فرهنگ امروز/ قطعهای از ژان بودریار ترجمه: فرشید فرهمندنیا
اشاره مترجم: کتاب «به سوی نقد اقتصاد سیاسی نشانه» (١٩٧٢) نوشته ژان بودریار، تلاشی منحصربهفرد برای بسط یک نظریه رادیکال درباره زبان بهمثابه مکملی برای مارکسیسم محسوب میشود. محتوای اصلی این کتاب واسازی خلاقانه مقولات موردبحث در ساختارگرایی و بهویژه نظریه نشانهشناسی فردینان دو سوسور است. میدانیم که سوسور در نظریات مطرح خود پیرامون نشانه، مابین دال/ کلمه و مدلول/ مرجع آن تمایز قائل شده و از قراردادیبودن رابطه میان دال و مدلول سخن گفته بود و نشان میداد که چگونه ارزش هر نشانه بهواسطه روابط ساختاری با سایر نشانهها شکل میگیرد. اما بودریار این استراتژی را معکوس میکند و میگوید مشکل سوسور این است که از همان ابتدا میان اجزای نشانه تفکیک قائل میشود و مدلول را در جایگاه غیاب مینشاند و با آن بهمثابه مفر (alibi) برخورد میکند. به نظر بودریار اقتصاد سیاسی هم استراتژی مشابهی را در نظر داشته است: در آنجا هم ابتدا هر کالا به دو جزء شامل ارزش مبادله و ارزش مصرف تجزیه میشود و سپس ارزش مصرف بهمثابه مفر و مقصدی برای ارزش مبادله در نظر گرفته میشود. بههرحال همانگونه که کارل مارکس پشت پرده نظریه کالا در اقتصاد سیاسی را افشا کرد، بودریار نیز همین کار را در مورد نظریه نشانه از طریق حمله به فرمالیسم نظری آن به انجام رساند. او در این کتاب به دنبال گشودن راهی برای تحلیل تاریخی نشانه بهمثابه روش غالب دلالت در افق سرمایهداری است، کاری که بعدتر در کتاب «آینه تولید» (١٩٧٣) به سرانجام رساند. بودریار در کتاب «به سوی نقد اقتصاد سیاسی نشانه» در جستوجوی چشماندازی برای نقد اجتماعی زبان از کسانی چون بارت، لوفور و اعضای گروه تِل کِل پیشی گرفت، چراکه در کار او هر دو جنبه ساختاری و اجتماعی نشانه از لحاظ تاریخی موردتحلیل قرار گرفته است. مقاله زیر بخشی از کتاب مذکور است که به بررسی ارجاعات مختلف نظریهپردازان اقتصاد سیاسی و برداشتهای آنان از داستان رابینسون کروزوئه اثر جاودانه دنیل دفو میپردازد.
کارل مارکس در جلد اول «سرمایه» (بخش ١، قسمت ٤) مینویسد: «در مورد هر کالا تا آنجا که واجد ارزش مصرف است، هیچ چیز رمزآمیزی وجود ندارد. خواه از این منظر به کالا نگاه کنیم که بهخاطر ویژگیهای خاص خود قادر است احتیاجات انسانی را برآورده کند و خواه از این منظر که آن ویژگیها ماحصل نیروی کار انسان است. مثل روز روشن است که انسان با بهکارگیری صنعت، در مواد اولیه فراهمآمده از طبیعت تغییر شکل ایجاد میکند به نحوی که آنها را برای خود سودمند و قابل کاربرد سازد. بنابراین خصلت رازآلود کالاها برخاسته از ارزش مصرف آنها نیست. مقوله اقتصاد بورژوایی شامل اشکالی از تفکر است که ضمن توافقی اجتماعی به بیان وضعیتها و روابطی میپردازد که منجر به تعریف یک نوع بهلحاظ تاریخی قطعی و متعین از تولید یعنی تولید انبوه کالا میشود.
بنابراین تمامی راز و رمز کالاها، همه جادو و افسونی که محصولات برآمده از نیروی کار را از همان زمانی که شکل کالا به خود میگیرند احاطه میکند، به محض اینکه وارد قلمرو اشکال دیگری از تولید شویم به یکباره ناپدید میشوند. از آنجا که تجربیات رابینسون کروزوئه مضمون موردعلاقه متخصصان اقتصاد سیاسی است، اجازه دهید که بر او و جزیرهاش نظری بیفکنیم. رابطه میان رابینسون و اشیای پیرامون او که مایملک و دارایی خودساخته او به حساب میآیند، آنقدر ساده و شفاف است که بیهیچ زحمتی برای همه قابلفهم است، حتی برای آقای بودریار[١] و درعینحال همین روابط تمامی آنچه را که برای تعیین ارزش ضرورت دارند شامل میشود».
در اینجا مارکس با طرح یک نکته کاملا بجا، با کنایه خود درباره اقتصاددانان بورژوازی و ارجاعات فراوان آنان به داستان رابینسون کروزوئه، کاربست و درک ویژه خود را از این داستان به بهترین شکل به نمایش میگذارد چراکه با مقابل هم قراردادن رازوارگی و پیچیدگی کالاها و سادگی و شفافیت بسیط رابطه رابینسون کروزوئه با دارایی و مایملک خویش، آنها را به دام میاندازد. اما اگر آنگونه که مارکسیستها میپسندند فرض کنیم که تمام ایدئولوژی اقتصاد سیاسی بورژوازی بهنوعی در داستان رابینسون کروزوئه خلاصه شده است، آنگاه باید پذیرفت همهچیز در این داستان ازجمله همین رابطه بسیط انسان با ابزارها و محصول کار خود، با الاهیات رازورزانه و متافیزیک اندیشه بورژوایی هماهنگی دارد.
این توصیف آرمانی از نحوه مواجهه انسان با نیروی کار و احتیاجات خود نهفقط به این خاطر که از اقتصاد سیاسی و روابط اجتماعی محیط کسبوکار منتزع شده، بلکه به جهت اینکه انتزاعیبودن خود اقتصاد سیاسی را هم به رخ میکشد، صوری محسوب میشود و این یعنی بهایافتن ارزش مبادله بهواسطه ارزش مصرف و ستایش اغراقآمیز از اقتصاد معطوف به مآلاندیشی و فایدهباوری. رابینسون کروزوئه پیامد جهش تمامعیاری است که از سپیدهدم تولد جوامع بورژوایی تاکنون هنوز در جریان است. انسان همزمان به دو بعد انسان مولد و انسان نیازمند (دارای احتیاجات) تقسیم شد و در ادامه تولیدکنندگان کالا و ایدئولوگهای طبیعت، وجود دوپاره او را میان خودشان تقسیم کردند.
انسان از جنبه مولدبودن و نیروی کار، به منبع ایجاد ارزش مصرف برای سیستمهای تولید تبدیل شد و همزمان کالاها و محصولات نیز برای خود او واجد ارزش مصرف شدند و نیازمندی و احتیاجات او از این پس بهمثابه سرشت او در نظر گرفته شد. او وارد نظام ارزش مصرف شد که درعینحال قلمروی طبیعت او نیز محسوب میشد اما این بههیچرو با غایت اصیلی که تصورش میرفت مطابقت نداشت: همه این مفاهیم (احتیاجات، سرشت، فایدهباوری) با هم زاده شده بودند، در یک برهه تاریخی که همزمان شاهد نظاممندشدن اقتصاد سیاسی و ایدئولوژی برسازنده آن بود.
داستان رابینسون کروزوئه تصویری بورژوایی از اسطوره بهشت زمینی است. هرگونه نظام اجتماعی بزرگ مبتنی بر تولید (اعم از بورژوایی یا فئودالی) سعی در حفظ این اسطوره آرمانی دارد که همزمان در گرو حفظ اسطوره انباشت و اسطوره منشأ نیز هست. همانگونه که الاهیات خود را به واسطه اسطوره آفرینش در گفتمان شریعت قوام میبخشد، اقتصاد سیاسی نیز از طریق اسطوره شکوهمند تکامل انسان طبق قانون طبیعی نیازها و برآوردهشدن آنها خودش را حفظ و نگهداری میکند. اما هر دو با یک غایت روبهرو هستند: رابطه آرمانی انسان با جهان از خلال قانون طبیعی که بر نیازها متمرکز است و رابطه آرمانی انسان با خدا بهواسطه قانون الاهی که بر ایمان و عاقبتاندیشی متمرکز است. عنصر مشترک در هر دو رابطه، تکیه بر مآلاندیشی و دوراندیشی است. البته این دغدغههای آرمانی از همان آغاز بهمثابه گونهای سازش و مصالحه توانستهاند به حیات خود ادامه دهند اما این غایت مدام به تأخیر میافتد و در مسیر وقوع خود درنگ میکند: ارزش مصرف در کنار ارزش مبادله مدفون میشود همچون هارمونی طبیعی بهشت زمینی که بهواسطه گناه و رنج درهم میریزد اما نقوش حکاکیشده آن همچون جوهری آسیبناپذیر که باید در آخرین مرحله تاریخ، در رستگاری وعده دادهشده آینده نبش قبر شده و دوباره از خاک بیرون آورده شوند، باقی میمانند.
منطق و ایدئولوژی از این نظر مانند هم هستند: هر دو تحت سیطره نشانههای طبیعت سخاوتمند و بخشنده عمل میکنند، طبیعتی که در آن حضور شکارچیان بدوی و شیوه تولید به سبک انسانهای گردآورنده بر شیوه تولید فئودالی تقدم داشت و خبری از بردگی و نیروی کار اجباری نبود. اسطوره بهشت زمینی در واقع آرمانیبودن روابط فئودالی را با تأکید بر لزوم وظیفهشناسی و وفاداری رعیتها نسبت به مالکان و اربابان توجیه میکند.
به همین صورت داستان رابینسون کروزوئه با وجود انزوای آشکار مکان وقوع آن، جایی که همان ساختار قدیمی کشاورزی و تولید سنتی وجود دارد و خبری از قوانین بازار و مبادله نیست، مطلوبیت و آرمانیبودن روابط بورژوایی را توصیف میکند: استقلال فردی در راستای بهرهبرداری از نیروی کار خویشتن و برآوردهکردن احتیاجات، خودآگاهی اخلاقی با توجه به حفظ و مراقبت از طبیعت و در مرحله بعد اگر مقدور بود مراقبت از انسانهای دیگر (همچون مراقبت رابینسون از «فرایدی»[٢] که خدمتکار بومی و نه برده او، محسوب میشود) به همین سادگی. گویی رابطه کروزوئه با دارایی و مایملک خویش همین قدر ساده و شفاف و بسیط است. اما درواقع هیچچیز در این داستان روشن و شفاف نیست و همانگونه که درمورد منش کالاها نزد مارکس مشاهده کردیم، همه این شواهد که ظاهرا حاکی از سادگی و شفافیتاند، در چنبره ملاحظات متافیزیکی و ریزبینیهای الاهیاتی گرفتار شدهاند. در گزاره ضرورت تبدیل و دگرگونساختن طبیعت مطابق با نیازهای فرد یا لزوم سودمند نمایاندن فرد به اندازه چیزها هیچ جنبه طبیعی، روشن و بدیهی وجود ندارد و برای خلاصییافتن از دست نقادی اقتصاد سیاسی هیچ نیازی به این قبیل قانونهای اخلاقی مبتنی بر ارزش مصرف نیست: «تمامی این سیستم و راز و رمزهایش، از قبل در وجود رابینسون و جزیرهاش و در بیواسطگی جعلی رابطهاش با چیزها وجود داشته است».
[١] هرگونه شباهت با اشخاص واقعی و زنده، تصادفی است!
[٢] رابینسون مرد سیاهی را که برای او کار میکند «جمعه» مینامد چون نخستینبار او را در این روز ملاقات کرده است- م
روزنامه شرق