به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه اعتماد؛ «بنياد فيلم بريتانيا»، به مناسبت ٨٥ سالگي سينماگر بزرگ فرانسوي، ژان- لوك گدار، اقدام به اكران سهماههاي از تمامي آثار اين هنرمند برجسته حوزه سينما كرده است. گدار در پايان دهه ٤٠ در دانشگاه سوربن در رشته تيرهشناسي تحصيل كرد اما چندي بعد به سينما علاقهمند شد. در آن دوران با دوستان خود از جمله كلود شابرول و فرانسوا تروفو در رشته سينما به كاوش پرداختند. او در دهه ١٩٥٠ چند فيلم كوتاه ساخت و با فيلم شارلوت و ژول به پختگي كامل رسيد و به همگان نشان داد كه آمادگي ساخت فيلم بلند را دارد. گدار نخستين فيلم بلند داستاني خود را با نام «ازنفس افتاده» در سال ۱۹۵۹ بر پايه داستاني از فرانسوا تروفو ساخت. او در دهه ١٩٦٠ تقريبا هر سال دو فيلم ساخت و دوران پركار سينمايي خود را پشت سر گذاشت. او پربارترين كارگردان سنتشكن صاحب سبكي است كه از موج نو سر برآورد. از نخستين فيلمش، از نفس افتاده، تاكنون بيش از ٤٠ فيلم ساخته كه مدير فيلمبرداري غالب آنها رائول كوتار بوده است. گدار برخلاف تروفو روشنفكر و فيلمسازي مبارز و صاحب ايدئولوژي است و همواره در فيلمهايش به نوعي انتقاد از خود و چون و چرا در مورد خود سينما ميپردازد. فيلمهاي اين كارگردان از اوايل دهه ٦٠ ميلادي فرايافتي ديالكتيكي بوده و با ساختاري خطابهگون عرضه شدهاند. او خود فيلمهايش را ملاقات انتقادي خوانده است. از جمله آثار او «يك زن شوهردار» (۱۹۶۴)، «آلفاويل» (۱۹۶۵)، «مذكر، مونث» (۱۹۶۶) و «نام كوچك؛ كارمن» (۱۹۸۴) است. آنچه در ادامه ميخوانيد، مصاحبه روزنامه فرانسويزبان «لوموند» است با اين سينماگر پيشكسوت «موج نو»، كه آيين فروتن، خلاصهاي از آن را به بهانه نمايش فيلمهاي او ترجمه كرده است.
شما آنچه در حال حاضر در اروپا ميگذرد را چطور ارزيابي ميكنيد؟ احتمالا ديدگاهي نسبت به آن داريد كه قدري با ما درميانش بگذاريد...
بله، [دربارهاش] نظري دارم... انتظار داشتم «جبهه ملي» سر كار بيايد. به اين نتيجه رسيدم كه اولاند بايد مارين لوپن را نخستوزير كند - اين را به [راديوي] فرانس انتر گفته بودم ولي آن را حذف كردند.
به چه دليل؟
براي اينكه [اوضاع] كمي تكان بخورد
چرا كه اگر به واقع تكان هم نميخوريد بايد وانمود به حركت كنيد. كه خودش از تظاهر به حركت نكردن بهتر است (ميخندد). بهعلاوه، همواره فراموش ميكنيم كه «جبهه ملي» دو كرسي در كنگره ملي در دوران مقاومت داشت. در آن دوره، يك سازمان پاراكمونيستي بود. فارغ از اينكه «جبهه ملي» نام داشت...
كه صرفا يك مترادف است...
نه. اگر بگوييم صرفا يك مترادف است، در سطح كلمات باقي ميمانيم و نه در سطح كنش. اين [لفظ دربردارندهي] يك عمل است. به اهميت نامگذاري و ناميدن بنگريد، البته كه يك مترادف است... نخستوزير لوكزامبورگ اسمش يونكر (Juncker) است كه نام يك بمبافكن آلماني نيز بوده (Junkers).
«يونكر» هم اشرافزادهاي پروسي بود...
رجال آلماني آن دوره. آنها همچنين به زبانشناسي علاقهمند بودند... نميدانم شما از فيلم كوچك ميشل گوندري اطلاعي داريد يا نه، خيلي زيباست، يك گفتوگو با چامسكي است. كار خارقالعادهاي است كه رفتهرفته به تكرار ميافتد.
تمامي اين آرا، تااندازهاي همهجا، در فرانسه، بريتانيا، دانمارك ترجمان
[و بيانگر] چه چيزي است؟
نشانگر وضعيت من است. من به آنها تعلق ندارم. مدتها پيش، ژان-ماري لوپن خواسته بود كه من به فرانسه منتقل بشوم. ولي نظرم درست بود كه [اوضاع] كمي تكان خواهد خورد... فاتحان بزرگ، پرهيزكاران هستند. مدتهاست كه [من هم] يكي از آنها هستم.
اين عدم توان در حركت از چه ناشي ميشود؟
از اينكه اين افراد يا زيادي پير هستند، يا زيادي جوان. علتش اين است. به جايزهاي كه در كن به من و زويه دولان - كه نميشناسمش- دادند، بنگريد. آنها يك كارگردان پير را كه فيلمي جوان ساخته با يك كارگردان جوان كه فيلمي كهنه ساخته جمع بستهاند. او حتي قالب فيلمهاي قديمي را برگزيده است. يا لااقل اينطور دربارهاش ميگويند... چرا تكاني به خود نميدهند؟ چون برايشان اينطور بهتر است، آنها رييس ميخواهند. آنها رييس ميخواهند و رييس هم دارند. و در يك آن، رييسي ميخواهند كه هيچ حركتي نداشته باشد، كه خودشان هم حركتي نكنند. مدت زيادي است كه فهميدهام تنها يكجاست كه ميتوانيم اوضاع را تغيير دهيم: و آن در شيوه ساخت فيلمهاست، ميشود گفت در سينما. [سينما] جهان كوچكي است. يك فرد تنها نيست. سلول زندهاي از اجتماع است. مثل همان سلول نامآشنايي كه به همه مردم سرايت ميكند، باكتري...
«اشريشيا كلي ١».
خودش است! اگر از استعارهاي جامعهشناسانه استفاده كنيم، به واقع تعبير اجتماعياي كه امروزه استفاده ميكنيم را دوست ندارم، اين امر تولد، بلوغ و مرگ يك فيلم است. اين مساله طي سه تا چهار ماه، حداكثر صد نفر براي يك توليد بزرگ [سينمايي] و سه نفر براي [فيلمهاي] ما اتفاق ميافتد... اين تنها مكاني است كه كمي ميبينيد چند نفري در آن حاضر هستند، جايي كه قادريد حداقل شيوه زندگي اين جامعه كوچك را تغيير دهيد... يا شايد هم نه...
چرا، درست است: شما...
گهگاه براي فرد اين اتفاق ميافتد. ولي ديگر فرد كفايت نميكند. اين گفته همان آلماني، بارون دو كلوتس، است كه در مجمع
[ملي فرانسه] برگزيده شده بود - و سپس با گيوتين گردن زده شد، او گفته بود: «فرانسه، خودت را از فرد در امان دار.» سينما، تنها جايي است كه ١٥، ٢٠، ١٠٠ نفر ميتوانند كار مناسب خود را به شيوههاي گوناگون انجام بدهند...
سلول گدار...
سلول گدار وجود ندارد، نه. همواره اين ميل در ميان است كه گروه كوچكي بيايد امور را تغيير دهد. يك دوره كوتاه وجود داشت - موج نو. لحظه كوچكي كه اگر ذرهاي نوستالژي داشته باشم براي آن دوره است. همين. سه نفر، تروفو، من، ريوت و چند عموخوانده مثل رومر، ملويل، لينهاردت... سه پسربچه بوديم كه خانوادهمان را ترك كرديم. ريوت، مانند فردريك مورو، روئن را ترك كرد. فروانسوا و من هم در جستوجوي خانوادهاي غير از خانواده خودمان بوديم.
حس ميكنيد، شما سه نفر وجه اشتراكي باهم داشتيد؟ ميتوانيد مشخصا بگوييد؟
نه، همين خوب است كه نميشود مشخصا گفت.
حس ميشود، ولي به بيان درنميآيد...
البته كه هركس تاثيراتي مختص به خود پذيرفته بود. فكر كنم، بهخاطر مادرم، من از ادبيات متاثر بودم؛ او زياد كتاب ميخواند و ميگذاشت من در كتابخانهاش سرك بكشم. البته، نه همه كتابها... اجازه «بربادرفته» را نميداد چرا كه اثر بسيار جنجالبرانگيزي بود... به ياد دارم، در خانه مادربزرگم در فرانسه، آثار موپاسان را به خاطر فيگورهاي برهنه زنان روي جلد در طبقه بالاي كتابخانه ميگذاشتند. مجلاتي مثل «فونتن»، «پوئزي ٨٤» و آثار نويسندگاني مثل آندره دوتل - به همراه راموز فرانسوي، رماننويس خوبي است - لوئي گييو، «خون سياه»، و چيزهايي از اين دست را ميخواندم... هرچند سر چيزهاي بسياري [با تروفو و ريوت] اختلاف داشتيم، درباره دو، سه چيز مشترك بوديم... بلندپروازيمان اين بود كه نخستين رمان خود را از طرف انتشارات گاليمار منتشر كنيم. كاري كه شرر - اريك رومر - با نخستين رمانش كرد. بسيار مرتبط به كشفهايي بود كه در «سينماتك» انجام ميداديم.
و سپس، هر سه نفرتان، در پي كشف سينماي امريكايي مشخصي بوديد...
دريافتيم كه علاوه بر سرمايهدارها و برخلاف سينماگراني كه دوستشان داشتيم... دان سيگل، ادگار جورج اولمر و ديگراني هستند كه طي چهار روز فيلم ميساختند و در فيلمهايشان چيزهايي بود كه در فيلمهاي ديگر وجود نداشت. ما از آنها حمايت كرديم، حتي بهطور اغراقآميزي، آنها را زماني كه رانده شده بودند، ستايش ميكرديم. در زمان توافقات بلوم-بيرنز بود. آن موقع ريوت و فرانسوا دوآتشهتر از من بودند، من محتاطتر و تنبلتر بودم. در آن به اصطلاح «غار عليبابا»ي لانگلوآ، جهاني بود كه ميتوانست از آن ما باشد، چنانكه براي هركس ديگر.
از كي به تنيس علاقهمند شديد؟
از جواني بازي ميكردم. وقتي در
١٩٤٧-١٩٤٦ به پاريس آمدم، از همهچيز دست كشيدم. به مرور، طي زمان آن را از سرگرفتم، وقتي فهميدم اينجا تنها جايي است كه توپ را به سمتم برميگردانند - در جاهاي ديگر توپ را به سمتم نميفرستند، يا اينكه با تو بازي ميكنند ولي توپ را برايت نميفرستند... حتي در روانكاوي هم اينطور است (ميخندد).
سرژ دنه گفته بود، شما تنها سينماگري هستيد كه در كنفرانس مطبوعاتي توپ را برميگردانيد...
بله، بله، [يكبار] سعي كردم بلاهت يك روزنامهنگار كره جنوبي يا نميدانم كجا را بگيرم تا دريابم اوضاع از چه قرار است... تا با اين بلاهت ارتباطي ايجاد كنم. در فوتبال هم به همين ترتيب است، شايد تااندازهاي متفاوت... ولي آنجا روشهاي فكري و فرهنگي نداريم. در فوتبال با پاهايشان بازي ميكنند. حال آنكه در سلول كوچك سينما، شيوههاي مختلفي از فرهنگ، پول، عشق، آفرينش هنر، اقتصاد وجود دارد. مردم ميگويند «سينما» ولي
در واقع منظورشان «فيلمها»ست. سينما چيز ديگري است. حكايتي درباره سزان موجود است كه نميدانم چقدر صحت دارد. او صدها مرتبه از كوهستان سنت-ويكتوآر نقاشي ميكشيد. شخصي رد شد و گفت: «آه، چقدر كوهتان زيباست!» و سزان گفت: «بزن به چاك، من كوه نميكشم، دارم يك تابلو نقاشي ميكنم.»
در لحظهاي از «خدانگهدار زبان»، يك جعبه آبرنگ وجود دارد، آيا به اين معناست كه براي شما نقاشي يكي از زبانهاي موجود است؟
اين را به اين اميد انجام دادم كه كسي با خودش فكر كند، كسي هست كه جوهردان و جوهر را در اختيار دارد - رنگ سياه و امپرسيون را- و شخص ديگري، جعبه آبرنگ را. اينكه بينديشد، در يكسو متن حضور دارد و در طرف ديگر تصوير. اينجا، اگر هردوي آنها را داشتيم، من سريعا جعبه آبرنگ را برميداشتم. و در نتيجه مركبدان به شما ميرسيد. مردم از من ميپرسند معنياش چيست. من وضعيتي از حقيقت را فيلم ميكنم.
در «كايه دو سينما» از برسون درباره اهميت فرم سوال كرديد. و نخستين چيزي كه وي گفت اين بود: «من يك نقاشم».
او نقاش بود، بله، هيچوقت نقاشيهايش را نديدم.
با وي درباره اهميت فرم موافق هستيد؟
نه، به نظرم يك [رابطهي] رفت و برگشتي است. من دوست دارم از تصوير استفاده كنم كه به عمق برود و دوباره به سطح بازگردد. ما از سطح شروع ميكنيم، به عمق ميرويم و دوباره روي سطح بالا ميآييم... مسائل اينچنيناند... برسون كتاب كوچك بسيار خوبي نوشته بود به نام «يادداشتهايي درباب سينماتوگراف». او ميگويد: «مطمئن شو كه بهطور كامل از همه آنچه كه از طريق سكون و سكوت منتقل ميشود، بهرهگرفتهاي». امروزه مطمئن نيستم از آن استفاده كنند. (ميخندد)
پيالا هم در سر داشت نقاش بشود.
فيلم «ون گوگ»اش بسيار بسيار فيلم زيبايي است. بيشك، تنها فيلمي كه ميشد درباره هنر ساخت. از همهچيز او خوشم نميآمد و اينكه شخصيت بسيار دشواري [در ارتباط] بود. اغلب وقتي سينماگرها ميكوشند درباره نقاشها فيلم بسازند، فاجعه از آب درميآيد!
از نرفتن به كن پشيمان نيستيد؟
[كن] ديگر وجود ندارد.
فستيوالها بيهوده هستند؟
نبايد بدين صورت برگزار شوند. يااينكه مكاني وجود داشته باشد كه جور ديگري كارها را انجام دهند.
چگونه؟
نميدانم، ميتوان يك بخش تشكيل داد - يا يك هيات از نمايندگان بدين منظور - تا تعمدهاي هيات داوري پنهاني نباشد. ميشود فيلمها در يك سالن اكران نشوند... به ارتباط بين آنها توجه شود. خود مراسم و شيوه گرداندن آن. [باور به] ايده ناجي بزرگ.
ميخواهيد بگوييد ساختار فوق سلسلهمراتبي كن به تاسي از جامعه فرانسه است؟
اين قضيه، حكايت طبيعت و استعاره است. استعاره يك بازآفريني صرف نيست؛ تصوير، [همواره] چيز ديگري است.
براي من، مالرو و سارتر نيمهخدايان نگهبان هستند. معادلي مذكر براي «ميوزها»؟ ٢حرفي در اين نيست. من بسيار «كليو»ي پگي را دوست دارم. كليو، ميوز تاريخ است. ميگويد: «كاري جز اين نداريم كه كتابي را درون كتابي ديگر بگذاريم. من اين كار را در فيلم «تاريخ (هاي) سينما» كردم. سينما بازتوليد واقعيت نيست، فراموشي واقعيت است. ولي اگر اين فراموشي را پاس بداريم، ممكن است واقعيت را به ياد آوريم و شايد به امر واقع دستيابيم. همان جمله بلانشو كه ميگويد: «چه يادگار زيبايي است اين فراموشي».
منبع: Le Monde
پي نوشت:
١- نوعي باسيل كه به طور شايع در روده جانواران خونگرم وجود دارد.
٢- از الهههاي نه گانه يونان باستان