شناسهٔ خبر: 42960 - سرویس دیگر رسانه ها

وابسته به امريكا؛‌مستقل از شاه/ بررسي دوره‌ نخست‌وزيری حسنعلی منصور در گفت‌وگو با سعيد ليلاز

شاه تا پايان عمر براي كارشناسان سازمان برنامه و بودجه عنوان عجيب و غريب «جوجه كمونيست‌هاي فكلي يا ماركسيست‌هاي امريكايي» را به كار مي‌برد، بنابراين آنها عليه دولت توطئه مي‌كنند. به همين دليل شاه در طول زندگي خود هيچگاه به سازمان برنامه اعتماد نكرد و حتي در سال ١٣٥٥ عملا سازمان برنامه را منحل كرد، گرچه با موج انقلاب اين انحلال شكل رسمي به خود نگرفت اما در عمل اين اتفاق افتاد.

فرهنگ امروز/ عاطفه شمس: هفدهم اسفندماه ١٣٤٢ امير اسدالله علم كه پس از توافق امريكا و شاه ايران به نخست‏وزيري رسيده بود، سرانجام پس از ٢٠ ماه صدارت به اراده شاه و بدون اعتنا به قوه مقننه استعفا كرد و جاي خود را به حسنعلي منصور داد. اين استعفا و سپس انتصاب منصور، از نظر سرعت عمل در مشروطيت ايران بي‏سابقه بوده است زيرا در همان روز كه علم از كار بركنار شد، منصور به اين مقام انتخاب شد و او كه از ماه‌ها قبل مهياي اين منصب بود، در همان روز، وزراي خود را معرفي كرد. حسنعلي منصور فرزند علي منصور، نخست‌وزير عصر پهلوي و از رجال كهنه‌كار دوره رضاشاهي بود. وي در ارديبهشت ١٣٠٢ چشم به جهان گشود و پس از پايان دوران تحصيل و دريافت مدرك ليسانس حقوق و علوم سياسي از دانشگاه تهران، كار دولتي خود را در سال ١٣٢٤ در وزارت امور خارجه آغاز كرد و با پشتوانه‌ قوي خانوادگي مدارج ترقي را طي كرد. سالروز انتصاب منصور به نخست‌وزيري بهانه‌اي شد تا با سعيد ليلاز، پژوهشگر سياسي و اقتصادي به تجزيه و تحليل دوره ١٠ماهه نخست‌وزيري حسنعلي منصور، انگيزه شاه از اين انتصاب و همچنين دستاوردها و تبعات صدارت او بپردازيم. متن گفت و گو با اين استاد دانشگاه شهيد بهشتي را در ادامه مي‌خوانيد.

   حسنعلي منصور در چه شرايطي به نخست‌وزيري منصوب شد؟
براي پاسخ به اين سوال بايد به ماجراي كودتاي ٢٨ مرداد بازگرديم چرا كه بدون مرور آن، قادر به فهم تحولاتي كه بعد از آن و طي ٢٥ سال، در ايران رخ داد از جمله نخست‌وزيري و همچنين قتل حسنعلي منصور نخواهيم شد. طي كودتاي ٢٨ مرداد، ايالات متحده به يك فعال سياسي تعيين‌كننده در ساختار سياسي ايران تبديل شد و جاي بريتانياي كبير را در مناسبات سياسي ايران گرفت. بعد از جنگ جهاني دوم، امريكايي‌ها با ٥٠ درصد توليد كل ثروت جهان به عالي‌ترين و بالاترين قدرت همه تاريخ خود رسيدند كه هرگز نه در قبل و نه بعد از آن، ايالات متحده به اين حد از قدرت نرسيده و در دنيا به لحاظ اقتصادي، سياسي و نظامي تعيين‌كننده نبوده است. به همين دليل، بيشتر كودتاها يا دخالت‌هاي نظامي-سياسي آنها در دنيا در دهه‌هاي ٥٠ و ٦٠ قرن بيستم ميلادي شكل مي‌گيرد. در اين فرآيند، امريكايي‌ها تبديل به نيروي هژمون در ساختار سياسي ايران مي‌شوند و محمدرضا شاه را وادار مي‌كنند تا به عنوان يك نيروي ضعيف داخلي همواره از منويات و خواسته‌هاي آنها تبعيت كند. شاه نيز بسيار از امريكايي‌ها و انگليسي‌ها مي‌ترسيد و اين ترس را تا آخر سلطنت خود و تا آخر عمر همواره به همراه داشت. در واقع، هم به‌شدت از آنها مي‌ترسيد، هم به‌شدت متنفر بود و هم به‌شدت وابسته بود و روي آنها حساب مي‌كرد و شايد در خيلي از موارد به صورت اغراق‌آميز درباره نيرومند بودن امريكايي‌ها فكر مي‌كرد. به همين دليل، از فرداي كودتاي ٢٨ مرداد، بين محمدرضا پهلوي با سپهبد فضل‌الله زاهدي، نخست‌وزيري كه هم شاه او را منصوب ايالات متحده مي‌دانست و هم خود او چنين احساسي را داشت، كشمكش بروز كرد. اين اختلاف نظر و كشمكش تا اسفند ١٣٣٣ كه شاه موفق شد قرارداد كنسرسيوم را بين شركت نفت ايران با كنسرسيومي كه امريكايي‌ها در آن دست بالا و نقش اصلي را داشتند عقد كند، ادامه پيدا كرد. سپس شاه توانست سپهبد زاهدي را بركنار كند و براي اثبات اينكه مي‌تواند كشور را اداره كند به امريكا برود.
   نقش امريكايي‌ها در ايران با بركناري زاهدي چه تغييري پيدا مي‌كند؟
نقش امريكايي‌ها در ساختار سياسي ايران با كنار رفتن زاهدي كاهش پيدا نكرد. در واقع كسي كه لقب تاج‌بخش را گرفته بود و كودتاي ٢٨ مرداد را به انجام رسانده بود، به خاطر وابستگي به امريكا يا تهور شاه از اينكه وابسته و منصوب امريكا بود چنان مغضوب و مورد نفرت وي واقع مي‌شود كه وقتي به عنوان سفير به سوييس مي‌رود همانجا مي‌ماند تا سال ١٣٤٢ كه فوت مي‌كند. زاهدي تا پايان عمر خود، به جز يك هفته كه آن هم براي شركت در مراسم ازدواج پسرش با شهناز پهلوي، دختر شاه در ١٣٣٦ به تهران آمد، اجازه ورود به كشور را نداشت. در واقع ترس و نفرت شاه و حساب بردن او از امريكا سبب مي‌شود كينه‌هاي او روي زاهدي خالي شود. اما نفوذ امريكايي‌ها در ايران توسط دولت‌هاي بعدي همچنان برقرار مي‌ماند. اين دولت‌ها روي كار مي‌آيند تا به اقبال مي‌رسد؛ بر اساس سياست‌هاي اقتصادي منوچهر اقبال كه طي آن ابوالحسن ابتهاج در سال ١٣٣٧ از رياست سازمان برنامه و بودجه كنار گذاشته مي‌شود و كشمكش‌هاي داخلي به وجود مي‌آيد، ركودي بزرگ و نخستين ركود درون‌زا در اقتصاد ايران پديد مي‌آيد كه البته از نظر شدت، با ركودي كه ما همين اواخر تجربه كرديم و اكنون نيز در آن هستيم قابل مقايسه نيست اما نسبت به عملكرد اقتصادي ايران در آن سال‌ها يك ركود بزرگ به حساب مي‌آمد. اين اتفاق، شاه را به‌شدت به فكر فرو مي‌برد و او را وادار مي‌كند كه در اوايل سال ١٣٤٠ تحت فشار امريكايي‌ها و براي جلوگيري از بروز انقلاب و ناآرامي علي اميني سفير ايران در واشنگتن را كه در گذشته نيز وزير دارايي دولت فضل‌الله زاهدي بود و قرارداد كنسرسيوم را با امريكايي‌ها امضا كرده و از اين بابت نيز متهم به رشوه گرفتن از آنها شده بود، به نخست‌وزيري منصوب كند. در اين دوره جان. اف كندي به عنوان يك دموكرات به تازگي جاي آيزونهاور جمهوري‌خواه را در كاخ سفيد گرفته بود و از آنجايي كه امريكايي‌ها شنيده بودند كه خروشچف رهبر شوروي، برنامه‌هايي براي فروپاشي، تضعيف و به دامان شوروي افتادن ايران دارد و جلوه‌هاي تازه‌اي نيز از شدت گرفتن جنگ سرد از طريق ماجراي خليج خوك‌ها در كوبا و همچنين كشمكش‌هاي آنها در امريكاي لاتين پديد آمده بود، ايران به عنوان تنها كشور كاپيتاليست جهان كه داراي طولاني‌ترين مرز دنيا با اتحاد شوروي در اوج جنگ سرد بود، در مركز توجه امريكايي‌ها قرار گرفت. آنها حتي تا اواخر دهه ١٣٤٠ به ايران كمك مالي و نظامي مي‌كردند، طرح مارشال در ايران اجرا مي‌شد، نيروها و كارشناسان امريكايي در ايران فعال بودند، سازمان برنامه را به شكل نوين آن، شكل دادند و نخستين برنامه‌ريزي جامع در ايران را نيز در سال ١٣٤١ امريكايي‌ها به اجرا درآوردند. همين‌ها شاه را وادار مي‌كنند كه براي جلوگيري از سقوط ايران در دامان كمونيسم كه خروشچف پيش‌بيني كرده بود «ايران مثل يه سيب گنديده به دامان كمونيسم سقوط خواهد كرد»، علي اميني را به نخست‌وزيري منصوب كند.
   قاعدتا حضور اميني به عنوان عنصري كه به امريكا دلبستگي داشت ،تهديد جديدي براي شاه محسوب مي شد.
علي اميني از همان ابتدا روابط بسيار ملتهب و پركشمكشي با شاه داشت. در بعضي جاها نيز واقعا اشتباهاتي را مرتكب شد؛ به‌طور مثال احمد آرامش را كه بعدها در يك تبادل تيراندازي بين نيروهاي امنيتي حكومت كشته شد به عنوان رييس سازمان برنامه و بودجه روي كار گذاشت. وي تنها رييس سازمان برنامه‌اي است كه كشته شده و جالب است كه هيچ كس در تاريخ ايران به اين موضوع توجه نكرده است. احمد آرامش يكي از شخصيت‌هاي بسيار عجيب، پيچيده و ناشناخته در تاريخ معاصر ايران است كه اميني او را به عنوان رييس سازمان برنامه منصوب كرد و او كوشيد كل ساختار سازمان برنامه و بودجه را تغيير دهد. شاه با اميني مجددا به خاطر همين ترس ذاتي و فكري كه درمورد امريكايي‌ها داشت و اينكه مي‌ترسيد اميني يا شخص ديگري را جايگزين او كنند، رابطه خوبي نداشت، به همين دليل نيز اميني با شاه درافتاد. بعد از كودتاي ٢٨ مرداد و در سال‌هاي ٣٧-٣٦ سرلشكر محمدولي قرني براي كودتا عليه شاه در داخل ارتش - كه نخستين و شايد آخرين تلاش داخل ارتش براي سرنگوني يك رژيم غير از كودتاي نوژه بوده است- اقدام كرد كه اتفاقا در تماس با امريكايي‌ها صورت گرفت، بنابراين شاه خيلي بي‌پايه و اساس در اين مورد فكر نمي‌كرد. به هر حال بعد از فشار امريكايي‌ها شاه مجبور شد با علي اميني كار را ادامه دهد و اين فشار از سوي امريكايي‌ها به جايي كشيد كه وقتي اسفندماه ١٣٤٠ براي بررسي مفاد برنامه سوم عمراني ايران كه تا امروز بزرگ‌ترين، دقيق‌ترين، جامع‌ترين و تئوري‌ترين برنامه‌اي است كه در تاريخ ايران -حتي در مقايسه با پنج برنامه توسعه پس از انقلاب از لحاظ پايه‌هاي نظري و عمق دانش حاكم بر آن- نوشته شده، وارد ساختمان سازمان برنامه و بودجه مي‌شود تا برنامه را در حضور او رونمايي كنند مي‌پرسد چه كسي دستور داده تا اصلاحات ارضي جزو برنامه باشد؟ پاسخ مي‌گيرد كه اين جزو اصلي‌ترين مفاد برنامه و مركزيت اصلي برنامه سوم است. اما بدون توجه به اين امر، دستور مي‌دهد اصلاحات ارضي را از برنامه حذف كنند و در واقع شاكله وجودي برنامه سوم را از محتوا تهي مي‌كند.
جالب اينجاست كه چهار ماه بعد از شروع برنامه سوم در اول مهر ١٣٤١ يعني در بيست و پنجم دي ماه، خود شاه مي‌آيد و از ترس يا فكر اينكه مبادا اين برنامه به نام دولت اميني تمام شود در قالب طرح شاه و ملت، اصلاحات ارضي را دوباره در برنامه مي‌گنجاند. علي اميني، احمد صدر حاج سيد جوادي را به دادستاني كل تهران و احمد آرامش را به رياست سازمان برنامه منصوب مي‌كند در حالي كه من فكر مي‌كنم او اصلا رژيم شاهنشاهي را قبول نداشت. حسن ارسنجاني را نيز به عنوان وزير كشاورزي و مسوول انجام اصلاحات ارضي انتخاب مي‌كند كه اصلا اعتقادي به رژيم شاه نداشته و وقتي به او گفته شد كه اين اصلاحات ارضي شما بوي خون مي‌دهد پاسخ داد اتفاقا من به دنبال همين هستم. بنابراين پيدا است كه اين انتصابات شاه را بيشتر به وحشت مي‌اندازد؛ شاهي كه تجربه دولت اقبال را دارد كه اقتصاد ايران را وارد ركود مي‌كند، تجربه فضل‌الله زاهدي را دارد كه هميشه از او مي‌ترسيد و شاهي كه تجربه قرني را دارد كه در تماس با امريكايي‌ها براي كودتا تلاش مي‌كرد. در واقع تلاش شاه براي بركناري ابوالحسن ابتهاج به نوعي تلاش براي بيرون كردن جناح تفكر امريكايي از سازمان برنامه نيز بود.
   چه  دلايلي باعث شد شاه دستور انحلال سازمان برنامه را صادر كند؟
 شاه تا پايان عمر براي كارشناسان سازمان برنامه و بودجه عنوان عجيب و غريب «جوجه كمونيست‌هاي فكلي يا ماركسيست‌هاي امريكايي» را به كار مي‌برد، بنابراين آنها عليه دولت توطئه مي‌كنند. به همين دليل شاه در طول زندگي خود هيچگاه به سازمان برنامه اعتماد نكرد و حتي در سال ١٣٥٥ عملا سازمان برنامه را منحل كرد، گرچه با موج انقلاب اين انحلال شكل رسمي به خود نگرفت اما در عمل اين اتفاق افتاد. در اين شرايط وقتي ركود اقتصادي ايران تشديد مي‌شود، شاه آن را به حساب كشمكش‌هاي بين خود و دولت برخاسته از ايالات متحده در ايران مي‌گذارد. در خاطرات علم نيز آمده است كه شاه تا پايان عمر خود همچنان فكر مي‌كرد علي اميني اين ركود اقتصادي را به دستور امريكايي‌ها و براي ساقط كردن وي ايجاد كرده بود. به همين دليل بر سر بودجه نظامي و كنترل ارتش، يعني دقيقا همان اختلافي كه با مصدق پيدا كرد و به كودتاي ٢٨ مرداد انجاميد با اميني اختلاف نظر پيدا مي‌كند.
   دليل سقوط اميني چه بود؟و چه عواملي سبب شد امريكايي‌ها بپذيرند اميني را كنار بگذارند؟
شاه امريكايي‌ها را از قبل قانع مي‌كند كه اگر اجازه دهند علي اميني را بركنار كند، خود او تمام اصلاحات مورد نظر آنها را اجرا مي‌كند و بعد به بهانه بودجه دولت اميني سقوط مي‌كند و شاه در تيرماه ١٣٤١ يكي از خادمان خود به نام امير اسدالله علم را كه وابستگي او به انگليس مشهود بوده و به عنوان يك عنصر ضد امريكايي شهرت داشت به نخست‌وزيري مي‌گمارد و بلافاصله به امريكا سفر مي‌كند و به آنها اطمينان مي‌دهد كه خود، تمام اصلاحات مورد نظر آنها را انجام خواهد داد. من فكر مي‌كنم شاه از اينجا شروع به كندن از امريكا و برقراري موازنه در كشور مي‌كند. شاه حتي در سال‌هاي ٤٤-٤٣ براي نزديك شدن به اتحاد شوروي تلاش مي‌كند كه اين برخلاف ميل امريكايي‌ها بوده است. ممكن است در حال حاضر اين حرف عجيب به نظر بيايد اما اينها واقعيت‌هاي تاريخي ايران است. در دوره نخست‌وزيري علم، چند اتفاق مهم روي مي‌دهد؛ صفي اصفيا را به عنوان رييس سازمان برنامه و بودجه منصوب مي‌كند كه به نظر من بزرگ‌ترين و برجسته‌ترين تكنوكرات تاريخ ايران است. اصفيا بلافاصله يك اختيار تام از نخست‌وزير مي‌گيرد و با كمك بانك ملي شروع به شكستن ركود اقتصادي مي‌كند، اجراي برنامه سوم عمراني را آغاز مي‌كند، از ششم بهمن كه انقلاب شاه و ملت به تصويب مي‌رسد دوباره اصلاحات ارضي را اين‌بار به نام شاه و نه به نام دولت يا علي اميني يا حسن ارسنجاني يا ايالات متحده، به شاكله برنامه سوم برمي‌گرداند و موفق‌ترين پروژه اقتصادي تاريخ ايران تا به امروز را با كمك ارسنجاني و با رياست شخص شاه شكل مي‌دهد. قيام ١٥ خرداد ٤٢ كه پديد مي‌آيد علم به‌شدت آن را سركوب مي‌كند. امور كشور پيش مي‌رود اما امريكايي‌ها در اين اوان مجددا به شاه فشار مي‌آورند كه كشور به اصلاحات سياسي-اقتصادي نياز دارد. دولت علم تا اسفند ٤٢ روي كار مي‌ماند، از همان اواسط سال ٤٢ اگر به خاطرات علينقي عاليخاني مراجعه كنيد مي‌خوانيد كه حسنعلي منصور همه جا مي‌نشست و مي‌گفت من مامور تشكيل كابينه هستم، من مي‌خواهم در ايران دولت تشكيل دهم و اين جوان ٣٦ ساله با چنان اطمينان خاطر و اعتماد به نفسي رفتار مي‌كرد كه گويي فردي است در مقابل شخص شاه كه مي‌خواهد به موازات او كشور را اداره كند. مروري بر سوابق خانوادگي منصور نشان مي‌دهد كه پدر او نخست‌وزير و يكي از رجال دوران رضاشاه بود كه در تمام عمر خود يا سناتور يا نخست‌وزير يا وزير در قسمت‌هاي مختلف بوده است. حتي وقتي در دوره رضاشاه و در سال‌هاي ١٣١٦ و ١٣١٧ كه وزير طرق و شوارع بود به زندان مي‌افتد نمي‌توانند او را مدت زيادي در حبس نگه دارند و بلافاصله آزاد مي‌شود. يعني محسن صدرالاشراف كه رييس ديوانعالي كشور بوده در محاكمه عملا منصور را تبرئه مي‌كند و رضاشاه به قدري عصباني مي‌شود كه صدرالاشراف را بركنار مي‌كند اما درباره منصور كاري از دست او برنمي‌آيد و او حتي بعد از شهريور ١٣٢٠ نيز به عنوان يك رجل سياسي كه در واقع وابسته به بريتانيا بوده چندبار ديگر به نخست‌وزيري مي‌رسد.
  مهم‌ترين دلايل انتخاب منصور براي نخست‌وزيري چه بود؟
حسنعلي منصور يك پشتوانه بسيار نيرومند از سوي پدر در ساختار سياسي داخلي ايران و در بريتانيا داشت كه در واقع قدرت سنتي داراي نفوذ در ايران بوده است و خود او نيز پيوندهاي مستقل و جديدي با امريكايي‌ها مي‌بندد. بر اثر همين پشتوانه و تسلطي كه بر دانش روز داشت جزو نسل جديد سياستمداران ايران بوده و بسيار با اعتماد به نفس و تبختر كار مي‌كرد به گونه‌اي كه عاليخاني مي‌گويد در تمام محافل معروف بود كه او مي‌خواهد به زودي نخست‌وزير ايران شود. منصور نيز با اعتماد به نفس زيادي مي‌گفت كه ما به دنبال چه مي‌گرديم به گونه‌اي كه وقتي خود عاليخاني را به منصور معرفي مي‌كنند مي‌گويند ما به اين دليل تو را براي وزارت اقتصاد به منصور معرفي مي‌كنيم كه تو ديگر تحصيلات امريكايي نداري و در فرانسه درس خوانده‌اي، چرا كه منصور زيادي به امريكايي بودن معروف بود و سعي مي‌كرد بين انگليس و امريكا توازن برقرار كند بنابراين دوباره عنصر فرانسه وارد مي‌شود. اصلا خود اميرعباس هويدا به عنوان يك تحصيلكرده فرانسه و يك فرانكوفيل در ساختار سياسي آن روز ايران و كساني مثل عاليخاني به همين شكل وارد آن شاكله مي‌شوند. منصور دولت خود را در اواخر سال ١٣٤٢ تشكيل مي‌دهد. وقتي منصور كشته مي‌شود و شاه وزير دارايي او را كه دوست نزديك منصور نيز بوده به عنوان نخست‌وزير منصوب مي‌كند، اين دوست ديگر پيوندهاي سابق با امريكا را ندارد و پيوندهاي او با امريكا با واسطه است. من در مصاحبه ديگري با «اعتماد» گفته بودم كه بزرگ‌ترين مشكل يا ويژگي هويدا اين بود كه چون هيچ وابستگي روشني به قدرت‌هاي بين‌المللي حاكم بر ساختار سياسي ايران نداشت، خود را در محمدرضا پهلوي ذوب كرد و توانست طولاني‌ترين دولت و دوره نخست‌وزيري تاريخ ايران را -كه هرگز نيز تكرار نخواهد شد- شكل دهد.
    انتصاب حسنعلي منصور به عنوان يك عنصر تازه‌كار كه سابقه اجرايي چنداني در سپهر سياسي كشور نداشت، در بين سياستمداران كهنه‌كار نارضايتي‌هايي را ايجاد كرد. فارغ از پشتوانه نيرومندي كه فرموديد از سوي پدر متوجه او بود، رزومه سياسي خود منصور را چگونه تحليل مي‌كنيد؟ چه عواملي سبب شد اين جوان بي‌تجربه خود را تا حد نخست‌وزيري ايران بالا بكشد؟
خود او جواني بود كه به تازگي وارد ساختار اجرايي ايران شده بود و همانطور كه شما به درستي اشاره كرديد هيچ سابقه روشني در تصدي امور و در ساختار اداري ايران نداشت و نخست‌وزيري او واقعا يكي از انتصابات شگفت آور بود. اما به هر حال اين فرق زيادي نمي‌كرد زيرا علي اميني نيز كه همه عمر خود را در خدمت حاكميت در ايران بود نتوانست كاري انجام دهد. در واقع رزومه منصور كمابيش شبيه علي اميني بود. پدر اميني نخست‌وزير بود بعد خود او نيز نخست‌وزير شد، پدر اميني و پدر منصور هر دو انگلوفيل بودند و علي اميني نيز مانند منصور با امريكايي‌ها پيوندهايي داشت چرا كه بعد از كودتاي ٢٨ مرداد نسل جديد سياستمداران در ايران به فراست دريافته بودند كه بايد خود را با امريكا همسو كنند نه با انگليس. هر دوي آنها به اين نكته پي برده بودند و همين نيز باعث شد كه حسنعلي منصور خود را بالا بكشد. در واقع به نظر مي‌رسد امريكايي‌ها سعي مي‌كردند تكنوكرات‌هاي جواني را كه داراي سابقه اجرايي خاصي نبودند و پيوندهاي قاطعِ بقيه تكنوكرات‌ها مثل علي اميني در ايران را نداشتند، روي صحنه بياورند چرا كه فكر مي‌كردند آنها مي‌توانند به بهبود عملكرد و وجهه دولت در ايران كمك كنند. شاكله سازمان برنامه و بودجه نيز همين گونه شكل گرفت؛ ابوالحسن ابتهاج يا گروه مشاوران امريكايي هاروارد در دانشگاه‌هاي امريكا به دنبال نخبگان ايراني‌اي مي‌گشتند كه هيچ گونه سابقه اجرايي نداشتند، مثل خداد فرمانفرماييان كه در امريكا و در دانشگاه پرينستون در حال تحصيل بود و از او مي‌پرسند آيا حاضر است معاون سازمان برنامه شود، يا كساني مثل عبدالمجيد مجيدي. همه آنها تكنوكرات‌هايي بودند كه در امريكا درس مي‌خواندند و بدون داشتن هيچ پشتوانه‌اي، يك ضرب در ساختار سياسي ايران پست مي‌گيرند و شروع به رشد كردن مي‌كنند. اگر شما به شاكله سازمان برنامه و بودجه در دهه‌هاي ٤٠ و ٥٠ نگاه كنيد مي‌بينيد كه همه كارشناسان سازمان برنامه و بودجه در امريكا تحصيل مي‌كردند، سپس در اين سازمان پست معاونت مي‌گرفتند و بعد در ساختار سياسي ايران تبديل به وزير و وكيل مي‌شدند. بنابراين به نظر مي‌رسد حسنعلي منصور يك استثنا نبود بلكه بخشي از يك روند و بخشي از رويكرد جديد امريكايي‌ها در ايران بود.
    در اين ميان ابهامي كه وجود دارد انگيزه شاه از انتصاب منصور به نخست‌وزيري است. چرا شاه مهره‌اي را به كار مي‌گيرد كه از روي كار آمدن او راضي نيست؟
به خاطر فشار امريكايي‌ها. به نظر من تا وقتي كه امريكايي‌ها به شاه فشار مي‌آوردند رژيم شاه نمي‌توانست آنگونه به سمت ديكتاتوري برود و به اعليحضرت همايوني ابرقدرت تبديل بشود و البته تا آن زمان نيز نشد. بعد از نخست‌وزيري هويدا بود كه شاه شروع به محكم كردن پايه‌هاي حكومت خود كرد. در واقع بعد از كودتاي ٢٨ مرداد موازنه قدرت از مصدق و نيروهاي ملي به نيروهاي امريكا محور منتقل شد. پيش‌تر گفتم كه شاه تا آخر عمر از بريتانيايي‌ها و امريكايي‌ها هم به‌شدت مي‌ترسيد، هم به‌شدت متنفر بود و هم به‌شدت حساب مي‌برد. يعني فكر مي‌كرد هرچه آنها بگويند انجام خواهد شد و سوءظن عجيب و غريبي داشت كه تا پايان عمر هم آن را حفظ كرد و البته باز تكرار مي‌كنم كه اين سوءظن خيلي بي‌پايه و بي‌مايه نبود. به‌طور مثال شورش معلمان كه منجر به كشته شدن دكتر خانعلي، سقوط شريف امامي و ظهور دولت علي اميني در سال ١٣٤١ شد را به حساب توطئه امريكا مي‌گذاشت. ركود اقتصادي ايران را نيز به حساب امريكايي‌ها مي‌گذاشت و اگر دقت كنيد و اگر منصفانه قضاوت كنيم در تمام دهه ٥٠ بيشترين فشار در حوزه نفت را بر امريكايي‌ها وارد كرد يعني وارد يك كشمكش واقعي با امريكايي‌ها در صحنه نفت شد.
   ‌ به هر حال منصور يك فرد تحصيلكرده بود و در سلك روشنفكران نيز قرار مي‌گرفت. آيا مي‌توان گفت شاه با انتصاب وي قصد داشت در بين قشر روشنفكر براي دربار وجهه‌اي دست و پا كند؟
بيشتر مي‌توان گفت انتصاب منصور يك تغيير نسل جدي در ساختار اجرايي و سياسي ايران بود كه براي نخستين بار اتفاق افتاد و ديگر به عقب بازنگشت. يعني نخستين باري كه برگشت دولت شريف امامي بود كه بعد از اقبال براي مدت كوتاهي روي كار آمد و بعد از او كار با علي اميني ادامه يافت. همه اينها با وجود گرايش‌هاي متفاوت‌شان در طرفداري از بريتانيا يا امريكا، جزو رجال سنتي و قديمي ايران و جزو نسل مربوط به دوره رضاشاه بودند ولي شاه در عين حال مي‌خواست نخست‌وزيران و وزراي كمتر از سن خود را داشته باشد و حسنعلي منصور نخستين نخست‌وزيري بود كه از شاه كوچك‌تر بود. هويدا نيز نسبت به شاه سن كمتري داشت، حتي اميراسدالله علم نخست‌وزير قبل از منصور، همسن شاه بود. بنابراين شاه به دنبال يك تغيير نسل در تكنوكرات‌ها، بروكرات‌ها، دولت‌ها و در عين حال در سياستمداران ايران نيز بود. او همواره مي‌خواست از زير سايه رجال رضاشاهي بيرون بيايد و اين تغيير نسل را انجام دهد. بعد از اينكه برنامه‌هاي عمراني در ايران شروع شد و نوعي استقرار در ايران شكل گرفت، ترور ديگري كه به اندازه ترور منصور شاه را خوشحال و به او كمك كرد و هر دو نيز به هم ربط داشت، ترور جان. اف كندي بود. شاه هرگز از كندي خوشش نمي‌آمد و هرگز با او روابط دوستانه برقرار نكرد و بعد از او با جانسون و به ويژه با نيكسون بود كه دوباره روابط ايران با امريكا احيا شد. بنابراين كنار رفتن كندي، ترور منصور و همه اينها به نفع شاه بود و منجر به اين شد كه او بتواند پيوندهاي مستقيم خود را برقرار كند.  
   ‌ انتصاب منصور در آن دوره چه تبعاتي داشت؟ آيا صرف انتصاب او مي‌توانست واكنش برانگيز باشد و آيا اساسا انتصاب او دستاورد مثبتي را ولو به صورت مقطعي به همراه داشت؟
حسنعلي منصور قبل از نخست‌وزيري، دبير شوراي اقتصاد بود و بر مسائل اقتصادي اشراف داشت. پيدا كردن علينقي عاليخاني توسط منصور نشان از يك هوشمندي خيلي خوب دارد زيرا عاليخاني با وجود اينكه شاه هرگز از او خوشش نمي‌آمد به نظر من موفق‌ترين وزير اقتصاد تاريخ ايران تا به امروز بوده است. يعني او در كنار صفي اصفياء تبديل به نسل ماندگار در تاريخ ايران و در بين بروكرات‌ها و تكنوكرات‌هاي ايران شدند و بنياني را پايه‌گذاري كردند كه هويدا نيز آن را تغيير نداد. يعني در آن شاكله اجرايي، اداري و تكنوكراسي تغيير مهمي رخ نداد و تنها پايه‌هاي قدرت سياسي منصور از ايالات متحده توسط ترور او به داخل ايران منتقل شد و شاه خود نماينده مستقم منويات امريكا در ايران شد. اين موضوع به گونه‌اي اتفاق افتاد و كار به جايي رسيد كه اميراسدالله علم به وزير خارجه واقعي ايران تبديل شد. يعني ترور منصور نقطه پاياني مهمي بود بر دولت‌هاي دوگانه در ايران و ماهيت قدرت در كشور كه از دو منشا مشروعيت برخوردار بود. در حال حاضر نيز اين مساله در ايران موضوعيت دارد منتها دو طبقه اجتماعي متفاوت هستند اما در آن زمان يك منشا در داخل و ديگري در خارج از كشور بود. در ماجراي قتل حسنعلي منصور شاه براي هميشه به اين موضوع خاتمه داد و به گونه‌اي شد كه وزير امورخارجه فقط مسووليت روابط تشريفاتي را در دولت‌ها ايفا مي‌كرد و به خصوص بعد از كنار گذاشتن اردشير زاهدي از وزارت خارجه در سال ١٣٥٠ و بعد از آن با به كار‌گذاري اميراسدالله علم، شخص شاه وزير امور خارجه ايران شد. يعني هر كاري كه شاه اراده مي‌كرد علم از طريق سفرا انجام مي‌داد، شاه نيز با وزراي امريكا و بريتانيا و مقامات آنها دايما در تماس بود و اين امر منجر به كنار گذاشته شدن سازمان برنامه و بودجه براي هميشه شد، وزارت خارجه نيز براي هميشه كنار زده شد و امراي ارتش هرگونه ارتباط خود را با منشا غير قدرت داخلي از دست دادند. در واقع از يك جنبه حكومت مركزي در ايران شكل پيدا كرد. به نظر من يكي از عوامل جدي انقلاب اسلامي نيز همين اتفاق بود زيرا بعد از اينكه امريكايي‌ها و بريتانيايي‌ها منابع مستقل تماس با ايران را به‌شدت از دست دادند ديگر قادر به فهم درست مسائل ايران نبودند. يعني بعد از اينكه امريكايي‌ها مي‌ترسيدند يا نمي‌توانستند با ايران مستقلا در ارتباط باشند يا ايراني‌ها در داخل حكومت مي‌ترسيدند با امريكا تماس مستقيم برقرار كنند و شاه تنها نقطه ارتباط امريكايي‌ها با تمام رژيم شده بود و بعد از ترور منصور، آنها قدرت تحليل مسائل ايران را از دست دادند. بنابراين امريكايي‌ها و بريتانيايي‌ها با يك تصوير كاملا ظاهري و ساخته شده از ايران رو‌به‌رو شدند و خيلي دير فهميدند كه داخل حكومت در ايران فاسدتر از زماني است كه آنها دولت منصور را به هويدا تحويل دادند.
    ‌ آقاي دكتر براي جمع‌بندي بفرماييد به‌طور كلي حكومت‌هايي با ويژگي رژيم شاه چه زماني به سمت چنين انتخاب‌هايي -مثل انتصاب حسنعلي منصور به نخست‌وزيري- مي‌رفتند؟
ببينيد به نظر من بهتر است بپرسيد اينگونه حكومت‌ها چه زماني از امثال حسنعلي منصور بي‌نياز مي‌شوند زيرا در اين زمان حكومت‌ها پايه‌هاي خود را چنان مستحكم مي‌كنند كه فكر مي‌كنند ديگر مي‌توانند خود به تنهايي كشور را اداره كنند. درست است كه پايه‌هاي دولت منصور در امريكا بود اما حتي اگر شما اين منشا را ناديده بگيريد و فرض كنيد نخست‌وزيري روي كار بيايد كه پايه‌هاي قدرت او منشا داخلي داشته باشد اما باز هم مستقل از شاه كار كند، اين روال نمي‌گذارد رژيم از هم بپاشد و اجازه نمي‌دهد رژيم آنقدر اشتباهات خود را بدون هر گونه انتقاد داخلي ادامه دهد كه به نقطه برگشت‌ناپذير برسد. از شهريور ١٣٢٠ تا سال ١٣٤٣ به مدت ٢٣سال، منشاهاي همه دولت‌ها در ايران، چه داخلي مثل دولت مرحوم مصدق و چه خارجي مثل تمام دولت‌هاي ديگر، مستقل از پايگاه اجتماعي قدرت خود شاه بود. بنابراين منصور قاعده بود، استثنا يا تغيير قاعده از آن به بعد اتفاق افتاد. ما از سال ١٣١٢ تا ١٣٢٠ همين حالت را در ايران داشتيم كه دولت ها مثل دولت حسن مستوفي، مهديقلي خا ن هدايت و پس از او دولت فروغي منشأهاي مردمي نداشتند و اين موضوع منجر به سقوط رضاشاه نيز شد. بنابراين  وقتي ما منشاهاي مشروعيت متفاوت يا مستقل از شاه چه متكي به خارج يعني انگليس در دوره رضاشاه و امريكا در دوره محمدرضاشاه و چه متكي به داخل مثل دولت مصدق، مهديقلي خان هدايت و مستوفي را داريم، اينها هيچگاه اجازه نمي‌دهند كه شاكله كلي نظام گسيخته شود و از كار بيفتد. بنابراين در پاسخ به پرسش شما بگويم اين حسنعلي منصور بود كه تحت قاعده تاريخي ايران روي كار آمده بود نه دولت بعد از او، در واقع دولت پس از او قاعده را تغيير داد و به همين دليل دوباره سرنگون شد. اگر نگاه كنيد مي‌بينيد كه فهم نادرست رضاشاه يا تلاشي كه او كرد در باب اينكه منشا مشروعيت نخست‌وزير خود را بر يك جوان ٣٧ ساله قرار دهد فقط به اين دليل كه آنچه را كه او دوست داشت بشنود بر زبان رانده بود، باعث سرنگوني او شد و همين اتفاق در سال ١٣٤٣ درباره پسر او محمدرضا پهلوي نيز تكرار شد.

 

روزنامه اعتماد