به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه اعتماد؛ گئورگ ويلهلم فردريش هگل (١٨٣١-١٧٧٠) و ميشل فوكو (١٩٨٤-١٩٢٦) دو متفكر برجستهاند كه اگرچه از نظر اهالي فلسفه به لحاظ سطح تاثيرگذاري اهميت يكساني ندارند، اما در هر صورت هر دو متعلق به سنت قارهاي هستند، با بيش از يك قرن فاصله اما با مسائل مبتلابهي مشابه. بيترديد فوكو از هگل تاثير پذيرفته است، حتي اگر اين تاثير را بتوان به مثابه شورش او عليه نگرش هگلي تلقي كرد. در هر صورت تا جايي كه به خوانش تاريخ مربوط ميشود، ميتوان نگاه هگلي به تاريخ را در برابر نگاه فوكويي قرار داد، در حالي كه هگل تاريخ را فرآيند صيرورت روح ميخواند كه در پيوستاري مستمر با مكانيزم ديالكتيك خودش را مكشوف ميكند، فوكو از گسست و تصادف سخن ميراند و استمرار را توهم ميداند. اما براي مطالعه تاريخ ايران كدام رويكرد مناسب است؟ آيا ميتوان تاريخ ايران را به تاسي از سيد جواد طباطبايي هگلي خواند يا خير؟ به تازگي انجمن علمي جامعهشناسي دانشگاه علامه طباطبايي نشستي تخصصي با موضوع تاريخ (ايران) هگل يا فوكو؟! برگزار كرد. در اين نشست محمدمهدي اردبيلي، مدرس فلسفه و نويسنده و مترجم آثار فلسفي كه آثاري در زمينه فلسفه هگل تاليف و ترجمه كرده از رويكرد هگلي دفاع ميكرد در حالي كه آرش حيدري، استاد جوان جامعهشناسي دانشگاه علامه طباطبايي به دفاع از نگاه فوكويي ميپرداخت. در ادامه روايتي از نشست از نظر ميگذرد.
كدام ايران، كدام هگل، كدام فوكو
محمدمهدي اردبيلي: نخست بايد چند پرسش را مطرح كرد: «كدام تاريخ؟»، «كدام ايران؟»، «كدام هگل؟»، «كدام فوكو؟». به طور كلي كلماتي وجود دارد كه از فرط تكرار گمان ميكنيم بدانها آگاه هستيم. يكي از اين كلمات خود «ايران» است كه در موردش دچار توهم ثبات و استمرار هستيم. گويي يك ذات ثابت مثلا ٢٥٠٠ ساله وجود داشته به نام ايران. به همين دليل مجبور به ارايه نوعي تاريخ جعلي ميشويم كه در نهايت به تاريخ دولتهاي حاكم بر ايران تقليل مييابد كه حتي بسياري از آنها اصلا افغان، ترك يا مغول بودهاند. همچنين وقتي سراغ هگل ميرويم بايد ببينيم كدام هگل مدنظر ما است؟
هگل تعريف جديدي از تاريخ به دست ميدهد كه همان تاريخ روح است، يعني سير تكوين روح و تجليات گوناگون آن در حوزه سياست، جامعه، فرهنگ، ادبيات، هنر، فلسفه و دين. پس هگل نگاه خطي داستانگويانه نسبت به تاريخ را نقد ميكند و در همان پيشگفتار پديدارشناسي روح، علم متعارف تاريخ را به عنوان امري ايجابي و تصادفي زير سوال ميبرد. پس پيش از پاسخ به اين پرسش كه آيا ميتوان تاريخ ايران را هگلي خواند؟ بايد به اين پرسش پرداخت كه اصلا در معناي هگلي آيا ما تاريخي از ايران داريم؟ به نظر من، به اين معنا ما اصلا تاريخ نداريم و تازه بايد آن را بنويسيم.
در هگل با تاريخ فرادستان مواجهيم
آرش حيدري: مفروضه امر مطلق و روح تاريخي منجر به در پرانتزگذاري بخش بزرگي از تاريخ ميشود كه همانا تاريخ فرودستان و محذوفان است. در تاريخنگاري هگلي ما با نوعي تاريخ فرادست مواجه هستيم و اين محصول پروبلماتيك هگلي است. هگل به نوعي فيلسوف تراژدي است و تراژدي در دل خود لحظاتي ژنرالگونه دارد و در نهايت به تاريخ بزرگيها و بزرگان و صاحبان قدرت ميانجامد. اين روند دو پيامد عمده دارد: يكي نوشتن تاريخ انديشه است كه براي مثال در آراي سيد جواد طباطبايي خود را نشان ميدهد كه نوشتن سير لوگوس و روشنفكري ايراني است. پيامد دوم ردگيري سير حركت روح تاريخ ايراني است كه در ساختارهاي زيربنايي تجلي پيدا ميكند. يكي در ساختار استبدادي و ديگري در روح استبدادزده حاكم بر ايرانيان. بدينترتيب در يكي از رويكردها، مستقيما از هگل تاثير ميگيرد و در ديگري از خلال ماركسيسم ارتدوكس هگلي كه در تاريخ به دنبال قوانين و ضرورتهايي ميگردند كه محتومند. اين رويكردها با جستوجو در پي قوانين مسلط بر سير روح حاكم بر تاريخ ايران، چه در لحظات تاريخ انديشه و چه در لحظات ساختار زيربنايي، بدل به تئوريسينهاي استبداد ايراني ميگردند و از ٢٥٠٠ سال پيش تاكنون را با كمك مفهوم استبداد (به عنوان روح حاكم بر منطق حركتي تاريخ ايران) با يك منطق توضيح ميدهند. به يك معنا چنين تلاشي سرتاپا ايدئولوژيك است و محصولي هگلي، چرا كه با كمك استبداد (كه مانند عقلي است كه در خواب هم عمل ميكند) همهچيز را توضيح ميدهد. تاريخ در معناي عام و تاريخ ايران در معناي خاص بيش از آنكه روحي داشته باشد يا ساختاري زيربنايي، مجموعهاي است از ناهمزمانيها و تاريخهاي متفاوت كه در برهههايي خاص در اثر يك واقعه يا رخداد آرايشهاي متفاوتي به خود گرفتهاند. اگر در تاريخنويسي هگلي ايران مدرن بعد از انقلاب مشروطه آغاز ميشود، در تاريخنويسي فوكويي، انقلاب مشروطه اتفاقي بسيار كوچك است و محصول رخدادي بس بزرگتر كه پيشتر روي داده و گسستي در تاريخ ايجاد كرده است. هگليانيسم از ديدن اين اتفاقات بزرگ كه در تاريخ فرودستان رخ ميدهد عاجز است.
به دنبال روح ايراني
يكي از مشكلات ما به فهم از هگل و به هگليان ما در ايران بازميگردد كه ميتوان در دو جريان اصلي آن را بازشناسي كرد؛ يك گروه آنهايي بودند كه براي آنان هگل مقدمه ماركسي بود كه خود مقدمه لنين بود و لنين پيشدرآمدي براي تفنگ؛ در دل وضعيتي كه وضعيت انديشه نبود. جريان ديگر هم كه بدان اشاره شد كه به دنبال روح ايراني است و به دليل محافظهكار بودنش و همچنين تاكيدش بر دولت، نهايتا به گرايشهاي سلطنتطلبانه راه ميبرد. به هر حال بايد پيش از هر چيز برخي اسطورهها درباره هگل را به چالش بكشيم. يكي از آنها مفهوم «روح» نزد هگل است كه همه از آن استفاده ميكنند اما آن را به راستترين معناي ممكن به كار ميبرند. بايد توجه داشت كه روح در حال شدن است و خصلتي مستقل از اجزاي برسازندهاش ندارد. بنابراين مطلق شدن اين روح به اين معنا نيست كه ميخواهد همه مخالفان را ببلعد و خود را فربه سازد كه امثال پوپر از دلش فاشيسم دربياورند. اين روح ديالكتيكي است و درون خود پر از تناقضاتي است كه با رفع آنها، گويي خود را نفي ميكند و در حال پوستاندازي مداوم است. اي كاش كسي از «روحِ ايراني» در اين معنا سخن ميگفت. جناب دكتر حيدري اشاره كردند كه هگل تاريخ فرودستان را روايت نميكند. ميخواهم از ايشان بپرسم كه تاريخ در «پديدارشناسي روح» از كجا آغاز ميشود؟ از نبرد دو خودآگاهي كه بعدا به خدايگان و بنده يا ارباب و برده بدل ميشود. مگر نه اينكه در نهايت پيروز واقعي اين نبرد برده است؟ اين عين عبارت هگل است كه اين آگاهي نوكرمآبانه بنده است كه پيروز ميشود. بعد خدايگان چه ميشود؟ يا گم ميشود يا پياده ميشود و در قالب رواقيگري كل مسير را همراه بنده طي ميكند. در يك كلام كل تاريخ پديدارشناسي تاريخ بنده است و اتفاقا به همين دليل دلوز هگل را مورد انتقاد قرار ميدهد. از سوي ديگر، وقتي هگل ميگويد كه عناصر برونافتاده را روح ميخواهد دروني كند، به اين معنا نيست كه روح در مقام يك ذات ثابت يا دولت ميخواهد آن را ببلعد و تحت تسلط خود قرار دهد، بلكه اتفاقا ميخواهد خود را بر اساس به درون كشيدن اين عنصر محذوف بازسازي و بازمعنابخشي كند. روح نهايتي ندارد و نقطه پايان آن شامل آرامش نيست بلكه دقيقا دو خط مانده به پايان كتاب پديدارشناسي روح كه بنا به قرائت اين آقايان، مثلا روح بايد در اوج اعلاي ثبات و قدرت باشد، هگل از جلجتاي روح، يعني به صليب كشيدن آن سخن ميگويد. پس اينكه هگل فرودستان و محذوفان را نميبيند، مطلقا نادرست است و اتفاقا نوعي نعل وارونه زدن توسط برخي از حضرات ليبرال است.
وقتي وبا و قحطي نظم قديم را در هم ميكوبند
برده زماني ميتواند رها بشود كه بدل به ارباب شود با اين منطق در كار هگل، فرودست نميتواند سخن بگويد تنها ميتواند در لحظه حقيقت كه پيشتر تاسيس شده است، ادغام شود و الگوهاي رايج قدرت را بپذيرد. به همين نسبت مجنون زماني رها ميشود كه عاقل شود بيآنكه هيچگاه بپرسد عقل چيست. مجرم زماني رها ميگردد و به آگاهي براي خود دست مييابد كه هنجار موجود، حقيقت موجود را بپذيرد بيآنكه بپرسد حقيقت چيست و چرا اينچنين شاكله گرفته است. زشت زماني رها ميگردد كه زيبا شود بيآنكه بپرسد زيبايي چيست. مساله اينجاست كه در كار هگل حقيقت پيشتر به دست ارباب تاسيس شده است اما براي فوكو خودِ اين حقيقت محل سوال و شبهه است. لذا زماني كه با گذارههاي شكوهمند هگلي در عرصه ميدان روبهرو هستيم شاهد مكانيسمهاي عمل قدرت بر بدنها و ذهنها خواهيم بود. هگل حتي اگر انقلابي هم قرائت شود پروبلماتيك او محافظهكار است و اجازه پرسش از خودِ تغيير و خودِ حقيقت را نميدهد. مساله تغيير روابط نيروها و قدرت و حقيقت است. يك رخداد اتمسفر تاريخي را به هم ميزند و وضعيتي جديد ميسازد. در اين وضعيت جديد خودي جديد، انساني جديد و در معناي فلسفي سوژهاي جديد خلق ميشود كه به صورت خيالي داراي خودآگاهي است. مساله نوشتن تاريخ بيداري ايرانيان نيست مساله بر سر شكلگيري ايراني جديدي است كه خودي جديد دارد. كاربست اين منطق در تاريخ ايران را ميتوان چنين پي گرفت كه بين سالهاي ١٢٦٠ تا ١٣٠٤ ه.ق بيش از ١٠ بار وبا به ايران ميزند. وباهايي كه به گواهِ تاريخ، انبوهي از مردم را به كام مرگ ميكشد. فاجعه وبا با همراهي قحطي نظم پيشين را چنان در هم ميكوبد كه حقيقت قبلي و آگاهي قبل از وبا ديگر توان توضيح و مديريت وضعيت را ندارد. وبا و قحطي دو فاجعهاند كه نظم پيشين را در هم ميكوبند و نظم جديدي را حول خود سازمان ميدهند و خودي جديد را در روابط قدرت خلق ميكنند. انسان ايراني پسا وبا در رابطه قدرت مردم-دولت بازتعريف ميشود. حكومت مسوول سلامت جمعيت ميشود و جمعيت به مساله بدل ميشود چراكه كمبود جمعيت يعني كمبود پول ماليات در خزانه دولت و كمبود نيروي كار. حكومت اينجا خود را نسبت به مساله جمعيت و بهداشت و كار و راه و... بازآرايي ميكند و مجموعه نهادهايي را حول فاجعه وبا و قحطي ميسازد كه تا امروز نيز ادامه دارند. وضعيت فعلي نيز كه وضعيت ايران مدرن است، وضعيتي است پساوبايي و پساقحطي با حفظ منطق وبا و قحطي در درون خودش. اين وضعيت جديد سوژههاي بهداشتي و اقتصادي جديد خلق ميكند و درك جديدي از وطن و ملت را ايجاد ميكند كه نسبت وثيقي با فهم پيشين ندارد؛ اگرچه در سطح كلمات و واژهها (و نه محتوي و مدلول) با وضعيت قبلي همعرض است. اين خود جديد توسعه يافتهتر يا آگاهتر از خودپيشين نيست. نسبتي هم با سير حركتي روح و كليت ندارد بلكه محصول يك گسست و خلق خود و سوژهاي جديد است در فضاي جديد. خود ساخته ميشود و به خودِ ساخته شده آگاه ميشود، اما هيچگاه بدين آگاه نميشود كه چرا داراي چنين خودي است. آگاهي به خودِ آگاهي معطوف نميشود بلكه به خودي معطوف ميشود كه قدرت پيش تر آن را ساخته و دروني كرده است. لذا مساله بر سر تكامل و پيشرفت آگاهي نميتواند باشد. مساله بر سر تطور و دگرديسي آگاهي است در نسبت با حقيقت جديد و الگوي عمل قدرت.
تداوم در عين گسست
درون ماندگاري كه از اسپينوزا به بعد شاهد آن بودهايم امكان پرسش را فراهم ميكند و در پستمدرنيسم به خاطر گسست و اهميت تصادف شاهد كم اهميت شدن عليت هستيم و امكان پرسش را از ما ميگيرد. تاريخ به صورت يك كل مد نظر است و بايد در لوگوس روايت شود. زبان خود از جنس لوگوس است. اگر بتوانيم منطق حاكم بر جهان را درك كنيم، كه از پيش داده هم نيست آن وقت است كه ميتوانيم از آينده هم سخن بگوييم. به نظرم دستكم در اين مورد، برخلاف تمام مباحث، تفاوتي ميان هگل و فوكو وجود ندارد. بارها شنيدهايم كه هگل بنا را بر تداوم ميگذارد و فوكو بر گسست. به نظرم اين ژست است. مگر كسي كه بنا را بر گسست ميگذارد و اصالت عليت تاريخي را زير سوال ميبرد، ميتواند تاريخ بنويسد؟ ميتواند تبارشناسي كند؟ تبارشناسي يعني چه؟ يعني رديابي ريشهها و تبيين عناصر محذوف در روايت غالب. زماني كه از روح و فرآيند ديالكتيكياش سخن به ميان ميآيد و دست به معقولهبندي ميزنيم تداوم و پيوستاري شكل ميگيرد كه البته ممكن است كاذب باشد كه هست، اما در ديالكتيك هگلي دقيقا لحظه بعد است كه لحظه نقد آن است. همان اصطلاح معروف هگلي اينهماني در عين تفاوت را ميتوان چنين خواند: تداوم در عين گسست. چارهاي جز كليتبخشي و مقولهبندي نيست و بدون اينها حتي تفكر غيرممكن است. شما در يك وضعيت يكپارچگي ميبينيد، اما بلافاصله تبديل به فروپاشي ميشود. هگل در مبحث نيرو در پديدارشناسي روح ميگويد كه شما در يك وضعيت وحدت ميبينيد، بلافاصله تبديل به كثرت ميشود، همان كثرت را كه ميبينيد همان لحظه تبديل به وحدت ميشود و اين همان نيروست. پس شما تداوم را ميبينيد درمييابيد كه چيزهايي را نديدهايد و به گسست پي مي بريد و زماني كه گسست درك ميشود شاهد مقولهبندي هستيم كه گوياي تداوم است. اين همان نوسان دايمي ميان سرخوشي و سرخوردگي در پديدارشناسي روح است. فوكو و ديگر پستمدرنها نگران هستند تجربه مقولهبندي به امري مطلق و صُلب بدل شود، من هم نگران اين امر و تبعاتش هستم، اما دشمن را نبايد اشتباه گرفت.
ايده و پروبلماتيك هگل و فوكو يكي هستند، ميتوان از فوكو/ هگل صبحت كرد. ميتوان حتي فوكو را هم هگلي خواند، ميتوان مسئله فوكو را هم هگلي فهميد. يعني حتي خود اين پرسش كه «هگل يا فوكو؟» را ميتوان به چالش كشيد. دريدا در مقاله خشونت و متافيزيك در خصوص لويناس ادعا ميكند كه او دقيقا در زماني كه بيش از همه ضدهگلي بود، اتفاقا هگلي است. بعد دريدا جمله مهمي را ميگويد: «اين وضعيتي است كه لويناس با تمام متفكران ضدهگلي در آن سهيم است». دريدا به عنوان بزرگترين پستمدرن تاريخ دارد حرف ميزند. نميگويد برخي يا حتي اكثريت، ميگويد همه متفكران ضدهگلي، از فوكو گرفته تا دلوز. يا حتي ميتوان به آن سخن دلوز در «نظم گفتار» اشاره كرد كه ضديت با هگل را نهايتا حقهاي ميبينيد كه اتفاقا از جانب خود هگل طراحي شده است. اين جمله خود فوكوست. پس من فوكو را از هگل جدا نميبينم. نميخواهم بگويم تفاوتي وجود ندارد كه قطعا دارد، بلكه هدف من اين است كه خود فوكو را در نقطه اصلي نبردش با هگل تا چه ميتوان ديالكتيكي خواند و آنتيتزي براي هگل به شمار آورد؟ فرصت چنداني نشد كه به تاريخ بپردازيم، اما من همچنان معتقدم ما بايد به سمت تاريخنگاري ديالكتيكي برويم.
تاريخ هميشه معاصر است
آقاي دكتر اردبيلي در بخش صحبتهاي خود بسيار فوكويي شده بودند ولي بايد به چند نكته توجه كرد كه در ادامه بدان اشاره خواهم كرد. فوكو بسيار شبيه عقل روشنگري فكر ميكند و هم دنبال تبيين است و هم علتيابي كه ميشود ردپاي آن را در «انضباط و تنبيه» مشاهده كرد. پس بهتر است از ابتدا از اين مقولهبنديهاي رايج پستمدرنيسم/ مدرنيسم فاصله بگيريم و پيشاپيش همه در وضعيت مدرن قرار داريم كه زمانه هگل است و هگل تجلي روح زمانه خودش است و راه گريزي از او موجود نيست چون هنوز در زمانه او زندگي ميكنيم. حمله به هگل در واقع از درون خود اوست. مساله اساسي اين است كه اگر متدلوژي من وفادار به هگل باشد تاريخ خودم را نخواهم فهميد. اگر غايتانگاري را از هگل بگيريد ديگر هگلي نيستيد. براي مواجه با تاريخ ناچار يا با منطق درون ماندگار روبه رو هستيم يا منطق ديگرگون. فوكو محصول دهه بعد از ١٩٦٠ است و سوژهزداييهايي كه شكل گرفته بود. با اينكه فوكو از رژيمهاي حقيقت چون روانكاوي دوري ميكند اما گاهي به آنها رجوع ميكند. لاكان در سهگانه (واقعي، نمادين و تخيلي) از منطقي سخن ميگويد كه امر واقعي ميتواند ساحت نمادين و خيالي و همچنين ساحت سوژگي ما را دگرگون كند. چيزي كه در كار فوكو به نام «رخداد»آمده است و سعي شد در مباحث قبلي به كمك وبا توضيح داده شود. ما با مجموعه بزرگي از امور ناهمزمان در دل يك وضعيت تاريخي مواجه هستيم و تاريخ هميشه معاصر است. تاريخ نوشتن قصه گذشتگان نيست. پس من فكر ميكنم ما هنوز در عصر پس از وبا و قحطي زندگي ميكنيم. مدرنيته ما قحطي زده است چرا كه هنوز از منطق امر واقع كه ساختار را دگرگون كرده است تبعيت ميكند. به عبارتي تاريخ ميداني است كه امر زيريني نداردو انباشته شدن تاريخهاي متفاوت و الگوهاي متفاوتي است كه در يك لحظه ميتوانند به امور متضاد تبديل شوند. شايد وظيفه روشنفكر همين باشد كه بتواند مسالهاي مثل سرطان را بدل به نفي وضعيت فعلي نظام توليد سوژههاي بهداشتي موجود بكند چنان كه روزي وبا توانست ايران را مدرن سازد. وبايي كه ايران را مدرن كرد پيشاپيش مدرنيتهاي وبا زده را به بار خواهد آورد. به همين نسبت در وضعيت كنوني ما شاهد مجموعه بزرگي از تاريخهاي ناهمزمان هستيم كه هيچ منطق ديالكتيكي با يكديگر ندارند. چون درون ماندگار نيستند. در زمانه هگل ميشود هگل را نفي كرد و با شمايلي ديگرگون به شكل نويي از تاريخنگاري رسيد.
حقيقت كل است
قطعا براي هگل ديالكتيك درون ماندگار است. هيچ راهي جز درون ماندگاري نيست. برخلاف برخي روايتهاي رايج از ديالكتيك، تز از آنتيتز جدا نيست. من اين بحث را در مقدمهام بر شرح استرن توضيح دادهام كه اكنون وارد آن نميشوم. اما اينكه دكتر حيدري اشاره ميكنند كه اگر بخواهيم تاريخ ايران را هگلي در معناي درونماندگار بنويسيم، با اتفاقات ناشي از مواجهه با ديگر كشورها چه كنيم، حرفي بسيار دقيق است. بگذاريد در پايان نكتهاي را عرض كنم كه بازهم از هگل وام گرفتهام. يكي از مشكلات ما كه اتفاقا مشكل روايت فلسفه تاريخ هگل هم هست و با مباني هگلي تعارض دارد، همين جداسازي تاريخِ ايران از تاريخ جهان است. هگل ميگويد: «حقيقت كل است» و در نتيجه، اگر بخواهيم روايتي از موضوعي ارايه دهيم، بايد به نسبتش با كل توجه كنيم. تا وقتي كه بخواهيم از تاريخ ايرانِ تنها حرف بزنيم، اين تاريخ از درون دچار تناقض است، چرا كه نيازمند تعيناتي است كه آن را با بيرون پيوند زند و همچنين مرزها و طبقهبنديها نيز بايد در دل وضعيت كلي مورد توجه قرار گيرد. به نظرم مقياس بحث را بايد فراتر و فراتر برد. در اين معنا هر تاريخي، تاريخ جهان است و همچنين هر تاريخي نه صرف تاريخ دولتها، بلكه تاريخ كل عناصر
دست اندركار در وضعيت است، يعني هر تاريخي بايد همزمان هم تاريخ هنر، تاريخ ادبيات، تاريخ علم، تاريخ سياست، تاريخ دين، تاريخ جامعه و تاريخ تمام حوزههاي تجلي روح بر ذهن بشر باشد. ما از قرن ١٧ دچار نوعي تخصصيگرايي افراطي شديم و به نظرم امروز زمان آن فرارسيده است كه اين شيوه غلط را نقد كنيم كه البته خود شيوع مباحث ميانرشتهاي در نيم قرن اخير شايد واكنشي است به آن تخصصيگرايي افراطي و اتميزه كردن تاريخ.