فرهنگ امروز / دکتراصغر دادبه:
تنها موجودی که مرگآگاه است، از مرگ آگاهی دارد و میداند که میمیرد، انسان است. در مورد حیوانات دیگر، دستکم بشر خیال میکند که آگاهی ندارند که خواهند مرد. بنا براین انسان بهطور کلی در هر پایگاهی که باشد، چه انسان عادی باشد، چه دانشمند، چه هنرمند، چه شاعر، چه عارف و... میداند که میمیرد.
نکته دیگر این است که دانستن، در تمام زمینهها، بهطور کلی با باورکردن و با همه وجود حس کردن فاصله بسیاری دارد. شما از هرکس بپرسید که عاقبت میمیرید یا زنده میمانید؟ مسلما به شما خواهد گفت که میمیرم. اما سوال این است این آدمی که میداند میمیرد، این مساله را چقدر باور کرده و چقدر حس میکند؟ و تا چه اندازه آن را پیش چشم خود دارد؟
آدمهای بزرگ مانند عمرخیام و ابوالقاسم فردوسی غیر از اینکه این موضوع را میدانند، آن را باور کردهاند و چون باور کردهاند بهعنوان یک مساله همیشه پیش چشمشان است.
نکتهدیگر اینکه مساله مرگ هم مثل همه مسائل دیگر دو چهره دارد: یک چهره ظاهری و یک چهره باطنی. مقصودم از این تقسیمبندی دقیقا همان تقسیمبندیای است که شما در عرفان میبینید. در عرفان مسائل جنبه باطنی پیدا میکنند، مثلا وطن از خانه گرفته تا میهن و کشور، که یک امر محسوس و مشخص است، در عرفان مفهومی دیگر پیدا میکند و به تعریف عرفا میشود مقام وحدت یا مقام فنا، به همین جهت است که شیخبهایی میگوید:
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن جایی است کو را نام نیست
یعنی وطنی که من درباره آن صحبت میکنم این وطن نیست، البته او منکر این وطن ظاهری نیست. بلکه مرادش چیزی است که از آن بهعنوان مقام وحدت و فنا یاد میکند و معتقد است این وطن جای دیگری است؛ جایی که انسان از آنجا آمده و به آنجا باز میگردد و درواقع جایگاه اصلی او آنجاست. مرگ نیز همین وضعیت را دارد، برحسب اینکه جهانبینی شخص چگونه باشد، مرگ هم برایش معنای خاصی مییابد. مرگ را هم میتوانیم مانند تمام مسائل دیگر به دو قسم تبدیل کنیم؛ قسمی که معروف و مشهور است، قسم خیامی است. البته وقتی میگوییم خیامی صرفا حکیم عمر خیام منظور نیست بلکه یک سلسله تفکر و جریان فکری است که به او منسوب میشود، مثل خود رباعیات. رباعیاتی که به خیام منسوب میشود و به ۵۰۰ یا ۸۰۰ بیت هم میرسد، تمامشان متعلق به خیام نیستند. مثلا مرحوم صادق هدایت چهار رباعی اصلی پیدا میکند و براساس آنها ۸۰ رباعی دیگر را اثبات میکند که متعلق به خیام است.
«مرگ» هم به این شکل است. درواقع آن طرز فکری که منسوب به خیام یا جریان فکری خیامی است، نگاهی منفی نسبت به مرگ دارد و از آن خوشش نمیآید، درست برخلاف مولانا که میگوید:
چو روز مرگ تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
درواقع مولانا جلالالدین محمد بلخی، از مرگ استقبال میکند و آن را وسیلهای برای رسیدن به محبوب و مقصود خود میداند اما آنچه به طرز فکر خیامی معروف شده بسیار متفاوت است و مرگ برایش محبوب نیست. خیام وقتی به تمام پدیدهها نگاه میکند احساسش این است که اینها روزی زنده بودند و الان مردگانی هستند که به این شکل درآمدهاند. مانند ابیاتی که در وصف کوزه میگوید:
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بـند سر زلفنگاری بودهسـت
این دستـه کـه بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
یا میگوید:
پا بر سر سبزهها به خاری ننهید
کان مردمک چشمنگاری بودست
حس خیام این است که از در و دیوار مرگ میبارد و مرگ را مقدم بر آنچه در هیبت زندگی میبیند، میداند. صورت دوم قضیه را اگر صورت عرفانی یا مولانایی بگیریم، نگاه به مرگ مثبت میشود. آنها بر این باورند که ما از وطن حقیقی خود جداییم و حالا که در این دنیا غریب هستیم مرگ موجب میشود به آنجا که آمدهایم برگردیم و وطن اصلی ما آنجاست.
درواقع از نظر مولانا بازگشت به روزگار وصل با مرگ میسر میشود. البته میدانید مرگی هم که اینان از آن صحبت میکنند، دو نوع است: یک نوع مرگ هوا و هوسهاست، چنانچه معتقدند سالک کسی است که هوا و هوسهای خود را بمیراند پیش از اینکه تنش بمیرد و زندگی جاودان پیدا کند. مرگ دیگر هم همان مرگی است که باعث بازگشت به اصل خویش میشود.
نگاه حافظ به مرگ
من در تقسیمی که روی ابیات و اشعار حافظ انجام دادهام نشان میدهم اشعار حافظ را میتوانیم به دو بخش تقسیم کنیم: یک بخش اقلیت که ۱۰ تا ۱۲ درصد ابیات را به خود اختصاص میدهد و یک بخش اکثریت که ۸۰ تا ۹۰درصد ابیات است. بخش محدودی از آن ۱۲ درصد مربوط به ابیات عاشقانه است و خیلی باید تلاش کرد تا بتوانیم آنها را عرفانی تلقی کنیم. مثل:
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همهکس تا نخورم خونجگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
حافظ بین همین ۱۲ درصد تعدادی غزل دارد که کاملا عارفانه است، یعنی نظریههای عرفانی را مطرح میکنند. معلوم نیست آیا خودش این نظریه را داده است یا نه اما چنانچه از ابیات بر میآید گویا صاحبنظران نظریهها را دادهاند و او به این حکم که یک شاعر بزرگ است آنها را بیان میکند. چنانچه میگوید:
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
درواقع حافظ این حکایت را خوش ادا میکند. اگر شما سراغ این تعداد ابیات بروید و روی آنها تمرکز کنید متوجه میشوید حافظ نظریههای عرفانی را مطرح میکند و از نظر او مرگ به همان شکلی است که در عرفان مطرح میشود ازجمله این غزل:
در اَزَل پرتو حُسنت زتجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
یا جایی که میگوید:
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
هوس اینجا معنای منفی ندارد بلکه همان اشتیاق و شوق است. چاه زنخدان هم در این بیت یعنی همان مقام فنا. جانی که از عالم بالا آمده است چون اشتیاق داشت که در مقام فنا به جایگاه اصلی خودش برسد. دست در حلقه آن زلف خَم اندر خَم زد. زلف خم اندر خم تعبیری از مراحل سلوک است. درواقع در این تفکر مرگ لازمه بازگشت به جایگاه اصلی انسان است. این تعبیر عین همان قصه مولاناست.
اما آن ۹۰ درصد غزلها که اسمشان را غزلهای رندانه گذاشتهام اینگونه نیستند. در اکثر آنها حال و هوای فکر خیامی به آن معانی که توضیح دادم غالب است و او از مرگ خوشش نمیآید و بسیار هم به زندگی عشق میورزد. به این بیت توجه کنید:
هشیار شو که مرغ چمن مست گشتها
بیدارشو که خواب عدم در پی است هی
خوش نازکانه میچمی ای شاخ نوبهار
کاشفتگی مبادت از آشوب باد دی
بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی
در این ابیات پی میبریم به اینکه او نهتنها مرگ را تمجید نمیکند بلکه اصلا آن را دوست ندارد.
منبع: روزنامه فرهیختگان