به گزارش فرهنگ امروز به نقل از شبستان؛ برای تحول در علوم انسانی نیازمند آن هستیم که قبل از هر چیز مکاتب فکری و اندیشه اسلامی با به درستی بررسی کنیم و ارزیابی کنیم که چقدر توانسته ایم از داشته هایمان بهره برداری کنیم، از آن زمان به بعد است که به خوبی مشخص می شود که چقدر تحت تاثیر قرار گرفته ایم و گذشته غنی خود را فراموش کرده ایم و یا چقدر توانسته ایم نسبت به یافته های گذشته تکیه کنیم. تمامی این رویکردها در واقع حرکتی است برای تحول در علوم انسانی. اما این تحول بایدها و نبایدهایی دارد، برای بررسی این مباحث با علی محمد صابری، استاد دانشگاه فرهنگیان به گفتوگو نشسته ایم که حاصل آن را می خوانید:
به عنوان اولین سوال بفرمایید که با توجه به دیدگاه های متفاوتی که میان علوم انسانی غربی با علوم انسانی اسلامی وجود دارد و با توجه به اینکه علوم انسانی فعلی که در اختیار داریم بعضا در برخی موارد برگرفته از آموزه های غربی است، چگونه می توانیم بر اساس مکاتب و حوزه های فکری اسلامی ایرانی دست به تحول این علوم بزنیم؟
من در ابتدای بحث مدخلی می زنم به این مساله که آیا علوم انسانی ما و آنچه که در دست داریم غربی است یا خیر؟! اگر تامل کنیم متوجه می شویم که تفکر غربی که ریشه در یونان دارد بیشتر تفکر فلسفی بوده است و این را می توانیم با تدبر در یک مساله تاریخی متوجه شویم بر این مبنا که سقراط اولین بار مساله فیلسوف و فیلوسوفوس را مطرح کرد، فیلوسوفوس به مفهوم دوستدار دانایی. او می خواهد مبانی فلسفی را مبانی طبیعی و حتی به ریاضیات بدهد و یا حتی برعکس مبنای ریاضی را به فلسفه و سایر علوم دهد. بعدها می بینیم که در آکادمی افلاطون علوم طبقه بندی می شوند و از هندسه و ریاضیات آغاز و بعد وارد علم الهی و فلسفه می شود.
از سوی دیگر در ایران رویکرد دیگری را می بینیم. تفکر ایرانی یک تفکر اسلامی هم هست، تفکر اسلامی که از آن صحبت می کنیم دارای اشراق و نور و عرفان است و به این دو توجه دارد و در عین حال توجه به عقل دارد. اسلام است که هم مغز تفکر و اندیشه را دارد و هم یک تفکر قلبی، تفکر عقلی در این اندیشه مقدمه ای برای تفکر اشراقی است اما با این حال نیز هرگز این اندیشه خود را خالی از عقل نمی داند.
ما مباحث شریعت و حتی مباحث فلسفه اسلامی را می بینیم که باید با عقل سراغ شان رفت ولی وقتی که سمت عرفان می رویم با سلوک قلبی است که وارد این عرصه می شویم. حال بعد از این مقدمه که عنوان کردم می رسیم به مساله علوم انسانی. ما باید به این نکته توجه کنیم که اولا اصل تفکر حد و مرز ندارد که بگوییم به جا و مکان خاصی اختصاص دارد ولی ماهیت یک نوع تفکر می تواند در منطقه خاصی باشد.
زمانی که می گوییم ضرورت دارد که در علوم انسانی فعلی تحول ایجاد کنیم باید اول موضوع و هدف مان را تعیین کنیم. غربی ها بهانه و مقصدی مشخص در دوره رنسانس داشتند و می خواستند علم را از زیر یوغ کلیسا نجات دهند، علم دوره قرون وسطا علمی بود که موضوع اش را کلیسا تعیین می کرد و اینکه آن علم مغایرتی با مبانی کلیسا نداشته باشد.
با وقوع رنسانس به دنبال جدایی علم و دین بودند و قایل به تحول در علوم انسانی می شوند، حتی در معنای علم نیز تحول ایجاد می کنند به گونه ای که معنای علم که فلسفی بود و گفتیم ریشه یونانی داشت به تدریج در این دوره به ساینس تیدل می شود و علم تجربی و حس در غرب از دوره رنسانس به بعد ساینس معنا می شود.
در این دوره علوم از زیر یوغ فلسفه بیرون می آیند، در گذشته فلسفه مادر همه علوم بود و به کسی فیلسوف می گفتند که به علوم دیگر هم اشراف داشته باشد، مثلا اگر ارسطو فیلسوف است معلم اول هم هست یعنی روان شناس، جامعه شناس و طبیعی دان هم هست، ولی در رنسانسی که در غرب اتفاق افتاد فیلسوف به کسی می گویند که می خواهد حقیقت را از راه عقل کشف کند. پس در اینجا می بینیم که معارف علمی کاملا از معارف فلسفی جدا شده است چون معنای علم تغییر کرده است.
تحول در این مقطع حول معنای علم پدید می آید. بعدها در همین مفهوم نیز تحول ایجاد می شود به طوری که اکنون برای مثال حتی علوم تجربی ملاک نیست و الان تکنولوژی است که ملاک قرار گرفته است یعنی اکنون عصر دانشمندی تبدیل به عصر روش مندی شده است. یعنی تکنولوژی حاکم می شود و اگر زمانی تکنولوژی فرزند علوم تجربی شد اکنون این تکنولوژی حکم پایه و مادر است و می تواند حد و مرز را برای علوم تعیین کند بنابراین می بینیم که امروز ریاضی محض، زیست شناسی محض ارزش ندارد و باید مثلا ریاضیات کاربردی را بخوانیم. پس همان طور که گفتم عصر دانشمندی تبدیل به عصر روشمندی شده است .
اما امروز و آنچه که با آن مواجه بوده و به دنبال دستیابی به آن هستیم یعنی تحول علوم انسانی. توجه داشته باشیم که علم باید و نباید نمی پذیرد که اگر بپذیرد دیگر علم نیست. ضمن اینکه با شعار زدگی که این جای علم فعلی تطابق دارد یا ندارد نمی توانیم به تحول برسیم، علم نوعی معرفت شناسی است و حتی در مقام بالاتر هستی شناسی دارد. باید ببینیم که چه طور می توانیم به این درجه برسیم پس تحول در علوم انسانی فعلی باید این نتیجه را هم از نظر معرفت شناسی برای ما به همراه داشته باشد. علوم انسانی فعلی ما با فرهنگ اسلامی و فرهنگ کشور ما از جهانی مغایرت دارد. بنابراین باید در این علوم تحول صورت گیرد اما این مهم تنها با حرف و شعار نمی شود.
آیا آنچه که تحت عنوان علوم انسانی در دست داریم نافع هست؟ می توانیم از آن به عنوان علم نافع یاد کنیم؟
این سوال بحث ارزش ها را به میان می آورد، بحث اخلاق و باید و نباید مطرح می شود، اما نکته ای که هست و بسیار اهمیت دارد و قطعا باید مورد توجه قرار دهیم آن است که از گذشته علوم غربی تحت حوزه متافیزیک بوده است و حداقل تا دوره رنسانس این چنین بوده است. یعنی علم زیر یوغ متافیزیک و فلسفه ما بعد الطبیعه بوده است در حالی که حوزه علوم اسلامی تحت حوزه حکمت است.
یعنی متافیزیکی که در غرب حاکم بود در دوره های طولانی در عالم اسلام حاکم نشد و حتی فیلسوفان ما به خصوص سهرودی، ملاصدرا فلسفه نمی گویند و ادعا هم ندارند که فیلسوف هستند بلکه خودشان می گویند که ما حکمت می گوییم. ملاصدرا می گوید من حکمت متعالیه می گویم. ابن سینا هم اگر تفکر و فلسفه مشایی دارد نظراتی را بیان می کند که حِکمی است. تفکر او ارسطویی نیست.
اما منظور من از اینکه علوم انسانی باید زیر موضوع حکمت الهی عرفانی در عالم اسلام قرار گیرد این است. ببینید حکمت خود درجاتی دارد، فقیه حکمت را یک جور معنامی کند، حکیم به گونه ای دیگر، فیلسوف و متکلم هم همین طور، اما عارف می گوید حکیم باید جامع شریعت و طریقت باشد و به حقیقت رسیده باشد یعنی حکیم الهی باید انسان کامل باشد،
پس منظور این است که حکمت در فقه، فلسفه و عرفان و حتی در کلام معانی مختلفی دارد ولی همه به یک مقصد و یک هدف نگاه می کنند یعنی متوجه یک حقیقت الهی هستد، با این تفاسیر باید علوم انسانی را اینگونه به سوی تحول واقعی سوق دهیم، یعنی دنبال کمیت ها نباشیم. از سوی دیگر باید به نحله های علمی و فکری در علوم انسانی توجه کنیم، این نحله یعنی حوزه های فکری که دارد ایجاد می شود، حوزه های فکری در غرب در دانشگاه های رسمی پدید آمده اند اما در عالم اسلام یا در شرق حوزه های دانشگاهی و رسمی نبوده اند بلکه حوزه های فکری مکتبی بوده اند مثل فتوت نامه ها، مرام نامه ها.
ما باید ببینیم که این حوزه های فکری و اندیشه های بلند فکری فلسفی این مکاتب چیست. رویکرد ما با غرب متفاوت است، انسان غربی انسانی است که اکنون در دوره مدرن قرار دارد و پشت سرش رنسانس اتفاق افتاده است و نیازهای فراوانی دارد. او در در دوره تجدد و نوگرایی است ولی انسان شرقی این روزها با خلاء های هویتی مواجه شده است البته نه اینکه مدرنیته برای انسان شرقی نیامده باشد ولی فکرش برای غرب بوده است و به هرحال باید از نظر معنوی انسان شرقی را تغذیه کرد و این منبع معنوی است که خلاء را جبران می کند.
ما باید با تکیه بر چنین دیدگاهی دست به تحول در علوم انسانی بزنیم و این گونه است که به علم نافع به معنای واقعی کلمه دست می یابیم. البته نمی توان انکار کرد که بخش هایی از آنچه اکنون در دست است برای جامعه مفید است اما بخش بیشتر و حداکثری این علم وارداتی مغایر با اندیشه ماست.