فرهنگ امروز/ محسن آزموده:
تاكيد ميكند كه «آخرين باري كه در ايران سخنراني كردم، ١٠ سال پيش بود. در اين مدت معمولا پاسخم به دعوتهايي از اين قبيل منفي بوده. » علت را امري كاملا تصادفي ميداند و ميگويد «علت خاصي نداشت و گفتم يك بار براي تنوع هم كه شده پاسخ مثبت بدهم». مرتضي مرديها كه سالها پيش در فضيلت عدم قطعيت كتاب نوشته بود، حالا هم ميگويد نه فقط در زندگي روزمره كه حتي در علوم دقيقه نيز گريز و گزيري از بخت و تصادف نيست، دليل هم آشكار است: نميتوان شبكه پيچيده و در هم تنيده علتها را احصا كرد، بازشناخت و كنترل كرد، در نتيجه راه چاره آن است كه تا حدودي به نقش اين عامل مهم و انكارناپذير اذعان كنيم. مرتضي مرديها، استاد پيشين فلسفه دانشگاه علامه طباطبايي را به واسطه آثار متعددي كه نوشته و ترجمه ميشناسيم، او در سالهاي اخير نيز به ترجمههايي از سنت فلسفه تجربي روي آورده است، اگرچه بيشتر شهرتش به واسطه مقالات و جستارهايي است كه در نسبت فلسفه و زندگي روزمره مينويسد. آنچه در ادامه ميآيد، گزارشي از سخنراني او در دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران درباره عليت و زندگي روزمره است، با اين تاكيد كه در تنظيم آن به دليل كمبود فضا ناگزير شديم از تعداد زيادي از مثالهايي كه ضمن بحث ارايه شد، چشم بپوشيم و شاكله اصلي بحث را حفظ كنيم:
موضوع عليت شايد مهمترين موضوعي باشد كه هميشه و در همه جا ذهن انسان را درگير ميكند، البته نه عليت به معنايي كه فيلسوفان يا دانشمندان گفتهاند. اين اشتغال ذهن نيز نه بدان سبب است كه ما در وهله اول دغدغه فلسفي يا علمي داريم، بلكه حضور دايمي عليت عمدتا به ميل ما باز ميگردد. ما اولا و بالذات موجوداتي عقلي و فلسفي نيستيم، بلكه موجوداتي خواهشگر هستيم و چون به نظم علي معتقد شدهايم، براي به دست آوردن مطلوبات و پرهيز از امور ناخوشايند
دغدغه علي داريم و در امور مطلوب به دنبال تقويت علت يا علل و در امور ناخوشايند به جستوجوي تضعيف علت يا علل هستيم. اين علت اصلي در آميختگي ذهن ما با عليت است.
عليت به روايت فيلسوفان
از آغازگاه تفكر بشر اين دغدغه مسيري تا حدودي انحرافي را طي كرد، يعني فيلسوفان باستان كوشيدند از اين قاعده براي توضيح وجود جهان راهي بيابند. بعدها متكلمان اين مساله را در جهت اهداف خود بسط و گسترش دادند. در حاشيه اين مباحث در فرقههاي كلامي چون اشاعره به دليل ماهيت ديدگاههايشان تبيين خاصي از عليت ارايه دادند كه عقلا پذيرفتني نبود و در تعارض با مسووليت اخلاقي در افراد كه مورد تاكيد دين است، قرار ميگرفت. بعدا در دنياي مدرن ديويد هيوم فيلسوف انگليسي سخن عجيبي راجع به عليت گفت كه جذاب، غيرقابل رد، غيرقابل قبول و به درد نخور بود. او كه يك تجربهگراي محض بود، ميگفت در مناسبات ميان اشياء چيز محسوسي به اسم عليت نميبينيم، اين سخن درست بود، اما ما با عليت زندگي ميكنيم و ميتوان اين سخن را هم چون پارادوكسهاي ديگر تلقي كرد. نكته مهم اما بيفايدگي بحث هيوم بود، زيرا بدون عليت زندگي غيرممكن است و يك تامل فلسفي بيفايده است. بعدا كانت سخن هيوم را تاييد كرد، اما گفت عليت يك مقوله فاهمه است، يعني ذهن انسان در مواجهه با واقعيت خميرگونه آن را در قالب مقولات ميفهمد. اما براي تجربهگرايان محض سخن كانت انحراف از هيوم بود، ايشان پيروي هيوم عليت را يك اصطلاح (term) مابعدالطبيعي
(metaphysical) ميخوانند كه فاقد هر گونه معناست، به نظر ايشان براي تبيين عالم نيازي نيست به امري كه به چنگ ما نميآيد، مستمسك شويم، ايشان ميگفتند در دنيا مجموعهاي از نظمهاي تكرارشونده را ميبينيم و اين كفايت ميكند. بعدا البته با ظهور علوم انساني جديد مشكل بزرگتري ايجاد شد كه در مورد انسانها به چه تركيبي ميان عليت در جهان طبيعي و عليت ناشي از تصميم و اراده انسان بايد قايل شد و اين جدال تاكنون ادامه دارد. برخي در دنياي زيستشناسي و روانشناسي تكاملي تقريبا معتقدند كه در تحليل نهايي فرقي ميان موجود زنده و غيرزنده نيست و نه تفاوتي ميان آنها با انسان. در مقابل نيز اين ايده را قبول ندارند و بر تفاوت بنيادين انسان به عنوان صاحب اراده با ساير موجودات به مثابه محكوم به ايجاب عليتي تاكيد ميكنند.
عليت در زندگي روزمره
فارغ از اين مباحث اما عليت به دليل ديگري ذهن انسان را به خود مشغول داشته است. آن دليل نيز اين است كه انسانها تمايل دارند تصوير نوعياي كه از خودشان ارايه ميدهند، با شكوهتر از آنچه در واقعيت هست، باشد. براي مثال انساني كه تمام زندگياش در رفع اميال و لذتهاي محسوس و ملموس خلاصه شده، به سختي اين را ميپذيرد كه تمام زندگي در همين امر خلاصه شده است. در مورد عليت نيز همين طور است، يعني اتصال ما با عليت به اين دليل است كه دغدغه فهم جهان را داريم و به آگاهي جايگاه بسيار مهمي دادهايم كه آن جايگاه را ندارد. اصليترين دغدغه انسانها آگاهي در اين سطح پيچيده نيست، بلكه اگر هم به دنبال آگاهي هستيم، آن آگاهيهايي را مد نظر داريم كه به كسب منفعتي منجر شود. البته انسان كنجكاو هم هست اما اين به زندگي روزمره ربطي ندارد. در زندگي روزمره ما به دنبال علتهاي سادهاي هستيم كه به امر مطلوب منجر ميشود يا مانع از امر ناخوشايند ميشود.
مشكل عليت در زندگي روزمره
اما مشكل اصلي عليت در زندگي روزمره چيست؟ اين مشكل به نظر امري بديهي به نظر ميرسد، اما هيچگاه به صورت يك دغدغه (problematic) مطرح نشده است، دليل اين امر نيز آن است كه ما در دنياي روزمره با يك علت خاص مواجه نيستيم، بلكه در هر مساله شبكهاي از علل در كار هستند كه ما برخي از اجزاي آن را نميشناسيم و آنهايي را هم كه ميشناسيم، شكل و ميزان دخالت عليشان را گاهي نميتوانيم برآورد كنيم و مرحله سوم كه پيچيدهتر است آن است كه در بسياري موارد اين عناصر موجود در شبكه علل كه بر عنصر مفروضي اعمال علي ميكنند، خودشان هم با يكديگر هم كنش دارند و در نتيجه اين برهم كنش پيشبيني نتيجه را با مشكل مواجه ميكند. البته هميشه اينطور نيست، زيرا در غير اين صورت زندگي دنيا هم از حيث فهم آن و هم از نظر زندگي در آن دشوارتر ميشد.
بهترين مثال علم پزشكي است. بسياري از انسانها ميگويند به پزشكان اعتماد ندارند و اين صرفا به دليل يك داوري ضدعلمي يا عوامگرايي نيست، بلكه دليل مصاديق متعددي است كه در آن پزشكان متفاوت علتهاي متفاوتي را براي يك بيماري بيان كردهاند. قطعا وقتي فردي بيمار ميشود، علتي دارد، اما چرا ابهام و ترديد در شناخت اين علت وجود دارد و حتي گاهي پزشك از بيمار تعهد ميگيرد؟ ماهيت معلوم نبودن علت قطعي بيماري در چيست؟ اين به خاطر آن است كه معمولا در چنين مواردي نه يك علت كه شبكهاي از علل در كار هستند كه اين شبكه كاملا شناخته شده و تحت كنترل نيست، ضمن آنكه خود اين شبكه نيز بهطور كامل به دست نميآيد.
مثال بعدي به اقتصاد مربوط است كه در ميان ساير علوم انساني تا حدودي اين داعيه را دارد كه با علوم دقيقه قابل مقايسه است. بر اين اساس تبيينهاي ايشان بايد دچار آفت پيشبينيناپذيري و ناتواني در توضيح مشكلات اقتصادي نباشد، اما واقعيت چيز ديگري است، يعني همچنان اقتصاددانان در ارايه يك توضيح قطعي و ترديدناپذير از معضلات اقتصادي مثلگران شدن يا ارزان شدن قيمت نفت يا بحران اقتصادي ٢٠٠٨ ناتوان هستند، اگرچه توضيحاتي ارايه ميدهند. اين هم كه اقتصاد ذرهاي از ساير علوم انساني اعتبار بيشتري دارد، به اين دليل است كه بر نكتهاي تاكيد گذاشته كه در انسانها نسبت به ساير چيزها برايشان مهم است، توضيح اين نكته بعدا ارايه خواهد شد.
در روانشناسي اجتماعي نيز مثالهاي متعددي از اين قبيل ميتوان ارايه كرد، مثلا نميتوان بهطور قطع بيان كرد كه فرزندان خانوادههاي تبهكار به سرنوشت والدين خود دچار ميشوند. اما اين به معناي رد هر گونه نسبتي ميان آسيبهاي اجتماعي و خاستگاه آنها نيست، زيرا در علوم اجتماعي با احتمالات سر و كار داريم و براي مثال گفته ميشود كه احتمال اينكه فرزندي از خانوادهاي دچار آسيب اجتماعي سرنوشتي مشابه والدين خود داشته باشد، بيشتر است. از اين حيث احتشام علوم اجتماعي در حدي عادي قابل قبول است. اما دليل اين مشكل در علوم اجتماعي نيز همان است، يعني شبكه علي هم از جنبه فاعلي و هم از نظر قابلي به قدري پيچيده و متكثر است كه نتيجه تا حدود زيادي به بخت و احتمال ربط دارد و پيشبيني و تبيين دچار دشواري است.
در سياست نيز چنين است، براي مثال بسياري شنيدهايم كه درجاتي از پيشرفت اقتصادي و ترويج آموزش مقدمه لازم يك دموكراسي پايدار است. اين ادعا هم استدلال عقلاني و هم استدلال تجربي دارد، در حالي كه ميبينيم استثناهاي شديدي مثل هند هست كه در آن شاهد يك دموكراسي پايدار با بدترين وضعيت اقتصادي و آموزشي مواجه هستيم. البته آن نظريه اكثر موارد را توضيح ميدهد و همين ميزان اعتبار علم را تامين ميكند، اما بحث بر سر عليت است. مثالهايي از اين دست در علوم اجتماعي زياد است. يعني نميتوان يك علت مشخص براي يك پديده عرضه كرد يا گاهي علتها وارونه ميشوند. البته در بسياري موارد اينچنين نيست و بايد آن را به فال نيك گرفت، زيرا حتي تصور دنيايي كه در آن هيچ نوع دريافت حداقلي از علت و معلولها در آن ممكن نباشد، دشوار است، اجراي آن را نميدانم كه ممكن است يا خير.
عاجز از درك علت اصلي
اما در هر صورت اينكه ما در بسياري موارد در فهم و يافتن و كنترل علت و معلولها دچار عجز ميشويم، مشكل بسيار مهمي است. البته اگر يك علت در ميان ساير علتها غلبه جدي پيدا كند، مشكل تا حدودي حل ميشود، اين البته به معناي نفي شبكه علي مذكور نيست، بلكه اين علت به نحوي بر آنها غلبه پيدا ميكند كه تقريبا آن علل از اهميت ميافتند و پيشبيني ما تا حدود زيادي درست ميشود. البته در اين موارد نيز اگر اين علت غالب را به نحو عالمانه پيجويي و دقت كنيم، شاهد همان مشكل شبكه علي و علل بغرنج خواهيم بود.
تا اينجا گفتيم كه اگرچه شايد قول فلاسفه يعني الواحد لايصدر منه الاالواحد (هيچ علتي دو معلول ندارد) سخن درستي باشد، اما چندان به كار نميآيد، به خصوص وقتي كه قرار است واحد را تعريف كنيم. ما در زندگي با پديدههاي پيچيده
(complex) روبهرو هستيم و ترديد نيست كه اين پديدهها از عوامل متعددي تشكيل شدهاند كه اين عوامل هم در مقام فاعلي (علت) و هم در مقام قابلي (معلول) وقتي با يكديگر تركيب ميشوند، شبكهاي پيچيده و در هم تنيده را تشكيل ميدهند. غير از وجه كمي بايد كيفيت (چگونگي) را نيز در نظر گرفت، ضمن آنكه برهم كنشهاي (interactions) اين عوامل با هم را هم بايد در نظر داشت، در نتيجهگويي انسانها موجودات مستاصلي هستند. اينجا ممكن است انسان به نتايج غريبي برسد و اعلام كند كه هيچگاه نميتوان گفت يك چيز علت چيز ديگري است! براي مثال پيشبيني رفتار يك انسان در حالت عادي بسيار دشوار است. البته اگر آن انسان در حالت خاصي باشد، مثلا بسيار گرسنه يا تشنه باشد، پيشبيني رفتار او سادهتر ميشود و ميتوان حدس زد كه به دنبال غذا يا آب براي رفع گرسنگي و تشنگي است.
در دنياي آينده ما احتمالا از اين يك جانبهگراييهاي شخصيتي پرهيز خواهد كرد و انسانها معقول ميشوند. اين امر پيشبيني رفتارها را هم دشوارتر و هم سادهتر ميكند. از آن حيث كه انسانها دستكم در كنش ها (و نه واكنش ها) بيشتر مطابق قواعد ولو در پيچيدگيها رفتار ميكنند، آسانتر ميشود، اما از آن جهت كه يك انسان پيچيده خواستها و اميال فراوانتري دارد، كار دشوارتر ميشود. براي مثال در يك جامعه بدوي انسانها عمدتا به جستوجوي نيازهاي اوليه هستند و از اين حيث رفتارشان پيشبينيپذيرتر است از انسانهاي امروزي.
تمايز علم و تكنولوژي
به غلبه يك علت بر ساير علل اشاره شد. اين امر سبب ميشود كه ما احكامي صادر ميكنيم و به آن احكام پايدار ميمانيم. يعني اگرچه با نگاه دقيقتر علل متفاوتي در ظهور يك پديده ميتواند دخيل باشد، اما زندگي ما بهطور روزمره چنان است اين ظرافتها چندان دغدغهاي ايجاد نميكند، به همين خاطر علم مقادير زيادي از راه خودش را ميرود. به عبارت ديگر آنچه ما از دقت در علوم ميدانيم، چندان دقيق نيست. البته بايد تكنولوژي را از علم متمايز كرد. اين دو به شكلي متفاوت از آنچه تصور عمومي است، به يكديگر ربط دارند، يعني چنين نيست كه ابتدا نظريه علمي كشف يا ارايه شود و بر مبناي آن فناوري پيشرفت كند، بسياري از عوامل تكنولوژيك بدون اطلاع از مباني علمي يا حتي بر اساس بخت يا در نتيجه استمرار و آزمون و خطاهاي اغلب شكست خورده، ساخته شدهاند. بنابراين بهطور كلي تكنولوژي از سوي علم مورد حمايت قرار ميگيرد، اما نه به شكل عاميانهاي كه تصور ميشود، حتي با يك نظريه غلط ميشود تكنولوژي مفيد ساخت. در هر صورت با در نظر داشتن تمايز علم از تكنولوژي بايد گفت علم دقيق هم تا حدودي دقيق است و بخشي از ادعاي دقت علم نيز تبليغاتي است. براي كسي كه در فيزيك و شيمي كار ميكند، اين علوم چندان دقيق نيست، سياهچالهها مثال خوبي براي اين نكته است. با مطالعه جايگاه اصلي پيشرفتهاي علمي يعني مقالات علمي دانشمندان و پايان نامههاي معتبر دانشگاهي در مييابيم كه نظريات علمي بر خلاف تصور چندان دقيق نيستند و بخشي از اين موضوع به شبكههاي علي مرتبط ميشود كه كمي تا قسمتي از تاثيرات مستقيم آنها را ميتوان حدس زد.
تعبير شانس را دوست نداريم
در زندگي روزمره نيز چنين است. يعني موارد فراواني در زندگي روزمره هست كه ما را به اين نتيجهگيري سوق ميدهد كه گويي چيزي علت چيز ديگري نيست. البته با پذيرش اين حكم زندگي سختتر ميشود. اينجاست كه پاي عنصري به نظر خرافي به ميان ميآيد. عنصري كه مطلوب ما نيست و ما تمايل داريم كه دنيا در چنگال اقتدار ما باشد. اين عنصر شانس است. شانس را نبايد به معناي كلاسيك يعني بخت و اقبال يا تقدير در نظر گرفت، اگرچه ممكن است مشابه آنها به نظر برسد. براي مثال امكان ندارد يك نفر در تمام زندگياش يا ذاتا بدشانس باشد. شانس حساب احتمالات است و حساب احتمالات ارتباط ذاتي با فرد يا چيزي يا پديدهاي ندارد. شانس در بحث ما به معناي احتمالات است به عبارت ديگر شانس يعني در شبكههاي علي كه دهها عامل دخيل هستند و ما بعضي از آنها را نميشناسيم و در نتيجه از نوع و ميزان عملكرد آنها اطلاع نداريم، نتيجه قابل برنامهريزي و پيشبيني نيست. نمونه ساده آن بليت بختآزمايي است يا به دنيا آمدن فرزندي بسيار كم هوش از پدر و مادري باهوش يا ثروتمند شدن يا فقير ماندن آدمها.
البته ما عموما تعبير شانس را نميپسنديم، اما گريزي از كنار آمدن با آن نيست و اين به نظر من به آرامش روحي ما كمك ميكند. بعضي گرايشهاي به خصوص سياسي اين حرف را مضر ميدانند، زيرا معتقدند اين سخن انسان را از كوشش و پويش باز ميدارد. اما انساني كه تلاش ميكند و در بعضي موارد به نتيجه نميرسد، چارهاي جز اين ندارد. كنار آمدن با عنصر شانس در تحليل مسائل به انسان آرامش ميدهد، البته مثل هر چيز ديگري در دنيا ميتواند مورد سوءاستفاده قرار بگيرد يعني ميتواند ابزار از زير كار در رفتن و مسووليتپذير نبودن و خطاها را بر عهده نگرفتن شود. اما اينكه اين عنصر ميتواند مورد سوءاستفاده قرار بگيرد، نبايد باعث شود از آن استفاده نكنيم. شبكههاي علي از چنگ علم و اقتدار ما ميگريزند، به همين دليل ما نميتوانيم، علتهايي كه مطلوب ما هستند را تقويت كنيم و علتهايي را كه باعث ناخوشايندي ما ميشوند كنترل كنيم. البته در مورد بعضي از اين علل ميتوانيم و اين كار را هم ميكنيم، به همين دليل است كه دنيا را كمابيش بر اساس قواعد به محلي براي زيستن بدل كردهايم، اما مطمئنم بخش قابل توجهي از همان قسمي است كه در اختيار و آگاهي ما نيست. بنابراين بدون اينكه خوش شانسي يا بدشانسي را به دو صفت يا خصلت كه با ما به دنيا ميآيند، تقسيم كنيم، بايد حس كنيم در دنيايي هستيم كه در آن شانس نقش مهمي دارد، البته به غلظتهاي متفاوت. اينكه اثر انگشت هر فردي با ديگران متفاوت است، به دليل شبكه در هم تنيده علل دخيل و بر هم كنشهاي تقريبا نامتناهي آنها است.
البته معمولا ما شانس را در مورد زيبايي يا حتي هوش ميپذيريم، اما به سختي نقش آن را در مورد قدرت يا ورزيدگي اندام يا ثروت ميپذيريم. تا حدود زيادي حق داريم، زيرا اين پديدهها با يكديگر متفاوت هستند و آدمها با ويژگيهاي متفاوت ميتوانند قدرت يا ورزيدگي اندام يا ثروت متفاوت كسب كنند، اما ميزان كسب به پتانسيلها و آن شبكه علي ربط دارد و به همين خاطر نقش شانس در اين زمينه را نيز نميتوان ناديده گرفت. كنار آمدن با عنصر شانس البته بايد ما را از آفتهايي پرهيز دهد. امكان آن هست كه افرادي تنبليها يا بيفكريها يا هوسرانيهاي خود را به شانس نسبت دهند، اين به هيچوجه پذيرفتني نيست. اما عكس آن نيز بسيار رخ ميدهد، يعني مثلا ممكن است يك انسان بهشدت اخلاقي باشد، اما مورد خيانت قرار بگيرد. تفكر شانس در اين موارد باعث آرامش رواني و پذيرفتن شرايط باشد. همچنين مثل تمام مسائل عالم، ابزاري براي پيدا كردن نقطه بهينه
(optimal) طلايي براي استفاده از شانس وجود ندارد و بايد سنجيد و تمرين كرد كه چه ميزان براي كارهايي كه ميكنيم، مسووليتپذير باشيم و تا چه ميزان اتفاقات و حوادث را دخيل بدانيم. در اين زمينه بايد بازي تعادلي صورت گيرد كه البته ممكن است هميشه در پيدا كردن راهحل موفق نباشيم.
هميشه دنبال مقصر
نكته پاياني اينكه در ميزان دخالت شانس در حوادث عالم يك صفبندي غليظ (harsh) ميان موافقان و مخالفان نقش وجود دارد. البته در دنياي رسانه و روشنفكري اينكه نقش شانس ناديده گرفته شود، جذابتر و پرطرفدارتر است. انسانها به لحاظ فردي و روان شناختي نيز چنين هستند، يعني با گرفتار شدن به يك مشكل به دنبال مقصر ميگردند، زيرا انسانها به لحاظ طبع آمادگي پذيرش اين را كه در وقوع اين مشكل عنصر شانس تاثيرگذار بوده، ندارند. البته قطعا فلاكتهايي در دنيا مقصرهايي عمدي يا غيرعمدي دارد و در اين ترديد نيست اما ميزان آن محل بحث است. اين تصور كه برخي جريانهاي اجتماعي و سياسي به ترويج آن علاقه دارند و ميخواهند هر فلاكتي را برساخته (معمولا حكومت) بخوانند، درست نيست. به نظرم در اين جا نيز بايد مثل مورد شانس با اين مساله كنار بياييم كه اين خصوصيت غريزي و خصلت بدوي كه هر مشكلي بر سر انسان ميآيد، نتيجه يك موجود شر است كه بايد با آن مبارزه كنم، خصوصيت انسان متمدن نيست. انسان متمدن ميفهمد كه بخش اندكي از فلاكتهاي عالم محصول حكومتهاست و بديهاي در عرصه زندگي خيلي گسترده است. بخش بيشتري از فلاكتهاي ما از
بر همكنش مناسبات انسانها با يكديگر ناشي ميشود. حتي فراتر از آن بخش عمدهاي از فلاكتهاي انسان ناشي از بيتناسبي ميان موجود حساس ظريف مدركي مثل انسان با دنياي مادي است.
نقش احتمالات را ببينيم
بنابراين ما چون از واقعيتي به نام نقش شانس و تصادف در عليت و در اتفاقات اين عالم خصوصا از اتفاقات روزمره گريزانيم، تمايل داريم مشخصا آن را در قالب اتفاقات علي توضيح دهيم، در حالي كه بايد بپذيريم كه ساخت دنيا چنان است كه ضمن تلاش بينهايت براي بهبود وضعيت، بايد نقش شانس و تصادف را نيز قبول كنيم و در اهميت آن در پيدايش تفاوتها اذعان كنيم. بنابراين مشكل عليت كه در دنياي فكر و فلسفه و علم به آن پرداخته نشده مسائلي كه فيلسوفان و متافيزيسينها و علمشناسان به آن پرداختند، نبود. مشكلي كه زندگي ما را تحت تاثير قرار ميدهد، مساله شبكه علي و ناتواني ما در فهم آن و غلبه بر آن و در اختيار گرفتن آن و دخالت از طريق آن در در زندگيمان است؛ زندگياي كه متن اصلي آن خواهشگري است و حواشي آن تبيين عالم و كنجكاويهاي علي است. در اين مسير دو كار لازم است: نخست اينكه سهم شانس را در حد تعادل (كه به سادگي به دست نميآيد) را به رسميت بشناسيم و دوم اينكه آن خصوصيت مبارزهجويي سياسي را كه دوست داريم هر فلاكتي را به جريانهاي قدرت يا كساني نسبت دهيم و بعد با آنها ستيز كنيم و در اين ستيز ضمن اينكه هيچ چيز به دست نميآوريم، سختي و تلخي به بار بياوريم، را كنار بگذاريم. اين تصور كه همهچيز بايد در همين دنيا عادلانه باشد، باطل است. البته آن تصورات فولكلوريك ميتواند مثل گلبولهاي سفيد روح موجب كاهش نقش منفي نااميديها شود، اما ما به فولكلورهايي نياز داريم كه آرامش ما را بيشتر كند. بنابراين تا حدي اين فولكلورهايي كه براي كاهش فشارهاي دنياي نامتناسب با انتظارات و خواهشهاي انسان پذيرفتني است، اما نبايد به اينها زياد بها داد.
روزنامه اعتماد