فرهنگ امروز/ نادر شهریوری (صدقی)؛
۱. «من نایب سرهنگ دوپانی و کلام را متهم میکنم... من ژنرال مرسیه را متهم میکنم... من ژنرال بیو را متهم میکنم... من سه کارشناس خط را متهم میکنم، من میدانم که با واردکردن این اتهامات خود را زیر ضربه مواد ۳۰ و ۳۱ قانون مطبوعات مصوب ۲۹ جولای ۱۸۸۱ در مورد مجازات جرائم و افترا میاندازم ولی این را داوطلبانه انجام میدهم... اعتراضات التهابآمیز من جز فریاد روح من نیست، امیدوارم مرا در محکمه جنایی احضار کنند و محاکمه علنی باشد، منتظرم».۱
این نامه را نه سارتر که زولا نوشته است؛ این نامه را زولا در اعتراض به آنچه بیعدالتی در حق دریفوس، مردی که اصلا نمیشناخت، نوشته بود. این نامه بیشتر به آن میآمد که سارتر نوشته باشد چون به اگزیستانسیالیسم سارتر بیشتر شبیه است تا به ناتورالیسم زولا، اما سارتر در آن موقع به دنیا نیامده بود. اگزیستانسیالیسم سارتری متکی بر این ایده است که انسان آزاد است تا کاری را داوطلبانه انجام دهد. زولا نامه «من متهم میکنم» را داوطلبانه و در آزادی خودخواسته نوشته بود و در پی آن خود را ملتزم به پیامدهای آن کرده بود. به نظر سارتر هیجانانگیزترین لحظه زندگی، لحظه انتخاب است. لحظهای که آدمی خود را ملزم و مسئول میداند: «هیجانانگیزترین چیزی که میتوان نشان داد شخصیتی است که در حال خود ساختن است، نحوه انتخاب است، لحظه تصمیم آزادانهتری است که اخلاق و زندگی را ملتزم میسازد».۲ به نظر سارتر آدمی را نه گذشته، نه وراثت و نه محیط، هیچیک مقید نمیکند. انسان آزاد است تا فارغ از هر نیرو و قدرتی که مانع از انتخابش میشود انتخاب کند، همانگونه که زولا آزادانه انتخاب کرده بود. زیرا به بیان سارتری آدمی آن نیست که هست بلکه آن چیزی است که میشود. به عبارتی او حاصلجمع آن چیزهایی که هست یا دارد، نیست بلکه مجموعه آن چیزهایی است که خواهد بود و خواهد داشت و خواهد شد.
۲. «... اما حالا میبینم که باید تقاص گناهان تو را پس بدهم و تقاص گناهان خودم را، چه خطایی ازت سر زده، دودمان والامقام و عظام تو بار چه گناهانی را روی دوش من گذاشتهاند».۳ بار گناهان، بار دودمان والامقام و عظام و بهطور کلی بار گذشتگان یا به تعبیر دقیقتر فاکنر بار «معصومیت ازدسترفته» گاه چنان بر دوش زندگان سنگینی میکند که هرگونه تحرکی را از آنان سلب میکند. آنان دیگر به آینده نظر ندارند و احساسی نسبت به آن ندارند. به نظر سارتر قهرمانهای داستانهای فاکنر با چنین تعبیری از آینده دست به گریباناند. «خشم و هیاهو» از مهمترین نوشتههای فاکنر زندگی خانوادهای درونگراست که بیشتر در گذشته زندگی میکنند. آنان چنان در مسائل و مناسبات خانوادگی خود غرقاند که هیچ تصور و احساسی از آینده ندارند. سارتر در مقاله «زمان از نظر فاکنر» به این موضوع میپردازد. او در این مقاله فلسفه فاکنر و نه هنر او را نقد میکند: «زمان حال فاکنر ذاتا مصیبتبار است، همان رویداد حوادث است که چون بختک روی سینه ما میافتد و ناپدید میشود. در ورای این زمان حال هیچ نیست، چون آینده وجود ندارد. زمان حال از جایی نامعلوم سر برمیکشد و زمان حال دیگری را پس میزند، حاصلجمعی است که مدام از سرگرفته میشود».۴
به نظر سارتر در «خشم و هیاهو»ی فاکنر همهچیز پیش از این رخ داده است. ماجرا مربوط به سقوط یک خانواده است که جملگی در فکر و خیال آن چیزیاند که قبلا اتفاق افتاده، بنابراین حتی زمان حال نیز وجود ندارد. در ابتدا ممکن است این تلقی از زمان غیرواقعی جلوه کند، اما گاه انسانها همیشه وابسته به گذشته باقی میمانند و با هر سرعتی و به هر جا هم بگریزند باز گذشته به طرفهالعینی بازمیگردد و گویی گذشته قصد آن کرده تا آنان را در زندان خود نگه دارد. در وهله اول ممکن است این موضوع تعجببرانگیز باشد که آدمهایی وجود داشته و دارند و خواهند داشت که به «تب گذشته» دچارند. اما واقعیت آن است که چنین آدمهایی کم نیستند که حتی بسیار زیادند و آنها را در اطرافمان میتوانیم مشاهده کنیم که کماکان در ید قدرت گذشتهاند. در عالم ادبیات، فاکنر در خلق انسانهای بیآینده و به تعبیری انسانهای «تبدار گذشته» شاهکار کرده است. نمونهای از این انسانها را میتوانیم در یکی از مهمترین نوشتههای وی در خشم و هیاهو و در قالب خانواده کامپسن ببینیم. سارتر در توصیف فلسفه فاکنر به نقل قول از یکی از شخصیتهای داستانی خشم و هیاهو، فلسفه فاکنر را مختصر و موجز شرح میدهد. سارتر مینویسد: «اینجاست که میتوان این جمله عجیب یکی از قهرمانهای کتاب را دریافت: من نیستم، بلکه بودم».۵ هرگاه ما درصدد باشیم که فلسفه سارتر را به صورت عبارتی کوتاه شبیه به آنچه خودش درباره فاکنر گفته بیان کنیم، این فلسفه را میتوان اینطور تعبیر کرد: «من نیستم، بلکه خواهم شد».
آینده و شدن که در زمان آینده رخ میدهد در فلسفه سارتر از جایگاهی ویژه برخوردار است. ابوالحسن نجفی در مقدمهای که بر ترجمه خود از نمایش «شیطان و خدا» در سال ۱۳۴۵ نوشته این موضع فلسفه سارتر را گویا و موجز اینگونه بیان میکند: «... انسان حیوانی است که «طرح» میافکند و برای تحقق آن به درون آینده جهش میکند. شاید جالبترین نکته فلسفی آثار سارتر و وجه تمایز او با دیگر فیلسوفان در این باشد که انسان جز همین طرح هیچ نیست. ولی اگرچه این طرح نخست در ذهن او ریخته میشود تا به مرحله عمل نرسد همان هیچ است و انسان با دستزدن به «عمل» در ماجرایی شگفت «درگیر» میشود که به زندگی و سرنوشتش ابعاد تازه میبخشد».۶
۳. «دنیا جلو چشمم چرخید و به زمین نشستم! بهقدری خندهام شدید بود که اشک در چشمهایم پر شد».۷
اینها، آخرین کلمات داستان «دیوار»، نوشته سارتر، است. این کلمهها را پابلو ابیتیا موقعی که کاملا تصادفی از اعدام نجات پیدا میکند، میگوید. ابیتیا، جنگجوی جمهوریخواهی است که به وسیله سربازان فرانکو دستگیر شده و به همراه دو نفر دیگر به اعدام محکوم گردیده، اما در آخرین لحظات وی را اعدام نمیکنند. در عوض از او میخواهند محل اختفای رامون گری – فرد مهم مخالف فرانکو- را بگوید تا آزاد شود. «زندگی تو گرو اوست، اگر گفتی کجاست جانت را در میبری».۸ عنوان دیوار کاملا بامسما است، یعنی حائل میان زندگی و مرگ.
ابیتیا بهرغم چنین پیشنهادی و با آنکه میدانست رامون گری کجا پنهان شده است و با آنکه خیانتکردن و یا نکردن برایش علیالسویه بود تصمیم به افشای محل اختفای رامون گری ندارد. او نمیخواهد و صرفا دوست ندارد رامون گری را لو دهد، درستتر آنکه نسبت به این کار بیتفاوت است: «من ترجیح میدادم که بمیرم تا گری را لو بدهم برای چه؟ من رامون گری را دوست نداشتم، دوستی من برای او کمی پیش از سحر مرده بود... اما این دلیل نمیشد که راضی باشم بجایش بمیرم، زندگی او مانند من ارزشی نداشت، هیچ ارزشی نداشت... معهذا من آنجا بودم و میتوانستم به وسیله تسلیم گری جان خودم را نجات بدهم با وجود این استنکاف میکردم، به نظرم مضحک آمد... یک نوع شادی عجیبی به من دست داد».۹
ابیتیا در موقعیت کاملا منزوی و به یک معنا در موقعیتی اگزیستانسیالیستی قرار گرفته است- موقعیت منزوی میتواند موقعیتی کاملا اگزیستانسیالیستی نیز باشد- در این شرایط آدمی خودش است گاه حتی عاری از هر احساسی.آدمی در این شرایط با جهان و حتی خودش، به نوعی «بیگانه» میشود؛ نه به دیگران دلسوزی دارد و نه به خودش. هرگاه درصدد برآییم ابیتیا را با آدم دیگری مقایسه کنیم که مقایسهپذیر باشد آن فرد جز مورسو، کس دیگری نخواهد بود. مورسو نیز به یک تعبیر نسبت به دنیا «بیگانه» است. او نیز فقط خودش است. گویی نسبت به زندگی غریبه است، به عبارتی دقیقتر بیتفاوت است؛ نوعی بیتفاوتی عظیم نسبت به جهان، تا بدانحد که حتی از حس دلسوزی نسبت به خودش تهی است. این بیاحساسی و همینطور بیوفایی -وفادار نبودن- را مورسو نیز دارد. او نیز همچون ابیتیا فاقد حس وفاداری است. وفاداری نه به دوستانش و نه حتی تأسف نسبت به ازدستدادن مادرش: ازدستدادن مادر هیچ معنایی برای او ندارد. این بیمعنایی، بیمعنایی هستیشناسانه است. از نظرش «زندگی به زندگیکردن نمیارزد، درواقع میدانستم مردن در سیسالگی یا در هفتاد سالگی فرقی نمیکند».۱۰ به نظر میرسد اگر مورسو جای ابیتیا بود همان کاری را میکرد که ابیتیا کرده بود: نوعی بیتفاوتی عظیم نسبت به همهچیز و همهکس. ابیتیا با همین بیتفاوتی و احیانا به قصد فریب یا آنطور که خودش میگوید به قصد آنکه آنها -سربازان فرانکو- را دست بیندازد مخفیگاهی صوری- قبرستان، آلونک گورکنها- را از خود جعل میکند و آنجا را به عنوان محل اختفای رامون گری جا میزند که تصادفا درست از آب درمیآید. قبرستان از قضا همان جایی بود که به تازگی – صبح همان روز- رامون گری در آن پناه گرفته بود، بیآنکه ابیتیا از ماجرا خبری داشته باشد. سربازان فرانکو بلافاصله به آنجا میروند و رامون گری را در آنجا پیدا میکنند. رامون گری در تیراندازی با سربازان فرانکو کشته میشود و پابلو ابیتیا از اعدام نجات پیدا میکند. اگرچه داستان در پایان به نوعی جبر منتهی میشود و تصادف از کار درمیآید، اما کماکان مسائل اگزیستانسیالیستی به مهمترین سؤالهای پیشِرو بدل میشود: مسئولیت ابیتیا در این ماجرا تا چه حد است؟ و فراتر از آن آیا اساسا «بشر مسئولیتی بر عهده دارد؟ آیا خوبی ممکن است؟ آیا میتوان مسئولیت را پذیرفت و دستها را نیالود؟»۱۱
۴. ابوالحسن نجفی از اولین معرفیکنندگان سارتر بود. دو ترجمه از اولین ترجمههای او دو کتاب مهم از سارتر است: شیطان و خدا، گوشهنشینان آلتونا. هر دو کتاب در سال ۱۳۴۵ با مقدمه موجز از ابوالحسن نجفی به چاپ رسیدند. بعدها آثار دیگری از سارتر نیز توسط وی ترجمه شد: درباره نمایش، ادبیات چیست؟ و... همینطور ترجمه مقاله کوتاه اما بسیار ارزشمند «زمان از نظر فاکنر». اکنون سخنگفتن از سارتر و حواشی آن مشکلتر از هر زمان دیگری است و همینطور سخنگفتن از علت ترجمههای ابوالحسن نجفی از سارتر در ۵۰ سال پیش. علاقه ابوالحسن نجفی به ترجمه برخی از آثار سارتر و همچنین برخی از متون اگزیستانسیالیستی مانند «ضد خاطرات» مالرو میتواند دلایل متعددی داشته باشد. یکی از آن علایق شاید ریشه در آزادی و مسئولیتی داشته باشد که در اگزیستانسیالیسم سارتری وجود دارد: آزادیای که درعینحال متضمن مسئولیتی بیپایان است. مسئولیت مقوله مهمی است و میتواند ابعاد متنوعی داشته باشد. گاه احساس مسئولیت از آنجا پدید میآید که آدمی با انتخاب امری خاص و انضمامی راهنمای عملی برای «دیگران» میشود. با این تعبیر از مسئولیت، ابوالحسن نجفی میتواند مصداق بارز مترجم و ادیبی باشد که با انتخاب مسئولانه خود سنتی پویا در ترجمه و زبان پدید آورد.
پینوشتها:
۱) زولا، هانری تراویا، نادعلی همدانی
۲) گوشهنشینان آلتونا، سارتر/ ابوالحسن نجفی به نقل از مقدمه مترجم
۳) خشم و هیاهو، ویلیام فاکنر/ صالح حسینی
۴، ۵) زمان از نظر فاکنر، سارتر/ ابوالحسن نجفی به نقل از مؤخره خشم و هیاهو
۶ و ۱۱) شیطان و خدا، سارتر / ابوالحسن نجفی به نقل از چند کلمه از مترجم
۷، ۸، ۹) دیوار، سارتر / صادق هدایت
۱۰) بیگانه، آلبرکامو/ لیلی گلستان
روزنامه شرق