به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ نشست «بحثی در باب علوم انسانی» ۲۷ دی با حضور مالک شجاعی جشوقانی در سالن اندیشه پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد.
شجاعی درباره تجربه علوم انسانی غربی به مثابه دیگری فرهنگی در ایران گفت: تصاویر و استعارههای دیگری را میتوان در این موارد خلاصه کرد؛ دیگری فلسفی، دیگری الهیاتی و دیگری مدرن.
وی در ادامه گفت: اصطلاح علوم انسانی، در فرانسه قبل از انقلاب به کار گرفته شد و در پس کاربرد آن این اندیشه وجود داشت که سیاست را از تبیینهای تقلیل گرایانهای که در نقش عوامل روانی یا اجتماعی اغراق میکرد نجات دهد؛ در انگلستان این اصطلاح از اواخر قرن ۱۹م وارد این زبان شد و اکنون فراگیر شده است. اما در آمریکا، این اصطلاح همچون چتری مفاهیم را دربر میگیرد و علوم انسانی کاربرد عام پیدا کرد.
شجاعی افزود: اصطلاح «علوم رفتاری» از اواسط قرن ۲۰ در آمریکای شمالی رواج یافت و کاربرد چندانی در کشورهای اروپایی پیدا نکرد. اصطلاح علوم انساني، در دهه ۱۹۵۰، توسط «کانگولهلم و گوسدف» برای ارجاع به یک سنت فلسفی گستردهتر اومانیستی و در تقابل با نگاه متخصصان تکنوکراتی به کار گرفته شد که انسان را برای مدیریت بهتر، تکه تکه میکرد.
خاستگاه های مفهومی– تاريخی علوم انسانی
این دانشآموخته فلسفه افزود: معمولا در بحث از خاستگاه تاریخی علوم انسانی، اذهان متوجه یونان باستان میشود؛ در آن زمینه فرهنگی–تمدنی است که علوم انسانی به مثابه بنیادی برای آموزشهای باز و فراگیر و به تعبیری «تربیت شهروندی» مطرح میشود.
وی افزود: در تلقي دوم، نقش تحول فلسفه يونانی به الهیات مسیحی در تکوین و ظهور علومانسانی در غرب مهم و دورانساز است. با تغییر تصورات از خدا در الهیات مسیحی، تصور انسان ازخودش نیز تغییر میکند و این امر در تحول علوم انسانی تأثیر ویژهای میگذارد هنگامی که انسان در میيابد همچون خدا، صاحب شخصیت و اختیار است و به تعبیری کنشگر است در عمل خود به امر خدايی تن میدهد و خود را نماينده خدا بر زمين میداند.
شجاعی افزود: اراده خدا در فلسفه اگوستین فراتر از همه امور و در پس انسان و جهان قرار دارد. دیگر فیلسوف قرون وسطی «نيکلای کوزایی»، در تحلیلی که از کنش خلاقانه انسان ارائه داد، انسان را به مثابه خدای دوم طرح کرد این نکته که از آن به انسان شکلانگاری تعبیر میشود و در تحولات بعدی علوم انسانی نقش جدیای بازی میکند.
وی گفت: علوم انسانی در غرب، چنانکه دیلتای در «مقدمه بر علوم انسانی» نشان داد، دارای ریشههای مسیحی و تاریخی خاص است. دیلتای، حضور مفروضات دینی را در پوزیتیویسم فرانسوی، فلسفه تاریخ آلمانی و حتی افکار فیلسوفانی چون کانت نشان داده است. وی ضمن اشاره به ریشههای مسیحی افکار کسانی چون کوندرسه، بوسوئه، اُگوست کنت و هگل مینویسد «این نمونه کاملی از بعضی افکار فلسفی است که از وحی الاهی مایه گرفته و از آن پس، عقل بشری ادعای ابداع آن را کرده و علیه خود وحی که منشا اصلی آن بوده، بکار برده است». البته بعدها ژیلسون در روح فلسفه قرون وسطی ضمن بحث از نگاه تاریخی مسیحیت به تایید این نکته میپردازد که فلسفههای که امروزه برای تاریخ معتبر هستند، بیش از آنچه تصور میشود در معرض تاثیر اصول فکر مسیحی و فلسفه قرون وسطی قرار گرفتهاند.
شجاعی تلقی سوم علوم انسانی را در ریشه علوم انسانی دانست و گفت: در زبانشناسی تاریخی میبیند، این تلقی با نظام تعلیمی هنرهای آزاد در قرون وسطی مرتبط است در قرون وسطی، علوم به دستور زبان، خطابه و دیالکتیک از یک جهت و از جهت دیگر به حساب، هندسه و ستاره شناسی تقسیم میشد. اومانیستها در مقابل نهاد آموزش عالی که الهیات، پزشکی و حقوق را شامل میشد، آموزش انسانی را در شعر، تاریخ و اخلاق بنا نهاده و منطق و زبانهای قدیمی را با اسلوب فیلولوژی توصیه کردند. این تلقی از تعلیم، برای پرورش انسان ایدئال میکوشید و علوم انسانی را در واقع وسیلهای میدانست که با آن میتوان انسان ایدئال را پرورش داد.
وی گفت: برخی از پژوهشگران علوم انسانی را پدیدهای نسبتا متاخر دانستند و آن را ذیل مفهوم «علوم تاریخی» صورتبندی میکند. از این جهت هویت و استقلال این علوم به قرن ۱۸ باز میگردد. با تحولی که در دوران جديد به ويژه در رنسانس و روشنگری رخ داد، علوم انسانی معنا و مفهوم جديدی به خود گرفت. اين علوم مدعی گونهای استقلال در ساختار خود شد و تحت تاثیر علوم طبيعی، خود را توسعه داد و به عنوان نظامی از دانش طرح و باز تعريف گردید.