به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ «ریک» میگوید: کتاب اولین و گاهی بهترین معلم انسان است. کتابهای برادر بزرگترم به من رسید. وقتی به دانشگاه رفت به اتاقش میرفتم و کتابهایی که جلد یا اسمشان قشنگ بود برمیداشتم. کتابهای موردعلاقهام «چگونگی و دلیل شگفتی ستارهها» بود. سالها گذشت تا نویسنده و ویراستار شدم. کتاب خواندن سالهای اول عمر تخیلم را پرورش داد.
پس از اینکه کتابهای برادرم را خواندم والدینم مرا به کتابخانه و فروشگاه کتابهای قدیمی بردند. همیشه دلم میخواست حین کتاب خواندن به خواب بروم. پدر من در رشته دینشناسی تحصیلکرده بود. مادرم تاریخ و شعر میخواند و داستانها را با جزئیات بسیار تعریف میکرد. من یاد گرفتم کلمات را ستایش کنم و واژهها را در آغوش بگیرم.
به نظر من کتابهایی که هرکس در کودکی میخواند بر نحوه نگرش او تأثیرگذار است. همیشه دلم میخواهد با نویسندگان مختلف صحبت کنم و از کتابهایی که در دوران کودکی خواندهاند بپرسم.
با چند نویسنده مختلف مصاحبه کردم و بسیار مسرورم که این اطلاعات را با شما به اشتراک میگذارم.
«نینا مکانیگلی» نویسنده «کابوی و بومیهای شرق»: غیر ممکن است در غرب آمریکا زندگی کنی و آثار «لورا اینگالز وایلدر» را نخوانی. وقتی کودک بودم عاشق نوع روایت او شدم. والدین من هم مانند پدر و مادر «لورا» اهل غرب کشور نبودند.
سادگی زبان و قصه بسیار دلنشین بود. او احساساتش را در کارش دخیل نکرد و بدترین خبرها را از خلال داستانش بیان میکرد. مثلا «ماری نابینا بود. و همه محصولات مزرعه خراب شد.» البته بسیار ناراحتکننده بود که من و «لورا» نمیتوانستیم دوست شویم چون مادر او از سرخپوستان بومی متنفر بود اما او را در موقعیتهای مختلف و مثلاً هنگام بازی میدیدم.
از آن جا که پدر و مادر من هر دو در کشورهای مستعمره بزرگ شدند-هند و ایرلند- بسیاری از آثار انگلیسی را خوانده بودند بنابراین من به عنوان یک دختر کوچک با آثار «انید بلایتون» آشنا شدم که در آن زمان بسیار پرکار بود. داستانهای بسیاری مانند «دوقلوهای سولیوان» یا «بازیگوشترین دختر» داشت اما من قصههای شاه پریان او را دوست داشتم. سهگانه بسیار جذابی درباره درخت جادویی نوشته بود و قصه سه بچه که درخت جادویی را یافته و از آن بالا میروند و بالای درخت سرزمینهای بسیاری بود-«سرزمین تولد»، «سرزمین شکلات». من به عنوان یک کودک سرخپوست از این داستانها بسیار لذت میبردم. به خاطر دارم روزی مرا به جنگلی در انگلستان بردند و من از درختها بالا میرفتم و امیدوار بودم موجودی بزرگ و قدرتمند مرا از روی درخت بردارد و به سرزمینهای بالاتر ببرد.
«ویلیام گیرالدی» نویسنده «تاریکی را حفظ کن»: در دهه 1980 انتشارات (Time-Life) داستان اپیزودیکی داشت که 33 جلد ادامه یافت. نام کتاب «رمزهای ناشناخته» بود. در یازده سالگی عنوان کتاب جذابیت چندانی برایم نداشت چون فکر میکردم همه رازها ناشناخته هستند. کتاب را خواندم و داستان پر شخصیتهای جادوگر، خونآشام، وگرگینه بود. برای من که کاتولیک بودم خواندن این داستانها بدعت محسوب میشد.
این سری داستان تغییرات زیادی در من ایجاد کرد و آن روزها فهمیدم که راز نام دیگر امید است و ما خود توان و ظرفیت آن را داریم که به یک هیولا تبدیل شویم. سالها بعد از خواندن این داستانها با آثار «ادگار آلن پو»، «برام استوکر»، «استیونسون» و «ولز» آشنا شدم و همه چیز جدیتر از قبل شد. کتابهایی خواندم که اهمیت بیشتر اما شگفتی کمتری داشتند.
«سارا الیزا جانسون» نویسنده «نقشه استخوانی»: به خاطر دارم عاشق کتاب «زیبایی سیاه» و «شازده کوچولو» بودم که کتاب مورد علاقه کودکی مادرم بود. علاوه بر این چندین قسمت داستان دخترانه نیز خوانده بودم.-«نانسی درو»، «رامونا کوئیمبلی». کتابی که دوست داشتم «برجستگی غاز» نوشته «آر. ال. استین» است که اولین قسمت داستان را در سال 1922 و در هشت سالگی من و قسمت آخر آن در سال 1997 و در سیزده سالگیام نوشته و من همیشه مشتاق سال بعد و سری جدید داستان بودم.
اما داستان موردعلاقهام بی شک داستان «بخشنده» است که اولین بار مثل همه دانشآموزان در سال ششم مدرسه آن را خواندم. اولین چالش زندگی من عقاید این کتاب بود. اولین بار با مفهوم ناکجاآباد و اولین شخصیت ادبی که با آن احساس همذاتپنداری شدید میکردم آشنا شدم. وقتی «یوناس» در داستان با مفهوم جنگ، گرسنگی، و درد آشنا میشود احساس تنهایی به سراغش میآید. این حس تنهایی برایم بسیار آشنا بود چون بچه خجالتی بودم و در کودکی بسیار این حس را تجربه کردم. هیچوقت پایان داستان را نخواندم چون احساس کردم اتفاقات کتاب و مفاهیم انتزاعی موجود در آن پایانپذیر نیستند و انسان را در حالتی نامطمئن به خود و دنیا رها میکنند.
«تونی آردیزون»، نویسنده «دنبالهرو نهنگ»: من در شمال شیکاگو بزرگ شدم و بزرگترین فرزند یک خانواده ایتالیایی-آمریکایی بودم. مستأجر بودیم و در خانه کتابی برای خواندن نبود اما همیشه روزنامه داشتیم چون شغل پدرم روزنامهفروشی در خیابان بود. به مدرسه کاتولیک رفتم و آنجا به ما کتاب میدادند.
پس از عوض کردن خانهمان عضو یک کتابخانه سیار شدم و هر قدر دلم میخواست کتاب قرض میگرفتم. مسئول کتابخانه همیشه تعجب میکرد و میپرسید این همه کتاب را میتوانم بخوانم یا خیر. به او گفتم میتوانم و همه آنها را خواندم. همه کتابهای مربوط به زندگی دایناسورها را خواندم. بعد شروع به خواندن داستانهای کلاسیک کردم. «ماجراهای تام سایر»، «رابینسون کروزئه»، و نسخه تصحیحشده «موبی دیک».
روزی که برای خرید وسایل موردنیاز مادرم به فروشگاه رفتم خانمی از کتابهای در دستم خوشش آمد و مجموعه کتابی در مورد سگها به من داد. جلد کتاب آبی بود. بارها داستانهای کتاب را خواندم و از همه مهمتر اینکه که کتاب متعلق به خودم بود و مجبور نبودم به کتابخانه برگردانم.
اما تغییر اساسی سالها بعد در من ایجاد شد. دبیرستانی بودم و گاهی با دوستانم به محلههای اطراف میرفتیم. کتابفروشی به نام «باربارا» در خیابان «ولز» بود. ناگهان مجموعه شعری از «لارنس فرلینگتی» را یافتم و چنان جذبم کرد که برای اولین بار احساس کردم دلم میخواهد نویسنده شوم. قبل از آن هیچوقت به مجموعه شعر دید فاخری نداشتم اما این مجموعه شعر دیدگاهم را تغییر داد.