فرهنگ امروز/هادی مشهدی: کارن آرمسترانگ، نویسنده و محقق انگلیسی است که در حوزه ادیان پژوهش میکند و تاکنون 25 کتابش منتشر کرده که از آن میان چهار کتاب به فارسی منتشر شده است. آخرین اثر او که به فارسی درآمده، «بنیادگرایی در یهودیت، مسیحیت و اسلام» نام دارد. دکتر حسین غفاری مقدمهای انتقادی بر این کتاب نوشته است که بهتازگی به صورت کتابی مستقل با عنوان «نقد و نظری بر بنیادگرایی دینی؛ مقدمهای انتقادی بر تفسیرهای مدرن غربی» به همت انتشارات حکمت منتشر شده است؛ این کتاب در واقع ادعانامهای علیه تحمیل دیدگاههای انسانشناسانه و دینشناسانه غربیها به ملل شرقی و اسلامی است که آن را به بهانه تفوق وبرتری تکنولوژیک و نیز به توهم برتری نژادی، برای خود مجاز میانگارند. در نشست هفتگی شهر کتاب که به نقد و بررسی کتاب «نقد و نظری بر بنیادگرایی دینی» اختصاص یافت، حسین غفاری، نسرین فقیهملکمرزبان و فیلیپ لنسل حضور داشتند.
پسامدرن و معنویت
دکتر غفاری اظهار داشت: این کتاب، یک اثر مستقل تألیفی نیست و من در واقع مقدمهای انتقادی بر یک بحث نوشتهام، نه بر کتاب بنیادگرایی در یهودیت، مسیحیت و اسلام. کارن آرمسترانگ بهواسطه پیشینهای که در مسیحیت دارد، با مبانی دینی آشناست و علقه معنوی دارد. او بسیار پرکار است. البته آثارش بیش از اینکهفلسفی باشند، تتبعی هستند. سلامت نفس و عقیده آرمسترانگ موجب شده است از تعصب و بدفکری (بهویژه درباره اسلام) دور بماند. او به هیچ دینی وابستگیندارد، بلکه محقق حوزه دین است و به اسلام گرایش قلبی دارد. نام اصلی اثر او «پیکار در راه خدا»ست، با عنوان فرعی بنیادگرایی دینی در سه جریان دینی بزرگ (اسلام، مسیحیت و یهودیت). واقعه یازده سپتامبر انگیزه او در پرداختن به این موضوع را تقویت کرده است.
به اعتقاد آرمسترانگ آنچه به عنوان بنیادگرایی دینی در جهان رایج است، باید تحلیل شود. امروزه نویسندگان و صاحبنظران پستمدرن، رویکردهای مدرنیستی (مبنی بر فروکاهش تمام انگیزهها به سودجویی) را موجب بروز مشکلات و عوارضی در جهان میدانند. به اعتقاد آنها وقتی معنویات در صحنه فرهنگ جهانی از اصالت تهی شوند، معتقدان به آنها به واکنش وادار میشوند؛ این واکنش به شدت عمل در هجمه علیه معنویت (دین به معنای عام) بستگی دارد. آنها ابزار قدرت و نیز وسایل ارتباط جمعی را در اختیار ندارند؛ از اینروی اقدامات خود را در قالب حرکات مقطعی و موضعی و خشن صورت میدهند و باید با جریانهای یادشده همدردی شود و عاملان آنها به مثابه مجرمان اجتماعی روانکاوی شوند.
آرمستراگ در بررسی بنیادگرایی دینی رویکرد یادشده را به کار گرفته و البته کمی هم ژورنالیسم چاشنی آن کرده است. این اثر تنها به بهانهای میماند برای طرح مسأله بنیادگرایی؛ چراکه دنیای غرب در پی این است که با تفسیرهای خود تکلیف دین و رویکردهای دینی را مشخص کند. مؤلف به صاحبنظران غربی توصیههایی کرده و معتقد است با زور و قدرت نمیتوان با جریان بنیادگرایی رویارو شد. از اینروی مقدمه من بر کتاب آرمسترانگ در قالب یک رساله تفصیل یافت.
این کتاب از یک مقدمه و دو فصل کلی تشکیل شده است. مؤلف در مقدمه و دو فصل ابتدایی دیدگاهی کلی درباره دین و نگرش دینی طرح کرده است؛ همچنین در شرح چرایی رخداد حوادث یادشده در دنیای جدید نیز سخن گفته است. آرمسترانگ بر آن است که بنیادگرایی عارضهای خاص مدرنیته است و مؤلفههای این رویکرد و خاستگاه حرکات خشونتآمیز دینی و تروریسم را نیز تشریح میکند. به زعم او بنیادگرایی فقط مختص اسلام نیست و میتوان نمونههای آن را در ادیان دیگر یافت.
آرمسترانگ معتقد است بنیادگرایی اسلامی دو شاخه و نماد اصلی در ایران و مصر دارد. او بنیادگرایی در مصر را در حرکات اخوانالمسلمین، حسن البنّا و امثال آنها جستجو کرده و به تفصیل به آنها پرداخته است. دقت آرمسترانگ در بررسی مسائل ایران بسیار جالب توجه و حیرتانگیز است؛ او با استفاده از منابع دست دوم بهدرستی توانسته ریشههای حرکات اسلامی را بررسی کند؛ البته مرتکب اشتباههایی در جزئیات هم شده است. بدنه اصلی کتاب اشکالات بسیار اندکی دارد؛ اگر خطای فاحشی در آن بوده به همت ویراستار حذف شده است؛ بنابراین اثری بسیار خواندنی و برای برخی مخاطبان ضروری است.
در بخش اول کتاب مباحث کلیدی طرح شده است؛ اگر مخاطب از این قسمتها بگذرد، بهخوبی آنها را درنیابد یا برداشت نادرست داشته باشد، نتیجهای نادرست خواهد گرفت؛ ضمنا باید در نظر داشته باشیم که تحلیلها بر اساس مبانی صورت میگیرند نه اطلاعات. نقد من درباره این قسمتها و دیدگاه کلی مؤلف درباره دین صورت یافته است؛ درباره بخشهای تاریخی هیچ بحثی را طرح نکردهام. آرمسترانگ دیدگاهی را در نظر دارد که چندصد سال است در جامعهشناسی دینی جریان دارد؛ بر اساس این دیدگاه تاریخ اندیشه بشر از دو منبع تغذیه شده است: لوگوس و میتوس. «لوگوس» بر عقلانیت دلالت دارد و در اختیار حکما و عقلا بوده است؛ در کنار آن بشری تعقلاتغیرمنطقی داشته است؛ آنها در اسطورهها بیان شدهاند؛ نظام منطقی و استدلالی ندارند؛ اما نیازهای روحی بشر را تأمین میکنند. به اعتقاد آرمسترانگ در گذر زمان، لوگوس رشد کرده و میتوس (اسطوره) کنار نهاده شده و در دوران جدید بهکلی حذف شده است. وی تأکید دارد که این جراحی در فرهنگ بشری بدون عوارض نخواهد بود؛ چراکه بشر به اساطیر نیازمند بوده است. او دین را ذیل میتوس قرار داده و چرایی بروز بنیادگرایی را بررسی کرده است. من در صغری و کبرای تحلیل وی اشکال وارد کردهام.
منتقدان و ضرورت بازتعریف مبانی
ملکمرزبان ویژگیهای این آثار را برشمرد و گفت: من به عنوان محقق و مدرس دانشگاه بر آنم که هیچ یک از رشتههای علوم انسانی از رشتههای دیگر جدا نیستند؛نمیتوان مقولهای را بدون پرداختن به مباحث دیگر پی گرفت. این رویکرد در جریان مطالعات غربی بهخوبی جا افتاده، اما در جامعه ما بسیاری از موضوعات به صورت مجزا بحث میشوند و بسیاری افراد به محض ورود به رشتهای از مطالعه رشتههای وابسته میپرهیزند.
ادبیات فارسی همواره با رویکردی ایدئولوژیک آمیخته بوده است؛ در آثار ادبی ما همواره مباحث قرآنی، اسطورهای و اجتماعی مطرح بوده است. آرمسترانگ بهدرستی توضیح میدهد که چگونه اسطوره به وجود آمده، چه تعریفی دارد و طی قرنهای متعدد چگونه حرکت کرده است. امروز بسیاری از متفکران، طی نظریهپردازی درباره مقولات ادبی، فکری و اجتماعی، نقد اسطورهگرایی را درانداختهاند که بسیار جذاب است. میتوس در ذهنیات بلاغیان و نزد روانشناسان بسیار اهمیت دارد. با تحلیل اشعار و قصهها سعی داریم اسطورهها را بیابیم، تحلیل کنیم و از آنپس به شناخت خویشتن خویش دست یابیم. میتوس زاییده تخیل است؛ مثلا یونگ ضمن بحث درباره این مقوله به ناخودآگاه جمعی پرداخته است.
در هر صورت همواره اسطوره از منظری انسانشناختی دیده شده است و پیوسته در این روند، پدیدههای اجتماعی (بنا بر نیاز انسان) مؤثر بودهاند؛ از اینروی طبعامیتولوژی زاییدة تخیل و ناخودآگاه جمعی است و با اغراق و مباحث استعاری توأم است؛ بنابراین میتوان با استفاده از آن خود را شناخت. گاه اسطوره را «قهرمان» تلقی میکنیم؛ اشکالی بر این رویکرد نیست؛ اما اگر قصههای قرآنی را میتوس بنامیم، پرسشهایی مطرح است؛ چراکه در رویکردهای امروزی میتوس زاییده تخیل است. آنچه در ناخودآگاه جمعی و فردی به مدد تخیل درمییابیم، یا با استفاده از مقولات مجاورتی و مشابهتی تصویرسازی میکنیم با آنچه در قرآن میخوانیم، متفاوت است.
برخی با استناد به این رویکرد بر آنند که ما به تأویل قائل نیستیم؛ هر یک از ما در حال تأویل است، اما محدود؛ ما حق هرگونه تأویلی را نداریم. باید در نظر داشت بسیاری که به نقد اسطورهای اشتغال دارند، یا بنای قهرمانسازی دارند یا از منظر یونگ و فروید بر عدم وجود اسطورهها یا خیالیبودن آنها تأکید میکنند. دستکم قبل ازبهکارگیری این رویکرد، باید ابعاد آن را بشناسیم. بسیاری از آنها نگاه دقیقی ندارند؛ از اینروی نیاز است که در بسیاری از رویکردهای نقدی، ابعاد مختلف مبانی نظری تبیین شود. مباحثی که درباره ساختگرایی، فرمالیسم و حوزههای مختلف نقد پستمدرنیسم (در سطوح مختلف) صورت میگیرد، در بسیاری موارد دچار نقصان است؛ منتقدان با این باور که کارشان تنها در یک محدوده تعریف میشود، از دیگر ابعاد غافل میمانند؛ باید در نظر داشت مکاتب مختلف میتوانند در معیارهای سنجش ما نقش اساسی داشته باشند.
رویکرد یادشده، مقولههای دینی را از خلال اذهان تجربهگرا مینگرد؛ شاید این نوع نگاه حاوی اشکال نباشد؛ اما آن که به آن اشتغال دارد، باید بداند چه کاری را صورت میدهد. مسلما نمیتوانیم وجود اسطورهها را انکار کنیم؛ از دیگرسو میتوان گفت دین نیز بهعنوان یک حقیقت الهی وجود دارد؛ اما توجه به نگاه تاریخی یادشده در به کارگیری رویکرد موثر و مطلوب کمک بسیار میکند. آرمسترانگ بر آن است که دین پس از پیداش و شکلگیری در اذهان با اسطورهها ممزوج میشود؛ نمیتوان تأکید کرد که ریشه آنها متفاوت است و امتزاجشان در اذهان غیرممکن. وقتی به منشأ پیدایش میاندیشیم، باید بدانیم که آیا دین را نیز زاییده تخیل میدانیم؟ آرمسترانگ در بیان خود اصطلاحاتی را به کار میگیرد که گویا بر معنای یادشده تأکید دارد.
سکوت غرب
لنسل دغدغه آرمسترانگ را تحسینبرانگیز خواند و درباره رویکرد وی اظهار داشت: امروز آثاری چون اثر آرمسترانگ در غرب زیاد تألیف میشود؛ دلیلش هم معضل تروریسم و خطر حاصل از آن است که تمام جوامع را تهدید میکند. صاحبنظران نیز در پی تحلیل آن (و در بهترین صورت، ارائه راه حل برای آن) هستند. آرمسترانگ نیز در پی یافتن راه حلی برای صورتبندی حیاتی مسالمتآمیز بین ادیان توحیدی و دنیای مدرنیته است. این دغدغه تحسینبرانگیز است؛ حال آنکه به نظر میرسد راه حل وی خیلی پذیرفتنی نیست؛ از اینروی من با نظرگاه غفاری همدلی دارم؛ به زعم من باید کمی صادقانهتر و واقعبینانهتر مطلب را نگریست.
با توجه به اخبار روزافزون حملات تروریستی و ارتباط آن با دین اسلام، این کتاب نقد و نظری بر بنیادگرایی دینی بهروز است. موضوع این کتاب هم برای جوامع اسلامی و هم برای جامعه غربی و دنیای پیشرفته اهمیت دارد. از اینروی تصور میکنم کتاب یادشده هم پاسخی بر کتاب آرمسترانگ است و هم پاسخی بر پرسشهای متعدد درباره اسلام.
«بنیادگرایی» امروزه به برچسبی بدل شده است برای متهمکردن افراد؛ این رویکرد اتفاقی نیست. متاسفانه آرمسترانگ نیز از آن استفاده کرده است. هرگاه این عنوان درباره کسی صدق کند، او را در موضع دفاع (و خود به خود ضعف) قرار میدهد. این امر موجب میشود مسلمانان مدام در پی دفاع از خود برآیند. این برچسبسازی درپی سلطه خبری صورت مییابد؛ بنابراین مطلوب نیست مسلمانان خود از این عنوان استفاده کنند. اگر ما مسلمانان از این تعابیر استفاده کنیم، خود را در موضع ضعف قرار میدهیم؛ این برای آغاز گفتگوی همسطح مطلوب نیست.
تعبیر بنیادگرایی برای تأکید بر موضع غیرمنطقی مسلمانان استفاده میشود؛ این نیز نقدی است که بر رویکرد آرمسترانگ وارد است؛ نظرگاه وی به طور ضمنی بیانگر این است که مسلمانان در واقع چندان حرف منطقیی ندارند و نمیتوانند طرف گفتگوی منطقی و عاقلانه غرب واقع شوند. حال آنکه تعبیر بنیادگرایی از پروتستانتیسم انگلیسی و آمریکایی ناشی میشود؛ آنها قائل بر تفسیر تحتالفظی کتاب مقدس بودند؛ اما این تعبیر را نمیتوان بهراحتی به اسلام انتقال داد؛ چراکه مسیحیها خود بر این عقیدهاند که کتاب مقدس (بهویژه انجیل) محصول بشر است، نه کتاب آسمانی؛ بنابراین نگاه به کتاب مقدس کمی متفاوت است با نگاه مسلمانان به قرآن.
مسلمانان چارهای ندارند جز اینکه قرآن را جدی بگیرند؛ اما در مسیحیت تفاسیر متعدد ممکن است؛ چراکه اصل کتاب خود مسالهساز است. نکته دیگر این است که در یک جا سکولاریسم و لائیسم به یک معنا به کار گرفته شده، حال آنکه بین آنها تفاوتهایی وجود دارد. در «سکولاریسم» تنها اساس و بنیان حکومت از دین جدا میشود؛ اما«لائیسم» با دین ضدیت دارد و در پی حذف شعائر و نشانههای آن از جامعه است.
نکته دیگر اینکه آرمسترانگ با طرح دین بهعنوان مفهومی حاصل میتوس در پی طرح این معناست که دین معرفتی وجود ندارد. این یکی از مهمترین مبانی غربی پس از عصر روشنگری است؛ دین منطقی و عقلانی نیست و از اینجهت به میتوس شبیه است. اگر بخواهیم از اسطورههای یونان باستان تا اسلام (به عنوان خاتمه ادیان توحیدی) را به مثابه یک طیف تلقی کنیم، ممکن است گاه به سمت عقلانیت بیشتر حرکت کنیم؛ اما نمیتوان مرزی برای آن در نظر آورد؛ یعنی نمیتوان مرزی را برای مسائل عقلی در اسلام یافت و بر این امر تأکید کرد که آنسوی این مرز میتوس و مسائل فراعقلی وجود ندارند. ممکن است ما تفسیر اسلام از سوی نویسندگان غربی را توأم با قصد و نیت منفی بدانیم؛ اما با رویکردی همدلانه این پرسش مطرح است که: متفکران غربی چگونه میتوانند دریابند اسلام دینی معرفتی است و با عقل و منطق سازگار است؟ اگر معتقدیم که اسلام دینی معرفتی است، باید بتوانیم آن را اثبات کنیم؛ این کتاب سعی در نمایاندن این امر دارد.
رسانههای غربی تصاویر مخدوشی از اسلام ارائه میکنند و آرمستراگ در اثرش بر این امر تأکید کرده است که غربیها خود را وارث لوگوس میدانند؛ به زعم آنها «لوگوس» در پیشرفت تکنولوژی متجلی شده است. اما این یک روی سکه است؛ در دنیای غرب مسائل دیگری وجود دارد که این ادعا را متأثر میکند؛ اگر لوگوس را عقلانیت صرف بدانیم و درجه بهرهمندی انسانها از آن را معیار قرار دهیم، باید تمام زندگی بر آن بنا شود؛ اما در غرب اینگونه نیست؛ متفکران غربی خود با ارجاع به مصادیق فراوان بر این امر تأکید میکنند.
استقامت و تسلیم مطلق به ارزشهای دینی از جمله ویژگیهای بارز بنیادگرایی به زعم مؤلف هستند. یک تفاوت بین اسلام و دو دین توحیدی دیگر، سکولاریسم است؛ بسیار از متفکران مایلند اسلام نیز روند اصلاحات را طی کند. حال آنکه با استناد به آیه «ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا...» سکولاریسم در اسلام به امری محال تبدیل میشود؛ چرا که ربوبیت الهی به این معناست که خداوند ما را بعد از خلقت تنها نگذاشته و تمام زمینه زندگی ما را در نظر دارد. اگر این امر را جدی بگیریم، نمیتوان تنها در خانه دین داشت؛ ربوبیت الهی مطلق است. بر این اساس، یکی از ویژگیهای اساسی بنیادگرایی، ربوبیت الهی اطلاقی است که باید جداگانه بر آن تأکید شود.
نکته دیگر اینکه برتریجویی غرب نسبت به دیگر اقوام، ریشه در ادیان مسیحی و یهودی دارد. مسلمان نباید خود را برتر از دیگری بداند و این نیز یکی از ویژگیهای اسلام ناب است. این برتریجویی در فرایند سکولارشدن غرب صورت یافته است؛ رد این رویکرد در فلسفه و اندیشه غربی هم دیده میشود. در نهایت از غربیها انتظار میرود اگر شاهد ظلم دولتهای خود هستند، علیه آن حرف بزنند و محکومش کنند؛ مساله اصلی این است که چرا آزاداندیشان و متفکران غربی خاموشند؟
منبع: اطلاعات