به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه اعتماد؛ این کارگردان سینما در یادداشتی درباره اصغر فرهادی به مناسبت موفقیت اخیرش در جشنواره فیلم کن نوشت: «اصغر فرهادی را دوست دارم. هم خودم شما را دوست دارم هم باید شما را دوست بداریم. سهم دوستداشتن من از تو تعریف انسان است. تعریف انسان در زندگی اندک و دانستنش حوصلههای فلسفی میخواهد.
در ادبیات که (شغلش) تعریف انسان است باید بگردی تا انسانی را پیدا کنی. در سینما که از انسان جسدش را میبینی روحش که سالهاست مرده فقط حرف میزند و نیمی از کارهای جسمانی انسان را انجام میدهد، غذاخوردن، کشتن و نیمی از منظره تولیدمثل (بعضی از اوقات تمام منظره) و جنگیدن در پیادهرو و موجودات آسمانی که تمام موجودات کرات آسمانی در هر شکل عجیبوغریبی که از روی حشرات ریز کپیبرداری شدهاند انگلیسی با لهجه آمریکایی حرف میزنند. در نامهای که از پرویز دوایی عزیزم دارم مثل همیشه انگار صدای ساز همدیگر را خوب میشنویم، مینویسد:
آدمی مثل تو که اصولا یک قلقلک اولیه اونو هل داده توی کار پرزجر فیلمسازی گمون نکنم هیچوقت بخواهد یا بتواند که از رکورد خودش راضی باشه وگرنه که خب دیگه نمیساختی، اینکه میسازی یک معنیش جستوجو است. هنوز آدم تا آخر عمر جستوجوگر میتونه بمونه. یکی گفت پارک ژوراسیک را دیدهای، مردان سیاهپوش، تایتانیک را دیدهای، اسلحه مرگبار هفتم، جانسخت دوازدهم، نابودکننده بیستوهفتم، جرواجرکننده چهلوچهارم را هم ندیدهام. برای دیدن هرکدام صد دلار نقد میگیرم بهاضافه پول آجیل و بستنی و مسقطی. درعوض جانی گیتار را دیدهام، رود سرخ را دیدهام، ریو براوو را آنقدر بیشمار دیدهام که حسابش از دستم در رفته، سرگیجه و تا چشم و جان دارم هروقت که امکانش پیش بیاید خواهم دید و هنوز هم.
این عقیده، این نگاه و اینهمه حس تابناک را که عمری دوام آورده از آنهمه زیبایی میآید که از سینما رفته، اینهمه سروصدای جنگ و آسمان و فتح و فلزات پرنده در هوا تمامشان از انسان فقط فرمانده دارند. هیچکدام هم معصومیت بوستر براوها و صائبهها را ندارند. دستگاه و پرنده فلزی نمیتوانستند خوب بسازند درعوض انسان را خوب میساختند که میتوانستند.
سینمای اصغر فرهادی را دوست دارم، از سینمای قدیم میآید که انسان دارد، آدم دارد، پدر دارد، مادر دارد، بچه دارد، خیابان و کاسب و دادگاه و اتوبوس و مترو دارد، عشق دارد و داستان انسان در روزگار خودش را دارد. عکسنویسی (دکوپاژ) دارد، عکسهایش نثر دارد و آن هم که جایزه میدهد میداند روزگار سینمای فلز و سرد بیآدم و بیراز گذشته است.
راز سینما در آدمهایش است. این راز، هنر را سرپا نگه میدارد. راز، قلب عشق و ذات انسان است. فیلمهای اصغر فرهادی از سینمای نامدار میآید، چیزی از انسان را روایت میکند. عبورکرده خلف پیترو جرمی، نانی لوی و ولگردهای فلینی و روکو و برادران ویسکونتی است، در همانجاها زندگی میکند اما سینماگر امروز هم هست.
نگاه به مارگیر رقص در غبار در همان یک وید (عکس، پلان) رنگ غروب، مارگیر کجای قاب حرکت کند از پشت جای دقیق قطع عکس و قد و اندازه بازیگران در یک نمای عمومی که کِی، کجا بایستد، کی راه برود و گفتوگوها به کجای این تصویرهای حسابشده شروع و تمام شود.
اصغر فرهادی عکسنویسی روی کاغذ را تمامشده یا اصل نمیداند، آنها را نشانی میداند، ترکیب مهمتر از همهچیز است. انسان در اینهمه ترکیب شناخته میشود، راه میرود، حرف میزند، میگرید، خشمگین میشود، آزرده میشود و در فیلم فرهادی جا پیدا میکند و مینشیند.
اعتبار اصغر فرهادی از سینمای داستان و روایت است که این تمام نیست. زندگی در فیلم اصغر فرهادی به وقت فیلمبرداری، به وقت حرکتکردن آدمها و حرفزدنشان شروع میشود. اول زندگی میآید بعد فیلمبرداری شروع میشود. ترکیبهای ساکن و بیحرکت، ترکیبهای ساختهشده در حرکتها، بههمرفتن، بههم چفتشدن که آدمِ اول و معضلاتش در میان این توفان حرکتها و ترکیبهای وحشی و حسابشده بههم نمیریزد، متصل دیده میشود.
در دونژوان در جهنم که فارسیشده ابراهیم گلستان است در جایی میآید که مجسمه حرف میزند. من که کهنهسربازم به ترسویی اعتراف میکنم. ترسوبودن برای همه هست مثل دل بههمخوردگی از دریا و مثل همان هم کم اهمیت دارد اما ادعای گذاشتن اندیشه در کله چرتوپرت است. در جنگ چیزی که برای جنگکردن سرباز لازم است یک کمی خون گرم است و دانستن اینکه باختن خطرناکتر از بردن. سینمای دیروز و امروز ندارد، سینمایی که انسان دوره خودش را ترسیم میکند، جامعه دوره خودش را میکاود و نشان میدهد، انسان و جامعه و روایت هنرمندانه با سینما میشود، سینمای انسان و سینمای انسان جامعه، و آنهمه زیبایی دردناک و آنهمه زیبایی شادمانه که سینما (در عمر و جان و هستی خود دارد) همانهاست که پرویز دوایی در نامه نوشت.
اصغر فرهادی را دوست دارم، هم خودم شما را دوست دارم و هم باید شما را دوست بداریم».