به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ به نقل از طلیعه، دکتر سید یحیی یثربی، استاد بازنشسته فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی یادداشتی درباره ابن سینا و علل شکست خرد ورزی نوشته است که در پی می آید؛
ابوعلی حسین بن عبدالله بن علی بن سینا معروف به ابن سینا و ابوعلی سینا در سال ۳۷۰ هـ متولد شد و در سال ۴۲۸ هـ. از دنیا رفت. او در کمتر از شصت سال زندگی با همه گرفتاریها، مشکلات و مشاغل حساس دولتی، توانست در تکوین و تکامل دانش و اندیشه، گامهای بزرگ و برجسته ای بردارد. این فیلسوف و پزشک بزرگ ایران در حدود دویست کتاب و رساله در علوم و فنون آن روزگار نوشت. همچنین در زمینه فلسفه، رسالهها و کتابهای متعددی مانند شفا، نجات، مبدأ و معاد، تعلیقات، اشارات و دانشنامه علائی از خود به یادگار گذاشت.
اگر از پیدایش و سیر فلسفه در جهان اسلام تاریخ تحلیلی در دست بود، نقش ابن سینا بیشتر از آنچه هست نمایان می شد. فلسفه اسلامی، اگرچه با کندی(نیمه اول قرن سوم هـ)، فارابی(نیمه اول قرن سوم هـ) و اخوان الصفا(نیمه دوم قرن چهارم هـ) آغاز شده بود، بی تردید با نبوغ ابن سینا(اوایل قرن پنجم هـ) توسعه، تکامل و نظام ویژه ای پیدا کرد.
ابن سینا به حق بزرگترین نماینده فلسفه مشائی اسلامی است. تحلیل او در حدوث و قدم جهان، اثبات واجب، توحید واجب، علم الهی، جبر و اختیار، نبوت، معاد و دهها مسئله دیگر، از نظر دقت، بی نظیر است؛ به گونه ای که اگر هم اکنون بخواهیم در فلسفه اسلای، کار جدی و دقیقی انجام دهیم، باید این کار را از همان جا آغاز کنیم که ابن سینا از دست نهاد.
کار ابن سینا در ارائه یک نظام فلسفی مشائی، قدم اول بود، اما متأسفانه گام آخر و نهایی تلقی شد! چرا این حرکت بابرکت، در بستر بسیار مناسب و مساعد ناشی از تشویق اسلام به تدبر و تفکر ادامه نیافت؟! چرا جریان خردورزی و روشناندیشی که با معتزله آغاز و در شکل فلسفه مشائی نمایان شده بود، هم زمان در قرن پنجم هـ به ضعف گرائیده و سرانجام شکست خورد؟! و چرا دو مکتب عقلستیز تصوف (عرفان) و اشعریت نیرو گرفته و پا به پای یکدیگر جریان غالب جامعه اسلامی شدند؟!
علل شکست خردورزی
شاید پاسخ این پرسشها آسان نباشد و نتوان همه علل و انگیزههای شکست جریان خردورزی و پیروزی جریان خردستیزی را شناخت، اما به هر حال در این میان عوامل زیر بی تأثیر نبوده اند:
۱- اصول و مسائل مبتنی بر عقل و اندیشه، نیازمند ورزش فکری و تدبر و تعمق است که این کار از عموم مردم ساخته نیست. از اینجاست که اشعریت مبتنی بر نقل و احساسات دینی و نیز تصوف مبتنی بر ذوق و احساس، به آسانی رواج مییابند و همهگیر میشوند، در حالی که مکتب اعتزال و فلسفه شکست میخورند. به ویژه در جامعه هایی مانند جامعه ما که هنوز هم به جای کتابخوانی و مطالعه مطالب تحقیقی و تحلیلی، به شنیدن و گوش دادن مطالب خطابی و تخیلی عادت دارند.
۲- اعتزال و فلسفه، مستلزم فهم و دانستناند و این کار نیازمند پشتکار، استعداد و آموزش جدی است، در حالی که اشعریت مشکل خود را با تکیه بر نمی دانیم و مجهول بودن کیفیت مرتفع ساخته و تصوف و نیز نیاز به فهمیدن ندارد، بلکه فقط با تشویق و تحریک پیش رفته و نیل به معرفت را موقوف به کشف می داند، که عقل در راه عشق نابیناست.
۳- بقای اشعریت و تصوف را ذهنیت توده مردم پشتیبانی میکند، زیرا در آن دو، جایی برای گستاخی انسان از طریق چون و چرای فکری در کار خدا، یا دخالت عملی در زندگی فردی و اجتماعی خود، وجود ندارد اما فلسفه و اعتزال به دلیل آنکه به انسان اصالت بخشیده و توان او را در فهم جهان و تدبیر کارهایش می پذیرند، از این نعمت یعنی حمایت عوام بی بهره مانده اند!
۴- مهمتر از همه، اینکه دخالت قدرت سیاسی را نباید نادیده گرفت، از آنجا که از طرفی، فلسفه و اعتزال و به طور کلی، ارزشمند بودن تفکر مبنای نوعی اومانیسم و اصالت انسان است و از طرف دیگر، اشعریت مبنای حاکمیت مطلق خداوند و بی اختیاری و بی اعتباری انسان می باشد، همیشه قدرت حاکم، اشعریت و جبر را به نفع خود دیده است. در نظام جبر، انسانها بیاعتبار شده و قدرت اختیار و اعتبار حکام! از اراده خداوند نشأت میگیرد. در نتیجه از طرفی حکام تقدیس میشوند و از طرف دیگر توده مردم تسلیم! که مخالفت با سلطان به منزله مخالفت با اراده و عزم خداوند خواهد بود.
۵- شرایط اجتماعی همه کشورها در دوران گذشته و شرایط کشورهای جهان سوم در عصر حاضر با اشعریت همسو و سازگارند. عناصر اصلی اشعریت که این مکتب بر آنها استوار است عبارتند از: ندانستن، نتوانستن و بی قانونی. در نظام اشعریت هیچ انسانی نمیتواند آینده را پیشبینی کند و در تعیین و تغییر آن نقش داشته باشد. جهان یکسره در قبضه قدرت خداوند است و برای کارهای خداوند، هیچ چارچوبی از علیت(چنان که در فلسفه است) و یا حُسن و قبح (چنان که در مکتب معتزله است) وجود ندارد و هر چه آن خسرو کند، شیرین کند! شرایط اجتماعی کشورهای عقب مانده امروز هم مانند جامعه های دورانهای گذشته، مردم را به طور طبیعی اشعری پرورش می دهند.
بازگشت از ارسطو به افلاطون
رابطه کلیسا با معارف یونان، درست برخلاف رابطه ما با آن معارف بود. کلیسا برخلاف الهیات و اصول غیرعقلانی خود، از افلاطون به ارسطو بازگشت، در حالی که در جهان اسلام، این جریان وارونه بود، یعنی علمای اسلام برخلاف تکیه و تأکید این دین بر عقل و اندیشه، از ارسطو به افلاطون بازگشتند!
کلیسا در اوایل قرن ششم میلادی(۵۲۹ م) آکادمی افلاطون در آتن را بست و در قرن سیزدهم میلادی (۱۲۶۰م) تعالیم ارسطو را در مدارس مسیحی اجباری کرد، در حالی که تقریبا هم زمان (قرن پنجم و ششم هجری/ یازدهم و دوازدهم میلادی)، جهان اسلام از تعالیم ارسطو که در فلسفه مشائی ابن سینا(وفات ۴۲۸هـ) با استواری خاصی تنظیم شده بود، برگشت و به حکمت اشراقی و تصوف روی آورد که ترکیبی بود از تعالیم افلاطون، نوافلاطونیان و هندیان! غرب از اشراق به عقل بازمیگردد و ما از عقل به اشراق! آنان از آسمان مُثُل افلاطونی به زمین ماده ارسطویی بازمیگردند و ما از حوزه عقلانی مشائی به هپروت ابن عربی افتادیم! همان ابن عربی که در اواخر قرن ششم با تشییع ابن رشد عملا فیلسوف و فلاسفه را به گورستان سپرد و با خیال راحت به ترویج شطح و طامات صوفیه پرداخت.
بازگشت غرب به ارسطو با ترجمه آثار مشائیان جهان اسلام همانند ابن سینا و ابن رشد در قرن ۱۲ و ۱۳ میلادی و ۶ و ۷ هجری تحقق یافت. کلیسا در غرب به تأسیس مدارس و دانشگاهها پرداخت و با تقسیم علوم به رشتههای مختلف تحصیلی دست به تأسیس دانشکدههای مختلف در داخل دانشگاهها زد، در حالی که در جهان اسلام به دلیل همین وارونگی ها و انحراف ها و با تحریم تعقل و تفکر، اقدامی جدی بر ضد تمام رشتههای علوم طبیعی و ریاضی به عمل آمد و جامعه اسلامی مدارس خود را از این مسائل مسخره و خطرناک تطهیر کرد! و روز به روز بر مراکز درویشی و مطالب برخاسته از شطح و طامات و توهم و تخیلات صوفیه افزود. در نتیجه شفا و اشارات ابن سینا از یاد رفت و هر ساله شرح جدیدی بر فصوص الحکم ابن عربی شدیم! هنوز هم این وارونگی و انحراف در جهان اسلام به دست افراد متعصب و خاماندیش خودی، از طرفی و عوامل دانسته و ندانسته سیاستهای غیرانسانی دولتهای غربی، از طرف دیگر به عنوان تنها راه سعادت و نجات انسانها بدون کوچکترین تلاشی برای ترویج خردورزی و عقلانیت تبلیغ میشود.
چرا ابن سینا؟
ابن سینا در پیدایش نظام فلسفی در جهان اسلام، در مقایسه با معتزله یا کندی و حتی فارابی، نقش اساسی داشت. با کار ابن سینا زمینه برای پیشرفت در تفکر فلسفی آمادهتر شده بود، اما دریغا که این گام مؤثر که باید گام نخست یک حرکت مستمر می شد، عملا آخرین گام حرکتهای عقلی جدی به شمار آمد. این حرکت که از صدر اسلام آغاز شده و با ابن سینا به صورت یک نظام درآمده بود، پس از ابن سینا متوقف شد. شاید نادیده گرفتن تلاش روشنفکران جدید غرب منطقی نباشد، اما بدون شک برای ما مراجعه به غرب دشوار است. این دشواری علل و عوامل گوناگونی دارد که مهمترین آنها این است که غرب مراحل مختلفی را تجربه کرده تا به وضعیت کنونی دست یافته است.
بنابراین غرب میتواند از فکر و فرهنگ خود به خوبی بهره برداری کند اما همه مراحل این فکر و فرهنگ به وسیله ترجمه ها به طور یکجا عینا مانند آوار بر سر ما ریخته است. به همین دلیل ما نمیتوانیم از آن سود ببریم. در نتیجه یا به رد آن میپردازیم و یا با آن در حد افسانه و قصه برخورد میکنیم. از اینجاست که آثار اندیشمندان جدید غرب را گاه به عنوان یک نظریه نامعقول به این دلیل میخوانیم که ردش کنیم! و گاه به دلیل آنکه آن را با محتوای فکری خودمان تطبیق داده و به اصطلاح فلسفه تطبیقی داشته باشیم! و غالبا به دلیل آنکه واحد درسی است! و بدتر از همه اینها اینکه گاهی از آن به عنوان وسیلهای برای ایجاد درگیریهای سیاسی بهره میگیریم! و مثلا بی آنکه از نقد و شک بیکن، دکارت، هیوم و کانت، تجربه کوچکی داشته باشند، به طور ناگهانی یکی ادای هایدگر را در میآورد و دیگری در جای پوپر مینشیند! به دلیل همین بازیها و معرکه گیریهاست که عملا هم میبینیم با اینکه سالهای سال است که با این فلسفهها آشنائیم اما از آنها نتیجهای در ایجاد تحول فکری و فرهنگی نگرفتهایم. دلیل دیگر بازگشت به ابن سینا آن است که تفکر فلسفی بعد از او با کلام و عرفان درآمیخته است به گونهای که نه تجزیه آنها به سادگی امکان دارد و نه فهم آنها به آسانی میسر است. کار ابن سینا در عین جامعیت با دقتها و ظرافتهای قابل توجه همراه است که این دقت و ظرافت در آثار دیگران در این حد قابل مشاهده نیست.