به گزارش فرهنگ امروز به نقل از سایت انسانشناسی و فرهنگ؛ نصرت پرتوي، بازيگر است، کارگردان و نويسنده. بيشتر مردم او را با نقش فاطي در فيلم «گوزن ها» مي شناسند. اما اهل تئاتر او را يکي از بهترين درام نويسان زن معاصر مي دانند. پرتوي سال هاست که در کانادا زندگي مي کند. اما هيچ وقت ايران را فراموش نکرده و کاملا در جريان اتفاقات تئاتري ايران هست. و از نوشتن هم دست نکشيده. با خوشرويي تمام پاي تلفن از بيضايي گفت و تئاتر و خاطراتي که از آشنايي و کار با او دارد.
بهرام بيضايي به باور من کسي است که تئاتر متفکر را خلق کرد. تئاتري که هر کسي بعد از ديدن آن وادار به فکر کردن ميشود. د ر يکي از نمايشهاي عروسکي بيضايي پهلوان نمايش ميگويد: «کِي، کيو داشتيم؟» اينجا پهلوان با مرشد حرف ميزند و همين پرسش او ما را به تفکر واميدارد که ما کيو داشتيم؟ برميگرديم به عقب، هخامنشيان، سامانيان، ساسانيان و ... در بيشتر نمايشنامههاي گذشته، کمتر به فکر اهميت داده ميشد و بيشتر مسائل کم اهميت رواج داشت. به همين دليل هم ميبينيم که زن به شکل کالا درميآيد تاريخ مصرف دارد و اين يک قانون است. در متنهاي بيضايي او ما را به تفکر واميدارد و اين که فکر کنيم و ببينيم چه بوديم چه شديم در پهلوان اکبر که ميدانيد پهلوانان بايد بجنگد چون عاشق دختر خان است و خان هم با پهلوان اکبر خوب نيست و در اين نمايش بيضايي، حالت شاعرانهي بسيار زيبايي را وارد تئاتر ميکند. خب تکيهگاه فکري ما شعر است و بيضايي اين فرزانگي را وارد نمايش پهلوان اکبر ميکند: «اينجا شکنجه بود، بيداد و داد، بريدن دست، شکستن پاي، پاي شکستن.... مانده بود، اينجا شکنجه بود.» اين جملات را به صورت زمزمه در متن تاتر ميشنويم و تمام نمايشنامه اينگونه پيش ميرود و زمان حال را ميگويد، اينجا شکنجه است البته گاهي در اجرا اشتباهاتي شد و اين جملات به صورت دکلمه گفته شد اما وقتي به صورت زمزمه گفته ميشد خيلي بيشتر به دل مردم مينشست.
در کارهاي بيضايي اصولاً فکرها بر زن متمرکز است در خيلي از نمايشنامههايي که بيضايي نوشته در واقع زن را مطرح کرده است که زن نبايد زانوي غم بغل بگيرد و بماند زن نبايد موجود دست دوم باشد، و مردها دربارهاش تصميم بگيرند. مثلاً در «پرده نئي» دختر ميخواهد ازدواج کند و مادر به او ميگويد سعي کن که دانستههايت را فراموش کني. سعي کن که نفهمد تو چه قدر بلدي. چنين چيزي فوقالعاده است. اگر شوهر دختر بفهمد که او ميداند با دختر سرِ خوش نخواهد داشت. پس بهتر است که بگويد من چيزي نميدانم و گوش بفرمانم. در همه نمايشنامههايي که بيضايي دارد، مطالبي مطرح است که براي پيشرفت تفکر بسيار راهگشاست. در هشتمين سفر سندباد ميبينيم که زمان و مکان را به هم ميريزد. در يک سفر سندباد به چين ميرود چون عاشق دختر خاقان چين است و در سفر بعدي او مرده است. هشتمين سفر او در واقع مرگ است. در هشتمين سفر او دنبال خوشبختي ميگردد. از زندگي حوصلهاش سررفته است و دنبال حقيقت ميگردد. زيبايي آن در اين است که همهاش شعر است. بخش هايي از سندباد:
سندباد: و آخرين پرسش من: که راه درازم را براي دانستن آن آمدهام.
برهمن: بگو برادر.
سندباد: خوشبختي چيست؟ (سکوت) - و جواب من؟
برهمن: اوم! حکيم بزرگ ميگويند من چه پاسخي بدهم که غافل کننده نباشد؟ نزد حکيم شانکار برو، او همه چيز را ميداند.
سندباد: شصت و چهار حکيم ديگر هم به من همين را گفتهاند، اما حکيم شانکار اينک در حال گذراندن سکوت يکساله است.
برهمن: عهد بزرگ! و تو بايد نيم سال ديگر صبر کني.
سندباد: آنچه صبر کردهام کافي است.
سندباد: حکيم شانکار
برهمن: حرف نميزند صاحب.
سندباد: اقلاً بايد بشنود.
برهمن: سکوت او مقدس است صاحب.
سندباد: تو زبان مرا ميداني شانکار. شنيدهام که در پيادهروي دهساله از سرزمين ما هم گذشتهاي. پس ميداني از کجا آمدهام. ميشنوي شانکار؟ در کشور من جنگ است. همه به هم ريختهاند. هيچکس خوشبخت نيست. هيچ حقيقتي وجود ندارد. بگوي اي داناي تمام، همه جا يک جنگ ابدي است.
برهمن: برويد؛ او سکوت مقدس را نميشکند صاحب.
سندباد: من بيجواب او برنميگردم. او ميداند که زندگي اينک زنداني است! که زندگي را بر ارج کردهاند! او ميداند. ميداند که –
سندباد: ميبيني غيور؟ اين آخرين اميد من بود.
شعبدهباز: اوم -!
برهمن: حضرت حکيم شانکار –
غيور: سکوت را شکست!
سندباد: (به زانو ميافتد) کمکم کنيد!
شعبدهباز: پرسش بيار!
برهمن: فرمودند بپرس آنچه ميخواهي.
سندباد: خوشبختي چيست؟(شعبدهباز سر تکان ميدهد)- و جواب؟
شعبدهباز: چيزي نميدانم.
سندباد: نه!
شعبدهباز: هيچچيز!
سندباد: (نعره ميکشد) نه!
دليل انتخاب اين تکه اين است که زبان شاعرانه بيضايي را به شما نشان بدهم. بيجهت انتخاب نکردم.
خانوادهي بيضايي همه شاعر بودند. پدرش شاعر بود و مادر خيلي خوبي داشت. مادرش تحصيل کرده مدرسهي ژاندارک بود و شعر خوب ميدانست و حافظه بسيار خوبي هم داشت و بيضايي هم حافظهي خوبي دارد. خواندههاي بيضايي که بسيار هم هستند به اين دليل است که شعر در خانوادهاش ريشه دارد و عرفان را هم خوب ميفهمد. حضور او لازمهي تئاتر ما بود. و همزمان با ورود ما به تئاتر او هم يکي دو سال بعد آمد. من هم مينوشتم و چند نمايشنامه هم نوشته بودم. در واقع من هم بازيگر بودم و هم در کتابخانه ادارهي تئاتر کتابدار بودم. يادم هست که بيضايي هم به آنجا ميآمد و کتاب ميگرفت و همانجا با هم آشنا شده بوديم و من متوجه شدم که او هم نويسنده است. نوشتههاي يکديگر را ميخوانديم و من متوجه شدم که او چه قدر مطالعه دارد ]خنده[ واقعاً خوب و حسابي خوانده بود. باور کن من آن موقع فکر ميکردم که کارهاي او کار يک آدم ۸۰ ساله است. در حالي که همين پهلوان اکبر يا سندباد را در ۱۸ سالگياش نوشته مخصوصاً سندباد که زمان را به هم ميريزد و آدمها به شکلهاي مختلف در ميآيند مثلاً حکيم شانکار بعد به شکل شعبدهباز در ميآيد يعني دو تا نقش را يک نفر بازي ميکند. من در نمايشنامههاي خارجي هم چنين غنايي نديدم. حتي شکسپير که او هم نثرش ممکن است مسجع نباشد اما شعرگونه است به اين غنا نيست. من خيلي دلم ميخواست که الان شکسپير بود که هشتمين سفر سندباد را ميخواند و ميديد که چهقدر خوب و ارزشمند است و ببيند از خودش بهتر هم کسي هست که مينويسد.
«اي داناي تمام، همه جا يک جنگ ابدي است
برهمن: اما صاحب
ديوار است بين اين و آن
بگو اي داناي تمام من تمام اميدها را نااميد ديدهام من به هفت دريا کشتي راندهام.
بگو اي داناي دانايان، من خوشبختي را جستوجو ميکنم حتي اگر در زيرزمين باشد وقتي نيست براي آنان که دريغ ... از ديروز ميخورند، آنها که زندگيشان سخت .... بسيار سخت ناپايدار است برزميني که سخت ميلرزد.»
امروزه آنچه را که ما در نمايشنامههاي بيضايي ميبينيم، اين است. در آن زمان ساعدي هم بود که البته بيشتر در نمايشنامههايش کوتاهنويسي ميکرد و من هم در چند نمايشنامهاش به کارگرداني آقاي جعفر والي بازي کردم، مشروطهچيها و ... نمايشنامههايش معنيدار بودند اما بيشتر جنبه سياسي آن روزها را داشت و مردم هم طالب بودند و هم نمايشنامهنويس خوبي بود اما به غناي بيضايي نميرسيد. بيضايي در واقع شعر را وارد ادبيات تئاتر کرده است و عشق؛ در آثار او بالاتر از هر چيزي است. عشقي فراتر از هر چيز، يک عشق فرزانه جرج اورول ميگويد: جهل و تعصب آنقدر قدرتمند است که ميتواند جنگ را صلح و بردگي را آزادي جلوه دهد.