به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ به نقل از نیویورکر، نگهبان روی دیوارهای شهر بابل در کتاب «اشعیا» میگوید: «صبح فرا میرسد و سپس شب!» وقتی خبر مرگ «هارپر لی» را شنیدم این جمله به ذهنم آمد. یکی از بزرگترین «نگهبانان» کشور ما در دهکده کوچک محل تولدش در ۹۰ سال پیش دار فانی را وداع گفت. چند خیابان دورتر از همین محل بود که خواندن و نوشتن را آموخت و سالها بعد معروف شد.
نام «مونروویل» اولین بار در سال ۱۹۶۰ و پس از اینکه «لی» اولین رمانش را چاپ کرد و سرزمینی خیالی به نام «میکاب» را به عنوان محل داستان خود انتخاب کرد در دنیا و میان خوانندگان وی شناخته شد.
کتاب به سرعت پرفروش شد و «کشتن مرغ مقلد» این نویسنده نیز در کنار شعر «بلبل» نوشته «جان کیتز»، شاعر بنام دوره رمانتیک انگلستان و «کلاغ» سروده «ادگار آلن پو»، شاعر و داستاننویس مشهور آمریکایی در فهرست پرندگانی آورده شد که در ادبیات نه تنها سبب لذت خوانندگان بلکه در یادها نیز ماندگار شدند. البته نسخه اصلی این کتاب به آسانی خلق نشد و «هارپر لی» پس از نگارش نسخه «برو نگهبانی بگمار» و رها کردن آن و تغییر آن به کتابی دیگر، در نهایت «کشتن مرغ مقلد» را به نگارش درآورد.
«نل هارپر لی» فرزند فرزند «آماسا کولمن لی» و «فرانسیس کانینگهام فینچ» در سال ۱۹۲۶ به دنیا آمد. پدر او که یکی از ژنرالهای جنگ بود در سال ۱۹۱۲ به «مونروکانتری» نقل مکان کرد و شرکت حقوقی کوچکی تشکیل داد که بعدها به نام Barnett, Bugg & Lee معروف شد. شرکت پیشرفت کرد و وی در سال ۱۹۲۹ روزنامه محلی شهر را خریداری کرد و کرسی شهر در خانه نمایندگان را به دست آورد.
«نل» فرزند چهارم خانواده و تا آن زمان کوچکترین فرزند خانواده بود. اولین فرزند خانواده «آلیس» نام داشت که ۱۵ سال از «نل» بزرگتر و جز اولین وکلای زن ایالت آلاباما بود. خواهر دوم او قبل از ازدواج خبرنگار بود و «ادوین» تنها پسر خانواده مهندسی خواند و قبل از اینکه در سن سی سالگی بر اثر آنوریسم مغزی از دنیا برود وارد سیستم نظامی کشور شده بود.
پدرشان همیشه به طنز میگفت بهتر است نام شرکت خود را به «لی و دختران» تغییر دهد اما «نل» علاقهای به رشته حقوق نداشت و از دانشگاه حقوق آلاباما اخراج شد و حرفه وی به عنوان نویسنده پس از ترک دانشگاه و نقل مکان به نیویورک آغاز شد. همیشه دلش میخواست نویسنده شود. در کودکی نقاشی میکرد و با «ترومن کاپوت» شاعر، که از دوستان وی بود و اشعارش در روزنامه پدر «لی» منتشر میشد، شعر میخواند. «لی» شروع به نوشتن کرد و بعدها در مصاحبهای اعلام کرد که ساعتها و روزها مشغول نوشتن میشد و احساس خستگی نمیکرد.
در نیویورک در کتابفروشی مشغول به کار شد و سپس به عنوان فروشنده بلیت در شرکت مسافرتی بریتانیا در خارج از کشور و شرکت هواپیمایی شرقی مشغول به کار پرداخت اما همچنان شبها را به نوشتن میگذراند. در تعطیلات و پایان هفته نیز از وقت خود استفاده میکرد. وقتی «نیویورک» را ترک کرد و به «منهتن» رفت نمیدانست چه کاری انجام دهد اما خوب میدانست باید مطلبی بنویسد و دین خود را به منطقه جنوب ادا کند.
چند سال گذشت و شغلهای مختلف و متفاوتی را تجربه کرد و از همه آنها متنفر بود! «کاپوت» دوست و همراه کودکیهای «لی» او را با چند زوج مختلف در آن منطقه آشنا کرد اما او فقط یکی از این زوجها را بسیار دوست داشت. «مایکل براون» ترانهسرایی که در «برادوی» کار میکرد و همسرش زن خانهداری که وظیفه مراقبت از دو فرزندانشان را به عهده داشت. آنها عاشق «لی» بودند و بسیار نگران این بودند که او وقت کافی برای نوشتن ندارد بنابراین در کریسمس سال ۱۹۵۶ پاکتی حاوی یک چک به عنوان هدیه «لی» به درخت کریسمس خود آویزان کردند که در آن نوشته بود: « یک سال مرخصی بگیر و کتابت را بنویس!»
خانواده «براون» مایل نبودند این لطفشان به «هارپر لی» فاش شود. این رازها دههها مخفی ماند اما اخیراً پس از کشف نامههای رد و بدل شده بین آنها هویتشان برملا شد. پیش از این همه میدانستند که خانم نویسنده در مقالههایش از یک زن و شوهر بسیار تشکر میکند اما هویتشان مشخص نبود.
با این لطف بزرگ و تأمین هزینههای یک سال، «هارپر لی» میتوانست نوشتن را ادامه دهد و اوایل سال ۱۹۵۷ بود که چند صفحه اول کتاب را به نماینده رسمی خود نشان داد و سپس کار به یک ویراستار سپرده شد.
«تی هوهوف»، ویراستار این کار به «لی» کمک کرد تا داستان خود را بسط دهد و آن را تبدیل به یک رمان کند. ویراستار کار پس از اولین بار خواندن اثر معتقد بود نوشته «لی» آغاز، میانه، و پایان منظمی ندارد و همه اتفاقات داستان بسیار نامنظم است.
اولین کسی که کتاب را خواند پیشنهاد رد آن را داد اما «هوهوف» احساس کرد شخصیتهای داستان مردم دنیا را تحت تأثیر قرار خواهد داد و داستان وجدان انسانها را بیدار میکند. «لی» کار را دوباره و چندباره ویراستاری کرد و در نهایت به شخصیت «جان لوئیس» و دخترک داستان رسید.
جنگهای جنوب در گذشته بر سر مزارع پنبه صورت میگرفت اما جنگ در زمانه جدید در دادگاهها اتفاق میافتاد و «لی» خوب میدانست که خوانندگان با محیط و مکانی که آن را توصیف میکند ارتباط برقرار میکنند. او دلش نمیخواست مانند «مارگارت میچل» یا «ویلیام فاکنر» داستان زندگی افراد در زندان یا جایگاه متهمان را شرح دهد. داستان او تصویر ترسناک یا عجیبی از جنوب به نمایش نگذاشت و خود او هم گرایش عجیبی به ارائه کمال انسانها و نه ضعفشان داشت.
این چنین بود که داستان «کشتن مرغ مقلد» در پی آن شد که ثابت کند تلاش و درک دیگر انسانها میتواند یک نژادپرست را تبدیل به شخصیتی چون «آتیکیوس فینچ» کند.
عکس پشت جلد «کشتن مرغ مقلد» که تصویر دخترکی با موهای کوتاه را نشان میدهد مانند خود «هارپر لی» است. این تصویر را «ترومن کاپوت» گرفته بود و او را کمی زیبا (البته نه خیلی) ، جدی، و البته کمی خنگ جلوه میدهد. او هیچگاه شمایل پسرانهاش را تغییر نداد. حتی چند سال پس از انتشار کتابش نیز چنین نکرد. صدها هزار نسخه از کتابش به فروش رفت. بسیار معروف شد و همه روزنامهها از او درخواست مصاحبه داشتند و سپس پیشنهاد اقتباس سینمایی از اثر و تبدیل کتاب به فیلم، اما او شخصی خجالتی بود و مصاحبههای مختلف را رد میکرد. ژانویه سال ۱۹۶۱ امتیاز فیلم به فروش رفت اما در میانه نگارش فیلمنامه و قبل از اتمام آن کتاب برنده جایزه «پولیتزر» شد. او با بردن این جایزه صدای مردم منطقهاش را به گوش دنیا رساند.
«هارپر لی» زمانی گفته بود دلش میخواهد «جین آستن» ایالت «آلاباما» شود. او میدانست که دهکدههای کوچک این منطقه حقایق زیادی را در خود پنهان کرده است و در نشان دادن این حقایق به مردم دنیا بسیار موفق عمل کرد. او به ما یاد داد میتوانیم نگهبانان خوبی باشیم!