فرهنگ امروز/ هادی صالحیزاده؛
در مطالعه آثار ادبی کنکاش برای تحلیل بازتاب واقعیت در اثر قدم مهمی بهشمار میآید. در ادبیات هر دوره و بنابر گرایشهای شخصی نویسنده و وضعیت گروه اجتماعی منتسب به او، درباره بازتاب واقعیت در اثر ادبی چندین نگرش وجود دارد. مثلا در نوعی از رئالیسم بازتاب بهمثابه تقلیدی رونوشتوار تجلی مییابد که کورهراه ناتورالیسم را دنبال میکند، یا در آیین ارسطویی بازتاب واقعیت بهمثابه بازآفرینی امر محتملِ هنجارآفرین است. بازتاب واقعیت در نمونههایی دیگر نیز بهمثابه تحقق خیالی امرِ ممکن تا حد امر شگرف و پوچ بروز میکند.
بازتاب واقعیت در کتاب «راههای برگشتن به خانه» هنگامی نشان داده میشود که با تحققنیافتن آنچه واقعا ممکن بوده، حیات یک دوره از معنا محروم شده است. در اینجا ما با رئالیسم انتقادی مواجهایم. نویسنده روایتگر جامعه بیهویت شیلی معاصر است. در تمام طول داستان شاهد ناخرسندی نویسنده از جامعهاش هستیم. هنگامی که شخصیت راوی گذشته خود را مرور میکند و حال خود را بیگانه با نسلی که در برابرش قرار گرفته میبیند، یادآور نقلقولی از ارنست بلوخ است که میگوید: «درست است بشر فقط وظایفی را که میتواند حل کند پیش روی خود میگذارد اما این نیز درست است که اگر سر بزنگاهِ یافتن راهحل، از نسلی که توانایی انجام این وظیفه را دارد نشانی نباشد، آنگاه بخت اندکی برای یافتن این راهحل وجود دارد». نویسنده در این کتاب بختاندک خویش را جستوجو میکند و آگاه است که فرد آفرینشگر در هر جامعهای حاصلجمع امکانهای زمانه خویش است و آزادی او در تحقق این امکانها نهفته است. بیتردید ناامیدی و سرخوردگی او، حتی در روابط عاطفی، به همین کمبود امکانها بازمیگردد.
آلهخاندرو سامبرا، در دو روایت موازی داستانی و واقعی (فراداستانی) در فاصله میان دو واقعیت قطعی (زلزله)، حدیث نفس همین نسل را بیان میکند که خود نیمی در واقعیت و نیمی در افسانه زندگی میکنند و آغاز و پایان کتاب را در تقابلی زیبا به تصویر میکشد. سخن از نسل پس از کودتای ١٩٧٣ است. نسلی که نویسنده آنها را شخصیتهای فرعی رمان و پدر و مادرهای این نسل را که قهرمان و ضدقهرمان یک جامعه باهویت بودند، شخصیتهای اصلی در نظر میگیرد. همانطور که در جایی از کتاب میگوید: «آن روز و حالا فکرم این بوده که رمان مالِ پدر و مادرهامان است. ما بهشان ناسزا میگفتیم و ضمنا در سایهشان پناه میگرفتیم و آسوده میشدیم. بزرگترها میکشتند و کشته میشدند، ما گوشهای نقاشی میکشیدیم. کشور پارهپاره میشد، ما حرفزدن، راهرفتن و ساختن قایق و هواپیما با تاکردن دستمال یاد میگرفتیم. رمان رخ میداد و ما قایمباشک بازی میکردیم، ناپدیدشدن بازی میکردیم». تقابل میان رنج و آسودگی یکی از محورهای اساسی کتاب است. رنج در هردو روایت داستانی و فراداستانی خصلتی اجتماعی نیز دارد و ورای بحرانهای روحی و عاطفی شخصیتهای داستان است. در جایی از داستان موقعیتی تعریف میشود که پدر و مادرِ مبارز، چهار سال پس از کودتا، به اصرار فرزندانشان به استادیوم ملی میروند تا یک نمایش کمدی تماشا کنند. در آن لحظهها به بچهها خیلی خوش میگذرد اما آنها نمیدانند پدر و مادر چه عذابی کشیدهاند: «تمام لحظهها دیدن استادیوم انباشته از انسانهای خندان، آنها را دچار حس پوچی میکرده است. در تمام مدت نمایش صرفا و به شکلی وسواسگونه به مردگان اندیشیده بودند».
در جایی دیگر هنگامی که راوی روایت واقعی پس از یک سال جدایی همسرش میخواهد رابطه را از سر گیرد با زنی روبهرو میشود که راهی دیگر جسته است، راهی دور از رنج ِنگریستن و نوشتن. راوی روایت داستانی نیز در برخورد با دوست کودکیاش پس از سالها، شخصیتی میبیند که او نیز راهی دیگر انتخاب کرده است. راهی که در آن سانتیاگو ارضای نوستالژی با سیگارکشیدنها و قدمزدنها و ملاقات مردمانی رنجکشیده است و «ورمانت» جایی برای فراموشی درد و مبارزه و زلزله و گریز از هویتی است که پینوشه پیشترها بر بادش داده؛ جایی برای آسودهزیستن.
درک معرفتشناسانه رنج و ترجیح آن بر آسودهزیستن از مؤلفههای زیباشناسانه کتاب سامبرا و بیانگر جهانبینی اوست: راهی که انتخاب کرده است، راه پر از رنجی است برای جستوجوی هویت دزدیدهشدهاش؛ راه برگشتن به خانه.