فرهنگ امروز/ زهرا سلیمانیاقدم: بردگان مشتاق سرمایهداری «Willing Slaves Of Capital» نام کتابی است که یک اقتصاددان مشهور به نام فدریک لوردون نوشته است. عنوان فرعی این کتاب «Spinoza And Marx On Desire» است و نشان از این دارد که نویسنده اسپینوزا را سروقت کارل مارکس برده است تا با نکتهسنجی اقتصادی خود به اشتباه مارکس اشاره کند. لوردون به سراغ فلسفه باروخ اسپینوزا میرود تا کاپیتالیسم نئولیبرال را تعریف کند. به بهانه سالروز اسپینوزا به سراغ انسانشناسی اسپینوزا میرویم که به گفته لوردون میتواند کمک حال اقتصاد مارکسی باشد.
چرا مردم برای دیگران کار میکنند؟ این سوال ساده، محور اصلی استدلال لوردون است. مارکس به بخشی از این سوال پاسخ میدهد اما پاسخ او در مواجهه با منظرههای مغشوش از کارگران مشتاق، کارآمد نیست. از اینرو «انسانشناسی اسپینوزایی» میتواند به کمک این پاسخ بیاید و آن را کامل کند. انسانشناسی اسپینوزایی میتواند نقش مهم شور و احساسات را درباره کارگر و کارفرما روشن کند. کاپیتالیسم نئولیبرال به سراغ روح و روان آدمی رفته و آن را به خدمت گرفته است. تعریف اسپینوزا از عواطف انسانی، امیال و قدرت آنها مارکس را کامل میکند تا جایگاه پراهمیت میل و رغبت و عاطفه و احساس را در بسیج کار نشان دهد.
کاپیتالیسم معاصر در مواجهه با سرمایه و کار نسبت به کاپیتالیسم دوران مارکس تضاد بیشتری دارد. مزدبگیرانی که فقط بهصورت نمادین در سمت کاپیتالیسم قرار دارند اما در واقع همچنان کارگر هستند و در آن سوی خط، یعنی در بخش کار قرار دارند. این نوع کاپیتالیسم باهوشتر و به روابط اجتماعی تبدیل شده است.
اتیندولابوئسی، حقوقدان، شاعر و نظریهپرداز سیاسی فرانسوی در توصیف این اوضاع میگوید: «عادت بردگی بهشدت باعث از یاد رفتن بردگی میشود.» او آزادی برآمده از کاپیتالیسم نئولیبرال را اینگونه توصیف میکند: «یکی آزاد است که یکی را به کار بگیرد و یکی آزاد است که به کار گرفته شود.» طنز تلخ آزادی در این جمله مشهود است. آنچه نویسندگان و منتقدان از فضای کنونی توصیف میکنند برپایه این پرسش است که چگونه و چرا عدهای کمشمار سرمایه دارند و میتوانند عدهای پرشمار را در قالب کارگر به خدمت گیرند؟
ما به آنچه مجبوریم باشیم رغبت نشان میدهیم
هماکنون همه بهنوعی با دلایل مختلف به کار برای دیگری مشغول هستیم، یکی برای یک لقمه نان، دیگری برای سرگرمی، یکی برای راحت خرج کردن و بعضی هم برای ترقی.
او آنچه را درباره ساختار اجتماعی کارگر یا بهتر بگوییم مزدبگیر و کارفرما وجود داشته است توضیح داده، اما چیزی که به آن نپرداخته است، نقش عاطفه و احساس در این بین است. کاپیتالیسم و سرمایهداری مهربان و عاطفیتر شده است و دیگر از آن خشونت، اکراه، اجبار و خاصیت سرمایهداری دوران مارکس خبری نیست. کاپیتالیسم متوجه شده که نیازمند مزدبگیران راضی و خوشحال است، یعنی کسی که به میل او رغبت کند. درواقع برای اینکه قدرت کار را بهتر به کار گیرد با احساس و امیال کار دارد. کاپیتالیسم به هنر جدیدی روی میآورد تا مزدبگیر را به کار گیرد.
اما آنچه کلید اساسی اندیشه اسپینوزاست، بحث تفاوت در رغبتداشتن و خوببودن است. اسپینوزا میگوید ما به چیزی میل نمیکنیم، چون خوب است، ما چون به چیزی رغبت داریم آن را خوب مییابیم. پس این تمایل ماست که ارزش تولید میکند و نه برعکس.
اسپینوزا میگوید هرعاملی که بتواند توانایی وجود داشتن ما را زیاد کند در ما حس شادی ایجاد میکند و برعکس هر عاملی که حس وجود داشتن را در ما کم کند، در وجود ما تولید غم میکند. این مساله بر این علت استوار است که از نظرگاه اسپینوزا جوهر هر آدمی در امیال و جهش امیال اوست؛ امیالی که جهت و مطلوبشان از خارج، یعنی از برخورد با آدمها در روابط اجتماعی و در جریان مسیرهای فردی و جمعی، بر ما اعمال میشود.
اندیشه اسپینوزا در رابطه با افراد و کاپیتالیسم را اینگونه میتوان توجیه کرد که وقتی یکی میل خاصی را بهشدت طلب دارد و برای رسیدن به آن نیاز دارد تا میل دیگران را هم جذب کند، میخواهد که رغبت، میل و خواستهاش، دغدغه و میل دیگران نیز شود تا بتواند از قدرت دیگران در رسیدن به میلش بهره ببرد. اینگونه میشود که سرمایهدار میل مزدبگیران را در جهت امیال خودش توجیه میکند و از اینجا به بعد امیال مزدبگیران در مسیر هدف کاپیتال قرار میگیرند. کاپیتالیسم نئولیبرال میخواهد فاصله میان امیال کاپیتال و امیال مزدبگیران را کم و کمتر کند تا سرباز و یارگیری خود را کامل کند و درنهایت همه در صفوف میل و رغبت او ثبتنام کنند. درواقع کاپیتالیسم به مشارکت و سرمایهگذاری تمام سوژهها نیاز دارد، پس تمام توان خود را در بسیج کردن آنها به کار میبرد.
سوژه آزاد وجود ندارد
این دروغ و باور آن درواقع تمام زندگی و هستی مزدبگیران را تحتتاثیر خودش قرار میدهد و باعث میشود سوژه با تمام وجود وابسته به آن شود و میل و رغبت خودش را در گرو آن ببیند. لوردون در بخشی از کتاب پرسروصدای خود توضیح میدهد که درنهایت اهداف کاپیتالیسم ویژگی و خاصبودن و فردیت سوژه را دوباره قالب میگیرد و از نو پی میریزد تا آن را به ابژه پیشنهادی کاپیتال تبدیل کند. اما کاپیتال این کار را برخلاف گذشته با تحمیل انجام نمیدهد بلکه با برانگیختن احساسات غمگین و تلخ این کار را میکند، عامل دیگر بیرونی نیست بلکه درونی است. وجود مزدبگیر به هدف کارخانه گرایش پیدا میکند. آن وقت پروژه و برنامه زندگیاش تبدیل میشود به سرچشمه و معدن شادی. از نظر لوردون توجه و به حساب آوردن این احساسات فردی و جمعی است که در گوناگونی خود، اقتصاد را از جبر تاریخی نجاتمیدهد.
نظریه اسپینوزایی درباره عواطف و احساسات اجازه بهتر فهمیدن آنها را در زندگی اجتماعی به ما میدهد، این اجازه از آن روی است که اندیشه اسپینوزا اول از همه نظریه سوژههای آزاد را نقد میکند و از آن فاصله میگیرد. او معتقد است این نظریه محور تخیلات و تصورات لیبرالی است و مانعی بر فهم طبع و قدرت احساسات و عواطف اجتماعی است. در این باور انسان خود را چون قدرتی خودکفا میپندارد که قادر به ساختن زندگی خود بر مبنای تنها اراده خودش است. درواقع با تکیه بر ضدسوبژکتیویسم اسپینوزایی، میتوان نقدی جدی بر گفتمان معاصر بر آزادی سوژهها گرفت، بنابر نقد گفتمان نظریه اقتصادی کاپیتال و سرمایه انسانی: «ما دعوت شدهایم تا سرمایه زیبایی، سلامت، سر و وضع و شادی زندگیمان را زیاد کنیم، همینطور سرمایههایی مثل مهارت، انگیزه و انعطاف خود را.»
منبع: روزنامه فرهیختگان