به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی، مشهور به ناصرخسرو، (9 ذیالقعده 1437) مطابق تقویم قمری در روستای قبادیان مرو دیده به جهان گشود. فلسفه، اخترشناسی، کیهانشناسی، پزشکی، کانیشناسی، هندسه اقلیدوسی، موسیقی، علوم دینی، نقاشی، سخنوری و ادبیات علوم و معارفی بودند که او از آنها بهره گرفت.
در طول تاریخ، انگیزههای متفاوتی افراد بسیاری را ترغیب به ترک دیار خویش و سفر به نقاط دوردست کرده است؛ انجام فریضه حج و زیارت اماکن مقدس مذهبی، ورود به کانونهای علمی برای دانشاندوزی، سوداگری، تبلیغات مذهبی، درک محضر عرفای بزرگ، دیدار از عجایب و غرایب دیگر اقالیم، آشنایی با افکار و عقاید سایر اقوام و ملل، ماموریتهای گوناگون دولتی، فرار از تهدیدات و نیز اوضاع و احوال نامناسب محل زندگی برخی از عوامل محرکی بودند که افراد را به سفر وامیداشتند.
در این میان جهانگردان صاحب علم و معرفت حاصل مشاهدات خود را برای معاصران و آیندگان خود به رشته تحریر درمیآوردند. سفرنامه حکیم ابومعین حمیدالدین ناصر خسرو قبادیانی مروزی بهعنوان نخستین سفرنامه موجود به زبان فارسی یکی از این آثار ارزشمند تاریخی است.
آنچه در سفرنامه ناصرخسرو جالب توجه است عامل محرک سفر اوست. او نه در پی کسب مال بود، نه درصدد کسب علم متعارف، نه دیدار از عجایب و غرایب و نه زیارت اماکن مذهبی برایش اولویت داشت. برای ناصرخسرو هیچ چیز مهمتر از کشف حقیقت هستی نبود. این موضوع برای او چنان ضرورت داشت که بر تمام تعلقات مادی پشت پا زد. این شیفتگی و تشنگی حقیقت ناصرخسرو را برآن داشت تا سختیها و مصایب سفری طولانی و پرحادثه را برخود هموار کند.
روایت ناصرخسرو از خوابی که او را متحول کرد
ناصرخسرو در سفرنامه خود مختصری از زندگینامه و احوال خود مینویسد: «من مردی دبیرپیشه بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطانی، و به کارهای دیوانی مشغول بودم و مدتی در آن شغل مباشرت نموده در میان اقران شهرتی یافته بودم. در ربیع الآخر سنه سبع و ثلثین و اربعمایه که امیرخراسان ابوسلیمان جعفری بیک داودبن مکاییل بن سلجوق بود از مرو برفتم که هر حاجت که در آن روز خواهند باری تعالی و تقدس روا کند. به گوشهای رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم تا خدای تعالی و تبارک مرا توانگری دهد. چون به نزدیک یاران و اصحاب آمدم یکی از ایشان شعری پارسی میخواند. مرا شعری برخوان. هنوز بدو نداده بودم که او همان شعر بعینه آغاز کرد. آن حال به فال نیک گرفتم و با خود گفتم خدای تبارک و تعالی حاجت مرا روا کرد.
پس از آنجا به جوزجانان شدم و قرب یک ماه ببودم و شراب پیوسته خوردمی. پیغمبر صلیالله علیه و آله و سلم میفرماید که قولوا الحق و لو علی انفسکم. شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند، اگر به هوش باشی بهتر. من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را به افزاید . گفتم که من این را از کجا آرم. گفت جوینده یابنده باشد، و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت.»
این سفرنامهنویس مینویسد: «چون از خواب بیدار شدم، آن حال تمام بر یادم بود برمن کار کرد و با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار گردم. اندیشیدم که تا همه افعال و اعمال خود بدل نکنم فرح نیابم. روز پنجشنبه ششم جمادیالاخر سنه سبع و ثلثین و اربعمایه نیمه دی ماه پارسیان سال بر چهارصد و ده یزدجردی. سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز بکردم و یاری خواستم از باری تعالی به گذاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهیات و ناشایست چنان که حق سبحانه و تعالی فرموده است. پس از آن جا به شبورغان رفتم. شب به دیه باریاب بودم و از آن جا به راه سنکلان و طالقان به مروالرود شدم. پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است. پس حسابی که بود جواب گفتم و از دنیایی آنچه بود ترک کردم الا اندک ضروری.»
او ادامه میدهد: «... و بیست و سیوم شعبان به عزم نیشابور بیرون آمدم و از مرو به سرخس شدم که سی فرسنگ باشد و از آن جا به نیشابور چهل فرسنگ است. روز شنبه یازدهم شوال در نیشابور شدم. چهارشنبه آخر این ماه کسوف بود و حاکم زمان طغرل بیک محمد بود برادر جعفری بیک. و مدرسهای فرموده بود به نزدیک بازار سراجان «را عمارت میکردند. و او به ولایتگیری به اصفهان رفته بود بار اول و دوم ذیالقعده از نیشابور بیرون رفتم در صحبت خواجه موفق که خواجه سلطان بود. به راه کوان به قومس رسیدیم و زیارت شیخ بایزید بسطامی بکردم قدسالله روحه. روز آدینه روز هشتم ذیالقعده از آن جا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم. مردی نشان دادند که او را استاد علی نسائی میگفتند. نزدیک وی شدم. مردی جوان بود سخن به فارسی همی گفت به زبان اهل دیلم و موی گشوده جمعی پیش وی حاضر. گروهی اقلیدس خواندند و گروهی طب وگروهی حساب. در اثنای سخن میگفت که بر استاد ابوعلی سینا رحمهالله علیه چنین خواندم و از وی چنین شنیدم. همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد ابوعلی سیناست. چون با ایشان در بحث شدم او گفت من چیزی سپاهانه دانم و هوس دارم که چیزی بخوانم. عجب داشتم و بیرون آمدم گفتم چون چیزی نمیداند چه به دیگری آموزد.»
کشور فراعنه از نگاه ناصرخسرو
ناصرخسرو در سفرنامه سترگش در توصیف مصر مینویسد: «آب نیل از میان جنوب و مغرب میآید و به مصر میگذرد و به دریای روم میرود. آب نیل چون زیادت میشود دو بار چندان میشود که جیحون به ترمذ و این آب از ولایت نوبه میگذرد و به مصر میآید و ولایت نوبه کوهستان است و چون به صحرا رسد ولایت مصر است و سرحدش که اول آن جا رسد اسوان میگویند. تا آن جا سیصد فرسنگ باشد و بر لب آب همه شهرها و ولایتهاست. و آن ولایت را صعید الاعلی میگویند و چون کشتی به شهر اسوان رسد از آن جا برنگذرد چه آب از درهای تنگ بیرون میآید و تیز میرود. و از آن بالاتر سوی جنوب ولایت نوبه است و پادشاه آن زمین دیگراست و مردم آن جا سیاه پوست باشند و دین ایشان ترسای باشد. بازرگانان آن جا روند و مهره و شانه برند و از آن جا برده آورند.»
«و از نیل جویها بسیار بریدهاند و به اطراف رانده و از آنجا جویهای کوچک برگرفتهاند ... و دولابها ساختهاند چندان که حصر و قیاس آن دشوار باشد همه دیهها و ولایت مصر بر سربلندیها و تلها باشد و به وقت زیادت نیل همه آن ولایت در زیر آب باشد. دیهها از این سبب بر بلندیها ساختهاند اغرق نشود، و از هر دیهی به دیهی دیگر به زورقی روند ... مردم آن ولایت همه اشغال ضروری خود را ترتیب کرده باشند آن چهار ماه که زمین ایشان در زیر آب باشد. و در سواد آنجا و روستاهایش هر کس چندان نان پزد که چهار ماه کفاف وی باشد و خشک کنند تازیان نشود.»
اصفهان؛ شهری بر هامون نهاده و خوش آب و هوا
ناصرخسرو در طی سفر طولانی خود از اصفهان نیز بازدید میکند و درباره این شهر پررونق اسلامی مینویسد: «شهری است بر هامون نهاده، آب و هوایی خوش دارد و هرجا که ده گز چاره فرو برند آبی سرد خوش بیرون آید و شهر دیواری حصین بلند دارد و دروازهها و جنگگاهها ساخته و بر همه بارو کنگره ساخته و در شهر جویهای آب روان و بناهای نیکو و مرتفع و در میان شهر مسجد آدینه بزرگ نیکو و باروی شهر را گفتند سه فرسنگ و نیم است و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار، و بازاری دیدم از آن صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود و هر بازاری را دربندری و دروازهای و همه محلتها و کوچهها را همچنین دربندها و دروازههای محکم و کاروانسراهای پاکیزه بود و کوچهای بود که آن را کوی طراز میگفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو و در هر یک حجرهداران بسیار نشسته و این کاروان که ما با ایشان همراه بودیم یکهزار و سیصد خروار بار داشتند که در آن شهر رفتیم هیچ بازدید نیامد که چگونه فرو آمدند که هیچ جا تنگی موضع نبود و نه تعذر مقام و علوفه ... و من در همه زمین پارسیگویان شهری نیکوتر و جامعتر و آبادانتر از اصفهان ندیدم، و گفتند اگر گندم و جو و دیگر حبوب بیست سال نهند تباه نشود و بعضی چیزها به زیان میآید اما روستا همچنان است که بود، و به سبب آن که کاروان دیرتر به راه میافتاد بیست روز در اصفهان بماندم.»