از نظر باختین آدمی هیچوقت به تمامی درک نمیشود چون هیچوقت نهایی نمیشود، به همین دلیل میتوان با او گفتوگو کرد. باختین ایده خود را مبنای بوطیقای داستایوسکی قرار میدهد که اساسش بر «چندصدایی» است. به نظر باختین در داستایوسکی همهچیز در «اکنون» جریان دارد: «اکنون تصمیمگیری». بههمیندلیل در هر «اکنون»ای میتوان با شخصیتهای داستایوسکی گفتوگو کرد، «اکنون»* عتیق رحیمی نویسنده معاصر با داستایوسکی گفتوگو میکند. «لعنت به داستایوسکی» گفتوگوی عتیق رحیمی با داستایوسکی است.
«لعنت به داستایوسکی» تا حدودی بازنویسی رمان «جنایت و مکافات» داستایوسکی، اینبار نه در پترزبورگ بلکه در کابل است. رسول، شخصیت اصلی رمان میخواهد پا جای پای راسکولینکوف بگذارد. او که سخت متأثر از ایده راسکولینکوف مبنیبر «خودمختاربودن آدمی» است، تصمیم میگیرد «ننهعالیه»، پیرزن نزولخوار را با ایده قبلی بکشد تا همانطور که خود میگوید «معنایی به جنایتش بدهد»,١ ایده اگزیستانسیالیستی معنادادن به زندگی ولو با جنایت، «جنایتی خودخواسته» در «لعنت به داستایوسکی» عتیق رحیمی نیز پی گرفته میشود.
لئونید گروسمان، «جنایت و مکافات» را رمانی میداند که براساس یک مفهوم پلیسی شکل گرفته است که میتوان آن را رمانی روانشناختی نیز در نظر گرفت. گروسمان، همچنین بر فلسفیبودن رمان نیز تأکید میکند و حتی آن را نخستین «رمان فلسفی» نام میدهد. اما رمان فلسفی چه رمانی میتواند باشد؟ از رمان فلسفی با تعابیر متفاوت میتوان سخن گفت: به یک معنا رمان فلسفی قالببندی تجربههای روزمره و یا فروکاستن تجارب روزمره در قالب « الگوهای مجرد» است. نام این «الگوهای مجرد» را میتوان ایدههای فلسفی نامید. در این صورت «جنایت و مکافات» البته رمانی فلسفی است: ارادهای گسسته از کل، کل فراگیر درصدد برمیآید تا با اینکه بر «خود»، بر «فرد» - فردی منزوی- جهانی را سامان میدهد، تا این جهان به «خود» یعنی به ایدههای فرد وابسته باشد. «چیزی بدتر از این نیست که دیگر به دنیای خودت تعلق نداشته باشی»,٢
راسکولینکوف پیشاپیش خود را به این «ایده» مسلح میکند. او ابتدا یک ایدئولوژی را بسط میدهد تا قتلی را توجیه کند و سپس با اتکا به آن ایده مبادرت به قتل میکند. فیالواقع کاراکتری میشود که ایدئولوژیک عمل میکند یعنی ایدهای فلسفی انگیزه کنشش میشود، ولی این تمامی ماجرا نیست چون در این صورت گفتوگو به پایان میرسید اما گفتوگو با داستایوسکی هرگز پایان نمیپذیرد. چون بوطیقای آن مبتنیبر ایدهای فلسفی است. در تاریخ، ایدهها همواره تکثیر میشوند. ایده «جنایت و مکافات» انگیزه رسول برای کشتن ننهعالیه میشود. رسول خود را در هیأت راسکولینکوف میبیند. اولین و آخرین جملههای رمان «لعنت به داستایوسکی» مؤید همین مسئله است: «درست در همان لحظه که رسول تبر را بلند میکند تا بر فرق پیرزن فرود بیاورد، فکر جنایت و مکافات در ذهنش برق میزند»,٣
هرگاه بخواهیم ایده اصلی «جنایت و مکافات» را در تکرار مکررش در «زندگی» و بهطور ملموسش نشان دهیم میتوانیم آن را ایده «خودمختاری سلبی فرد» بدانیم. منظور از سلبیبودن، نفی وضع موجود، نپذیرفتن قوانین اخلاقی و هنجارهای موجود است. منظور از فرد، چنانکه گفته شد اراده گسسته از کل است تا در پی اینها نوعی خودمختاری خیالی حاصل آید.
راسکولینکوف و پیرو او رسول از همان ابتدا که اقدام به قتل میکنند کاری غیراخلاقی میکنند و یکباره خود را در انزوا مییابند یعنی از حیطه قوانین و هنجارهای اخلاقی «جدا» و «تنها» میشوند. در پی آن به «تأمل» و «تحلیل» جنایتی که کردهاند میپردازند. کاری که هیچ جنایتکاری نمیکند در مسلک و قانون نانوشته جنایتکاران جنایت جز با انگیزه مالی و انتقامجویی و یا لااقل هر آن چیزی که منافع فرد در آن لحاظ میشود اساسا توجیهی ندارد. در صورتی که در مورد ایندو اینگونه نیست. جنایتشان حتی در مفهوم پلیسی رایج نیز توجیهی ندارد، زیرا آنان جنایتی فلسفی انجام دادهاند. راسکولینکوف پیرزن رباخوار و خواهرش را میکشد و اگرچه پول را برمیدارد اما از آن هیچ استفادهای نمیکند چون پول مدنظرش نبوده است. «...پول هم منظور اصلی من نبود، وقتی که مرتکب قتل میشدم، چیز دیگری بیش از پول برایم مطرح بود»,٤ رسول نیز اگرچه ننهعالیه را میکشد، اما پول و جواهرات او را نمیدزدد. این رفتار جنایتکارانه از نظر مردم و پلیس غیرقابل درک است. در این شرایط آنها تنها بهعنوان سوژههایی روانشناسانه و جنایتکار مورد تأمل و بررسی قرار میگیرند. از قضا پورفیری، بازپرسِ راسکولینکوف کاملا روانشناسانه با راسکولینکوف مواجه میشود. در کابل نیز مسئله اینگونه است. در کابل برخورد با رسول ذیل همدلی که در آن تأملات روانشناسانه مستقر است صورت میگیرد. فرمانده پرویز و منشی دادگاه که با رسول گپوگفت بیشتری دارند بهرغم تلاش برای درک روانشناسانه رسول ناتوان از توجیه رفتاری و درواقع ناتوان از حل معما میشوند. گفتوگوی فرمانده پرویز با رسول همین را نشان میدهد: «- اول بگو ببینم، چرا جنایتت را به نتیجه درستش نرساندی؟
- این دقیقا همان سؤالی است که از خودم میکنم، شاید چون نتوانستم...
- یا شاید نخواستی، چون که دزد نیستی، تو مرد خوبی هستی
- ولی این اشتباه داستایوسکی هم بود.
- چطور؟
- همان لحظه که تبر را بالا بردم تا بر فرق پیرزن فرود بیاورم فکر جنایت و مکافات در ذهنم برق زد... داستایوسکی، بله خودش است! او مرا از اینکه پا در جای پای راسکولینکوف بگذارم و به دام پشیمانی بیفتم و در ورطه گناه غرق شوم و سرآخر به زندان بیفتم بازداشت.
- مگر حالا کجایی؟»٥
درباره «لعنت به داستایوسکی» عتیق رحیمی معما آنگاه پیچیدهتر و جنایت معماییتر میشود که از ننهعالیه خبری نمیشود زیرا جسدش پیدا نمیشود. پرونده قتل ننهعالیه برخلاف پرونده راسکولینکوف که دو جسد ضمیمه پرونده است بهلحاظ حقوقی ناقص است. در «لعنت به داستایوسکی» عتیق رحیمی همچون «جنایت و مکافات» داستایوسکی همهچیز به نقطه شروع بازمیگردد، بازگشت به نقطه شروع، به منشأ بهمنظور ارائه روایتی کلی و روانکاوانه به رمان همواره مایهای متافیزیکی و فلسفی میدهد. عتیق رحیمی نیز متأثر از داستایوسکی همهچیز را به نقطه شروع برمیگرداند و رمان از این جنبه لاجرم رنگوبویی فلسفی به خود میگیرد: «خب، بگو ببینم چرا پول را برنداشتی؟»٦
بهرغم مایههای عمیق روانشناسی در نوشتههای داستایوسکی او چنانکه در یادداشتهایش میگوید خود را روانشناس نمیداند بلکه رئالیستی در سطح بالا معرفی میکند. رئالیستبودن داستایوسکی البته از نوع ویژهای است. بدین معنا ویژه که در آن مرزهای میان ایدهآلیسم و رئالیسم را از میان برمیدارد، تا بدان حد که در لحظاتی جهان بیرونی به جهان درونی تبدیل میشود و برعکس، گاه جهان درونی چنان بیگانه و دور میشود که آدمی دیگر حتی خود را بهجا نمیآورد و نمیشناسد. در اینجا لازم است از رئالیست منحصربهفرد داستایوسکی بیشتر سخن بگوییم. از رئالیست داستایوسکی با بنمایههای غلیظ فلسفی میتوانیم بهعنوان «رئالیسم متوهم» نام ببریم، مثالی این رئالیسم وهمآلود با پتانسیلهای قوی را بیشتر روشن میکند: سونیا، از شخصیتهای اصلی «جنایت و مکافات» امید را همچون عشق امری ابژکتیو و ملموس میداند. اما بهرغم ابژکتیو بودنِ امید وقتی در گفتوگو با سویدریگایلف از امید حرف میزند میگوید: «امید، آن ناممکنترین». «ناممکنترین» فیالواقع وهمی است که داستایوسکی آن را بخشی از واقعیت میداند، واقعیتی که گویا به تحقق خواهد پیوست. راسکولینکوف، رسول و ... و بسیاری از آدمهای دیگر در دورهها و دورانهای مختلف جزو آن دسته از شخصیتهاییاند که میتوان از آنها با عنوان رئالیستهای متوهم نام برد. اهمیت اساسی داستایوسکی در عالم ادبیات و فلسفه در کشف آن توهمی است که در رئالیسم جستوجو میکند.
عتیق رحیمی میخواهد همینگونه باشد. او نیز لحظات وهمناک ایدهآلیستی را که فیالواقع رئالیستیاند، در رمان خود توصیف میکند: «رسول لگدی به بالش میزند و زمان درازی در وسط اتاق میایستد، چیزی بدتر از این نیست که دیگر به دنیای خودت تعلق نداشته باشی، هیچ شبی نمیخواهد مال من باشد، هیچکس نمیخواهد مرا داوری کند... حالا دیگر هیچچیز مرا نمیشناسد، موشی بیاعتنا از اتاق میگذرد»,٧
آدمی معمولا از داوریشدن فرار میکند و یا آن را به تعویق میاندازد تنها در «پایان» است و یا در انزوای مطلق که آدمی به داوری درباره اعمال خود و سبک و سنگینکردن آن میپردازد. زیرا میپندارد «خودش» دیگری نهاییشده و بهپایانرسیده است. مقصود از انزوا، اگر آن را با بنمایههای فلسفی در نظر بگیریم، انفصال از کل است، اما اساسا هر انزوایی را نیز دربر میگیرد. اما انزوایی که نتیجه انفصال از کل است، درنهایت به نوعی استقلال متکبرانه و ابراز وجود لجوجانه منتهی میشود. راسکولینکوف خودش این دنیا- حبس در درون- را میسازد و رسول نیز با اراده خود دنیای وهمآلودش را میآفریند. راسکولینکوف را سونیا نجات میدهد. سونیا میانجی اتصال وی به «دیگری»، به انسانهای خارج از خود میشود. او راسکولینکوف را تشویق میکند تا واقعیت و وجود انسانها را پذیرا شود. رسول را که او نیز قربانی وهم خویش است، احتمالا سوفیا نجات میدهد. عتیق رحیمی در اینباره چیزی نمیگوید.
به باختین بازگردیم، باختینی که ایده «خود نهاییناشده» را مطرح میکند. ایده خود نهاییناشده در انتزاع رخ نمیدهد. بلکه هر «خود» بهگونهای جداییناپذیر با «خود»های دیگر درهمتنیده میشود تا بدان حد که هیچ «خود»ی حرف آخر را نمیزند. برای باختین حقیقت، یک «من»، یک «خود» و یا احیانا یک «جمله» نیست. بلکه شماری درهمتنیده از منها، خودها و جملات مختلف هرچند متناقض و نامنسجم است.
در آخر، آن هنگام که رسول از اعدام خلاصی مییابد، در پاسخ به منشی دادگاه که به طعنه به وی میگوید که دنیا را زیرورو کرده است، میگوید: «من نبودم که همهچیز را زیرورو کردم، داستایوسکی بود!»٨ رسول با این پاسخ میخواهد تقصیر را به گردن داستایوسکی بیندازد، اما واقعیت آن است یک «من» چندان محلی از اعراب ندارد، «من»های مختلف در کشوقوس با یکدیگر و در تاروپود هم رخ میدهند. رسول تنها یکی از آن «من»هاست.
پینوشتها:
* «اکنون» ای که عتیق رحیمی در رمان خود از آن سخن میگوید، شهر کابل و فضای متزلزل سیاسی، اجتماعی و بهویژه حقوقی آن است. کمونیستها از قدرت خلع شدهاند و دولت جدید حتی در کابل نیز به تمامی تثبیت نیافته است. اکسیون «جنایت و مکافات» در پترزبورگ رخ میدهد. شاید مکانی مناسبتر از پترزبورگ برای وقایع «جنایت و مکافات» وجود نمیداشت. به نظر داستایوسکی روح مکان در هیچجای دیگر نمیتوانست اینهمه تبوتاب در جان پدید آورد. انتخاب شهر کابل با وقایعی که در رمان عتیق رحیمی رخ میدهد کاملا هماهنگ است. شاید جز کابل مکان دیگری نمیتوانست چنین وقایع غیرقابلپیشبینی، پیش آورد.
١، ٢، ٣، ٥، ٦، ٧، ٨. از «لعنت به داستایوسکیِ» عتیق رحیمی
٤. «داستایوسکی جدال شک و ایمان»، ادوارد هلتکار، خشایار دیهیمی
روزنامه شرق