فرهنگ امروز/ پل گایر- ترجمۀ جهانداد معماریان:
فلسفۀ کانت
پروفسور پل گایر، کانتشناس برجستهی آمریکایی، در مقدمهی کتاب خود دربارهی فلسفهی کانت به طرح این مسأله میپردازد که چگونه کانت از یکسو میان برداشت موجبیت علیباورانهی خود از طبیعت و قوانین آن و اختیار که مقتضای غیرقابل انکار اخلاق است، جمع میکند. به نظر وی یکی از مهمترین اهداف نقد سوم کانت، یعنی نقد قوهی حکم، به دستدادن مبنایی برای گشودن این مسأله است. آنچه در زیر میخوانید ترجمهی بخشی از این مقدمه است.
امانوئل کانت
شاید معروفترین عباراتی که ایمانوئل کانت در طی بیش از پنجاه سال نویسندگی نگاشته، عبارات زیر باشد از کلام پایانی کانت در اثر ۱۷۸۸ خود دربارهی بنیاد امکان اخلاق، نقد عقل عملی:
دو چیز ذهن را، هرچه آدمی بیشتر و پیوستهتر دربارهی آنها به تأمل بپردازد، با تحسین و احترامی دمادم نو و فزاینده سرشار میکند: آسمان پر ستارهی بالای سر من و قانون اخلاقی درون من. لازم نیست تا در جستجوی آنها برآیم و صرفاً دربارهی آنها به حس و گمان اکتفا کنم آنچنانکه گویی آنها در پردهای از تاریکی و ابهام پوشیده شدهاند یا در قلمروِ متعالی فراسوی افق من جای دارند؛ من آنها را پیش روی خود میبینم و بیواسطه با آگاهی هستیام [/ آگاهی به هستیام] پیوند میدهم. اولی از جایی که من در جهان بیرونی حس دارم، آغاز میشود و پیوندی را که من در آن قرار میگیریم تا مقداری بیپایان با جهانها بر فراز جهانها و منظومههای منظومهها، و افزون بر آن تا زمانهای بیپایان حرکت تناوبی آنها، آغازشان و تداومشان گسترش میدهد. دومی از خود نادیدنیام، یعنی شخصیتام، آغاز میشود و مرا در جهانی نشان میدهد که به راستی نامتناهی است اما تنها بهوسیلهی فهم میتواند کشف شود، و من درمییابم که پیوند من با آن جهان (و به موجب آن همچنین با همهی آن جهانهای دیدنی) صرفاً، به مانند پیوند نخست، ممکن و اتفاقی نیست، بلکه کلی و ضروری است. دیدگاه نخست که از کثرت بیشماری از جهانها سخن میگوید، گوییکه اهمیت مرا در مقام حیوانی در میان سایر حیوانات مخلوق، که پس از برخورداریی کوتاه مدت از نیروی حیاتی (کسی نمیداند چگونه) میبایست بدن مادی خود را به سیارهای (که خود ذرهای بیش در کیهان نیست) که از آن گرفته باز پس دهد، هیچ و پوچ میگرداند. بر عکس، دیدگاه دومی ارزش مرا در مقام یک عقل از طریق شخصیتم، که در آن قانون اخلاقی زندگیای مستقل از حیوانیت و حتی مستقل از کل جهان محسوس، دستکم تا آنجایی که این را میتوان از تعیین هدفمند هستیام بهوسیلهی این قانون استنتاج کرد، بر من آشکار میکند، تا بینهایت بالا میبرد….(نقد عقل عملی، ۵: ۲-۱۶۱).
کانت با این عبارات شورانگیز(۱) به دو مسأله و دستاورد عظیم تفکر فلسفیاش گریز میزند. از یکسو، او میخواهد بداند که چگونه ما به عنوان مخلوقاتی که تنها جزئی از طبیعت را تشکیل میدهیم، میتوانیم دریابیم که تمامی طبیعت، حتی آن بخشهایی از آن که یکسره فراسوی دسترس جسمانی ما هستند، چگونه کار میکنند و حتی چگونه باید کار کنند: چگونه است که ما میتوانیم به اصول بنیادی تجربهی هر روزه و علم طبیعی یقین پیدا کنیم و به وسیلهی آنها شناختی پیوسته فزاینده از نظم طبیعی به دست آوریم؟ از دیگر سو، کانت میخواهد ارزش نامشروطی را که ما در مقام موجوداتی عاقل، و نه صرفاً طبیعی، واجد آن هستیم، بنمایاند و نیز این را نشان دهد که اصل بنیادی اخلاق چیزی نیست مگر شرط ضروری و بسندهی تحقق این ارزش نامشروط، و اینکه ما همواره آزاد و مختاریم که بر طبق و در واقع به خاطر این اصل عمل کنیم، و بنابراین آزادیم که ارزش نامشروطی را که ما قوهی آن را بر خلاف هر چیز دیگری در طبیعت داریم، تحقق بخشیم.
به هر روی، اطمینان کانت به اختیار کامل ما برای زندگی کردن بر طبق مقتضیات اخلاق، ظاهراً با برداشت وی از قوانین بنیادی طبیعت سازگار نمینماید: تصور کانت از اختیاری که ما در انتخاب اعمالمان مطابق با قانون اخلاقی داریم، تصور توانایی عمل کردن به اقتضای آن قانون آن هم در هر شرایطی است، به گونهای که مهم نیست رفتار گذشتهی ما یا حتی تمایلات حال حاضرمان ممکن است ما را به انجام چه اعمالی در چنین شرایطی سوق دهد؛ اما در عین حال وی تصوری یکسره موجبیتباورانهی از قوانین طبیعت دارد که بنا بدان وضعیت طبیعت در هر زمانی، از جمله رفتار خود ما به عنوان اعیانی در درون طبیعت، موجب و مستلزم وضعیت آن در زمانی متعاقب است، آن هم با التزام فرسختی مشابه التزام منطقیای که میان مقدمات یک قیاس و نتیجهی آنها وجود دارد. اما این تعارض، که نه تنها اطمینان ما به تواناییمان در فهم طبیعت را بر باد میدهد، بلکه همچنین انگیزهی ما در کوشش برای زندگی کردن مطابق مقتضیات اخلاق را سست میسازد، به نظر کانت تعارضی نیست که نتوان از آن اجتناب نمود، چرا که تنها نظریهی فلسفیی که میتواند تبیین کند چگونه ما میتوانیم قوانین موجبانهی طبیعت را بشناسیم، همچنین، بر خلاف آنچه در نظر نخست مینماید، این را نیز قبول میکند که رفتار ما آدمیان در عمیقترین سطحاش به وسیلهی آن قوانین بر ما تحمیل نمیشود، بلکه عقل عملی محض و قانون اخلاقی، که تنها تجلی بسندهی آن است، میتواند آن را در حاکمیت خود درآورد. این نظریه، همان آموزهی به یکسان معروف و بحثبرانگیز ”ایدهآلیسم استعلایی“ کانت است. بر وفق ایدهآلیسم استعلایی، ما میتوانیم قوانین بنیادی طبیعت را با یقین کامل بشناسیم، چرا که آنها توصیف این نیستند که اشیاء، فینفسه و مستقل از ادراک و تصور ما از آنها چگونه هستند، بلکه آنها ساختاری اند که قوانین ذهن خود ما در بر نحوهی نمودار شدن اشیاء برای ما بار میکنند _ و خود قوانین ذهن رازهای پنهانیی نیستند که تنها تحقیقات تجربی روانشناسان یا عصبشناسان قادرند آنها را کشف کنند، بلکه هر انسان معمولیی که در حد ابتدایی از حساب، هندسه و منطق سررشته دارد به آسانی میتواند آنها را کشف کند. اما دقیقاً بدان جهت که بنیادیترین قوانین طبیعت در واقع صرفاً اموری اند که از سوی ما بر نمودار واقعیت بار میشوند، میتوانیم همچنین باور داشته باشیم که انتخابهای ما، بر خلاف آنچه مینمایند، تحت حاکمیت قوانین موجبانهی طبیعت نیستند، بلکه میتوانیم آنها را مختارانه بر وفق قانون اخلاقی و به خاطر آن در پیش بگیریم. در عین حال کانت این را نیز روشن میسازد که خود این ”واقعیت عقل“ (تعبیری که او به کار میبرد) که ما از اختیار برای عمل به خاطر و بر وفق قانون اخلاقی برخورداریم همچنین مستلزم آن است که در سرپیچی از آن قانون نیز مختار باشیم، و بنابراین امکان بدکاری به همان اندازهی امکان درستکاری نسبت به ارادهی انسان ضروری و اساسی است، و لذا همهی انسانها به سبب همین ماهیت رادیکالِ خودِ اختیار و نه به خاطر گناه نخستین برخی از نیاکان دور ما، در معرض خطر بدکاری هستند.
بدینسان، کانت روشن میسازد که تنها تبیین ممکن از یقین ما دربارهی قوانین نظری طبیعت همچنین راه را برای کارایی عقل عملی، یعنی اختیار و آزادی آدمی برای عمل بر وفق قانون اخلاقی باز میگذارد، هر چند در اینجا دیگر از یقین به اینکه ما چنین عمل خواهیم کرد خبری نیست چرا که چنین یقینی با بنیادیترین واقعیت در مورد خود اختیار در تعارض است. اما اینجا نیز گویی به نظر میرسد که کانت از زیر تعارض میان طبیعت و اختیار، میان علم و اخلاق، میگریزد، آن هم با بیارتباط ساختن آنها نسبت به یکدیگر، یا با تقسیم شخصیت خودمان و نهادن ما در دو جهان موازی: یکجا در قلمروی که اعمال ما را به مانند هر چیز دیگری در طبیعت، حوادث سابق و قوانین موجبانه کاملاً متعین و ضروری ساختهاند، اما جایی دیگر در قلمروی، که به یک معنا بنیادین است، که در آن انتخابهای ما کاملاً از روی اختیار هستند، هر چند که آنها به نحوی خود را در سطح نموداری چنین مینمایند که گویی آنها پیوسته معلول حوادث سابق بودهاند.
شاید به نظر آید که کانت بدین نگرش دوگانهباورانهی رادیکال در مورد فعل آدمی خرسند بود، اما در اصل او چنین خرسندی خاطری نداشت. زیرا پس از اینکه وی در نخستین اثر عظیماش، نقد عقل محض (که در ۱۷۸۱ چاپ شد و سپس در ۱۷۸۷ مورد تجدید نظر اساسی قرار گرفت) مستدل ساخت که ذهن ما با بار کردن قوانین بنیادی طبیعت بر نمودار، دست کم امکان اختیار در سطحی عمیقتر از واقعیت را متصور میشمارد، و سپس در نقد عقل عملی (۱۷۸۷) افزود که آگاهی ما از وظیفهای که ما در قبال زندگی کردن مطابق مقتضیات قانون اخلاقی داریم، نه تنها مستلزم امکان، بلکه مستلزم واقعی بودن اختیار رادیکال ما در این سطح عمیقتر است، کانت سومین اثر عظیمش، نقد قوهی حکم (۱۷۹۰) را نوشت، آن هم دقیقاً به منظور پل زدن بر فراز:
ورطهی گستردهای که قلمرو مفهوم طبیعت را، به عنوان محسوس، از قلمرو مفهوم اختیار، به عنوان فرامحسوس، جدا میکند. این ورطه چنان است که هیچ گذاری از اولی به دومی (بدین سان بهوسیلهی کاربرد نظری عقل) ممکن نیست، درست چنانکه اگر جهانهای گوناگون بسیاری وجود داشت، نخستین آنها نمیتوانست بر دومی تأثیری داشته باشد.
چنین ورطهای، یعنی این تصور که قلمروهای طبیعت و اخلاق در اساس دو جهان متفاوت هستند که در واقع تأثیری بر یکدیگر ندارند، تصوری ناپذیرفتنی است چرا که خود اخلاق مستلزم آن است که جهان ”دوم“ اخلاق ”باید بر جهان نخستین“، یعنی جهان طبیعت، ”تأثیری داشته باشد“:
یعنی مفهوم اختیار باید غایتی را که به وسیلهی قوانینش بار شده، در جهان محسوس واقعی سازد؛ و بنابراین باید امکان آن نیز باشد که طبیعت به نحوی تصور شود که قانونمندی صورتش دستکم با امکان این غایتها که میبایست در آن بر طبق قوانین اختیار متحقق شوند، سازگار باشد. _ بدینسان همچنان میبایست مبنایی برای وحدت فرامحسوس، که شالودهی طبیعت است، با آنچه که مفهوم اختیار عملاً دربردارد، وجود داشته باشد … که مفهوم آن [یعنی مفهوم این مبنا] گذار از شیوهی اندیشیدن بر طبق اصول یکی به شیوهی اندیشیدن بر طبق اصول دیگری را ممکن میگرداند. (نقد قوهی حکم، مقدمه، بخش II، ۵: ۶-۱۷۵)
کانت در اینجا فرض میگیرد که اخلاق صرفاً با در پیش گرفتن انتخابهای درست یا فضیلتمندانه سر و کار ندارد، بلکه همچنین اخلاق از ما میخواهد تا آن انتخابها را با تلاش در متحقق ساختن اهداف یا غایاتی که لازمهی آنها در عرصهی عمل اند، یعنی عرصهای که جز همان قلمرو طبیعت مکانی، زمانی، علیای که در آن میزییم و به کنش مشغول ایم، نیست، عملی سازیم. سپس کانت دست به کار پرداختن استدلال مفصلی میشود مشعر بر اینکه ما وجود زیبایی طبیعی آثار هنری حاصل از نبوغ هنری، آثاری که خود فرآوردههای جانی خلاق، و به یکسان طبیعی و عاقل اند، و وجود زیباییِ طبیعیِ سازمانمندی شگفتانگیزی را که در سازوارههای درون طبیعت مییابیم و سپس آن را به کل طبیعت فرامیافکنیم، میتوانیم به عنوان تأییدی آشکار بر این فرض نظریمان تجربه کنیم که طبیعت میبایست قلمروی باشد که در آن غایاتی که به نام اخلاق برمیگزینیم امکان تحقق دارند.
در نقد سوم کانت همچنین خاطر نشان میسازد که میان دو برداشت به ظاهر متضاد او از فعل انسان میتوان پل زد منتها به شرط بازشناخت اینکه سه، و نه دو، صورت خودآیینی انسانی وجود دارد، که صورت سوم دو صورت نخست را یگانه میسازد. خودآیینی مفهوم محوری فلسفهی اخلاق کانت است و کانت آن را اینگونه تعریف میکند: ”ویژگی اراده که به وسیلهی آن، اراده قانونی برای خودش است (مستقل از هر ویژگیی که متعلقات اراده دارند)“ (بنیاد مابعدالطبیعهی اخلاق، ۴: ۴۴۴). استدلال محوری فلسفهی اخلاق کانت این است که چنین خودآیینیای، به عنوان توانایی انتخاب مختارانهی اصول و غایات اعمالمان به جای اینکه آنها از سوی تمایلات و تمنیاتی که چه بسا صرفاً بر حسب اتفاق داریم، بر ما تحمیل شده باشند، اساسیترین ارزش ماست، اما تنها راه به در آوردن خودمان از زیر سلطهی چنین تمایلاتی، اتخاذ یک قانون صرفاً صوری عمل است، قانونی که نمیتواند چیزی غیر از این قانون باشد که اصلهای ما برای عمل میبایست برای همگان و در همه جا پذیرفتی باشد _ اصل معروف جهانشمولپذیری کانت. اما در نقد سوم، کانت گامی پیشتر مینهد و اظهار میدارد که اصل بنیادین هر کدام از سه نیروی معرفتی اصلی ما _ فهم نظری، عقل عملی، نیروی حکم _ را میتوان به عنوان یک صورت از خودآیینی لحاظ کرد. او مینویسد:
در خصوص قوای نفس به طور کلی، از آن حیث که آنها به عنوان قوای والاتر، یعنی به عنوان قوایی که دربردارندهی نوعی خودآیینی هستند، لحاظ میشوند، فهم قوهای است که شامل اصول قوامبخشِ پیشینی برای قوهی شناخت (شناخت نظری طبیعت) است؛ برای احساس لذت و عدم لذت، این نیروی حکم است که مستقل از مفاهیم و احساساتی است که با تعین قوهی میل در پیوند اند و بدینوسیله میتوانند بلاواسطه عملی باشند؛ برای قوهی میل این عقل است که بدون وساطت هر گونه لذتی، از هر کجا که میتواند حاصل شود، عملی است، و برای این قوه به عنوان قوهای والاتر، غایت نهایی را تعیین میکند، غایتی که در عین حال خرسندی عقلانی محض از ابژه را نیز به همراه میآورد. (نقد قوهی حکم، درآمد، بخش ΙX، ۵: ۷-۱۹۶)
معنای کامل این عبارات هنوز نمیتواند چندان واضح باشد، اما تفسیری اولیه این اندازه روشن میسازد که راهحل کانت برای مسألهی محوری فلسفهی نظری، بازشناختن خودآیینی معرفتی بنیادی ماست، یعنی اینکه ما خودمان آفرینندگان اساسیترین قوانین طبیعت هستیم، و بدان دلیل میتوانیم آنها را با یقین بشناسیم. چنانچه پیشتر خاطر نشان شد، پاسخ فلسفهی اخلاق کانت بازشناختن این نکته است که خودآیینی عملی ما تنها میتواند با اتخاذ آزاد و مختارانهی قانون اخلاقی حاصل و حفظ شود، یعنی با اتخاذ قانونی که ریشه در عقل عملی خود ما دارد و به وسیلهی فاعلی بیرون از ما بر ما تحمیل نمیشود، کما اینکه قوانین بنیادین طبیعت نیز از بیرون بر ما تحمیل نمیشوند. اما قانون اخلاقی، چنانچه کانت روشن میسازد، صرفاً سلبی نیست، بدین معنا که صرفاً محدودیتِ عمل نکردن بر مبنای اصولی که در همه جا و برای همه کس قابل قبول نیستند را بر ما تحمیل نمیکند؛ قانون اخلاقی همچنین هدفی ایجابی را بر ما تحمیل میکند که آن هدف پشتیابی از غایات جزئی است که آدمیان در مسیر به کار گرفتن خودآیینیشان از روی اختیار انتخاب میکنند و تحقق جمعی آنها ”غایت نهایی“ یا ”والاترین خیر“ خواهد بود که خود عبارت است از توزیع حداکثری سعادت انسانی به گونهای که با تحقق حداکثری فضیلت انسانی سازگار، و در واقع نتیجهی آن باشد. و تجربهی ما از زیبایی و سازمانمندی طبیعی، شکلی از تجربه که در آن ما مستقل از هر گونه علاقهی معرفتی یا عملی بیواسطه احساس لذت میکنیم، تأییدی به لحاظ عاطفی قدرتمند در اختیار ما مینهد مبنی بر اینکه این غایت نهایی در طبیعت قابل تحقق است. اما چنین تجربهی لذتی، خود میتواند به عنوان شکلی از خودآیینی احساسی یا حتی میتوانم بگویم خودآیینی عاطفی تلقی شود. لذتی که حاصل خرسندی یافتن هیچ گونه علاقهی معرفتی یا عملی بیواسطه نیست، هر چند در عین حال این لذت به ذهن متبادر میسازد که طبیعت با کلیترین اهداف معرفتی و عملی ما سر سازگاری دارد. به تعبیر دیگر لذت خودآیینانهای که ما در تجربهی زیبایی و سازمانمندی طبیعی به دست میآوریم تأییدی بر باور راسخ ما به تحققپذیری خودآیینی نظری و عملیمان، باوری که از هر لحاظ دیگر صرفاً عقلانی است، فراهم میآورد.
در واقع کانت برای نشان دادن اینکه راه حل مبتنی بر ایدهآلیسم استعلایی او در مورد تعارض ظاهری میان باور به موجبیت علی طبیعت و اختیار آدمی در عمل، که ظاهراً موجبیت علی و آزادی را به دو جهان موازی اختصاص میدهد، سخن نهایی او در این باره نیست، منتظر نقد سوم نماند. او در اواخر نقد عقل محض نوشت:
تمامی علایق عقل من (اعم از علایق نظری و عملی) در سه مسألهی زیر با یکدیگر یگانگی مییابند:
۱) چه میتوانم بدانم؟
۲) چه باید انجام دهم؟
۳) به چه میتوانم امید بندم؟ (نقد عقل محض، A 804-5/ B 833)
تصور میشود که ایدهآلیسم استعلایی پاسخ دو مسألهی نخست را فراهم آورده است:
آنچه را من میتوانم با یقین بشناسم، قوانین بنیادین طبیعت است (هر چند نه هرگز همهی جزئیات انضمامی آن را) چرا که این قوانین چیزی جز قوانین خود فکر انسانی، که برای من به عنوان یک انسان عادی قابل دسترس اند، نیستند. آنچه من باید انجام دهم، آن چیزی است که قانون اخلاقیی که عقل خودم و نه هیچ مرجع بیرونیی در اختیار من نهاده است، بدان امر میکند، و من بر پایهی ایدهآلیسم استعلایی به امکان اختیارم برای عمل کردن مطابق مقتضیات آن قانون، و نیز بنا به احساس وظیفهای که برای عمل بر طبق آن قانون میکنم، به واقعی بودن آزادیم اطمینان دارم. اما آنچه را بدان میتوانم امید بندم چیزی نیست جز اینکه من میتوانم غایاتی را که قانون اخلاقی در جهان طبیعی بر دوش من نهاده است، متحقق سازم، یا اینکه من میتوانم جهان طبیعی را به ”جهان اخلاقی“، یعنی ”جهان آنچنانی که اگر در مطابقت با تمامی قوانین اخلاقی بود، بدان سان بود (چنانچه جهان میتواند مطابق با اختیار موجودات عاقل باشد و باید مطابق با قوانین ضروری اخلاق باشد)“ (نقد عقل محض:Α۸۰۸/ Β ۸۳۶ ). به دیگر بیان، کانت از آغاز دوران پختگی فکریاش تأکید داشت که انتخاب آزاد و مختارانه برای انجام آنچه اخلاق از ما میطلبد، مرتبط با جهان طبیعی نیست، بلکه اخلاق اهدافی را بر ما تحمیل میکند که تنها میتواند در جهان طبیعی متحقق گردد، و ما اگر اصلاً بنا داریم با انسجام منطقی بدانچه اخلاق بدان فرمان میدهد عمل کنیم، میبایست قادر باشیم به امکان تحقق این اهداف در جهان طبیعی امید بندیم. نقد سوم تنها این استدلال را بدان میافزاید که ما میتوانیم از تجربهامان از زیبایی و سازمانمندی طبیعی به عنوان نوع خاصی از پشتوانهی عاطفی در توجیه اعتبار این امید بهره ببریم.
کانت آشکارا به فروکاستن مسایل فلسفه به این سه مسأله عشق میورزید، چرا که او همین سه مسأله را در واپسین اثری که به اسم او و به دست خود او چاپ شد نیز تکرار میکند. کانت در این کتاب که کتابی درسی دربارهی منطق بود و زیر نظر وی و به وسیلهی شاگردش گوتلوب بنجامین یاشه(۲) در ۱۸۰۰ چاپ شد، مسألهی چهارمی را به سه مسألهای که در نقد اول فهرست کرده بود میافزاید. ”قلمرو فلسفه، بدین معنای جهانی“، یعنی به معنایی که در آن معنا فلسفه ”در واقع علم نسبت هر شناختی و هر کاربرد عقلی با غایت نهایی عقل انسانی است، غایتی که به عنوان والاترین غایت، همهی دیگر غایات تابع آن هستند و همهی دیگر غایات باید در قالب آن والاترین غایت با یکدیگر یگانه شوند تا یک یگانگی را تشکیل دهند، میتواند به چهار مسألهی زیر فرو کاسته شود“:
۱) چه میتوانم بدانم؟
۲) چه باید انجام دهم؟
۳) به چه میتوانم امید بندم؟
۴) انسان چیست؟ (منطق، ۹: ۲۵)
کانت با افزودن مسألهی ” انسان چیست؟“ به فهرست خود، به بنمایهای اشاره دارد که پاسخش به سه مسألهی نخست بر شالودهی آن استوار است: آنچه میتوانم بدانم، چارچوب طبیعت است که قوانین فکر انسانی آن را تحمیل کرده است، و آنگاه گسترهی نامتعینی از واقعیات جزئی بینهایت بسیار طبیعت که در درون آن چارچوب میتوانند کشف شوند؛ آنچه باید انجام دهم، عمل بر طبق اصول خودآیینی است که هیچ مرجعی جز خود عقل عملی انسان آن را تحمیل نکرده است، و نیز کار در مسیر پروژهی نامحدود تحقق سعادت انسانی در درون چارچوب اختیار متقابلی که لازمهی این اصل است؛ و آنچه میتوانم امید بدان بندم این است که این پروژه میتواند در طبیعت، همچنانی که ما با آن مواجه میشویم، متحقق گردد، امیدی که تجربههای خاص انسان از زیبایی و سازمانمندی طبیعی تأییدی زیستی بر آن به ما میدهد. به دیگر بیان، انسان چیزی کمتر از سرچشمهی قانون طبیعی و اخلاقی و نیز سرچشمهی تجربهای که ما را به سازگاری متقابل این دو صورت قانونگذاری مطمئن میسازد، نیست.
کانت در این سالهای ناخوشاحوالی بیوقفه هر چند نهایتاً بیثمر، بر روی تکمیل کتابی پایانی کار میکرد، کتابی که در صورت تکمیل مجال تقریر کامل چنین بینشی را نسبت به انسان به عنوان سرچشمهی قوانین طبیعت، قانون اخلاقی و تجربهای از طبیعت که یگانگی نهایی این دو صورت قانونگذاری را مینمایاند، فراهم میآورد. کانت چشم فروبست در حالی که پشت سر خود تنها انبوهی یادداشت که به منظور تألیف این کتاب نگاشته بود بر جای نهاد، یادداشتهایی که به اثر انتشاریافته پس از مرگ (Opus postumum) معروف اند. اما در میان این یادداشتها، طرحهایی برای صفحهعنوانها مییابیم، طرحهایی همچون:
والاترین دیدگاه فلسفهی استعلایی در نظام دو ایده،
با
خدا، جهان، و سوژهای که هر دو ابژهها را به هم پیوند میدهد،
موجود اندیشنده در جهان.
خدا، جهان و آنچه هر دو را در قالب یک نظام یگانه میسازد:
اصل اندیشندهی فطری انسان در جهان.
انسان چونان موجودی در جهان، که از طریق طبیعت و تکلیف بر خود حد نهاده است. (یادداشتها، ۲۱: ۳۴)
در این یادداشتها کانت روشن میسازد که نهایتاً منظور او از خدا چیزی بیش از ایدهای که فرافکنی شأن و جایگاه توانایی ما در وضع قانون اخلاقی است، نیست _ کانت مینویسد: ”خدایی وجود دارد، نه به عنوان روح جهانی در طبیعت، بلکه به عنوان یک اصل شخصی عقل انسانی“ (یادداشتها، ۲۱: ۱۹) _ و منظور او از طبیعت ساماندهی تجربههایمان مطابق با قوانین بنیادینی است که فرافکنی قوانین فکر خود ما هستند. بنابراین این ”اصل اندیشندهی فطری انسان“ که سرچشمهی قوانین طبیعت و قوانین اخلاق است و در نهایت ما به ناگزیر تنها میتوانیم خودمان را به عنوان موجوداتی تجربه کنیم که در جهانی زندگی میکنند که در آن طبیعت و اخلاق نه تنها سازگار بلکه متقابلاً تقویتکنندهی یکدیگر اند یا دست کم کانت تا واپسین روزهای حیاتش مشتاقانه چنین امیدی داشت.
پی نوشت:
۱. dramatic
۲ . Gottlob Benjamin Jäsche
منبع: باشگاه اندیشه