به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه شرق؛ «اصفهان مویه کن»، رمانی است از محمد بلوری، روزنامهنگار قدیمی و نامآشنا، که از طرف نشر آبارون منتشر شده است. این رمان، یک رمان مفصل تاریخی است که در آن روایتی داستانی از سقوط اصفهان به دست افغانها در دوران حکومت شاه سلطان حسین صفوی، ارائه شده است. رمان، با توصیفی از فرارسیدن شب در اصفهان عصر صفوی آغاز میشود. توصیفی که در ادامه آن تصویری پر از هرجومرج و هراس و فساد ارائه شده است. شهر، گویی از فرط فساد و تباهیای که دامن آن را گرفته در آستانه زوال و فروپاشی است و تلنگری کافی است تا این فروپاشی رخ دهد. در لابهلای نقل داستان این فروپاشی از زاویه دید دانای کل، اطلاعاتی تاریخی، برگرفته از نوشتههای مورخان خارجی و کسانی که از کشورهای اروپایی به اصفهان آن روزگار میآمدهاند و اوضاع پرهرجومرج را از نزدیک شاهد بودهاند، آمده است ازجمله اینکه: «در پی رواج فساد در میان درباریان، چنان آشفتگی در مملکت به وجود آمد که یک تاریخنویس خارجی مقیم اصفهان در وصف اوضاع آشفته کشور اینگونه نوشت: نه در شاه حسی، نه در بزرگان غیرتی، نه در مردم اعتمادی و نه در وزیران تدبیری است.» رمان در جایجای خود به ترسیم این فساد و تباهی و تاثیر فاجعهبار آن بر سرنوشت شهر و مردمی که در آن زندگی میکنند میپردازد. مردمی که سخت دچار پریشانحالیاند و هیچکس امیدی به بهبود اوضاعی که هردم دارد خرابتر میشود ندارد، گرچه در جاهایی مقاومتهایی پراکنده در برابر هجوم افغانها صورت میگیرد، از جمله جنگ مردم دهکده «بنصفهان» با سپاهیان افغان که تا محاصره افغانها در دره عمیقی در کوهستان پیش میرود. در رمان، به نقل از پطروشفسکی، مورخ و پژوهشگر تاریخ، درباره این جنگ آمده است: «جنگهای خونین مردم بنصفهان و افغانها، سرانجام با تنظیم موافقتنامه صلح بین محمود و ریشسفیدان دهکده به آخر رسید و طرفین با هم توافق کردند به دشمنی با هم پایان بدهند، اما پس از مدتی محمود تصمیم گرفت پیمان صلح را بشکند و با حمله به بنصفهان و غارت و کشتار مردم، این آبادی را به تصرف درآورد. به همین خاطر جاسوسانش را مخفیانه به این دهکده فرستاد تا کاری کنند که ابتدا مردم بنصفهان پیمان صلح را بشکنند، اما روستاییان با شناسایی جاسوسان، آنان را در حملهای غافلگیرانه کشتند و جنازههایشان را به اردوگاه محمود فرستادند.» در ادامه سطرهایی از رمان را میخوانید: «در هوای گرم خرداد با جنازههای پراکنده در کوچهها و خیابانها، بوی تعفن فضای شهر اصفهان را آکنده است. دیگر کسی در انتظار آمدن علیمردانخان و سپاهش نیست. دیگر کسی امیدی به رسیدن هیچ سپاه و دلاوری ندارد و همه در ناامیدی و پریشانحالی در انتظار سرنوشت تیره و محتوم خویش هستند و سپاهیان چنان ناتوان و بیتفاوت شدهاند که افغانها در پیش چشم آنان دست به غارت و حتی قتل مردم بیگناه در حاشیههای شهر میزنند و ریشخندزنان به مدافعان نظارهگر پا به فرار میگذارند. فرماندهانی چون عبداله والی بیآنکه لشکریان را برای حمله به دشمن سامان بدهند به بهانههایی خود را پنهان میکنند که گویی میخواهند پس از تسخیر پایتخت توسط سپاهیان افغان از خشم و مجازات محمود در امان بمانند حتی برخی از درباریان و خواجهسرایان با جاسوسی برای محمود او را به حمله تشویق میکنند...»