شناسهٔ خبر: 45868 - سرویس دیگر رسانه ها

حسب حال مارتین هایدگر به مثابه فلسفه و ایدئولوژی / محمد ضمیران

تلاش‌های بوملر و هایدگر در تفسیر شرایط سیاسی حاکم بر حسب نگاه فلسفی خود، بی‌پایه نماند. چالش‌های جدی از سوی برونو باخ استاد فلسفه دانشگاه ینا علیه هایدگر و بوملر در جراید آن دوره به چاپ رسید. او برخلاف دو اندیشمند اخیر بر این باور بود که فلسفه آلمان در حقیقت وارث سنت ایده‌آلیسم آلمانی است و باید آن را تداوم آن به‌شمار آورد.

فرهنگ امروز/  محمد ضمیران:

مارتین هایدگر

در تاریخ ۲۱ آوریل ۱۹۳۳ یعنی درست سه ماه پس از به قدرت رسیدن حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان پروفسور هایدگر به‌عنوان رئیس دانشگاه فرایبورگ انتخاب شد. امروزه هرکس از خود می‌پرسد که آیا گرایش سیاسی هایدگر با فلسفه او مرتبط است یا بحث سیاسی را نباید با دیدگاه‌های فلسفی خلط نمود؟ این پرسشی است که ذهن دوست و دشمن را به خود مشغول داشته است. روزی ریچارد رورتی قبل از مرگش گفته بود که ارتباطی تنگاتنگ میان سیاست و فلسفه وجود دارد و اضافه نمود که هایدگر در زندگی سیاسی خود جانب اخلاق و فضیلت را نگرفت. برعکس هانس گئورگ گادامر ضمن اشاره مقاله‌ای موسوم به «عدم صلاحیت سیاسی فلسفه» که کوتاه شده مقاله مفصل او به آلمانی موسوم به «بازگشت از سیراکیوز» بود یادآور شد که وقتی جبار سیراکیوز افلاطون را به محضر خویش فرا خواند او هم دو بار به محضر او بازیافت اما هر دو بار مایوس و سرخورده بازگشت. غرض از سفرهای مزبور تعلیم افلاطون به جبار جوان سیراکیوز در باب حکومت و سیاست عادلانه و نظم اجتماعی آرمانی بود. تلاش افلاطون در این زمینه با ناکامی روبه‌رو شد و گفته می‌شود که جان او هم در این سفر به خطر افتاد و به سختی جان به سلامت برد. گادامر می‌گوید: سیر و سفر سیاسی افلاطون به سرزمین سیسیل در بحث از درگیری سیاسی هایدگر آموزنده است. هرچند که درگیری سیاسی هایدگر را نمی‌توان با ماجراهای سیاسی افلاطون مقایسه کرد. اما می‌توان گفت فیلسوف معمولا تلاش خود را وقف مبادی و مسائل کلی و جهانشمول نموده و از این رهگذر از مسائل سیاسی و اجتماعی روزمره غافل می‌ماند.

به‌طور کلی دریافت‌ها در مورد زندگی و اندیشه‌های هایدگر متفاوت است و در اغلب موارد برداشت‌ها و نگاه‌ها با پیش‌داوری‌ها و تعصبات فلسفی و سیاسی آغشته است. حال پرسش اساسی و ریشه‌ای واقعا این است که در این زمینه چه میزان و معیاری را برای داوری صحیح از سقیم باید به کار گرفت؟ هانس اشلوکا دو معیار روش‌شناختی را در این زمینه مبنای بررسی قرار داد. یکی آنکه هایدگر و سیاست او را در چارچوب حوزه فلسفی خاص او مورد توجه قرار دهیم. هرچند که پیر بوردیو کوشید این معیار را در داوری خویش در مورد قضیه هایدگر به کار گیرد اما او به بیراهه رفت و نتوانست به عمق قضیه پی برد. بدین‌معنا که او پویایی حوزه فلسفه را نادیده انگاشت، لذا گمان کرد که این رشته از سال ۱۹۱۸ تا ۱۹۳۳ در ورطه انجماد ثابت و ایستا بوده است و بوردیو هیچ‌گاه از خود نپرسید که در سال ۱۹۳۳ در فلسفه آلمان چه وضعی حادث شده و چگونه سایر فلاسفه آلمان با ظهور و بروز ناسیونال سوسیالیسم روبه‌رو شده و آنها فعالیت خود را در مناسبت با ایدئولوژی نازی تعریف کرده‌اند؟

دومین معیار در داوری موضع و موقع هایدگر در سال ۱۹۳۳ عبارتست از اینکه آیا افراد در یک لحظه خاص و در زمان معین با یک سلسله گفتمان‌های مشخص درگیرند و هر گفتمانی دارای وحدت و انسجام خاص خویش است در غیر این صورت پرسش ما به پاسخی سطحی و غیراصولی منجر خواهد شد. باید حوزه فلسفه و محیط حاکم بر آن را در قالب صورت‌بندی‌های گفتمانی مرتبط مورد مداقه قرار داد و لذا به فراگفتمان‌هایی که در چارچوب آن فلسفه از موقعیت و موقف خویش سخن می‌گویند و نقش گزاره‌های آنها در ارتباط با عرصه سیاسی توجه ویژه کرد. افزون بر این شایسته است که مناسبات قدرت را در چارچوب صورت‌های گفتمانی مدنظر قرار دهیم.

حوزه فلسفه در آلمان

سال ۱۹۱۴ در تاریخ سیاسی کشور آلمان واجد اهمیت خاصی است و این امر در مورد فلسفه و رهیافت‌های آن در این زمینه حائزاهمیت محسوب می‌شود. از سال ۱۸۷۰ تا ۱۹۱۴ یعنی آغاز جنگ جهانی اول نوکانتی‌ها بر زندگی فلسفی آلمان مسلط بودند و دانشگاه‌های این کشور در ید قدرت آنها قرار داشت. در این میان دو گرایش فلسفی از اعتبار ساقط شد، یکی مارکسیسم و دیگری پوزیتیویسم و این دو طایفه دو حاشیه اندیشه فلسفی قرار گرفتند. هرچند که در میان روشنفکران آلمان مارکسیسم هنوز از قدرت و اعتبار خاصی برخوردار بود. مارکسیست‌ها هیچ‌گاه نتوانستند کرسی‌های استادی را در آلمان اشغال کنند و طرفداران پوزیتیویسم هم در آلمان طرفداران زیادی را به خود جلب نکردند و تنها پایگاه اصلی آنها اتریش بود. بنابراین آنچه که در سال ۱۹۳۳ در عرصه فلسفه حادث شد واجد گوهری فلسفی نبود بلکه رنگ‌وانگ سیاسی داشت.

اکثر فیلسوفان آلمان در این برهه راحت و امنیت خود را در پیوند با واقعیات حاکم بر جامعه آلمان یعنی نفوذ ایدئولوژی ناسیونال سوسیالیسم یافتند. این موضوع نه‌تنها در مورد هایدگر صادق بود، بلکه آلفرد بوملر که فعالیت فلسفی خود را با پژوهش پیرامون نقد سوم کانت یعنی حکم قوه ذوق آغاز کرده بود و در این زمینه به شهرت رسیده و کرسی نیچه را در فلسفه اشغال کرده بود نیز صادق بود. او با پیوند با حزب ناسیونالیسم کرسی جدیدی را در دانشگاه برلین اشغال کرد. در سال ۱۹۳۴ آلفرد روزنبرگ بوملر را به سمت ریاست دپارتمان علوم موسوم به دفتر نظارت بر آموزش معنوی و مسلکی حزب نازی منصوب کرد. هشت سال بعد هم مسوولیت تدوین طرح افتتاح دانشگاه نازی را به عهده گرفت. برونوباخ استاد فلسفه در دانشگاه ینا به حزب پیوست. نیکولا هارتمان استاد فلسفه کانت نیز وفاداری خود به حزب هیتلر را اعلام کرد. هانریش ریکرت فیلسوف معروف و ویلهلم وندت روان‌شناس برجسته آلمان هم وفاداری خود را به ایدئولوژی ناسیونال سوسیالیسم اعلام کردند. گوتلب فرگه هم به این گروه پیوست. اسکار بکر شاگرد هوسرل و استاد تاریخ و فلسفه ریاضیات هم به این حزب وفاداری خود را رسما اعلام کرد. هرمان شواتز فیلسوف دین و متخصص مایستر اپکارسته و عرفان هم که مدتی رئیس دانشگاه بود از سال ۱۹۲۳ رسما گرایش خود به حزب نازی را اعلام کرد. ماکس وندت فرزند ویلهلم وندت استاد فلسفه در دانشگاه ینا و مورخ فلسفه آلمان ضمن اعلام دشمنی با دموکراسی وایمار و اعتقاد به نظریات نژادی و قومی ژرمن با انتشار رسالات متعدد بر برتری نژاد آریایی آلمانی‌ها اعتراف کرد. کارل اشمیت نظریه‌پرداز علوم سیاسی و هانس فرایر جامعه‌شناس آلمانی و آرفولد گلمن به تکوین ایدئولوژی ناسیونال سوسیالیسم مدد رساندند. آنچه شگفت‌انگیز می‌نماید اینکه اندیشمندان با گرایش‌های متفاوت و نگاه‌های متضاد به این جنبش پیوستند. جالب اینجا است که نظام هیتلری در مقابل این تنوع اندیشه و نگاه از خود مدارا و تساهلی عجیب نشان می‌داد. گرهارد لمان در سال ۱۹۴۳ اعلام کرد که قبل از ظهور جنبش ناسیونال سوسیالیسم فلسفه رو به زوال نهاده بود و در سراشیبی سقوط بود اما با ظهور این جریان وجهی از «رنسانس فلسفی» در جامعه و فرهنگ آلمان پدیدار شد. جالب است که هانس هایز در جریان محاکمه در سال ۱۹۴۵ رسما اعلام کرد در وضعیت دشوار جهان مدرن و به‌ویژه آلمان بعد از سال ۱۹۱۴ ناسیونال سوسیالیسم در سال ۱۹۳۳ به‌عنوان جنبشی نه‌چندان روشن و امیدبخش به قدرت رسید. در سال ۱۹۳۳ ضمن گفت‌وگویی با دکتر مارتین هایدگر به این نتیجه رسیدیم که این نهضت به‌نحوی تقدیر ملت آلمان را در خود نهفته دارد، لذا هرچیز در این زمینه به ایجاد و تکوین شالوده‌ای فکری و اخلاقی برای آن بستگی دارد.

پایه‌گذاری فراگفتمان در آلمان

اولین فیلسوفی که در آلمان در این زمینه لب به سخن گشود آلفرد بوملر بود. او ضمن سخنرانی افتتاحیه خود در برلن ماه می ۱۹۳۳ به مناسبت میان فلسفه و واقعیت سیاسی آن زمان اشاره کرد و یادآور شد: این وظیفه من است که تصویری از انسان سیاسی در زمان حال عرضه دارم. او تلاش کرد وجه ارتباطی نزدیک میان رشته فلسفی خود و عرصه سیاسی برقرار کند. در همان روز در جلوی در ورودی دانشگاه مراسم کتاب‌سوزان برگزار شد. او خطاب به دانشجویانی که در این مراسم شرکت کرده بودند، گفت: دانشجویان عزیز هم‌اکنون شما این جلسه را ترک می‌کنید تا بروید و در این مراسم شرکت کنید و کتاب‌هایی را که در آنها دشمنی با فرهنگ باشکوه آلمان به وضوح ملاحظه می‌شود و با ما سر نبرد دارد، طمعه آتش سازید. او اضافه کرد این عمل صرفا جنبه نمادین دارد. باید با دشمن با کلمات جنگید. او در پی آن بود تا مفهوم دو گستره متمایز را بر آنها روشن کند؛ یکی گستره نمادین سیاست و دیگری گفتمان فلسفه. او تاکید کرد که این دو عرصه باید از هم جدا شوند. بدین‌معنا که استقلال و خودمختاری فکری دانشگاه باید مورد احترام همه باشد. لذا دانشگاه آلمان نباید به ابزاری در دست نیروهای خارج از دانشگاه تبدیل شود. به‌طوری که سیاست و روح فرهنگ در نمادها است که اتحاد پیدا می‌کنند اما در نهادها باید از هم جدا باشند. در تفسیر نمادها همه آزادند. با این حال باید در راه تفسیر حقیقی و عمیق آنچه در حال حاضر اتفاق می‌افتد، کوشا بود. واژه‌ها را نباید به موجب بخشنامه تجویز کرد این بحث بوملر راه را بر نقد مواضع فلسفی نامناسب با شرایط حاکم هموار کرد. به گفته او فلسفه‌ای که دانشگاه آلمان را شکل داد از سکه افتاده است باید فرزانگانی چون فیخته و هگل را مورد احترام و تکریم قرار داد. اما در عین حال وظیفه ما انتقاد سازمان‌یافته و منظم از سنت ایده‌آلیستی است. این وظیفه‌ای است که آینده را در گرو خود دارد. بوملر در این سخنرانی یادآور شد که «من در اینجا مناسبت میان نظر و عمل را تعیین می‌کنم و نظمی را که ما در چارچوب آن زندگی می‌کنیم برای شما روشن می‌کنم. » او تعریف تازه‌ای از انسان عرضه داشت که به قوم و ملت و نژاد خاصی تعلق دارد. سرمشق و نگاه آرمانی برای انسان جدید آموزشی اومانیستی نبود بلکه سرمشق «سربازی است سیاسی» و لذا وظیفه فلسفه تفسیر این مفهوم جدید است او در تبیین مناسبت ثانوی میان نماد و واژه زمینه مناسبت میان سیاست و فلسفه را هموار کرد. درست ۱۷ روز بعد هایدگر سخنرانی خود در دانشگاه فرایبورگ را به مناسبت انتصاب به سمت ریاست دانشگاه ایراد کرد. او در این سخنرانی میان دانش و تقدیر وجهی مناسبت برقرار کرد. هرچند گفته‌های هایدگر از عمق فلسفی خاصی برخوردار بود اما هر دو سخنرانی دارای بن‌مایه‌های مشابهی بود.

هر دوی آنها را باید در زمره فراگفتمان به‌شمار آورد Metadiscourse. بادقت در این خطابه معلوم می‌شود که مولف عمیق‌ترین احساس خود را در قالب کلمات بیان کرده است. این گفتار یک سخنرانی فلسفی صرف نبوده، یک گفتار سیاسی صرف هم محسوب نمی‌شد. هایدگر در این خطابه از تعابیر فلسفه خویش بهره گرفت. در اینجا تذکر داد که باید به فیلسوف نخستین یونان رجوع نمود و پاسخ را از آنها دریافت کرد. آنها دانش را نه وجهی نظریه که قدرتی می‌دانستند. در درون آن دازاین مسکن گزیده است. این دانش عبارت است از پرسشی که در ضمن حفظ و حراست از بنیادهای خویش در دل خود منظومه مستور آنچه را که هست دربر دارد. نیچه در تعبیر «خدا مرده است» دگرگونی بنیادی در دغدغه انسان با دازاین را به منصه ظهور رساند. در اینجاست که پرسش و کنکاش دیگر گام‌های نخستین نبوده بلکه پرسش به والاترین صورت معرفت تبدیل می‌شود. اکنون به‌عنوان رئیس جدید دانشگاه وقت آن رسیده تا مفهوم لیبرال آزادی آکادمیک را رها کرده و دانشگاه را از لحاظ تقسیم کار به دو بخش رشته‌های تحصیلی دیرین و نیز تعلیم دانشجویان در جهت خدمات نظامی و کاری تبدیل کنیم.

در اینجاست که هایدگر با طرح فراگفتمان تازه کوشید مناسبت میان عرصه فلسفی و سیاسی را ایضاح بخشد. در این سخنرانی او هیچ اسمی از هیتلر یا ناسیونال‌سوسیالیسم به میان نیاورد. با این حال او گفتمان رایج خود را رها کرده و فراگفتمان بی‌سابقه را طرح نمود. لحنی را که او در این خطابه به خود گرفته بود نه لحن یک فیلسوف حرفه‌ای یا مدیر سیاسی بلکه لحن رهبری معنوی بود. درواقع سخنرانی او متضمن التزام به رهبری معنوی جوانان آلمان بود. چه اینکه علم در کلیت خود فلسفه است. این بدان معناست که دانستن و معرفت متضمن رویارویی و برخورد با نیروهای جهان روا و تعین‌بخش دازاین تاریخی است. در این گذرگاه‌ها با تاریخ، زبان، قوم، آداب و رسوم، شعر، ایمان، جنون، مرگ، قانون، اقتصاد و تکنولوژی روبه‌رو می‌شویم. تنها در صورتی که ما خود را وقف این مسائل و موضوعات کنیم، دانشگاه آلمان و مردم این سرزمین خواهند توانست به رسالت تاریخی خودجامه عمل بپوشانند و شکوه و عظمت این رسالت را نیک دریابند. » هایدگر در این خطابه فلسفه خود را تلخیص کرد و به همین اعتبار یادآور شد که در این برهه از تاریخ باید بکوشیم علم و تقدیر، فلسفه و سیاست را وحدت بخشیم. به همین جهت بود که دانشجویان حاضر در این مراسم گفتند ریاست محترم روایت خاصی را از ناسیونال‌سوسیالیسم در سطح دانشگاه بیان داشته است.

پادگفتمان و فراگفتمان

تلاش‌های بوملر و هایدگر در تفسیر شرایط سیاسی حاکم بر حسب نگاه فلسفی خود، بی‌پایه نماند. چالش‌های جدی از سوی برونو باخ استاد فلسفه دانشگاه ینا علیه هایدگر و بوملر در جراید آن دوره به چاپ رسید. او برخلاف دو اندیشمند اخیر بر این باور بود که فلسفه آلمان در حقیقت وارث سنت ایده‌آلیسم آلمانی است و باید آن را تداوم آن به‌شمار آورد. او سپس به شکل‌گیری ارزش‌های والای جامعه اشاره کرد و گفت، باید تمایز میان هدف‌ها و ارزش‌ها را درک کرد. در اینجا نظریه ارزیابی ارزش‌های نیچه مورد نقد و بررسی قرار گرفت و تفسیر عینی تازه‌ای از نگاه او عرضه شد. هارتمان به نظریه افلاطون در مورد وجود عینی ارزش‌ها اشاره کرد و اضافه نمود که هرچند افلاطون میان جهان معنا و ارزش شکاف ایجاد کرد اما کانت و ایده‌آلیست‌ها این شکاف را برطرف کردند. به گفته او، این یکی از دستاوردهای ایده‌آلیسم آلمانی است که استعلای معنا را به چالش کشیده است. در مرحله بعد نیچه قدم بعدی را برداشت و اعلام کرد که منظومه‌ای از ارزش‌ها در این جهان وجود دارد و افزود، ارزش‌هایی وجود دارد که در اخلاق مسیحی مخدوش شده است. هارتمان گفت، نیچه در اینجا راه افراط را پیمود. بدین معنا که نیچه برای انسان این توان را قائل شد که قادر است ارزش‌هایی را خود ابداع کند و در مورد آنها سخن بگوید. در اینجا ترکیب نگاه کانت در مورد منش نخستین ولازمان نیازهای اخلاقی با چندگونگی ارزش‌ها نزد نیچه است که ما را یاری می‌دهد. ارزش‌ها را باید از معانی متمایز کرد. زیرا معناها متضمن اختیار و گزینش‌اند و ما می‌توانیم از میان ارزش‌های گوناگون موجود آنها را انتخاب کنیم. اما این گزینش کار افراد نیست بلکه ملت‌ها هستند که باید این ارزش‌ها را برگزینند. هر جامعه‌ای باید به رهبر خود در تحقق معناها یاری رساند و به او امکان دهد این معانی را بگزیند. افکار عمومی یا اکثریت قادر نیستند گرایش‌های جامعه را بیان کنند تنها یک رهبر بزرگ است که می‌تواند بگوید آن ارزش‌ها کدامند. این رهبر (Fuhrer) است که می‌تواند ضرورت‌ها را بشناسد و آنها را به منصه ظهور برساند. اوست که هدف‌ها و معنا را در تاریخ درمی‌یابد. باید بر روحیه مادی و پراگماتیستی این زمان فائق آمد. وظیفه همه شهروندان و به‌ویژه اهل فلسفه است که در راه تحقق این رسالت کوشا باشند. با ملاحظه این بحث‌ها معلوم شد که بوملر و هایدگر هر یک وضعیت سیاسی را با تکیه بر نقد نیچه به ارزش‌ها تفسیر کردند. اما باخ و هارتمان نظریه ارزش را با تکیه بر واقعیت‌های جدید سیاسی تبیین کردند. گفتنی است اعضای انجمن فلسفه آلمان به هیچ روی موافق نظرات هایدگر نبودند و مدعی بودند اندیشه‌های او به گذشته تعلق دارد. به‌زعم آنها او بیش از حد خود را مشغول ترس آگاهی به‌عنوان خصلت اصلی دازاین کرده است. هایدگر نظریه ارزش فیلسوفان رقیب را به باد انتقاد گرفت و به همین جهت سخنرانی‌های خود را بر نیچه و نیهیلیسم برای مدتی متمرکز کرد و یادآور شد اندیشه‌ای که هر چیزی را بر حسب ارزش می‌سنجد خود وجهی نیهیلیسم است و آنها که بر دیوانه می‌خندند که فریاد می‌زند «خدا مرده است» صرفا تفکر را نفی کرده‌اند و آن را با یاوه‌سرایی که بوی نیهیلیسم می‌دهد اشتباه گرفته‌اند. به هر تقدیر کسانی چون یورگن ‌هابرماس مدعی‌اند ریشه‌های گرایش سیاسی او به ناسیونال سوسیالیسم در اعماق فلسفه او نهفته است. اما بعضی دیگر از متفکران آلمانی بر این باورند که نفی ارزش‌های عینی از ناحیه او به هیچ وجه با ایدئولوژی نازی سازگاری ندارد. با این حال فلاسفه از دیر باز گفته‌اند که فلسفه باید نظر فیلسوف را از دغدغه‌های زمینی و روزمره برگرفته و آن را به جانب حقیقت معطوف دارد. هایدگر هم همین رهیافت را در بحث از مساله هستی مطرح کرد. با این حال علاقه اولیه او به مساله معنای وجود او را به جانب تامل پیرامون دازاین، هستی ضروری و بنیادین انسان متمایل کرد. اما با ظهور شرایط جدید در آلمان او در سخنرانی افتتاحیه خود در دانشگاه فرایبورگ سخن از اصلاح نظام دانشگاهی آلمان به میان آورد و پس از آن مدعی رهبری معنوی جنبش ناسیونال سوسیالیسم شد. نگاه اولیه افلاطون از عوالم پدیدار به کفه هستی در اندیشه سقراط سرانجام در بازگشت به عرصه پدیدار (به داخل غار) متجلی شد. در تجربه هایدگر هم با دغدغه هستی آغاز شد اما دیری نپایید که با شرایط تاریخی انسان‌ها پیوند یافت. بدیهی است که فلسفه از دیرباز به مناسبت میان اندیشه و محیطی که اندیشه در آن شکوفا شده توجه کرده است. لذا هیچ‌کس در طول تاریخ فلسفه قادر نبوده این پارادوکس را حل کند. همین اصل دکارت را بر آن داشت تاریخ را به‌عنوان افسانه جهان (Fabula mundi) رد کند یا لایب نیتس میان حقیقت امر واقع و حقیقت عقل سرگردان باشد یا هوسرل در اکثر آثار خویش گرایش به روانشناسی را به چالش گیرد. لذا طرح پرسش فلسفی پیرامون مناسبت میان زندگی و تفکر، مساله تفکر و زمان، تفکر و شرایط حاکم، کاری است بس دشوار. نزاع اصلی فلاسفه میان گرایش لازمان فلسفه و رویکرد زمانمند به مسائل فلسفی بوده است. گفتنی است سه درون مایه فلسفی در اندیشه هایدگر یعنی تاکید بر دازاین به‌عنوان وجود تاریخی و زمانمند، دور هرمندتیکی و بحث افزامندی (Zuhandenheit) هستی موید فهم فلسفه او برحسب شرایط تکوین آن است. هایدگر خود یادآور می‌شود که رهیافت حقیقی به مساله هستی مستلزم بازیابی نظرگاه پیش‌سقراطیان در باب هستی است. لذا آنها که اندیشه‌های هایدگر را فراسوی گستره تاریخمند آن مدنظر قرار می‌دهند فراداده‌های هایدگری در آموزه‌های او را نادیده می‌انگارند. خود او در مصاحبه‌ای که با مجله اسپیگل انجام داد و بعد از مرگش به چاپ رسید صریحا اظهار کرد که روزگاری او می‌پنداشت نازیسم نمودار فرصتی است در خور توجه. اما رفته‌رفته با گذر زمان او از این ایدئولوژی دل‌زده و مأیوس شد و به همین جهت درس‌گفتارهای خود در مورد نیچه را آغاز کرد. او در خلال سخنرانی‌های خود نظریه معروف نهیلیسم خود را مطرح کرد و بعدا به فلسفه تکنولوژی پرداخت. به همین جهت او در گفت‌وگو با اسپیگل یادآور شد، نازی‌ها کوشیدند استیلای تکنولوژی جهانی را به چالش گیرند اما در این رسالت شکست خوردند. بعضی بر این باورند که نوشته‌های یادشده موید دلسردی و مخالفت او با ایدئولوژی نازی بوده است. باید توجه داشت که وقتی هایدگر کتاب «هستی و زمان» را می‌نگاشت فریاد مردم آلمان از شکست آلمان به آسمان بود و همین امر نیز زمینه بروز جنگ جهانی دوم را فراهم ساخت. تاکید هایدگر بر اتکا به نفس ملی، اصالت، کنش مصمم و با عزم آهنین و گرایش به آینده ریشه در ناکامی‌های ملی آلمانی‌ها در جنگ جهانی اول و ویرانی این جامعه و فرهنگ داشته است. این عوامل در هستی‌شناسی بنیادین هایدگر راه یافت و فلسفه او را در مرحله نخست شکل داد. به قول بعضی اندیشه هایدگر را باید فرانمود فلسفی جمهوری وایمار به شمار آورد، همانگونه که گفته‌های افلاطون تبلوربخش شرایط حاکم بر آتن قرن چهارم پیش از میلاد و نوشته‌های هگل بازتاب‌دهنده هویت مردم پروس پس از انقلاب فرانسه محسوب می‌شود رهایی از شرایط زمان و مکان امری است محال. هایدگر هم از این قاعده مستثنی نیست!

روزنامه فرهیختگان