شناسهٔ خبر: 39084 - سرویس دیگر رسانه ها

خاطرات دکتر هوشنگ منتصری را در کتاب «سال‌های خاکستری» بخوانید

کتاب «سال‌های خاکستری» خاطرات دکتر هوشنگ منتصری به برخی مسائل سیاسی عصر پهلوی دوم از جمله ارتباط با سپهبد قرنی، جهانگیر تفضلی و به ویژه شلوغی‌های دانشگاه تبریز اشاره می‌کند.

 

خاطرات دکتر هوشنگ منتصری را در کتاب «سال‌های خاکستری» بخوانید/ از دانشگاه آریامهر تا ریاست دانشگاه تبریز

 

 

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ کتاب «سال‌های خاکستری» خاطرات دکتر هوشنگ منتصری است که علی امیری گفت‌وگو و تدوین آن را به عهده داشته است. این کتاب به مرور زندگی منتصری از تولد تا کناره‌گیری از پست‌های سیاسی در زمان پهلوی دوم می‌پردازد.

واقعیت‌های پشت‌پرده سیاسی عصر پهلوی دوم

کتاب در هشت فصل با سرفصل‌های ««زادروز»، «آزادی رادمنش و آشنایی من با حزب توده»، «اولین سفر به اروپا»، «بازگشت به ایران»، «دانشگاه آریامهر»، «ریاست دانشگاه تبریز»، «انتصاب به استانداری کرمان» و «یادداشت‌های پراکنده» تنظیم شده است.

در پشت جلد کتاب درباره رجال سیاسی عصر پهلوی دوم آمده است: «کتاب پیش‌رو خاطرات دکتر هوشنگ منتصری، یکی از شخصیت‌های علمی‌ ـ سیاسی و از رجال بازمانده دوره پهلوی دوم است که هم در عرصه علمی و هم در عرصه سیاست به درجات عالیه رسید. خاطرات او از آن رو دارای اهمیت است که وی از بسیاری واقعیت‌های پشت‌پرده رخدادها و تصمیم‌گیری‌های سیاسی عصر اخیر ایران مطلع و حتی در برخی موارد در زمره شاهدان عینی بوده است. این کتاب که با هدف ثبت گوشه‌ای از تاریخ سیاسی معاصر ایران تدوین شده، تلفیقی از مصاحبه‌ها و نیز یادداشت‌های پراکنده است و تمامی نکات مطرح شده در این اثر، نظرات و آرای دکتر منتصری است که بدون کمترین تغییری، تدوین شده است.»

یادداشت حوزه هنری گیلان در صفحات نخست گنجانده شده که در آن می‌خوانیم: «تاریخ شفاهی از چندی پیش در کشور ما مورد توجه واقع شده است. وقتی این خاطره‌ها سینه به سینه و زبان به زبان نقل می‌شوند، فرهنگی و تاریخ زنده و پویایی را شکل می‌دهند که می‌تواند منبع مستندی باشد برای کسانی که می‌خواهند درباره تاریخ پدران خود به کاوش و پژوهش بپردازند.» (ص ۷)

مولف در پیشگفتار کتاب آورده است: «در تاریخ‌نگاری تحولات سیاسی‌ ـ اجتماعی هر جامعه، موضوع بررسی و مطالعه خاطرات رجال و بازیگران نقش‌آفرین آن جامعه، اصل انکارناپذیری است. آنچه در ادوار اخیر زمینه را برای ابهام‌زدایی این نوع تاریخ‌نگاری در ایران، بیش از هر چیز دیگری فراهم ساخت،‌ سوای اسناد و مدارک به‌دست آمده و احیاء شده، مجموعه خاطرات و یادمانده‌های رجال بازنشسته و بازماندگان سال‌های دور بوده است. گنجینه‌های ارزشمندی که بعضاً به صورت دست‌نوشته و یا نوارهای صوتی و تصویری ضبط شده و هر کدام بر مبنای آنچه از خود به میراث گذاشته، می‌تواند برگ پرمایه و گرانبهایی برای تکمیل و تکوین تاریخ این سرزمین،‌ به‌ویژه سیر تحولات و کشمکش‌های سیاسی بازیگران و کارگردانان به حساب آید.» (ص ۹)

تعاریف وارونه رایج در افکار و مرام حزب توده

در همین قسمت کتاب درباره حزب توده آمده است: «منظر دیگر شخصیت منتصری سوابق سیاسی وی است که بیشتر مطالب کتاب حاضر به بیان این بخش از زندگی او می‌پردازد. منتصری نیمه نخست دوران سیاسی خود را در حزب توده تجربه کرد. او که خواهرزاده دکتر رضا رادمنش دبیر کل وقت این حزب بود مانند بسیاری دیگر از تحصیل‌کردگان و جوانان مستعد و پرشور ایران در فضای نیمه‌باز سیاسی اوایل دهه بیست خورشیدی به عضویت سازمان جوانان حزب توده درآمد. حزبی که به‌خاطر شرایط سخت سیاسی ایران و نفوذ روس‌ها و عوامل تبلیغاتی آن، بعد از وقایع شهریور ۱۳۲۰ در کوتاه‌ترین زمان به قوی‌ترین حزب سیاسی تبدیل شد. منتصری اما خیلی زودتر از دیگر همسالان و همفکران خود به تعاریف وارونه رایج در افکار و مرام سازمان مرکزی این حزب پی برد و با اینکه از خویشان نزدیک رهبر حزب بود، با تعداد دیگری از یاران هم‌اندیش از حزب توده خارج شد.» (ص ۱۱)

منتصری در فصل نخست با عنوان «زادروز» درباره کتاب قرآنی که تاریخ تولد وی در آن ثبت شده، می‌نویسد: «پشت نخستین صفحه قرآن بزرگ جلد چرمی مادربزرگم، نوشته شده بود: «مقارن غروب یوم جمعه ۶ جدی ۱۳۰۲ خورشیدی مطابق غره جمادی‌الثانی ۱۳۴۲ هجری قمری اولین فرزند جعفرخان دیلمانی و خواهرم فخرالسلطنه در عمارت خانوادگی محله اردوبازار لاهیجان متولد شد و به پیشنهاد شخص اینجانب اسم اسلامی او را علی و نام شاهنامه‌ای او را هوشنگ بگذاریم مبارک است‌ـ خالو رضا» این شرح را دایی من در قرآن مادرش انشا کرده بود. خاطرنشان است که این «خالو رضا»، همان «دکتر رضا رادمنش» سرشناس است که از رهبران حزب توده بود و سالیان دراز به‌عنوان دبیر کل این حزب شناخته می‌شد. من این قرآن را تا وقتی که برای ادامه تحصیل عازم اروپا شدم و مادربزرگ همه‌ساله در ماه رمضان با آن ختم قرآن می‌گرفت، به خاطر دارم.» (ص ۱۸)

در همین قسمت درباره حضور ناگهانی علی‌اصغر حکمت، وزیر معارف پهلوی اول می‌خوانیم: «یک روز در مدرسه حقیقت سر کلاس بودیم که شخص شیک‌‌پوشی همراه یک نفر دیگر با موهای جوگندمی که کیف مشکی بزرگی در دست داشت و مودبانه به دنبالش راه می‌رفت، وارد کلاس ما شد. رنگ از رخسار «گلشاهی» معلم فارسی ما پرید و وحشت‌زده تعظیمی کرد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که آقای «رضوی» مدیر مدرسه نفس‌زنان خود را به کلاس رساند و بعد از تعظیم و تکریم در گوشه‌ای فروتنانه ایستاد. ما که در آن ایام از اهمیت مقام وزیر غافل بودیم و فقط با خواندن مکرر کتاب مستطاب «امیرارسلان باشمس» وزیر نیک‌نفس و «قمر» وزیر بدجنس، سروکار داشتیم، چندان مرعوب محیط کلاس نشدیم، ولی نسبت به شخص تازه‌وارد که نمی‌دانستیم چه کسی است، احساس مطلوبی داشتیم، چون حس می‌کردیم یک نفر پیدا شده تا شاخ و شانه مدیر تندخو و معلم سخت‌گیر دبستان را بشکند.» (ص ۲۸)

فصل دوم با نام «آزادی رادمنش و آشنایی من با حزب توده» به مرور چگونگی پیوستن منتصری به حزب توده پرداخته و آورده است: «تقریبا شش ماه بعد از تشکیل حزب توده و در بدو تأسیس «سازمان جوانان حزب»، با کارت شماره یک،‌ وارد این تشکیلات شدم. از همان ابتدای کار، مقولات مارکسیستی را در کلاس‌های کادر که توسط تئوریسین‌های بلندپایه حزب تدریس می‌شد، فرا گرفتم. مرور و تحلیل مطالب کلاس‌های کادر حزب توده، از مباحث همیشگی من با دکتر رادمنش بود. دانش‌آموزان دبیرستان و دانشجویان، گروه گروه به سازمان جوانان می‌پیوستند و از جمع «یاران مشفق کافه قنادی لاله‌زار» هم جز یک نفر، همه وارد تشکیلات شدند. آن یک نفر «محمد مکانیک» نام داشت. وی هم‌کلاس من در دارالفنون و دانش‌آموزی برجسته و با استعداد بود که بعدها نام خانوادگی خود را به «نخشب» تغییر داد. وی با سردمداری در سازمان دیگری که مخالف حزب توده بود، به فعالیت سیاسی پرداخت.» (ص ۴۳)

                            

تدارک نمایش بزرگ تبلیغات حزب توده

در همین قسمت مساله مخالفت با اعتبارنامه سیدضیاءالدین طباطبایی در مجلس شورای ملی مورد توجه قرار گرفته که در رابطه با نقش حزب توده در این مساله می‌خوانیم: «من از طرف دکتر رادمنش مأموریت یافتم که با مراجعه به کتابخانه ملی و مجلس و مطالعه مطبوعات قبل و بعد از کودتا و صورت مذاکرات مجلس از مدارک و اسنادی که توسط وی قابل طرح در مجلس باشد یادداشت بردارم. آن زمان من دانشجوی تازه‌وارد ریاضیات دانشکده علوم دانشگاه تهران بودم و با کمک چند تن از دوستان دانشجو که هم‌فکر و عضو حزب بودند و در دانشکده‌های مختلفی تحصیل می‌کردند،‌ با جدیت این کار را دنبال کردیم. مطالب جالبی که از پشت پرده بازی‌های سیاست، تهیه شد،‌ برایمان بسیار آموزنده بود. ولی این اطلاعات مورد استفاده دکتر رادمنش قرار نگرفت چراکه دکتر مصدق همان روز طرح اعتبارنامه سیدضیا در مجلس، برای این‌که بعد از سال‌ها کناره‌گیری اجباری از میدان سیاست،‌ در ابتدای ورود به صحنه سیاسی کشور حساب خود را از حساب حزب توده جدا کند،‌ در آغاز سخن، مدبرانه از وکلای حزب توده تقاضا کرد که مخالفت خود را پس بگیرند و دو نفر وکیل نامبرده که غافل‌گیر شده بودند به ناچار مخالفت خود با اعتبارنامه سیدضیا که تدارک نمایش بزرگ تبلیغاتی درباره آن از طرف حزب توده به‌عمل آمده بود را، پس گرفتند.» (ص ۶۸)

«اولین سفر به اروپا» عنوان فصل سوم کتاب است که درباره مساله ژوکوند سرخ آمده است: «در میان بلندپایگاه حکومت کمونیستی مستقر در رومانی، زنی به نام «آنا پوکر» شهرت جهانی داشت و سمت وزارت خارجه اولین دولت کمونیستی کشور رومانی را عهده‌دار بود. این زن به علت سازماندهی‌ها و فعالیت‌هایش در مبارزه با فاشیسم هیتلری مورد توجه شخص استالین قرار داشت. بعد از استقرار رژیم‌های کمونیستی در کشورهای پشت پرده آهنین، شهری نبود که در آن میدان یا خیابانی به نام او نام‌‌گذاری نشده باشد. او در رومانی هم قهرمان دوران بود. روزنامه‌های چپ فرانسه به او «ژوکوند سرخ» لقب داده بودند. با این تفاصیل، درست مشخص نشد که چه خلافی از او سر زده و به آستان کبریایی بت اعظم چه جسارتی کرد که یک‌شبه به قول حکما از اوج رفعت به حضیض مذلت فرو افتاد. داستان تراژیک تکراری جاسوس امپریالیسم بودن او در صفحات همه مطبوعات کمونیستی جهان انتشار یافت و پلاک‌های نام مبارک او از صدها میدان و خیابان در سرتاسر کشورهای کمونیستی برداشته شد و هیچ معلوم نشد که او بعد از تصفیه در چه کوره‌ای ذوب شده است. باری، من که نسبت به تابلوی مونالیزا، که به ژوکوند معروف بود. شاهکار لئوناردو داوینچی حساسیت داشتم، ناخودآگاه به مساله ژوکوند سرخ علاقه‌مند بودم.» (ص ۸۷)

فصل چهارم با نام «بازگشت به ایران» به تشریح وضعیت پدر منتصری و شرایط خانوادگی وی از لحاظ سیاسی اختصاص دارد. مولف در رابطه با شرایط سیاسی خانواده منتصری آورده است: «پدرم در ابتدای جوانی به علت ازدواج خواهرش با احسان‌الله‌خان، کمونیست معروف، به جریانات انقلابی کشانده شد. پدرم از نظر دستگاه شهربانی رضاشاهی به خاطر این‌که از طرفی داماد دکتر رادمنش بود و از طرف دیگر احسان‌الله‌خان دوستدار، دامادش بود عنصر نامطلوب شناخته می‌شد. هرچند که او در این میانه نه‌تنها تقصیری نداشت، بلکه به علت موقعیت فئودالی خود، مخالف این‌گونه افکار هم بود. پس از سقوط رضاشاه و تشکیل حزب توده او با من که به‌دنبال دایی‌جان به سیاست‌های افراطی کشانده شده بودم،‌ مشکل داشت. نصایح پدرانه او به گوش من نمی‌رفت به نحوی که با رفقای جوان حزبی کمیته لاهیجان کار را به جایی رسانده بودیم که در دهات مورد تملکش هم به تبلیغ می‌پرداختیم. خلاصه مدت‌ها با او در حال قهر و آشتی بودم و مدتی طول کشید تا تجربه‌ها ثابت کنند که به بی‌راهه می‌روم.» (ص ۱۰۳)

صفحاتی از کتاب به ارتباط نزدیک منتصری و سپهبد قرنی اختصاص دارد. نظامی که از وی خاطرات چندانی وجود ندارد. مولف درباره برخی میانجیگری‌های این صاحب‌منصب نظامی در آزادی افراد فرهنگی دربند ساواک می‌نویسد: «یکی از دوستان بسیار نزدیکم به نام محمود آزاد که صاحب کتابفروشی معتبری در مرکز شهر لاهیجان بود و سوابق زیادی در فعالیت‌های اجتماعی در لاهیجان داشت و حسن‌نیت او در قبال رفع مشکلات مردم مورد قبول همگان بود، پس از آگاهی از گرفتاری‌های اشخاص که اغلب از فرهنگیان مراجعین کتابفروشی او بودند،‌ جریان را به من اطلاع می‌داد. من هم برای نجات آنها به تیمسار قرنی متوسل می‌شدم که او هم به فوریت حتی در مراحل صدور حکم، در جهت آزادی یا تخفیف مجازات آنها به نحوی که به زودی خلاص شوند اقدام می‌کرد. در این رابطه، بعد از کشف سازمان نظامی حزب توده درباره چند نفر از افسران توده‌ای که از دانشجویان دانشکده‌های فنی و پزشکی بودند و با آنها از قبل آشنایی و ارتباطات خانوادگی داشت،‌ اقداماتی صورت گرفت و نتیجه مطلوب به‌دست آمد.» (ص ۱۱۴)

سرمقاله‌ای که موجب دردسر شد!

صفحات پایانی همین فصل درباره توجه قرنی به منتصری است، درباره این رابطه می‌خوانیم: «ما هم در مجله بهشت و دوزخ که با استقبال عمومی روبه‌رو شده بود، در مقابل مساله قرارداد نفت موضع گرفتیم و من در سرمقاله‌ای خیلی با احتیاط خطاب به نمایندگان مجلس نوشتم: «به شهادت تاریخ زندگانی ملت‌ها، دقایقی وجود دارند که آن لحظات بزرگ‌ترین افتخارات و سربلندی‌ها و یا بدترین ننگ‌ها و سرشکستگی را برای طبقه حاکمه ملت به‌وجود می‌آورد. حال اگر ایمان داریم این قرارداد متناسب با فداکاری‌ها و رنج‌های متحمل شده ملت ما تنظیم شده است به آن رای بدهید والا...» نفهمیدم که به خاطر این نوشته بود یا برای عکس‌های چاپ شده در پشت جلد شماره بعدی مجله که از فرمانداری نظامی تلفن کردند که مسئول مجله به شعبه مطبوعات آن سازمان رجوع کند. من بعد از اطلاع دادن به قرنی و هماهنگی با او به فرمانداری نظامی رفتم. نحوه برخورد سرهنگ دوم مسوول با من خیلی مهربانانه بود. فهمیدم که سفارش لازم به عمل آمده است، به‌طوری که به من گفت بدون این‌که پرونده‌ای تشکیل شود و توقیف مجله کتبا به شما ابلاغ گردد،‌ بهتر است خود شما از انتشار مجله خودداری فرمایید. تیمسار هم همین نظر را دارند. حقیقت این‌که من به روی خود نیاوردم و نپرسیدم که مقصود تیمسار قرنی است یا تیمسار بختیار و قبول کردم که مجله را خودم توقیف کنم.» (ص ۱۲۳)

«دانشگاه آریامهر» در فصل پنجم کتاب مورد توجه قرار گرفته است، مولف در صفحات آغازین این قسمت درباره ورود یکی از رجال روشنفکر به عرصه سیاست آورده است: «در آن چند سالی که من سرگرم تدریس و امور مربوط به انتشارات بودم، جهانگیر تفضلی با رهبری امیراسدالله علم به فعالیت‌های سیاسی پرداخته بود که در نتیجه، هنگام نخست‌وزیری علم در سال ۱۳۴۲ به مقام وزارت رسید و در صف دولتمردان طراز اول آن روزگار درآمد. شایع بود که از جمله مشاورین محدود شاه است و در بسیاری از مسائل کشور مورد مشورت قرار می‌گیرد. او با وجود منزلتی که در دستگاه پیدا کرده بود، کوشش داشت فروتنی خود را در مقابل آشنایان و روشنفکران قدیم حفظ کند.» (ص ۱۶۴)

فصل ششم «ریاست دانشگاه تبریز» نام دارد و به حضور منتصری در روزهای پرآشوب این دانشگاه می‌پردازد. درباره موضوع ملاقات منتصری و هویدا می‌خوانیم: «آقای هویدا با همسرش خانم لیلا امامی در باغ مصفای خانه نشسته بود. پس از احوال‌پرسی و چاق‌سلامتی بسیار گرم،‌ بی‌مقدمه پرسید: «ترکی بلدی؟» فوری جواب دادم: «نه» با خنده گفت: «به‌زودی مجبور خواهی شد یاد بگیری!» با تعجب گفتم: «چطور؟» قیافه خندان او قدری جدی شد و گفت: «تصمیم گرفته شده که رئیس دانشگاه تبریز بشوی!» شگفت‌زده دلیل این تصمیم ناگهانی را پرسیدم. ابتدا از من پرسید که آیا در جریان اوضاع دانشگاه تبریز هستم و وقتی که اظهار بی‌اطلاعی کردم توضیح داد که: تقریباً سه ماه است دانشگاه تبریز در اعتصاب بوده و در این مدت دانشجویان به دفعات با نیروهای انتظامی درگیر و عده‌ای از آنها توقیف شده و در زندان هستند. مقامات امنیتی کشور از روی پرونده دستگیرشدگان و تحقیقاتی که به عمل آورده‌اند معتقدند که ماجرای این اعتصاب گسترده،‌ پایه در تحریکات همسایه شمالی دارد و تبلیغات بدون وقفه «رادیو باکو» را دلیل این امر می‌دانند.» (ص ۱۷۶)

در صفحات میانی همین قسمت در تشریح شلوغی دانشگاه تبریز می‌خوانیم: «یکی از زندانیان به نام نادر معین‌زاده که دانشجوی دانشکده فنی بود و از قضا اهل زادگاه من بود، گفت: «آقای رئیس دانشگاه! من هم‌شهری شما هستم و شما را از کتاب‌های ریاضی‌ای که نوشته‌اید می‌شناسم. در روزنامه‌هایی که دیشب در زندان خواندیم، دانشجویان دانشگاه آریامهر انتصاب شما را به دانشجویان دانشگاه تبریز تبریک گفته بودند. از این عمل شجاعانه شما که برای ملاقات ما به زندان آمده‌اید خوشحال شدیم که لااقل یک نفر در سطح مقام مسوول به این استان اعزام شده است تا ما سفره دل خود را بگشاییم.»در دنباله این سخنان که با استواری ادا می‌شد، او دامنه صحبت را به اوضاع و احوال دانشگاه کشاند و در خصوص وضع نامطلوب تعلیماتی و سطح پایین مطالب درسی که تدریس آنها توسط استادانی به عمل می‌آید که به خاطر مشغله‌های گوناگون خارج از دانشگاه، از مطالعه بازمانده و هیچ‌گونه شناختی نسبت به مسائل علمی و فنی روز جهان ندارندن،‌ مشروحا مطالبی را مطرح کرد.» (ص ۱۸۴)

چماق دستگاه سیاسی در مقابل خواب خرگوشی دستگاه فرهنگی

منتصری در تشریح حضورش در دانشگاه تبریز ضمن انتقاد از اوضاع فرهنگی کشور می‌گوید: «شرایط فرهنگی دشواری در دوره ریاست من در دانشگاه تبریز در وضع خاصی قرار داشت. دستگاه فرهنگی کشور متاسفانه زیر چتر دیوان‌سالاری قرار داشتند و در آن بحبوبه، در خواب خرگوشی به سر می‌بردند. دستگاه سیاسی نیز راه حل ساده «چماق» را انتخاب کرده بود. حتی اندیشمند ژرف‌اندیشی چون خلیل ملکی را که با نوشته‌های خود در مقابل انحرافات فکری نسل جوان کشور مانند کوهی استوار ایستاده بود، تحمل نمی‌کردند.» (ص ۲۱۴)

                 

مولف در فصل هفتم با نام «انتصاب به استانداری کرمان» سراغ حضور شاه در ژنو می‌رود و درباره اتفاقی که برای محمدرضا در این کنفرانس رخ داد، می‌نویسد: «انتصاب به «شاه در سخنرانی خود در حضور تمام کارشناسان مباحث کارگری و وزرای کار کشورهای مختلف، سلسله مطالبی را در رابطه با وضع کارگران و اقداماتی که در ایران به عمل آمده مطرح می‌کند. از جمله، به تشریح موضوع سهیم شدن کارگران در سود کارخانجات که از اصول «انقلاب سفید» بود می‌پردازد و در این زمینه، آمارهایی را که در سازمان برنامه ایران تهیه شده بود، ارائه می‌دهد. وقتی که سخنرانی شاه به اتمام می‌رسد،‌ وزیر کار آلمان شرقی،‌ که آن موقع یک کشور پشت‌پرده آهنین بود و با ایران هم رابطه سیاسی نداشت، اجازه صحبت می‌خواهد که ضمن سخنرانی و انتقاد از وضع کارگران ایران،‌ چند اسلاید در رابطه با وضع کارگران قالی‌باف در منطقه کرمان نشان می‌دهد. حال این‌که عکس‌ها را چگونه برداشته بودند و چگونه به‌دست آنها رسیده، بود معلوم نبود؟ طبیعی بود که آنها افرادی را در ایران داشتند که مدارک را تهیه کنند. این چند اسلاید را بعدا در ایران دیدم،‌ واقعا تصاویر دل‌خراشی از وضع کارگران قالی‌باف کرمان نشان می‌داد که بیننده را بسیار متأسف می‌کرد. مهم‌تر از همه، خردسالانی بودند که مشغول بافتن قالی بودند.» (ص ۲۳۰)

در همین قسمت درباره کناره‌گیری منتصری از پست‌های سیاسی آمده است: «دلایل پذیرفتن پست‌های اجرایی و غیرآموزشی از طرف من،‌ دو دلیل داشت، یکی این‌که می‌خواستم خودم را ارزیابی کنم و ببینم که با داشتن چنین عقایدی،‌ اگر روزی پست مهم اجرایی به من محول شود،‌ چگونه گام برخواهم‌ داشت؟ و آیا تحت تأثیر آن مقام قرار خواهم گرفت؟ چراکه دیده بودم خیلی از هم‌شاگردی‌های من، در دوران تحصیل در اروپا، وقتی که صاحب پست و مقام شدند، گردشی صدوهشتاد درجه داشتند و از افکار و عقاید اصلاح‌طلبانه که بسیار از آن حرف می‌زدند،‌ دور می‌شدند. خوشبختانه در تمام مدت‌زمانی که در پست‌های اجرایی بودم،‌ متوجه شدم که این اختیارات بر من تأثیری ندارد. مورد دوم آن‌که می‌خواستم ببینم که خود سیستم که تمایل به حضور من در جریانات سیاسی داشته، آیا می‌تواند اصول مرا پذیرا باشد یا نه؟ چراکه شخص شاه ادعای ترقی‌خواهی می‌کرد و در این شرایط،‌ دعوت از من برای همکاری، با توجه به سوابق و روحیات من در گذشته، جای تفکر داشت.» (ص ۲۶۳)

«یادداشت‌های پراکنده» عنوان فصل پایانی است و به مرور برخی خاطرات عضو سابق حزب توده می‌پردازد. وی درباره روزنامه داریا آورده است: «پاساژ رزاق‌منش واقع در قسمت جنوبی خیابان لاله‌زار تهران بعد از سقوط رضاشاه در شهریورماه ۱۳۲۰ به یکی از مراکز سیاسی پایتخت تبدیل شده بود. دور تا دور حیاط وسیع این محل را دفاتر بازرگانی گوناگون تشکیل داده بودند. در طبقه فوقانی مشرف به حیاط پاساژ،‌ آپارتمان‌هایی وجود داشت که در آنها یک محضر اسناد رسمی، یک دفتر وکالت و سه دفتر [دیگر وجود داشت و] فعالیت‌های سیاسی متفاوت از یکدیگر [در آنها] انجام می‌گرفت و رفت و آمدهای زیادی در آنها جریان داشت. دفتر اول به حسن ارسنجانی،‌ جوان با حرارت و جویای نام تعلق داشت که با مدیریت او روزنامه داریا که با انتقادهای شدید از نابسامانی‌های کشور، در میان جوانان ترقی‌خواه آن دوران صرفدارانی پیدا کرده بود، اداره می‌شد.

دفتر دوم مرکز فعالیت سیاسی سید جعفر پیشه‌وری، «باش وزیر» آینده آذربایجان بود و در آن روزنامه چپ افراطی آژیر تحت نظر او انتشار می‌یافت. سرپرستی دفتر سوم را یک سرگرد هم‌ردیف ارتش به نام علی‌اکبر مهتدی به عهده داشت که از طرفداران پروپاقرص سرلشکر رزم‌آرا به‌شمار می‌رفت. از بام تا شام، گروهی از افسران ارتش در درجات مختلف در این دفتر که دارای سالن بزرگی بود گردهمایی داشتند تا در جهت مقاصد جاه‌طلبانه رزم‌آرا نقشه‌هایی را طراحی کنند. در آن زمان من دانشجوی دانشکده علوم دانشگاه تهران بودم و از یک روزنامه فرانسوی به نام لیپرته چاپ بیروت که به ایران می‌آمد، مقالاتی در رابطه با جنگ جهانی در جریان،‌ ترجمه می‌کردم و این ترجمه‌ها در روزنامه داریا منتشر می‌شد. اولین بار در این روزنامه با جلال آل‌احمد و علی‌اصغر حاج سیدجوادی که مقاله‌های سیاسی و اجتماعی در داریا می‌نوشتند،‌ آشنا شدم.» (ص ۲۶۶)

میرزا ملکم‌خان؛ افکار آزادی‌خواهانه نداشت!

در همین قسمت مولف به انعکاس برخی از اتفاق‌های تاریخی ایران از زبان رجال مدنظر منتصری پرداخته و در رابطه با قضیه جمهوری رضاخان می‌نویسد: «مورخ‌الدوله سپهر حکایت می‌کرد، عصر یکی از روزهای جمعه از طرف سلیمان‌میرزا یک دعوت فوری از اعضای حزب و طرفدارانش در سالن بزرگ گراندهتل تهران که در اواسط خیابان لاله‌زار واقع بود، به‌‌عمل آمد. ما خوشحال به گمان این‌که در این جلسه همگانی حتما قطعنامه‌ای درباره جمهوریت صادر خواهد شد، در محل حاضر شدیم. سلیمان‌میرزا در میان ابراز احساسات شدید حضار، پشت تریبون قرار گرفت و بعد از مقدمه‌چینی و بازگو کردن روند تحولات تاریخ ایران، محور بحث را به استقلال کشور را رژیم پادشاهی کشاند و با حرارت بر ضرورت این موضوع تاکید نمود. او با صراحت گفت: من با وجود این‌که از خانواده قاجار هستم،‌ ولی با ادامه سلطنت این دودمان که ایران را ویران کرده موافق نیستم. سردار سپه رضاخان پهلوی که در این مدت کوتاه خدمات ارزنده‌ای به این مملکت نموده است،‌ چرا می‌خواهد رئیس‌جمهور شود؟ ما باید او را وادار کنیم که پادشاه ایران گردد! این سخنان غیر قابل انتظار، مانند پتک گران بر سر ما فرود آمد. بهت‌زده شده بودیم. گروه زیادی از حاضران مخصوصا جوانان صدای اعتراض خود را بلند کرده که در میان کف‌زدن‌های ممتد عده‌ای دیگر که ناشناس بودند و بعدها فهمیدیم با تدارک سازمان‌یافته قبلی در جلسه حضور داشتند،‌ صدای مخالفان خاموش گردید.» (ص ۲۸۲)

در صفحات پایانی کتاب منتصری برخی ادعاها درباره روزنامه قانون که در تدارک بیداری ایرانیان در زمان پیش از مشروطه نقش داشته، دارد و با رد نقش بیداری‌گری روزنامه قانون با استناد به برخی مطالب آن می‌گوید: «بسیاری از تاریخ‌نگاران، روزنامه قانون را که به‌طور محرمانه در ایران توزیع می‌شد، در بیداری ایرانیان و مقدمات جنبش مشروطیت ایران مؤثر دانسته‌اند و در این خصوص گزافه‌گویی‌های فراوانی کرده‌اند که به گمان من فاقد اصالت است. زیرا قسمت ناگفته و نانوشته این ادعا که درباره آن عمدا یا سهوا آگاهی داده نشده،‌ آن است که در آن هنگام، سیاست انگلستان به‌خاطر تأمین حریم امنیت مستملکات خود در حوزه اقیانوس هند، با دولت روسیه تزاری که طبق وصیت پترکبیر هدفش تسلط بر راه آبی خلیج فارس بود، مبارزه داشت و از آنجا که بعد از شکست ایران در جنگ‌های ایران و روس که منجر به عهدنامه‌های گلستان و ترکمن‌چای گردید، به تدریج نفوذ روسیه در دستگاه حاکمه ایران افزایش می‌یافت. یکی از راه‌های مقابله با این جریان،‌ تضعیف ایران بود که میرزاملکم‌خان (مطیع و منقاد ارباب) در این مسیر گام برمی‌داشت و به‌عبارت دیگر، ملالت خاطرش ریشه در افکار آزادی‌خواهانه و طرفداری از حاکمیت قانون در ایران نداشت و این اشک‌های تمساح که از قلم او جاری می‌شد، پیروی از همه سیاستی بود که به آن اشارت رفت.» (ص ۲۹۶)

کتاب «سال‌های خاکستری» خاطرات دکتر هوشنگ منتصری تالیف علی امیری در ۳۰۸ صفحه، شمارگان یک‌هزار نسخه و به قیمت ۱۸ هزار تومان از سوی نشر فرهنگ ایلیا روانه بازار کتاب شده است.