فرهنگ امروز/محسن آزموده: نسبت فلسفه و جامعهشناسي از آن بحثهاي داغ و جدي در ميان علاقهمندان و متعاطيان علوم انساني در ايران است. در جامعهاي «فلسفه زده» كه با وجود اجماع عمومي بر فروبستگي ذهن فلسفي در نوآوري، همگان مدعي فلسفهاند و سينه چاكان و مدافعان آن كم نيستند، سخن گفتن از تورم فلسفه و پرگويي درباره آن به سادگي ميتواند واكنشهاي فراواني را بر انگيزد. همين ميشود كه بحث درباره رابطه فلسفه و جامعهشناسي واكنشهاي تندي را برميانگيزد. از يكسو عدهاي هستند كه تمام علوم انساني و لاجرم علوم اجتماعي را به فلسفه فروميكاهند و مدام با تاكيد بر «مبادي و مباني و بنيادها» هرگونه كاوشگري و پژوهش را منوط به بازانديشي در اصول ميكنند، آنها حتي در بنيانگذاران جامعهشناسي چون ماركس و وبر و دوركيم نيز تنها جنبه فلسفي را برجسته ميكنند و مدام بر بازخواني وجه فلسفي ايشان تاكيد ميكنند. از سوي ديگر عدهاي با ملانقطهاي خواندن مباحث فلسفي و متهم كردن آن به مباحث بيسر و ته و انتزاعي و ناتمام هرگونه كار فلسفي را وقت تلف كني و عبث ميخوانند، اين عده مدعياند كه اتفاقا تكوين علوم اجتماعي حاصل ناتواني فلسفه در توضيح مسائل سياسي و اجتماعي است و جامعهشناسان بهتر است به جاي پرداختن به مباحث غامض و مجرد، پا به ميدان بگذارند و سراغ شواهد عيني و ميداني بروند. نشست فلسفه و جامعهشناسي كه چندي پيش در صفحه سياستنامه گزارشي از آن ارايه شد، بخشي از اين مباحث را منعكس ميكرد. در آن جلسه رحيم محمدي، جامعهشناس و احمد بخارايي، استاد فلسفه صحبت كردند. محمدي در سخنانش به جدايي جامعهشناسي از فلسفه به خصوص در آغازگاه مسير جامعهشناسي اشاره كرد و ضمن اشاره به داد و ستدهاي اين دو حوزه معرفتي بر برخي تفاوتهاي آنها اشاره كرد، احمد بخارايي اما بر ضرورت تفكر فلسفي در شناخت جامعهشناسي تاكيد داشت. در ادامه اين جلسه البته ميان سخنرانها و برخي ديگر از حاضران اين نشست همچون محمد امين قانعي راد رييس انجمن جامعهشناسي ايران، محمد علي مرادي استاد فلسفه و مالك شجاعي استاد فلسفه بحثهايي در گرفت كه در ادامه گزارشي مختصر از آنها از نظر ميگذرد.
در اين جلسه بعد از سخنراني رحيم محمدي، محمد علي مرادي، دانشآموخته فلسفه از برلين به دفاع از فلسفه با اشاره به انديشمنداني چون كانت، هگل و ماركس پرداخت و گفت: ما فيلسوفان درجه يك مثل اينها را نميشناسيم و آدمهاي درجه چندمي مثل فوكو و ريتزر را مطرح ميكنيم. بايد به پايهها مثل فيشته باز گرديم. بسياري از خلط مباحث ناشي از نپرداختن به فيلسوفان اساسي و حتي نخواندن انديشمندان ايراني مثل جواد طباطبايي است. در كلاسهاي ما معمولا تاريخ فلسفه ياد ميدهند، اما تاريخ مفهوم درس نميدهند. بحثي كه آقاي كچوئيان درباره مرگ جامعهشناسي مطرح ميكند، متاثر از بحثي است كه در اروپا شده است، ما هم بايد به جاي اينكه مثل آقاي اباذري جنجال كنيم، به آن پاسخ دهيم. كساني مثل فوكو از مرگ جامعهشناسي صحبت كردهاند، علتش اين است كه به نظر ايشان جامعهشناسي متكي به كنش است، اما از ديد ايشان انسان جمعي (collective) زندگي ميكند. بنابراين ما بايد مباني را بخوانيم. من ميخواستم براي استادان كلاس بگذارم اما ديدم حوصله كتاب خواندن ندارند، شاگردان بيشتر ميخوانند. مثلا من در حضور دكتر نعمتالله فاضلي گفتم فوكو، فيلسوف درجه هفت است، ناراحت شد. به جاي فوكو بايد كانت، هگل و ماركس و فيشته خواند. وي در ادامه به خاستگاههاي علوم اجتماعي در فلسفه اشاره و تاكيد كرد كه جامعهشناسي در مباني وامدار فلسفه است. ما مشكل تفكر مفهومي داريم و درباره مفاهيم بحث نميكنيم. اگر درباره مفاهيم بحث كنيم، آن گاه نسبت علوم اجتماعي و فلسفه نيز روشنتر ميشود. ما بايد به متنهاي اصلي توجه كنيم. در غرب كساني كه در زمينه علوم اجتماعي كار ميكنند، حتما زبان آلماني ميدانند، ولي ما صرفا به چهرههايي خاص توجه ميكنيم و هر روز يكي مد ميشود، مثل آگامبن، ژيژك، بديو و... .
مرادي گفت: فلسفه و جامعهشناسي هووي هم نيستند، اينها با هم و يار هم هستند و با هم همكاري ميكنند. ايراد ما از استادان جامعهشناسي نيست، بلكه مشكل به دانشكدههاي فلسفه و استادان فلسفه ما بازميگردد. استادان فلسفه ما درباره امور غامضه صحبت ميكنند، اما تاكنون به مسائل اجتماعي و سياسي توجهي نكردند. ما بايد بحثهاي خودمان را نيز بدانيم. من دكتر آزادارمكي را بيشتر از ريتزر قبول دارم، زيرا متنهاي او درباره جامعه و وضعيت ما است. مشكل ما اين است كه متنهاي يكديگر را نميخوانيم. بايد اين متنها را بخوانيم و مشكلات خودمان را درك كنيم. متخصصان فلسفه ما بايد با استادان علوم اجتماعي بحث و براي هم طرح مساله كنند. اگر اين اقدام بيفتد، به تدريج دانش شكل ميگيرد.
محمدامين قانعيراد يكي ديگر از كساني بود كه در اين نشست حضور داشت و سخن خود را با اشاره به بحثي كه پيش از اين بين چند تن از استادان جامعهشناسي و فلسفه در شبكههاي اجتماعي در زمينه رابطه فلسفه و جامعهشناسي انجام شده بود، آغاز كرد و گفت: در آن مباحثه اين موضوع مورد بحث قرار گرفت كه آيا نظريه جامعهشناختي خودكفايي دروني دارد يا خير؟ برخي گفتند نظريه جامعهشناسي خودكفايي دروني دارد و اگر قرار است جامعهشناسي نقد شود، بايد آن را با توجه به دو چيز نقد كرد: نخست نظريه جامعهشناسي و دوم روش جامعهشناسي. نظريه جامعهشناسي تا حدودي مشابه نظريه فلسفي است، اما بومي جامعهشناسي شده است. براي مثال وبر از كانت ايدهاي را گرفته و آن را در درون نظريه خودش بومي كرده است. از سوي ديگر نظريه وبر يك متدولوژي نيز ايجاد ميكند و در نتيجه اگر كسي بخواهد كار جامعهشناسي بر اساس الگوي وبر انجام دهد، بايد نظريه جامعهشناسي تفسيري وبر و روش تفهمي او را بشناسد.
قانعيراد تاكيد كرد: اينكه كسي به يك جامعهشناس بگويد تو مثلا به ديدگاههاي ارسطو و كانت بايد بازگردي، بيربطگويي است و نشناختن مقام كار جامعهشناس است. اينكه به يك جامعهشناس يا دانشجوي جامعهشناسي بگوييم بايد منطق صوري بداني يا انواع من پنجگانه ملكيان را مبنا قرار دهد، آدرس غلط دادن است. جامعهشناسي يك بدنه نظري و يك روششناسي دارد. اگر قرار است پارسونز نقد شود، بايد با توجه به نظريه و روششناسي او اين نقد صورت بگيرد. حتي نميتوان با نظريه هابرماس به نقد نظريه پارسونز پرداخت. بحث اساسي اين است كه ما به دانشجوي جامعهشناسي آدرس غلط ندهيم. اگر قرار است آقاي دكتر آزاد ارمكي نقد شود، اين نقد بايد به دليل كار جامعهشناختي ايشان باشد نه ميزان آشنايي او با فلسفه. امروز من بايد به يك دانشجوي جامعهشناسي ياد بدهم كه ١٠ سال كار كند و در دورههاي فوقليسانس و دكترا دو تز بنويسد تا شايد بتواند در انديشه يك جامعهشناس مثل گاروفينكل به تعبير هايدگر سكونت بگزيند. البته ممكن است اين جامعهشناس خود مبتني بر انديشههاي فلسفي فيلسوفان بزرگي چون ارسطو يا ديگران باشد، اما بايد توجه داشت كه اين دليل نميشود كه در جامعهشناسي حرفهاي او را بر اساس ارسطو نقد كنيم، ضمن آنكه خود انديشههاي فلسفي نيز در طول تاريخ دگرگون شدهاند و اساسا منطق واحدي وجود ندارد. فلسفه فراز و نشيبهاي زيادي دارد و امروز در خود فلسفه شاهد تنوع و تكثر آرا و نظريات هستيم.
قانعيراد اين بحث را مشابه نقدي كه جامعهشناسان از مهندسين كردهاند، دانست و گفت: ما جامعهشناسان به مهندسان ميگفتيم كه ايشان مثلا نگاه هنري را در كار خود در نظر نميگيرند و مهندسي كه نگاه هنري به جهان نداشته باشد، به بيراهه ميرود. بعدا اين پرسش پديد آمد كه اين نگاه هنري چگونه در مهندسان پديد ميآيد؟ آيا يك مهندس بايد هنر بخواند؟ خير. پارادايمها معيارهاي خودشان را دارند. اين به معناي آن نيست كه فلسفه كمارزش است، فلسفه دانش ارزشمندي است و در واقع بزرگترين نظريهپردازان جامعهشناسي حتما فلسفه ميدانستند. حتي پارسونز هم با واسطه كساني چون وبر و زيمل و... فلسفه خوانده است. اما بحث ما درباره راهكاري است كه يك دانشجوي كارشناسي ارشد و دكتراي جامعهشناسي به كار ببندد. اين استاد جامعهشناسي بر توازي دو فصل از انديشه در قالب جامعهشناسي و فلسفه تاكيد كرد و گفت: من با بحث دكتر محمدي كه روايتي تكاملي از نسبت فلسفه و جامعهشناسي بيان ميكرد را قبول ندارم. در روايت ايشان گويي فلسفه ناكام شده و شكست خورده و به كنار رفته و در نتيجه جامعهشناسي آمده است. اما من شكست فلسفه را قبول ندارم. به نظر من قبل از آنكه جامعهشناسي به مطالعه امر اجتماعي بپردازد، فلسفه امر اجتماعي را فلسفيد و آن را مفهومپردازي كرد. بنابراين از نظر تكويني جامعهشناسي و فلسفه با يكديگر ارتباط دارند. اما بحث من استقلال اقنوم انديشه جامعهشناختي نخست از گفتمان فلسفي و دومي از گفتمان علمي است. من نگران اين هستم كه دكتر محمدي با تاكيدي كه بر شناخت و ايدئولوژي ميكند، باعث شود كه جامعهشناسي به يك علم تقليل يابد. اين هم يك ظلم به جامعهشناسي است. زيرا اگر جامعهشناسي را به علم تقليل دهيم، چه بسا فردا علم گرايان بيايند و بگويند كه جامعهشناسي علم نيست. در حالي كه به نظر من دانش جامعهشناسي، بين گفتمان فلسفي و گفتمان علمي يك فضاي تازهاي را ايجاد ميكند. خرد جامعهشناسي
چنين ويژگياي را دارد.
قانعيراد در ادامه بر تفكيك گفتمان جامعهشناسي از گفتمان فلسفي و گفتمان جامعهشناسي تاكيد كرد و گفت: نحوه بازنمايي دكتر بخارايي اين است كه جامعهشناسي ناتوان و بيظرفيت است و نميتواند مفهومپردازي و تفكر كند و بنابراين بايد از فلاسفه كمك بگيرد. وقتي جامعهشناسي چنين علمي باشد كه ظرفيت تفكر نداشته باشد، به يك تكنيك تقليل مييابد. در حالي كه من با اين بازنمايي از جامعهشناسي موافق نيستم و معتقدم نبايد جامعهشناسي را تحقير بكنيم. من معتقدم جامعهشناسي بسيار از فلسفه كمك گرفته است و به يك معنا نظريه پردازان بزرگ جامعهشناسي از همان بحثهاي فلسفي ياري گرفتهاند.
وي در جمعبندي ديدگاه خودش گفت: به نظر من دكتر بخارايي جامعهشناسي را جزو زوايد منطق و فلسفه ميكند و تاكيد ميكند كه فلسفه افلاطون و ارسطو ايدئولوژيك نيست. در حالي كه افلاطون بر مبناي جامعهشناسي معرفت بزرگترين ايدئولوژيست جهان بوده است. اگر جامعهشناسي فلسفي داريم، يك جامعهشناسي فلسفه داريم. اين شاخه جامعهشناسي نشان ميدهد كه چگونه معرفت فلسفي خود ايدئولوژيك است يعني افلاطون سخنگوي قشر اشراف در زمانه مبارزه ميان اريستوكراسي و دموكراسي در يونان بود. حرف او نيز فوقالعاده نخبه گرايانه است و ميگويد كساني كه انديشه دارند، حكومت بكنند. اين حرف اشراف گرايانه افلاطون را نميتوان پذيرفت. البته فلسفه امروز قطعا چنين نيست. امروز گرايشهاي فلسفياي هستند كه به ما دموكراسي ياد ميدهند. كارهاي امثال مانهايم و شللر و گلدمن نشان ميدهد كه امروز ميتوانيم از جامعهشناسيهاي فلسفه سخن بگوييم. ايشان نشان رابطه علم و فلسفه با منافع و قدرت و مناسبات اجتماعي و فرهنگ را نشان دادند. بنابراين دانش فلسفي را بايد مورد مطالعه جامعه شناختي قرار داد.
قانعي راد گفت: نياز نيست براي فهم جامعهشناسي پديدارشناختي هوسرل خواند، بلكه بايد كتاب شوتس و گارفينكل را خواند. متاسفانه دانشجويان جامعهشناسي اين جامعهشناسان را رها ميكنند و سراغ هوسرل ميروند و از آن نيز چيزي سر درنميآورند، زيرا آثارش خيلي مشكل است. لازم نيست دانشجوي جامعهشناسي كانت بخواند بلكه بايد روششناسي علوم اجتماعي وبر را بداند. به دانشجوي جامعهشناسي لازم نيست كانت و هگل و هايدگر آموخت، البته ميتوان در ضمن ياد دادن روششناسي وبر يا تبارشناسي فوكو براي فهم بيشتر به او توصيه كرد كه مثلا با كانت و هايدگر هم آشنا شود، اما اينكه بخواهيم به يك دانشجوي جامعهشناسي خود هگل و هايدگر را بياموزيم، فايده ندارد، زيرا نه رشته او اين است، نه ظرفيتش را دارد و نه به شغلش ارتباطي دارد. به هر حال جامعهشناسي يك حرفه و شغل است. جامعهشناسي يك سنت حرفهاي دارد كه ويژگيهاي خاص خودش را دارد. بنابراين انتظار من مثلا از آقاي دكتر مرادي اين نيست كه دانشجويان ما را به سمتي سوق دهند كه نه جامعهشناس باشند و نه فيلسوف.
محمدعلي مرادي نيز در بخش دوم بحثش گفت: يكي از مشكلات جامعهشناسان در ايران اين است كه منطق بلد نيستند و ميخواهند روششناسي بدانند. در حالي كه به نظر من بايد منطق و روششناسي را با يكديگر آموخت. من يك بار كه منطق صوري تدريس كردم، دانشجويان بسيار استفاده كردند، زيرا منطق را با معيارهاي اجتماعي تدريس ميكردم. مثلا نخستين جمله اخلاق پروتستاني و روح سرمايهداري وبر اين است كه من ديگر نميخواهد از جنس قريب و فصل قريب بحث كنم. من آمار گرفتم، ٩٠ درصد استادان علوم اجتماعي نميدانند كه جنس قريب و فصل قريب چيست. حتي اگر وبر بخواهد از اين گذر كند، لازمهاش شناخت اينهاست.
قانعي راد در پاسخ به انتقاد مرادي گفت: به اعتقاد من جامعــهشناسي منطق خودش را دارد. دانشجـــويان جامعـــهشناسي ما بايد قواعد روششناسي دوركهيم و پديدارشناسي شولتس و روششناسي علوم اجتماعي وبر و... را بخوانند. دانشجو و استاد ما اينها را خوب نخوانده است. در چنين شرايطي اينكه از يك دانشجو بخواهيم منطق ارسطو و هگل بخواند، آدرس غلط دادن است. البته استاد فلسفه بايد ابعاد فلسفي مباني علوم اجتماعي را آشكار كند، اما اگر بخواهد دانشجوي جامعهشناسي را از اين فضا به فضايي ديگر ببرد، مشكل ايجاد ميشود. مرادي در پاسخ گفت: تعبير علم در زبان آلماني و انگليسي متفاوت است، آلمانيها از تعبير Wissenschaft استفاده ميكنند در حالي كه انگليسيها از تعبير science استفاده ميكنند. تعبير ويسنشافت آلماني به معناي دانش سيستماتيك است و با علم متفاوت است. جامعهشناسي يك ويسنشافت است و علم به معناي science نيست.
منبع: روزنامه اعتماد