فرهنگ امروز/ خسرو آقايي:
مقاله «دورهبندی دهه ٦٠» نخستینبار در کتابی تحتعنوان «دهه ٦٠ بدون عذرخواهی» و در سال ١٩٨٤ منتشر شد. این کتاب را که مجموعه مقالاتی بود در شرح و نظریهپردازی دهه ٦٠ و نیز بازگویی خاطرات آن دوران، چنانکه از نامش پیداست، میتوان واکنشی دانست به غلبه تمامعیار راستگرایی در سیاست و فرهنگ آمریکا (در آن زمان از آغاز ریاستجمهوری ریگان سه سال میگذشت)، یعنی در زمانهای که ظاهرا صحبتکردن از دهه ٦٠ میبایست با عذرخواهی همراه میبود. «دهه ٦٠ صرفا نامی است که ما به اختلالی در هژمونی سرمایهداری متأخر میدهیم، اختلالی در رؤیای بورژوایی تولید بیمسئله، رؤیای زندگی هرروزه همچون جامعه بوروکراتیک مصرف کنترلشده، رؤیای پایان تاریخ»... «مقالات، مصاحبهها و گواهیهایی که در اینجا ارائه شدهاند تلاشیاند برای ترکیبکردن جنبههای تأییدآمیز با جنبههای انتقادی، تلاشی برای نجاتدادن مواضعی که حال تحت هجوم شدید واقع شدهاند». «دورهبندی دهه ٦٠» در زمره مقالات انتقادیتر کتاب است. رویکرد جیمسون به جنبشهای اجتماعی و سیاسی دهه ٦٠ همدلانه به نظر نمیرسد (هرچند با دشمنان آن دشمن است). مسلما بزرگداشت در رویکرد جیمسون به دهه ٦٠ جایی ندارد. به نظر میرسد کار او، در قیاس، چیزی شبیه به یک خداحافظی محترمانه باشد، خداحافظی با ایدههایی که به زعم وی در گذر از یک موقعیت تاریخی به موقعیت تاریخی دیگر بیمناسبت شدهاند.
١. جیمسون مقالهاش را با این جملات شروع میکند: «... طرح پیشِرو از این موضع میآغازد که تاریخ ضرورت است، که دهه ٦٠ باید همانگونه که رخ داد رخ میداد، و اینکه فرصتها و شکستهای آن به نحوی جداییناپذیر درهمتنیده بودند، نشان محدودیتها و گشایشهای عینی یک موقعیت تاریخی معین را بر خود داشتند که مایلم از آن مدلی غیرقطعی و موقت به دست دهم».
«صحبتکردن از موقعیت دهه ٦٠ ضرورتا اندیشیدن برحسب دورههای تاریخی و کار با الگوهای دورهگذاری تاریخی است» که جیمسون باید با آن بهمثابه یک مسئله مواجه شده و به انتقادهایی پاسخ دهد. او به این ایراد که دورهگذاری فرهنگی متضمن یک خویشاوندی و همگنی عظیم یا همانندی تحت یک دوره مفروض است، یعنی این ایراد که دورهگذاری از اندیشیدن به تفاوتها ناتوان است این پاسخ منطقی را ارائه میدهد که فقط در پسزمینه گونهای مفهومپردازی از آنچه به صورت تاريخي مسلط یا هژمونیک است، میتوان ارزش کامل استثناها را ارزیابی کرد. اما درعینحال وی در مورد آنچه به صورت تاریخي مسلط یا هژمونیک است اینگونه توضیح میدهد: در اینجا، «دوره» مورد بحث نه همچون یک سبک یا شیوه فکر و عمل همهجاحاضر و یکشکل، بلکه به مثابه سهیمبودن در یک موقعیت عینی ادراک میشود. موقعیتی که گستره کاملی از واکنشها و پاسخهای گوناگون و ابداعات خلاقانه در قبال آن امکانپذیر است، اما همواره تحت محدودیتهای ساختاری آن موقعیت.ایراد دومی که جیمسون درصدد پاسخ به آن برمیآید، برخلاف اولی که مشخصا مربوط به دورهبندی بود، جنبه درزمانی دارد. سؤال این است که گزینشهای چنین روایت تاریخیای با چه توجیهی انجام میگیرد؟ چه رابطهای باید میان «سطوح» مختلف تغییر تاریخی مورد بحث برقرار شود؟ روایت جیمسون مدعي است که با طرحهایی مختصر از چهار سطح اجتماعی (تاریخ فلسفه، نظریه و عمل انقلاب سیاسی، تولید فرهنگی، و چرخههای اقتصادی) آن هم در بافتاری محدود به ایالات متحده، فرانسه و جهان سوم، چیز معناداری درباره دهه ٦٠ بگوید. این گزینشیبودن از نظر او بالقوه با دو ایراد همراه است؛ یکی اینکه وزن برابری برای زیربنا و روبنا قائل میشود (که از دیدگاه مارکسیستی خود جیمسون محل اشکال است)، ایراد دیگر در کاربرد قیاسها است؛ نوعی توازي قیاسی که در آن «تولید شعری والاس استیونس بهنوعی «یکسان» است با کنش سیاسی چهگوارا». به زعم جیمسون، این کاربرد قیاس دستکم از اشپنگلر به اینطرف توهينآميز به حساب ميآمده.
جیمسون بیآنکه وارد بحث مارکسیستی زیربنا و روبنا شود به ایراد اول اینطور پاسخ میدهد: دلیلی در دست نیست که پدیدههای تخصصی و نخبهپسند نظیر نوشتن شعر نتوانند روندها و گرایشهای تاریخی را به وضوح خود زندگی واقعی آشکار نشان دهند. شاید اينگونه پديدهها به خاطر انزوا و شبهخودمختاری خود که به گونهای موقعیت آزمایشگاهی نزدیک میشود، بتوانند این روندها و گرایشها را حتی با وضوح بیشتری نشان دهند. پاسخ به ایراد دوم، نکته جالبتری را در خود دارد. «تفاوت بنیادینی وجود دارد میان روایت کنونی و روایتهای یک تاریخ ارگانیک قدیمیتر که درصدد بودند از خلال قیاسها و تمثیلها میان سطوح بسیار متمایز حیات اجتماعی به یک وحدتبخشی «بیانگرانه» برسند». تفاوتشان از نظر جیمسون در این است که آن روایتها میخواستند همانندیهایی را میان فرمهای سطوح مختلف طرح کنند، اما آنچه در روایت خود وی مطرح میشود، شباهتهایی معنادار میان «گسستهای» رخ داده در آن فرمها و بسط و گسترششان است. صحبت نه بر سر «وحدت ارگانیک دهه ٦٠ در تمام سطوح آن، بلکه فرضیهای درباره ریتم و دینامیسمهای موقعیتی بنیادین است که در آن، این سطوح بسیار متفاوت طبق قوانین داخلی خود پيش ميروند.» چنین است که انگار جیمسون برای فاصلهگيري هرچه بیشتر از ایدهآلیسم در روایت تاریخی، بر آن است تا حد امکان از مؤلفههای محتوایی به جانب خصوصیات ساختاری پیشروی کند؛ خصوصياتي همچون گسست، ریتم و دینامیسم.
با این توضیح، از نظر جیمسون آنچه به عنوان «گزینشی بودن» نقطهضعف فرایند تاریخی یا روایتی وی محسوب میشد حال دیگر نقطهقوت آن میشود، چراکه رشتههای مختلف روایت میتوانند یکدیگر را «وارسی کنند». «در زمانه کنونی که به نظر میرسد بینهایت تفسیر روایی از تاریخ امکانپذیر است، مطمئنتر آنکه نشان دهيم قاعدهمندیهایی که برای یک حوزه فعالیت (مثلا فعالیت شناختی، یا زیباشناختی یا انقلابی) فرضیهسازی شده است، به نحو شگفتی با ظهور مجدد همان قاعدهمندیها در یک حوزه بسیار متفاوت و بهظاهر نامربوط تأیید ميشود».در پایان مقدمه، جیمسون تأکید میکند آنچه ارائه خواهد داد تاریخی از دهه ٦٠ به شیوه سنتی نیست. «بازنمایی تاریخی مطمئنا در بحران است، چنانکه عموزاده آن، رمان خطی نیز مطمئنا چنین است». اما از نظر جیمسون، هوشمندانهترین راهحل به این بحران این نیست که تاریخنگاری را بهتمامی به عنوان یک مؤلفه ایدئولوژیک کنار بگذاریم، بلکه این است که فرایندهای سنتی را بر سطحی متفاوت از نو سامان دهیم؛ کاری که زیباشناسی مدرنیستی انجام میدهد. در آخرین سطرهای مقدمه، ارجاع جیمسون به آلتوسر را داریم: «ظاهرا پیشنهاد آلتوسر در این موقعیت خردمندانهترین حرف است: ... تاریخنگار باید رسالت خود را از نو صورتبندي کند بدينصورت كه ديگر هدف نه بازنمایی روشنی از تاریخ «آنچنان که واقعا رخ داده» بلکه تولید «مفهوم» تاریخ است. آنچه در صفحات بعد میآید قماری خواهد بود بر سر این کار».
٢. پیش از بررسي بدنه مقاله توجه به اين نكته لازم است كه مقدمه مقاله فاقد محتوای معرفتشناسانه یا روششناسانهای است که درخور موضوعی با این اهمیت باشد و بیشتر به اشاراتی گذرا شبیه است. از این نظر نمیتوان آن را قائمبهذات دانست و نابسنده است. اما تمام موضوعات مطرح در آن پیش از این از سوی جیمسون و در جای دیگری به تفصیل تشريح شدهاند. جلوتر مشخص ميشود که جیمسون در این مقدمه خلاصه دوصفحهای به چه جدل نظریای اشاره داشته است و خود چه موضعی را برگزیده است.
بدنه مقاله، اجرای همان چیزی است که جیمسون در مقدمه عنوان کرده بود؛٫ یعنی طرحهایی مختصر از چهار سطح اجتماعی: تاریخ فلسفه، نظریه و عمل انقلاب سیاسی، تولید فرهنگی، و چرخههای اقتصادی، آن هم در بافتاری محدود به ایالات متحده، فرانسه و جهان سوم، و یافتن شباهتهایی معنادار میان «گسستهای» رخداده در آن فرمها، که ناشی از سهیمبودن آنها در یک موقعیت عینی است. با توجه به غنای محتوایی و افتوخیزها و رفتوبرگشتهای آن، چارهای نیست جز ارائهای فهرستوار از مضامین عمده آن.
سیاست: نامبردن از چند رخداد سیاسی مهم در کشورهای جهان سوم و مستعمرههای پیشین به عنوان نشانگذاریهایی بر آغاز دهه ٦٠. «چندان مناقشبرانگیز نيست كه سرآغازهای آنچه بعدا دهه ٦٠ نامیده شد را در جهان سوم و جنبش عظیم استعمارزدایی در آفریقای انگلیسی و فرانسوی نشانگذاری کنیم». میتوان استدلال کرد که خصلتنماترین تجليهاي يك دهه ٦٠ متعلق به جهان اول همگی پس از مبارزات جهان سوم آمدند، چه ضدفرهنگهايي همچون مواد مخدر و راک و چه نوعي سیاست چپ جدید دانشجویی و یک جنبش ضدجنگ تودهای. درواقع، از نظر سیاسی، دهه ٦٠ جهان اول بسیار مدیون جهان-سومگرایی برحسب الگوهاي سیاسی فرهنگی است، نظیر مائوئیسم نمادین، و دیگر اینکه، رسالت خود را در مقاوت علیه جنگهایی یافت که هدفشان دقیقا نیروهای انقلابی جدیدی بود که در جهان سوم برخاسته بودند».
سرآغازها: استقلال غنا (٥٧)، تشنجات در کنگو (قتل پاتریس لومومبا در ١٩٦١)، استقلال مستعمرات آفریقایی فرانسه پس از رفراندوم ١٩٥٩ شارل دوگل، و انقلاب الجزایر، بالاخص نبرد الجزایر در ژانویه-مارس ١٩٥٧.
و پایانها: خاتمهیافتن جهانسومگرایی در آمریکا و اروپا، پیش از ترمیدور چینی و مصادف با آگاهی از فساد نهادی رشدیابنده در کشورهای تازه استقلالیافته آفریقا و نظامیشدن نسبتا کامل رژیمهای آمریکای لاتین پس از کودتای ١٩٧٣ شیلی، پایانیافتن جنگ ویتنام، برنامه مشترک چپ در فرانسه (١٩٧٢) که نشاندهنده چرخشی به جانب کمونیسم اروپايي و رویبرگرداندن از جهانسومگرایی و کنشهای اجتماعیای نظیر می ٦٨ بود. جیمسون خاتمه دهه ٦٠ را در فاصله سالهای
٧٤-١٩٧٢ قرار میدهد و بهاینترتیب میتوان گفت یک بازه تقویمی برای این دهه مشخص میکند. دهه ٦٠ از نظر جیمسون دههای است که طی آن همه بومیان جهان سومی تبدیل به آدم شدند. اما این روند نهفقط بیرونی، بلکه درونی هم هست، یعنی شامل حال استعمارشدههای درون جهان اول نیز میشود: «اقلیتها»، حاشیهایها، زنها. این روند با بحرانی در مقوله کلاسیک طبقه اجتماعی همراه است که خود را به شکلی نهادی نشان میدهد: «ادغام فدراسيون كارگران آمريكا (AFL) و كميته سازمان صنعتي آمريكا (CIO) را در سال ١٩٥٥ میتوان نوعي «شرط امکان» بنیادین برای رهاشدن دینامیسمهای سیاسی و اجتماعی جدید دهه ٦٠ دانست: این ادغام، که از پیروزیهای مککارتیسم بود، اخراج کمونیستها را از جنبش کارگری آمریکا تضمين کرد، به تحكيم «قرارداد اجتماعی» غیرسیاسی جديدي میان کسبوکارهای آمریکا و اتحادیههاي کارگری این کشور انجاميد و موقعیتی خلق کرد که در آن امتیازات نیروی کار مذکر سفیدپوست بر تقاضاهای کارگران سیاهپوست و زن و سایر اقلیتها پیشی یافت. همزمان کمپین استالینزدایی خروشچف از نظر جیمسون به تغییرات مهم در احزاب کمونیست اروپایی انجامید، چنانکه برای نخستینبار از زمان کنگره شهر تور در ١٩١٩، روشنفکران راديكال فرانسوی امکان یافتند تصوري از اقدام انقلابی خارج از حزب کمونیست فرانسه داشته باشند.
فلسفه و فرهنگ: در خود مقاله بخشهای مجزایی به هر يك از آنها اختصاص یافته است. مختصر میتوان گفت شرح جیمسون دراینباره شرح حرکتی است از مدرنیسم به پستمدرنیسم، از اگزیستانسیالیسم سارتر به ساختارگرایی آلتوسر و پساساختارگرایی. از شعر مدرن والاس استیونس به ادبیات پستمدرن. از رابطه آزادانه، اما برقرار، میان نشانه و مرجع (مرجع به عنوان ضمانتی برای امکانپذیری استقلال نسبی نشانه) تا از میان برداشتهشدن مرجع و آزادشدن دالها به جانب مدلولهایی در تراز خود. از فرهنگ بهمثابه موجودیتی در ارتباط با جهان اما مجزا و متمایز از آن، واکنش به آن یا نقدی بر آن، تا آزادشدن فرهنگ از این رابطه و درنتیجه، همگسترهشدن آن با جهان در کلیت آن.
اقتصاد: یا «وهله نهایتا تعیینکننده». ابزار اصلی این مقاله، همان نظريه سرمایهداری متأخر مندل است که در مقاله «پستمدرنیسم، منطق فرهنگی سرمایهداری متأخر» نیز نقش محوری داشت (جیمسون خود در جایی این مقاله را در پیوست با مقالات خود درباره پستمدرنیسم دانسته است). جیمسون به دنبال آن است که پاسخی به دو سؤال مطرح در مقدمه مقاله فراهم کند. یکی از آنها، «اعتبار تحلیل مارکسیستی برای دورهای است که مقولات سیاسی عمده آن دیگر ظاهرا مقولات طبقه اجتماعی نيستند» و به طور کلی، دورهای که در آن نظریه و کنش مارکسیستی در «بحران» است. دومی، مسئله نوعی «نظریه میدان واحد» است که برحسب آن بتوان واقعیتهای بهظاهر دور از هم نظیر جنبشهای دهقانی جهان سوم و فرهنگ تودهای جهان اول (یا به نحوی انتزاعیتر، سطوح روشنفکرانه یا روبنایی نظیر فلسفه و فرهنگ به طور کلی، و سطوح مقاومت تودهای و کنش سیاسی) را به گونهای مفهومی و به شیوهای منسجم با یکدیگر در ارتباط قرار داد. و از نظر جیمسون، سنتز راهگشای مندل در کتاب سرمایهداری متأخر میتواند همزمان پاسخی فرضی به هر دو این سؤالها بدهد. مندل، سرمایهداری متأخر را با ارجاع به چرخههاي اقتصادی بلندمدت ٣٠ الی ٥٠ساله توضیح میدهد (موجهای کندراتیف). او از چهار چرخه بلند اقتصادی از قرن هجدهم به اینسو یاد میکند. خصلت این چرخهها، جهشهایی کوانتومی در فناوری تولید است که امكان افزایش قاطع در نرخ سود را فراهم ميكند، تا اینکه بهتدریج مزیتهای این فرایندهای جدید تولیدی صرف میشوند و چرخه به انتهای خود میرسد. آخرین مورد از این چرخههاي کندراتیف با فناوری رایانهای، انرژی هستهای، و مکانیزهشدن کشاورزی مشخص میشود که مندل آغاز آن را در آمریکا از سال ١٩٤٠ و در سایر کشورهای امپریالیستی، بعد از جنگ جهانی دوم میداند؛ و با بحران جهانی ٧٤-١٩٧٣ (یعنی همزمان با پایانی که جیمسون پیش از این برای دهه ٧٠ پیشنهاد کرده است) پویاییهایی این «آخرین موج» تمام میشود. تأثیرات همین موج اقتصادی است که شرایط را برای خاتمهیافتن استعمار و آغاز استعمار نو در کشورهای جهان سوم، و جنبشهای سیاسی و اجتماعی ملازم آن فراهم میکند. این موج، به آزادشدن نیروهایی میانجامد که دهه ٦٠ انرژی خود را از آنها میگیرد. جیمسون دهه ٦٠ را لحظهای توصیف میکند که طی آن، گسترشیافتن سرمایهداری در مقیاسی جهانی، همزمان آزادسازی عظیم انرژیهای اجتماعی و نیروهای جدید نظریهپردازینشده را به همراه داشت: سیاهپوستان و اقلیتها، جنبشهای جهان سوم، و توسعه حاملان جدید و مبارز «آگاهی مازاد» در جنبشهای دانشجویان و زنان. «نیروهایی که اینچنین بهتازگی رها شده بودند نهتنها به نظر نمیرسید که در مدل طبقاتی دوشاخه مارکسیسم سنتی به شمار آمده باشند، بلکه عرصهای از آزادی و امکان ارادهگرايانه را پیش مینهادند که ورای محدودیتهای کلاسیک زیرساخت اجتماعی بود. اما این حس آزادی و امکان را - که حین دهه ٦٠ یک واقعیت عینی لحظهای بود، همچنانکه (با نگاهی به پشتسر از دهه ٨٠) وهمی تاریخی است - میتوان به بهترین وجه برحسب جنبش و نوعي بازی روبنایی توضیح داد که با انتقال از یک مرحله زیرساختی یا سیستمی سرمایهداری به مرحلهای دیگر امکانپذیر شد. دهه ٦٠، به این معنا، صدور عظیم و تورمزای اعتبار [وام] روبنایی بود؛ کنارگذاشتن جهانی استاندارد مرجع طلا؛ چاپکردن استثنایی دالهایی که هرچه بیشتر ارزش خود را از دست میدادند. با پایان دهه ٦٠، با بحران اقتصاد جهانی، تمامی رسیدهای زیربنایی قدیمی کمکم بار دیگر موعدشان فرامیرسد؛ و خصلتنمای دهه ٨٠، تلاشی خواهد بود در مقیاس جهانی برای پرولتاریزهکردن تمامی آن نیروهای اجتماعیای که دهه ٦٠ انرژیاش را از آنها میگرفت.... مارکسیسم «سنتی»، اگر طی دورهای از شکوفایی و تکثیر سوژههای جدید تاریخ، «ناحقیقی» است، آن زمان که واقعیتهای محنتبار استثمار، استخراج ارزش اضافه، پرولتاریزهشدن، و مقاومت در برابر آن، همگی به آهستگی خود را در یک مقیاس جهانی جدید و بسطیافته تصریح میکنند، ... ضرورتا باید بار دیگر حقیقت یابد».
٣. در پایان به اختصار به پشتوانههای نظری مقاله «دورهبندی دهه ٦٠»، اشاره ميشود. جیمسون در چندین جای مقاله آشکارا یا تلویحي ارجاعات تأییدآمیزی به آلتوسر دارد: اشاره به تولید مفهوم تاریخ، انتخاب چهار تراز واقعیت اجتماعی که در تطابق است با چهاروهلهای که آلتوسر برای تحلیل صورتبندی اجتماعی مقرر میکند، و نامبردن از «وهله نهایتا تعیینکننده» (اقتصاد) بهعنوان آخرین بخش مقاله. اما رابطه جیمسون با آلتوسر رابطه سرراستی نیست. درواقع گزارههای معرفتشناختی و روششناختی مقاله را میتوان گزیدههایی دانست از متن دیگری که این موضوعات بهتفصیل در آن مورد بحث قرار میگیرند: فصل نخست کتاب «ناخودآگاه سیاسی» با عنوان «درباره تفسیر»، و بهخصوص بخش اول آن. جیمسون در بخش اول «درباره تفسیر» درصدد ارزیابی نظرات آلتوسر درباره علیت، و پاسخگویی به آنها برآمده است، دعوا بر سر «علیت بیانگرانه» است. به زعم آلتوسر، فلسفه کلاسیک دو و فقط دو سیستم از مفاهیم برای اندیشیدن به اثرگذاری داشته است؛ یکی سیستم مکانیستی که خاستگاه دکارتی دارد (و جیمسون مدل توپ-بیلیاردی علت و معلول را به عنوان مثالی بر آن ذکر میکند) و از عهده اثرگذاری یک کل بر عناصرش برنمیآید. و سیستم دوم که تکوین آن دقیقا به منظور پرداختن به اثرگذاری یک کل بر عناصرش بود: مفهوم لایبنیتسی «بیان». مدلی که به گفته آلتوسر در اندیشه هگل غالب است. اما در اصل، کل مورد بحث را قابل تقلیل به یک ذات درونی میداند که عناصر آن کل چیزی بیش از اشکال بیانی پدیداری آن نیستند. این مدل چنین پیشفرض میگیرد که کل، ماهیت مشخصی دارد، به عبارت دقیق، ماهیت یک کل «روحانی» که در آن، هر عنصر بیانگر تمامیت آن کل است. به زعم آلتوسر، کل برای هگل و لایبنیتس ساختاری نیست. در نوع سومی از علیت که خود آلتوسر تحت عنوان علیت ساختاری و با اقتباس از مارکس و اسپینوزا پیش میکشد، ساختار، ذاتی بیرون از پدیدههای اقصادی نیست که اشکال و روابط آنها را از بیرون تغییر دهد، بلکه بهمثابه یک علت غایب بر آنها مؤثر است. غیاب علت در «علیت مجازی» (metonymic) ساختار بر معلولهایش، تقصیر بیرونیبودن ساختار در قبال پدیدههای اقتصادی نیست؛ بلکه برعکس، خود شکل درونیبودن ساختار، بهمثابه ساختار، در معلولهایش است. ساختار درون ماندگار معلولهایش است.
حال برنامه جیمسون در بخش نخست «درباره تفسیر» این است که ضمن لحاظکردن ایرادات اساسیای که آلتوسر برای علیت بیانی قائل است، یعنی ذاتانگاری، شخصانگاری و نتیجتا تصوری غایتانگارانه از تاریخ، حساب دیالکتیک هگلی را از آن جدا کند، یا به عبارت دیگر نشان دهد که آماج انتقاد آلتوسر چیزی جز دیالکتیک هگلی است، چیزی که از نظر جیمسون شباهتهای ظاهری با آن دارد اما بسیار متفاوت است و جیمسون آن را «همتایی» (homology یا تکریختانگاری یا موازیانگاری ساختاری) مینامد. (و تحلیل لوسین گلدمن از تراژدیهای راسین را در کتاب «خدای پنهان» به عنوان نمونهای بر این رویکرد ذکر میکند). حال بهتر میتوان احتیاطورزیهای جیمسون را در مقدمه مقاله «دورهبندی دهه ٦٠» درک کرد. اینکه در اینجا، «دوره» مورد بحث نه همچون یک سبک یا شیوه فکر و عمل همهجاحاضر و یکشکل، بلکه بهمثابه سهیمبودن در یک موقعیت عینی، ادراک میشود. اینکه، صحبت نه بر سر «وحدت ارگانیک دهه ٦٠ در تمام سطوح آن، بلکه فرضیهای درباره ریتم و دینامیسمهای موقعیتی بنیادین است که در آن، این سطوح بسیار متفاوت طبق قوانین داخلی خود توسعه مییابند» همگی برای تسویهحساب با هومولوژی است. همزمان، جیمسون در پاسخ بهمردودشماری وساطت (mediation) تلاش میکند تا صورتبندی مجدد از آن ارائه دهد و آن را به مثابه یک فرایند تراکدگذاری (transcoding) معرفی کند، «ابداع مجموعهای از ترمها، انتخاب استراتژیک یک کد یا زبان خاص، به نحوی که بتوان ترمینولوژی یکسانی را برای تحلیل و مفصلبندی دو نوع متمایز از ابژهها یا «متنها» به کار گرفت». در «دوره بندی دهه ٦٠» به نظر میرسد که واژه «آزادسازی» چنین نقش وساطتگری را میان اقتصاد و فرهنگ در کلیت آن داشته باشد. موضوع جالبتر در «درباره تفسیر» این است که ظاهرا جیمسون تلاش میکند تا به واسطه درکی روانکاوانه از زبان، پیوندی میان ساختار و بیان برقرار کند. «گستره کاملی از واکنشها و پاسخهای گوناگون و ابداعات خلاقانه» در قبال یک موقعیت عینی تاریخی را زمانی به بهترین وجه میتوان دریافت که در بافتار یک رویکرد روانکاوانه و بهمثابه صورتبندیای از رابطه امر واقع و امر نمادین، ناخودآگاه و خودآگاه، در نظر گرفته شود.
روزنامه شرق