فرهنگ امروز/ ساره بهروزي : در داستان «آنها كه به خانه من آمدند» با راوياي روبهرو هستيم كه اتفاقا همنام نويسنده كتاب است و از قضا و اتفاق روزگار نويسنده كتاب هم فردي است كه ساليان زيادي است او را با شعرهايش ميشناسيم.
بيتابانه در انتظار توام/ غريقي خاموش/ در كولاك زمستان... (از كتاب ٥٣ ترانه عاشقانه)
براي همين شاعر بودن راوي است كه در خانه رومينا نشانههايي مانند تابلو، گل و گلدان فقط اشاره ميشوند، اما ترانهاي را كه ميشنود براي خواننده تكرار ميكند با نام شعر و صداي خواننده.
پشت پنجره/ برگهاي پاييزي در باد غوطهورند/ طلايي و سرخ من سرخي تو را به ياد ميآورم و... (همان، ص٦٩)
اينكه راوي خواسته واقعيتي را داستان كند يا ذهنيتي را شبيه واقعيت نشان دهد، همان چيزي است كه مخاطب را به تفكر وا ميدارد زيرا در هر دو يعني هم واقعيت و هم ذهنيت نشان داده ميشود. همين كه وي از كتاب داستان قبلياش و ماجراي آن سخن ميگويد، يا بعد از اداره دلخوشي او نشر چشمه و ملاقات دوست نزديكش است و آدرس و نشاني منزلش همگي واقعيات ملموسي هستند تا ما با ذهنيت او، ارتباط بيشتري برقرار كنيم. ذهنيت او تا جايي قدرت ميگيرد كه ما را با يك بيمار روانپريش روبهرو ميكند، اما قصد وي اين است كه او واقعيتي را بيان كند كه برايش اتفاق افتاده است.
روانپريشي يا سايكوز وضعيتي است كه افراد را به قطع ارتباط با واقعيت ميرساند. يعني روانپريشي باعث ميشود كه افراد عقايد غيرمعمول داشته باشند طوري كه رفتار شخص دچار آشفتگي ميشود و ما نميتوانيم احساسات شخص بيمار را به درستي درك كنيم. در اوايل اين بيماري و نوع خفيف آن، علايم گنگ و مبهم هستند و با شك و بدبيني و دلشوره سروكار دارند. اما مرحله حادتري هم هست كه هذيانها و علايم و توهمات را به وضوح تجربه ميكنند.
«غروب كه برميگردم... راهپله تاريك است. در آپارتمانم را باز ميكنم مسخره است ميترسم...»، «از شاخههاي چنار كه به پنجرهها ميسايند نگران ميشوم. (ص٣٨)»، «كسي كه فكر ميكند در محاصره است و همه عليهاش توطئه ميكنند پيداست كه تمام عمرش به جنگ با خود و ديگران ميگذرد. من اينها را به وجود آوردهام اينها مخلوق مناند با اينها زندگيام معني پيدا ميكند. (ص٤٠)»
راوي با آدمهايي حرف ميزند كه هيچ كس آنها را نميبيند و هميشه منتظر افرادي است. به مرور زمان سايه آنها زندگياش را تحت تاثير قرار ميدهد تا جايي كه در بستر بيماري ميافتد. نجاتدهنده وي دو دوست هستند كه برايشان از كساني كه ميبيند و منتظر آنهاست زياد سخن گفته است. او حرفهاي درونياش را از زبان دكتر جعفري بيان ميكند و به نظر ميرسد همينجاست كه او نشان ميدهد آنچنان با شخصيتهاي داستان قبلياش زيسته است كه آنها را كاملا ملموس ميداند و ميخواهد كه ديگران هم آنها را واقعي تصور كنند.
«دكتر ميگويد: بيشتر اينها دچار اين بيماري ميشوند» و ادامه ميدهد «از بس تو خيالات خودشان زندگي ميكنند». «اين انسانها از مفاخر و افتخارات ما هستند اين شغل چيه ماها داريم، صبح كار، شب كار. از بچگي آرزوم بود نويسنده شوم و تمام احساساتم را بيان كنم... (ص١٠٤)»
اگرچه رومينا هست اما نشانههاي حاكي از تنهايي و دلزدگي راوي زياد است. او آنقدر دلزده است كه هيچ تفاوتي را بين آدمها مشاهده نميكند. همه ما اشتراكاتي در احساساتمان داريم و همين اشتراكات اوليه در رفتار و احساسمان هست كه باعث تعامل و دوستيهاي پايدارتر در زندگيمان ميشود، اما خصوصياتي هم هست كه تمايز بين افراد را مشخص ميكند. آداب معاشرت و خلقيات رفتاري هر يك از ما منحصر به محيط و فرهنگي است كه در آن رشد ميكنيم. با اين تفاسير راوي همه را يك شكل ميبيند، درحقيقت صداي عميق اوست كه شنونده و درككنندهاي ندارد. خالق شعر «غمگين مشو عزيز دلم /مثل هوا كنار توام/ نه كسي مرا ميبيند/ نه صدايم را ميشنود...» حالا از غمگيني عميقي سخن ميگويد؛ هواي هميشه باراني و سرد، تاريكي خيابانها، پيادهرويهايش در خلوت و منتظر شخصيت داستان قبلي ماندن همگي نشانهاي از تنهايي و غم هستند.
«چقدر اين آدمها شبيه هماند. انگار يك آدم در سنهاي مختلف تكثير شد، آدمهايي از موم كه نگاهشان متوجه جايي نيست. انگار از خوابي يا كتابي درآمده و به راه افتادهاند. (ص١١٢)، يا «سر خوردگي و خستگي چيزي جز سياهي درمن ريخته كه نميتوانم جايي را ببينم همه اميدم همين جا بود و به نوميدي بدل شد (ص١٠١)»
در نهايت با همه فرازو فرودهاي نويسندگي و كارمندي و روانپريشي، اوست كه تنها مانده است.
«به اطرافم نگاه ميكنم. هيچكس نيست. در آينه روبهرو جز من كسي نيست.»
روزنامه اعتماد