شناسهٔ خبر: 41359 - سرویس دیگر رسانه ها

دنيای اين روزهای ناصر تقوايی: كافی است ديگر، فيلم نمی‌سازم

حالا ديگر لحنش گلايه‌ و كنايه دارد، گلايه‌هايي كه مشخص مي‌كند اين فيلم نساختن و تصميم براي هميشه، چندان هم مطلوب و مورد قبولش نيست

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه اعتماد؛

 

شوخي مي‌كند، با لحني پر از شيطنت و خنده مي‌گويد: « از مادرها بپرسيد كه چرا نسلي مثل ما نمي‌آورند. مادرها هستند كه ديگر بچه‌هايي مثل ما تربيت نمي‌كنند و تحويل جامعه نمي‌دهند. هيچ‌كس جز مادرها مقصر نيست». قبل‌تر، از او پرسيده‌ام كه وقتي امثال او در سينماي ايران نيستند و فيلمي از آنها نمي‌بينيم، چه اتفاقي مي‌افتد؟ جدي پرسيده‌ام، اما جوابم را با شوخي و خنده مي‌دهد. با لحن خاص خود كه هميشه همين‌طور بوده؛ تركيبي از خنده و تلخي. ناصر تقوايي، ترجيح مي‌دهد كه شوخي كند و مسووليت نسلي را كه گمشده و من در سوالم از آنها به عنوان سينماگراني كه در دهه پنجاه، شصت، هفتاد و اوايل هشتاد، فرهنگ‌ساز بودند، اسم بردم، به گردن مادرهايي بيندازد كه امثال او و بهرام بيضايي و ديگراني ديگر را تربيت نمي‌كنند.
سكوت مي‌كنم و لبخند مي‌زنم، از سكوتم مي‌فهمد كه شوخي و خنده جواب نمي‌دهد و مي‌گويد: « ما هركدام از جايي آمده بوديم، نقش‌هاي خودمان را هم انجام داديم، بدهكار هيچ‌كس هم نيستيم».
 روي «نقش‌هاي خودمان را هم انجام داديم» تاكيد مي‌گذارد، تاكيدي كه براي جمله بعدي‌اش است و اينكه بازهم اعلام كند و اصرار كه ديگر كاري انجام نمي‌دهد و سينماي ايران كه نزديك به سيزده سال است فيلمي از او نداشته، ديگر فيلم تازه‌اي از او نخواهد داشت: « براي من ديگر بس است، من كارم را انجام دادم و ديگر نمي‌خواهم كاري انجام دهم، كافي است».
باورش سخت است، اينكه باور كني ناصر تقوايي با همه حساسيت‌ها نسبت به فيلم‌سازي، با همه دقت و البته سخت‌گيري كه در سينما داشت و با همه درخواست‌ها و آرزوهايي كه هرروز از طرفدارانش مي‌شنود يا هرچند وقت يك‌بار از مدير سينمايي، نخواهد كه فيلم بسازد. اما محكم مي‌گويد: « نمي‌خواهم كاري انجام بدهم و حالا ديگر نوبت جوان‌ها است». از اين «نخواستن» مي‌پرسم و تاكيدي كه روي كلماتش دارد. از دلتنگي كه محال است سراغ فيلمسازي مثل تقوايي نيايد و جواب مي‌گيرم: « از من نبايد بپرسيد، از آنهايي كه كنترل كردند و اجازه نداند كه بسازيم بايد بپرسيم».
 حالا ديگر تاكيدي روي كلمه‌ها نيست، تقوايي بدون تاكيد و آرام‌تر از قبل مي‌گويد: « تا وقتي اوضاع اين‌طور است، فيلمسازي ما هم فايده‌اي ندارد. فيلم بسازم كه چه شود؟! بالاخره در هر دوراني آدم‌هايي مثل من هستند، آدم‌هايي كه كار مي‌كنند، ديده نمي‌شوند يا كنترل مي‌شوند و بعد مي‌گذرد تا زمان همه‌چيز را مشخص كند».
حالا ديگر لحنش گلايه‌ و كنايه دارد، گلايه‌هايي كه مشخص مي‌كند اين فيلم نساختن و تصميم براي هميشه، چندان هم مطلوب و مورد قبولش نيست: « هميشه همين‌طور بوده. نگاه كه كنيد، حافظ هم در دوره‌ خودش بارها و بارها مجبور شده ديوانش را بشورد و كاغذها را سفيد كند. اما گذشته و حالا ما حافظ را مي‌شناسيم و قدرش را مي‌دانيم. نسل ما هم همين است. حالا نه من فيلم مي‌سازم، نه بيضايي و... اما، زمان مشخص مي‌كند. حالا ديگر وظيفه ما نيست، وظيفه شما جوان‌هاست كه فكري به حال آينده كنيد».
حالا ديگر لحنش جدي است، آنقدر كه مي‌شود با درك و فهم اين جواب‌ها، تنها سوال و آخرين سوال را پرسيد؛ پس دلتنگي كجاست. و جواب مي‌گيرم: « دل‌تنگي نيست، كافي است ديگر».
و به اين ترتيب اين گپ و گفت كوتاه با حركت سينوسي نموداري كه از جملات شوخ و سرحال شروع مي‌شود، در نقطه عطف جدي و قاطع قرار مي‌گيرد و با آرامش به پايان مي‌رسد.