به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه اطلاعات؛ دومین نشست از مجموعه درسگفتارهایی درباره خاقانی با سخنرانی دکتر کزازی در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد. در این جلسه استاد در ادامه بحث جلسه نخست به زندگی خاقانی، آثار خاقانی، پیوند وی با شاعران همدوره خود پرداخت. نکته جانبی این بحث، سفر به ری یا تهران امروز است و گزارشی از آب و هوای بد ری که به به بیماری شاعر نازکطبع شروان انجامید. گویی هوای بد تهران سخن تازهای نیست و از دیرباز مردم این نواحی با آن دست به گریبان بودهاند و همین از لحاظ تاریخ هواشناسی یک منطقه حائز اهمیت بسیار است.
خویشان و وابستگان خاقانی
سخن ما درباره خانواده خاقانی بود و کسانی که او پیوندی نزدیک با آنان داشته است. یک تن دیگر که میسزد سخت کوتاه یادی از او برود، زیرا در زندگانی و سرنوشت خاقانی کارکردی باریک و بهرهای بسیار داشته است، افدرزاده [پسرعموی] او «وحیدالدین»، پورِ «کافالدین عمر عثمان»، است که خاقانی او را پدر مینوی و فرهنگی خویش میدانسته است. وحیدالدین هم مانند پدر، مردی بود فرهیخته و دانشآموخته. خاقانی او را بسیار گرامی میداشت و بیتهایی پُرشمار در ستایش او یا در سوگ او سروده است. در «تحفهالعراقین» هم به فراخی از او سخن گفته است. در آنجا باز نموده است که چگونه وحیدالدین به هنگام خُردی او را در آموختن یاری میرسانیده است:
من فایده جوی و او مفیدم
عم بوده مدرس، او مُعیدم
هنگامی که خبر اندوهبار درگذشت وحیدالدین را هنگامی که او در سفر بوده است، به خاقانی میدهند، چنین سروده است:
چون من خطر زدم به عراق از پی وحید
جان از بر وحید برآمد بدان خطر
آمد به گوش من خبر جان سپردنش
جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر
به هر روی، از خویشان و وابستگان خاقانی درمیگذریم و به زمینهای دیگر در زندگانی او میپردازیم که همچنان زمینهای است که در پروردن خاقانی کارساز بوده است، سفرهای خاقانی.
سفرهای خاقانی و بازتابش در سرودهها
خاقانی سفرهایی چند داشته است. این سفرها در سرودهها و نوشتههای او بازتاب یافتهاند؛ چرا که سفرهایی بوده است هنگامهساز که بر خاقانی بسیار کارگر افتاده است. نخستین سفر وی سفری بوده است که به آهنگ دیدار از خانه کعبه آغاز میگیرد و به انجام میرسد. این سفر در میانه سالهای ۴۴۹ یا ۴۵۰ رخ داده است. سفری بوده است که خاقانی در آن در رنج و آزار افتاده است. هنگامی که در این سفر به ری میرسد، شهری که ما امروز آن را به نام تهران میشناسیم (چون با ری کهن درآمیخته و یکی شده است) چندی در آن میماند، اما برکامه خویش. هم رازیان با او بدانسان که میسزیده است، رفتار نکردهاند، هم چندی را در بستر بیماری و رنجوری میماند و میگذراند. از این روی همواره یادمانی تلخ از ری و رازیان داشته است و در سرودههای خود به نفرین و نکوهش از این دو یاد کرده است.
خواست خاقانی این بوده است که اگر بتواند به خراسان هم راهی بجوید؛ اما نمیتواند. در چندین سروده، از آرزوی رفتن به خراسان یاد کرده است. آرزویی که هرگز برآورده نمیشود. اندوهی دیگر که جان خاقانی را در این سفر میگزد، آن بوده است که او را که همچنان بیمار و رنجور و افتاده میآوردهاند تا به شروان بازگردد، شبی در بیابان، هنگامی که کاروان آسوده بوده است، ستوری که کتابها و نوشتههای خاقانی بر پشت آن نهاده شده بوده است، بند میگسلد و میگریزد. بامدادان هر چه میکوشند آن ستور را بیابند، راه به جایی نمیبرند. این دریغ بزرگ که او نوشتههای خود را از دست میدهد، همواره دل نازک خاقانی را میآزرده است.
بندچامههای بشکوه
دومین سفر خاقانی که به آهنگ دیدار از خانه کعبه آغاز میگیرد، در سال ۵۵۱، سفری بوده است که خاقانی در آن کامگار و بختیار میتواند به خواست و آماج خویش برسد و آن را به فرجام بیاورد؛ اما این سفر هم با رخدادهایی بزرگ همراه بوده است. یکی از این رخدادها خشمرفتگی خاقانی است که او را به بند و زندان درمیاندازد. جلالالدین اخستان شروانشاه با این سفر دمساز نبوده است. خاقانی بیدستوری او گام در راه مینهد. روزبانان او را در جایی در نزدیکی شروان مییابند و دربند میکشند و به فرمان شروانشاه چندی را در زندان میگذراند. آن بندچامههای بشکوه چون کوه را خاقانی در زندان سروده است. همانند این بیت:
صبحدم چون کِلّه بندد آه دودآسای من
چون شفق در خون نشیند چشم شبپالای من
خاقانی هنگامی که در بند بوده است با هر چاره و ترفند میکوشیده است که دل شروانشاه را بر خود نرم بگرداند و او را بر سر مِهر بیاورد. یکی از این تلاشها همان است که انگیزهای میشود در سرودن یکی از پُرآوازهترین و شگرفترین چامههای خاقانی، چامه ترسایی:
فلک کژ روتر است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهبآسا
سرانجام زنی گره از کار فروبسته خاقانی میگشاید. عصمتالدین خواهر شروانشاه نزد برادر پایمرد چامهسرای سترگ میشود. شروانشاه به پاس خواهر، خاقانی را از بند و زندان میرهاند. خاقانی چامهای بلند در ستایش عصمتالدین سروده است.
بیتی هست برخوانده به نظامی گنجوی. من برآنم که این بیت یکی از اندوهگنانهترین بیتهاست، در سخن پارسی. بیتی که در دریغ خاقانی سروده شده است. نظامی و خاقانی هم روزگار بودهاند و دیدارهایی با هم داشتهاند. آن بیت این است:
همی گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد
دریغا من شدم آخر دریغاگوی خاقانی
گمانآمیز است بازخوانی این بیت به نظامی؛ زیرا نظامی گذشته از «پنج گنج»، دیوانی هم دارد که بازخوانده بدوست. در این دیوان چامهای هست با این پیکره که این بیت میتواند از آن چامه باشد:
چراغ دل شبافروز است و چشم عقل نورانی
بدین چشم و چراغ آن بهْ که جویی گنج پنهانی
این آغازینه آن چامه است.
منش، کنش، کردار
سخنی کوتاه در منش و کنش خاقانی بر پایه سرودههای او نیز بگوییم. من تنها کردار و هنجاری را در زندگانی خاقانی نمونهوار یاد میکنم که او خود از آنها سخن گفته است. او در سرودهای میگوید که گیرم من روزگار را در بینوایی بگذرانم؛ اما نیازهایی هست که ناگزیرم آنها را برآورم. این نیازها را برمیشمارد:
ولیکن گرفتم که هرگز نجویم
نه ملک و منالی و نه مال و متاعی
نه ترکی وثاقی، نه تازی براقی
نه رومی بساطی، نه مصری شراعی
هم آخر بنگریزد از نقد و جنسی
که مستغنیام دارد از انتجاعی…
از پیوند خاقانی با سخنوران همروزگار وی نیز یاد میتوان یاد کرد. خاقانی با دو سخنور هم روزگارش پیوند داشته است. این دو پیوند کارکردی بنیادین در زندگانی و سروده خاقانی داشته است. نخستین، سخنوری است که از این پیش یادی از وی رفت: ابوالعلای گنجهای. وی هموست که خاقانی پس از آنکه خشمگین و آزردهدل از پدر، خاندان خود را وانهاد، به نزد وی رفت. ابوالعلاء خاقانی نوجوان را بسیار گرامی داشت، او را در پناه مهر و نواخت خویش گرفت. پس از چندی خاقانی را به دربار شروانشاه بُرد. او را با این دربار پیوند داد؛ اما به انگیزهای که به درستی روشن نیست، این پیوند ِ تنگ، پایدار نماند و این دو دل به یکدیگر چرکین گردانیدند. خاقانی پاس ابوالعلاء را ننهاد؛ مردی که هم برکشنده و استاد او بود و هم خسوره (پدرزن) وی. ابوالعلاء دُخت خود را به زنی به خاقانی داده بود. این دو در سرودههایی زهرآگین و گزنده و ویرانگر یکدیگر را نکوهیدند. خاقانی ابوالعلاء را بسیار زشت نکوهیده است، هم در «تحفهالعراقین» و هم در سرودههایی دیگر.
اما سخنور دیگر که پیوندی هنگامهخیز و آشوبانگیز و ستیزآمیز با خاقانی داشت، مُجیر بیلقانی است. به درست، مجیر با خاقانی همان کرد که او با ابوالعلای گنجهای کرده بود. به راستی کیفرگری چون روزگار نیست. از همان دست که میدهیم، از همان دست میستانیم. آنچه بر دیگران روا میداریم، دیر یا زود برما روا خواهند داشت. همچنان که پیر بلخ فرمود:
این جهان کوه است و فعل ما صدا
سوی ما آید صداها را ندا
مُجیر بیلقانی هم شاگرد خاقانی بود، هم داماد او؛ اما هنگامی که به برنایی رسید و زبانآور شد، نخست تیغ بر استاد و خسوره خویش برکشید: تیغ زبان که زخم آن به زودی درمان نمیشود. مجیر هنگامی که از سوی اتابک ایلدگز که از اتابکان آذربایجان بود چونان بلندپایهای دیوانی به سپاهان رفت، سپاهانیان او را گرامی نداشتند. مُجیر خشمآگین از سپاهان بازآمد. زبان به نکوهش سپاهانیان گشود. یکی از سخنوران نامبردار آن روزگار در سپاهان، جمالالدین عبدالرزاق سپاهانی است. او پاسخ نکوهشهای مجیر را داده است. در سرودهای گفته است:
هجو میگویی ای مجیرک هان
تا تو را زین حجاب جان چه رسد
در سپاهان زبان نهادی، باش
تا سرت را از این زیان چه رسد
سپس برای آنکه مجیر را خوار بدارد، خاقانی را هم مینکوهد:
تیز در ریش خواجه خاقانی
تا به تو خام قلتبان چه رسد!
خاقانی از این ماجرا، سخت دل آزرده بوده است.
***
[در مذمت آب و هوای ری
نیک بجاست پایانبخش سخن شیرین استاد کزازی، مروری بر قصیده تلخ خاقانی در نکوهش ری آن روزگار و تهران امروز باشد تا حظ خوانندگان گرامی افزون گردد و دریابند که دست کم از سده ششم، این ناحیت از کشور درگیر چه مشکلی بوده است! بدگویی خاقانی تنها متوجه آب و هواست و نه مردم و باشندگان ری؛ از این روی خود او بارها در سروده زیر نشان میدهد و یادآور میشود که از رازیان جز نیکی ندیده است و خاک را تنها بر سر آب و هوای ری نثار میکند!
خاک سیاه بر سر آب و هوای ری
دور از مجاوران مکارمنمای ری
در خون نشستهام که چرا خوش نشستهام
این خواندگان خلد به دوزخسرای ری
آن را که تن به اب و هوای ری آورند
دل آب و جان هوا شد از آب و هوای ری
ری نیک بد، ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایتفزای ری
نیک آمدم به ری، بد ری بین به جای من
ای کاش دانمی که چه کردم به جای ری
عقرب نهند طالع ری، من ندانم آن
دانم که عقرب تن من شد لقای ری
سرد است زهر عقرب و از بخت من مرا
تبهای گرم زاد ز زهر جفای ری
ای جان ری فدای تن پاک اصفهان
وی خاک اصفهان، حسد توتیای ری
از خاص و عام ری همه انصاف دیدهام
جوْر من است ز آب و گل جان گزای ری
میر مناند و صدر مناند و پناه من
سادات ری، ائمة ری، اتقیای ری
هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم
ز احرار ری و افاضل ری و اولیای ری
از بس مکان که داده و تمکین که کردهاند
خشنودم از کیای ری و ازکیای ری
چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا
هم بازپس شوم، نکشم پس بلای ری
گر بازرفتنم سوی تبریز اجازت است
شکرانه گویم از کرم پادشای ری
ری در قفای جان من افتاد و من به جهد
جان میبرم که تیغ اجل در قفای ری
دیدم سحرگهی ملکالموت را که پای
بیکفش میگریخت ز دست وبای ری
گفتم تو نیز؟ گفت: چو ری دست برگشاد
بویحیی ضعیف چه باشد به پای ری؟!]