فرهنگ امروز/ محسن آزموده: فرافكني علل توسعهنيافتگي تاريخي ما به بيگانگان، استعمار، موقعيت جغرافيايي يا نخبگان سياسي تنها با ايجاد توهم دانايي ما را از فهم ريشههاي اصلي مشكلات مان باز ميدارد. تاكيد نابجا بر يكي دو مفهوم مثل امتناع تفكر يا زوال انديشه يا جامعه كوتاهمدت و تسري دادن آن به سراسر تاريخ نيز تنها به كار كليگويي ميآيد و نوري بر گوشه و كنارهاي تاريك تاريخ پرفراز و نشيب اين سرزمين نمياندازد، بلكه تنها با صيقل زدن ناهمواريها و حذف آنها، روايتي يك دست و ساده شده ارايه ميكند كه شايد تنها به درد حرافيها و بحثهاي كلي بيايد، اما قطعا پاسخي به معضلات نظري بحث توسعه ارايه نميكند. بررسي مقايسهاي نيز قطعا روش راهگشا و موثر در بازنگري روندهاي توسعه است، اما در به كارگيري آن نيز بايد از خطر تطبيقهاي نابجا و سوگيرانه پرهيز كرد، شبيه كاري كه مورخان چپگرا در بررسي تاريخ سدههاي ميانه در ايران انجام دادند و با وجود تلاش انكارناشدني و بسيار ارزشمندانهشان، عمده همت شان را مصروف فئوداليسم خواندن نظام سياسي و اقتصادي ايران در اين دوره كردند و ناگزير بر تفاوتها چشم پوشيدند. منصور وثوقي دكتراي جامعهشناسي از دانشگاه رنه دكارت سوربن و عضو هيات علمي دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران آثار متعددي در زمينه جامعهشناسي تاريخي ايران نگاشته است. او چندي پيش در يكي از نشستهاي آموزشي موسسه تحقيقات اجتماعي دانشگاه تهران كه با همكاري انجمن علمي گروه مطالعات حوزه اجتماعي برگزار شد، به بررسي تطبيقي فئوداليسم در ايران و اروپا پرداخت و كوشيد ضمن نشان دادن روند شكلگيري و تحول فئوداليسم در غرب، همزمان وضعيت زمين داري در ايران را مورد بررسي قرار دهد و به نقد ديدگاههايي بپردازد كه ميكوشند اين دو روند متفاوت را بر يك ديگر منطبق كنند. در ادامه روايتي از اين سخنراني از نظر ميگذرد:
وقتي به علل عقبماندگي ايران پرداخته ميشود، معمولا به استعمار اشاره ميشود در حالي كه توسعهنيافتگي ما تنها به استعمار مربوط نميشود. استعمار در ايران به طور جدي از دوره قاجار و از عصر فتحعليشاه و بعد از جنگهاي ايران و روس وارد تحولات تاريخي ايران شد و مشكلات ما عمدتا به فرآيندهاي تاريخي كه پيش از آن وجود داشته ارتباط پيدا ميكند. كمااينكه ما در قرون پنجم، ششم و هفتم هجري تا آغاز حمله مغول دوران مشعشعي از فرهنگ و علوم دقيقه داشتيم. بحث از فئوداليسم كه موضوع سخن من است نيز اشارهاي به همين فرآيندهاي تاريخي دارد.
اروپا در آستانه فئوداليسم
پيش از پرداختن به بحث فئوداليسم لازم است به ظهور آن بعد از سقوط امپراتوري روم غربي در قرن ٥ ميلادي اشاره كنم. در نتيجه سقوط اين امپراتوري هرج و مرجي پديد ميآيد كه حدود سه قرن به طول ميانجامد تا به ظهور فئوداليسم منجر ميشود. قرون هشتم تا يازدهم ميلادي را عصر نخستين فئوداليسم ميخوانند، زماني كه اراضي كوچك به تدريج زير سلطه افرادي تحت عنوان فئودال يا بزرگ مالك در ميآيند. يكي از دلايل جمع شدن اين اراضي كوچك نابساماني و هرج و مرجي است كه در نتيجه حملاتي كه از سوي مهاجمان به اروپا ميشد، به قوع پيوسته بود، اروپا در اين دوره از مناطق پراكندهاي تشكيل شده و قدرت متمركزي براي مقابله با اين گروهها حضور ندارد. به طور كلي اروپا تا قرن دهم ميلادي از سه جبهه اصلي مورد هجمه قرار ميگيرد: نخست اعراب مسلمان ساكن اسپانيا هستند كه قدرت بسيار زيادي داشتند و به سواحل اروپا حمله ميكردند. اواخر قرن دوم هجري (٨ ميلادي) از طريق آفريقا وارد اندلس (اسپانيا) شدند و قرنها آنجا را تحت سلطه خودشان داشتند؛ دوم مجارها يا هون ها (hungry) بودند كه در سواحل دانوب ساكن بودند و در فارسي به هياطله معروف هستند، ايشان شبيه اقوام مغول بودند و ايشان نيز در قرن ٥ ميلادي همچون ساير اقوام اروپايي مثل ژرمنها، واندالها، فرانكها و... به رم حمله كردند و امپراتوري روم را ساقط كردند و بعد از آن نيز خطر ايشان متوجه مناطق مركزي اروپا بود كه بردهفروشي ميكردند؛ سومين گروه وايكينگها بودند كه معروف به دزدان دريايي بودند و مرتب سواحل اروپا را مورد حمله قرار ميدادند.
از قرن دهم به بعد اروپا به تدريج از دست اين سه گروه خلاصي مييابد و نظام بزرگ مالكي پديد ميآيد و در بسياري از موارد مالكين كوچكي كه تحت فشار از جانب غارتگران بودند، زمينهاي خود را تحت حمايت مالكان بزرگ در ميآوردند. البته چگونگي خلاصي اروپاييان از حمله غارتگران در اين مجال نميگنجد. جالب است كه تقريبا از زماني كه اروپا وارد يك مرحله ثبات نسبي ميشود ايران وارد يك مرحله بيثباتي ميشود، يعني از حدود قرن پنجم هجري (يازدهم ميلادي) بعد از دورههاي اوليه بعد از اسلام يعني سامانيان و آل زيار و صفاريان كه حكومتهاي نسبتا مستقل ايراني بودند، اقوام ترك نژاد وارد ايران ميشوند و سلسلههاي غزنويان و سلجوقيان و مغولان و هولاكوييان و تيموريان و آق قويونلو و قراقويونلو و اتابكان فارس و اتابكان آذربايجان و آل جلاير و چوپانيان و... از اين دستهاند. اين دستهها همه عشايرند. يعني تقريبا از زماني كه اروپا وارد ثبات نسبي ميشود و به تدريج در بورگها جمعيت افزايش مييابد و خطرات كم ميشود، ايران ما دچار بيثباتي ميشود، اوج اين بيثباتي در قرن هفتم هجري (سيزدهم ميلادي) رخ ميدهد. اين نكته بسيار مهمي است و ميتوان يكي از دلايل تاريخي عدم توسعه در ايران را در اين ناآراميها و بيثباتيها ديد.
ويژگيهاي فئوداليسم
فئودال به معناي بزرگ مالك است. البته گاهي به غلط از تعابيري چون فئوداليسم تجاري يا فئوداليسم صنعتي سخن ميرود كه البته غلط مصطلح است. اما فئوداليسم غربي چند ويژگي اساسي دارد. نخست بايد وضعيت اراضي را بازنگري كرد. اراضي در اين نظام به دو صورت مشروط و غيرمشروط تحت دو عنوان beneficeو fief از آن ياد ميشود. بنفيس يعني نوع مشروط مربوط به زمينهايي ميشود كه در زمان حيات كسي در ازاي خدماتي به فردي واگذار ميشده است، اما فيف يا نوع غير مشروط واگذاري ارثي و مادام العمر زمين بوده است. در ايران نيز واژههاي مشابهي وجود داشته كه البته نبايد با نوع غربي خلط شود، يعني ما در ايران قبل از مغول نظام اقطاع را داشتيم كه به خصوص در عصر سلجوقيان در اوج خود بوده و در زمان مغول اصطلاح تيول براي آن به كار ميرود و نوع غيرمشروط آن را كه به صورت ارثي بوده را سيورغال ميخواندند. برخي از مورخان غربي اقطاع و سيورغال را با بنفيس و فيف مقايسه كردند كه البته تفاوتشان زياد است. روابطي نيز كه ميان مالك يا ارباب و مقطان (كساني كه زمين را در اختيار ميگرفتند) بود نيز كاملا با نوع غربي متفاوت است.
نظام فئوداليسم يك نظام اجتماعي، فرهنگي، سياسي و اقتصادي است و نوعي رابطه ميان فئودال و واسالها حاكم بوده است، به همين خاطر آن را نظام واسالي خواندهاند. شايد بتوان براي اصطلاح واسال از مفهوم بيعت استفاده كرد، يعني يك واسال با يك ارباب بزرگ بيعت ميكرد و آدم او ميشد. واسال آدم لرد ميشد. خود واسال نيز گاهي آدمهايي براي خودش داشت كه واسال واسال بودند و اين سلسلهمراتب ادامه داشت. اصطلاحاتي مثل دوك و بارون و شواليه به همين نظام سلسله مراتبي اشاره دارد كه پايينترين مرتبه واسالها شواليه بوده و بعد از آن سرف بوده است، شواليهها واسالهاي جنگجويي در خدمت لرد بودند. اين نظام سلسلهمراتبي اساسا در ايران وجود نداشته و به همين خاطر نميتوان از مشابهتسازي ميان نظام فئودالي با نظام ارباب و رعيتي در ايران سخن گفت.
همچنين زمينها تفاوتهايي داشتهاند، مثلا زمينهاي پادشاهي، زمينهاي كليسايي، زمينهاي اربابي (مانور) وجود داشته است. مانورها خود سه قسمت ميشدند: قسمتي اراضي خود ارباب بودند و تمام محصول به ارباب ميرسيده است، قسمتي حصه كوچكي بود كه حصه كوچكي از محصول به سرف ميرسيده و در ازاي آن بيگاري ميكرده است، حصهاي نيز اراضي جنگلي و مرتع بوده كه به صورت مشترك از سوي فئودالها مورد استفاده قرار ميگرفته است. البته زمينهايي هم بوده كه تحت مالكيت خرده مالكان مستقل بودند و زير نفوذ هيچ اربابي نبودند، اما بعد كه فئوداليسم قدرت ميگيرد، به تدريج اين زمينها نيز زير سلطه فئودالها در آمدند.
اما مراسمي كه طي آن يك واسال به تابعيت يك لرد در ميآمده را homage ميخواندند. هوماژ نوعي مراسم تابعيت بوده كه طي مراسم خاصي (اولا دست دادن و روبوسي و ثانيا اداي كلماتي خاص) صورت ميگرفته است و طي آن واسال تحت حمايت ارباب در ميآمده و نوعي رابطه دو طرفه بوده است. اما در مورد سرف يا دهقان وابسته به زمين رابطه دو طرفه نيست. يعني سرف اعلام وفاداري به لرد يا درجات پايينتر ميكند، اما اعلام وفاداري واسال يا لرد به سرف تحت مراسمي نيست. سرف ميتوانست در زميني كه تحت اختيار داشت، خانهاي داشته باشد و زميني زير كشت داشته باشد كه بخشي از محصول آن به ارباب متعلق است، اما در قبال خدمت واسال يا لرد به او بايد تعداد مشخصي از روزها را براي مالك در حصه مالك (مانور) بيگاري كند، محصول اين مانور بطور كلي به مالك اختصاص دارد. در نظام مزارعه ايران اما خبري از مانور يا زمينهايي كه هيچ حصهاي از آن به كشاورز يا دهقان نباشد، نيست. بنابراين سهمي كه سرف از زمين ميبرد، تنها به حصهاي كه مالك در اختيارش ميگذارد، اختصاص دارد و روزهايي از هفته را بايد به طور مجاني براي مالك كار كند كه به آن بيگاري توليدي گفته ميشود. ما بيگاري توليدي نداشتيم، بلكه بيگاري خدماتي داشتيم، زيرا ما دهقان آزاد داشتيم كه مزارعهگري و اجاره كاري ميكرد.
از ديگر ويژگيهاي فئوداليسم ميتوان به پراكندگي اراضي و پراكندگي قدرت اشاره كرد، در حالي كه در ايران شاهد تمركز قدرت هستيم. پراكندگي قدرت در فئوداليسم به اين معناست كه تمام قدرت در دست شاه نبوده، بلكه شاه نيز يك فئودال بوده كه اراضي خاص خود را داشته است و روابط خاصي با فئودالها داشته است، يعني فئودال يك رابطه نظامي و يك رابطه اقتصادي (به صورت پرداخت ماليات) با حكومت داشته است. شاه در نظام فئودالي دخالتي نميكرده است، مگر در مواقعي كه تضادهاي مقطعي پديد ميآمده است.
سه عنصر مهم ساختار نظام فئودالي را شكل ميدهد: اول قدرت كليسا كه خودش زمينهاي كليسايي را در اختيار داشته، دوم بزرگ مالكين كه فئودالها هستند و سوم دربار يا شاه. اين سه با يكديگر مناسباتي داشتند و از يكديگر حمايت ميكردند و اين روابط از قرن هشتم تا قرن هجدهم برقرار بوده است. مردم نيز به عنوان عنصر چهارم تابع اين ساختار بودند. از زماني كه به تدريج اين عناصر تضعيف شدند، نظام فئودالي نيز از قرن هجدهم به بعد به تدريج سقوط كرد كه تير خلاص آن انقلاب فرانسه در ١٧٨٩ ميلادي بود.
البته نظام فئودالي در اين ده قرن مراحل مختلفي را طي كرده است، يعني ميتوان از قرن پنجم تا هشتم ميلادي را عصر شكلگيري نظام فئودالي خواند، از قرن هشتم تا يازدهم را مرحله نخستين آن خواند، از قرن يازدهم تا پانزدهم دوران تكامل فئوداليسم است و از قرن پانزدهم تا قرن هجدهم دوران زوال فئوداليسم به دلايل مختلف است كه مهمترين آن بروز اختلافاتي ميان آن سه ركن است كه ظهور پروتستانتيسم و رنسانس و انقلاب صنعتي و... از علل آن است.
همچنين لازم به ذكر است كه بعد از قرن هجدهم هم هنوز عناصر و نشانههايي از نظام فئودالي در بسياري مناطق مشهود است و اشرافيت حضور دارند. اين را در تحليلهاي ويلفرد دو پاره تو (١٩٢٣- ١٨٤٨) جامعه شناس ايتاليايي اواخر قرن نوزدهم كه از نقش نخبگان و اشرافيت سخن ميگويد، ميبينيم. اما در هر صورت با زوال فئوداليسم و رشد بورژوازي و سرمايهداري آن ويژگي تسلط را از دست ميدهد.
در مقايسه نظام فئوداليسم و ارباب و رعيتي در ايران، به تفاوت پراكندگي و تمركز قدرت اشاره شد. تفاوت مهم ديگر به تفاوت نظام ارباب و رعيتي با نظام سرواژ يا بندگي (با بردگي كه به عصر پيشين تعلق دارد متفاوت است) است. سرفها وابسته به زمين بودند و با زمين خريد و فروش ميشدند. در حالي كه در ايران چنين نبودهاند. تفاوت ديگر به نوع مناسبات ميان ارباب و رعيت در ايران و واسال و لرد يا واسال و سرف برميگردد.
فئوداليسم ايراني؟!
اما متفكران درباره فئوداليسم در ايران چه گفتند؟ در اين زمينه كارهاي متفاوتي شده است و كساني چون احمد اشرف و همايون كاتوزيان و خانم لمبتون در اين زمينه اظهارنظر كردهاند. بخشي از اين محققان تاريخ نويسان روسي چون پطروشفسكي و بارتولد و دياكونوف و علي اف و... هستند كه آثار تحقيقي گستردهاي درباره نظام اقتصادي در آسياي مركزي و ايران نوشتهاند و تعدادي از آنها را مرحوم كريم كشاورز ترجمه كرده است. نكته مهم درباره آثار روسها كه در دوره شوروي نوشته شدهاند، آن است كه اگرچه بسيار ارزشمند هستند، اما عمدتا با رويكرد چپگرايانه نوشته شدهاند و در تحليل نهايي ماركسيستي هستند، زيرا عمدتا در عصر استالين نوشته شدهاند. ايشان اطلاعات گستردهاي داشتند، اما در نهايت ميخواستند تاريخ ايران را طبق سيستم تحول تاريخ خطي توضيح دهند. البته بعدا احسان طبري كه در آغاز از اين ديدگاهها حمايت ميكرد، در كژراهه اين تحليلها را رد كرد. در تحليلهاي ماركسيستي مثلا دوران هخامنشي و اشكاني را عصر بردگي خواندند، ميگويند در دوره ساسانيان ايران وارد نظام فئودالي ميشود. با ورود اعراب به ايران اين نظام فئودالي تداوم مييابد. بعد با سيستم اقطاعات اين نظام فئودالي تكامل مييابد. تلاش اين محققان آن است كه تحولات تاريخي ايران را بر غرب منطبق كنند. بر اين اساس مثلا پطروشفسكي دوره مغول را فئوداليسم متكامل ميخواند. دليلش آن است كه در دوره منكوخان و غازان خان در ايران سرشماري انجام ميشود و مشكلاتي براي مغولها به وجود ميآيد، زيرا مراتع از بين رفته و قناتها ويران شده است و روستاييان به كوهها گريخته بودند و مغولها حتي علوفه براي دامهايشان نداشتند. در نتيجه ناگزير از رتق و فتق امور شدند و اراضي را سامان دادند و به نوعي روستاييان را با ثبت نام مجبور به ماندن در زمين كردند و نوعي نظام سرواژ را پديد آوردند تا قناتها تعمير شود و زمينها سر و سامان يابد. بنابراين به دليل شباهت اين اجبار با تعهد واسالي آن را فئوداليسم متكامل خواندهاند، در حالي كه اين اجبار ناشي از سلطه اجنبي بوده اما در اروپا اين تعهد از يك روال منطقي و سنتي ناشي شده است.
اصولا دليل اينكه در اروپا نظام سرواژ (بندگي) پديد آمده و در ايران خير، آن است كه در اروپا زمين قابل كشت فراوان است، زيرا آب زياد است، اما آدم كم است. اتفاقا در منابع كه مينگريم، ميبينيم كه بعد از فروپاشي امپراتوري روم جمعيت كم بوده است. در بورگها نيز جمعيت شهرها بسيار كم (حدود ٤-٥ هزار نفر) بوده است. در اروپا طي قرون وسطا دو شهر بزرگ يكي پاريس و ديگري لندن بوده كه حدود ١٠٠ هزار نفر جمعيت داشتند. اما به تدريج از قرون يازدهم به بعد است كه با امنيت بر جمعيت بورگها افزوده شده است. بنابراين در اروپا به دليل آب زياد و زمين قابل كشت زياد و جمعيت كم چارهاي جز قيد و بند زدن به مردم براي وابسته كردن به زمين و بيگاري كشيدن از ايشان وجود ندارد، اما در جايي مثل ايران كه آب و زمين قابل كشت كم است و جمعيت زياد، نميتوان همه را به زمين وابسته كرد و در نتيجه گروهي خوشنشين ميشوند، يعني مازادند و التماس ارباب ميكنند تا نسق به ايشان دهد.
متفكران روسي همچنين مدعي هستند كه بعد از دوره مغول، در دوره صفويه در ايران فئوداليسم متمركز پديد ميآيد. در حالي كه تمركز با فئوداليسم هم خواني ندارد و اساسا يكي از ويژگيهاي فئوداليسم پراكندگي قدرت است. زماني كه شاه عباس كل كشور را زير سلطه دارد، ديگر فئوداليسم حاكم نيست. اين متفكران روس همچنين معتقدند فئوداليسم تا دوره قاجار تداوم مييابد و در نتيجه برخورد با مدرنيته غرب و انقلاب مشروطه به تدريج از هم ميپاشد. يعني ايشان تا حدودي (بدون به كار بردن اصطلاح) مشروطه ايران را با رشد بورژوازي در غرب مقايسه ميكنند.
در مقابل اين ديدگاه چپ گرايانه برخي مورخان غربي مثل آرتور كريستين سن (نويسنده ايران در زمان ساسانيان) و پولياك معتقدند در ايران فئوداليسم حاكم است، اما نه فئوداليسمي كه منبعث از آن سير تحول خطي است. برخي نيز مثل خانم لمبتون از شبه فئوداليسم سخن ميگويند. او كه مامور سياسي انگليس بوده، روستا به روستا ايران را گشته و مناسبات ارباب و رعيتي را ضبط كرده است.
روزنامه اعتماد