به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه شرق؛ این متن همراهِ دیگر مقالات ابراهیم گلستان در مطبوعاتِ سالهای ١٣٢٣ بهاین طرف، بناست در کتابی با عنوان «از راه و رفته و رفتار» منتشر شود.
در ماههای اولی که جنگ دوم دنیاگیر پایان گرفته بود و ابتدای کار دستگاهِ تازه روی کار آمدهِ دولت کارگر در انگلستان بود چند روزنامهنویس ایرانی دعوت شدند به لندن برای دیدن آسیبهای جنگ و تماشای کوششی که میگفتند آغاز مرحله تازهایست در سیاست و رفتار بریتانیا و حتی، در اجرای نوع تازه و آرام و عادلانه برنامهها و هدفهای سوسیالیسم. مقصودِ ناگفته از این دعوت این هم بود که نوعی کمک باشد به حذف اعتقاد ریشهدارِ ضد انگلیسی رایج در ایرانِ پر از جوششِ چپ آن روز، و کم کند از نفوذ فکری شدید شوروی، که شور عاطفی بود در واقع و بهره میگرفت از همان اعتقادهای ضدانگلیسی مردم؛ و همچنین، از میل منطقی به نوعی موازنه میآمد. و این هر دو در آن روز زیر پوشش پیروزی شگرف شوروی پس از آنهمه ازخودگذشتگیهای مطلقاً بینظیر مردمش در جنگ، بگو بینظیر در تاریخ، که قاپندهِ تمامی تحسینهای بیخدشه بود و پشتوانه اطمینان و دلبستگی به آن واحد عظیم جغرافیایی و انسانی در هیکل و شمایل و حکم و ارادهِ نیمه رب نوعی نو، با اسم و عزم و قلب فلزی، رایجکننده این پندار ایمانوار که آن کشور بهشت آزادی و ترقی و عدل است. که میشد، هم، چنین باشد. و کاشکی بود.
در دنبال آن دعوت، در لندن در یک پذیراییِ آرام انگلیسیوار یکی از روزنامهنگارهای ایرانی پا زد بر قواعد و رسم قناعت به ردّوبدلکردن لبخندهای قلابی، و با ذکر یک واقعیت اجتماعی و سیاسی ناهنجار آرامشِ ادب آلودهِ بساط پذیرایی را درهم ریخت -هم در حضور نماینده سیاسی ایران در انگلستان، و هم بیاعتنا به میزبان آن دعوت اصلی که دولت بریتانیا بود و شخص شاخص و نمایندهاش در آن پذیرایی، وزیر خارجهاش ارنست بوین بود که مرد محکم و سنگین و از ریشهدارترین کارکشتههای اتحادیهها و حزب کارگر انگلستان بود. بوین، پس از جنگ اول، از کارگر سادهبودن به راه افتاده بود در اعتصاب بزرگ و عمومی دهه بیست از سازماندهندگی در آن اعتصاب رسیده بود به شهرت، تا بعد در زمان جنگ دوم در کابینه ائتلافی چرچیل شد وزیر کار و سرپرست نظمدادن به تولیدهای صنعتی در حالی که بر وسیعترین اتحادیههای کارگری، که اتحادیه «کارگران عمومی و حمل و نقل» بود، تسلط داشت. وقتی هم که با وجود اینکه جنگ هنوز هم بود مردم حکومت چرچیل را کنار گذاشتند و اسطورهوار بودنش را گذاشتند برای باقی دنیا و حزب کارگر را به حکومت رسانیدند او رسید به بالاترین و مؤثرترین وزارتها و شد وزیر خارجه تا شاید افول امپراتوری را، اگر نه وادارد، آهستهتر سازد. و آن شب، یا از سیاست یا از لطف، برای اثر گذاشتن روی روزنامهنگاران ایرانی در آن مهمانی همصحبت به آنها شد، کاری که تا آن وقت و با چنین مقصود در مورد ایرانیان، از هر دسته و در هر مقام که باشند اتفاق نیفتاده بود.
در آن زمانه رسم بود روبرو شدن به سادهترین فرد از انگلیسیها همراه باشد با هول و لرز و فخر و سکوت و قبول حس حقارت. «ول کن، دردسر درست نباید کرد» که اندرز رایج بود وقتی میرسیدی به کاری که ربط داشت به انگلیسیها، یا در حضورشان بودی، دیگر میشد حکم حیاتی و پرهیز دادن از مخافت خطر...
و همچنین، تشویق و توصیه به غنیمت شمردن فرصت برای بند و بست، و به ابزار آمادگی شدن به خدمت دربست به نیرویی که قوتش از ضعف دیگران میآمد و از وانمود کردنش به زور داشتن، زوری که بیشتر هو بود و از ضعف حریفان.
وقتی که نامه دعوت برای رفتن به انگلستان رسیده بود به روزنامه «رهبر»، که ارگان حزب توده ایران بود، انگار جرثومه وبا باشد از باز کردنش ابا کردند بیآنکه بدانند مضمون نامه چیست. جرأت برای باز کردن نامه هم نبود چون انگ و نام سفارت بریتانیا به رویش بود. آن را هنوز باز نکرده رد کردند پیش کمیته مرکزی حزب. آنجا هم همان هراس از هرچه انگلیسی بود میل و هوای پذیرفتن دعوت را از میان میبرد. خاصه در قبال قدرت و پرهیز از بدگمان شدنِ کارگزارهای شوروی، اما امکان میداد به هل دادن رقیبهای محتملِ رهبران حزب به توی گود تهمتِ مرسوم و ناروا ولی مفید به کوبیدن رقیب. از این فرصت بهره گرفتند و رفتن به لندن به دعوت انگلستان را گذاشتند بر عهده خلیل ملکی که هم نویسنده برجسته روزنامه «رهبر» بود هم پیشینه نقار و ناسازگاری به رفتار رهبران حزب را داشت، هم جزو گروه ارانی و پنجاهوسه تن رفته بود به زندان، هم در آغاز برپاکردن حزب توده در این کار شرکت نکرده بود چون، ازجمله، بیرون و در تبعید دور بود از تهران، و هم حالا عضو «هیئت تفتیش» بود که این دومین دستگاه رهبری حزب بود. و رویهمرفته از قدرت شخصیتش میهراسیدند. ملکی با گروه کوچک روزنامهنگاران دیگر رفت به لندن.
خلیل ملکی اندیشمند ساده و کوشا، و در عمل ناآشنا به قلقهای سیاست بود. ناآشنائیش به قلقها و دوز و بند از خِنگ بودن نبود، از ساده و صریح بودن بود. او در آلمانِ دوره جمهوری «ویمار» درس خوانده بود و اندیشههایش در همان دوره «ویمار» ریشه داشت که بیشتر بستگی به دقت و منطق داشت، نه به تقلب و تقلا و پشتهماندازی و خشونت و خردهشیشه داشتن در فکر و در رفتار برای رسیدن به جاه از راه دسیسه، و در نتیجه و ناچار تندادن متقابل به توطئهبازی، به دستهبندی، به درگیری با هرچه پیش بیاید خاصه که بیرون بوده باشد از حدود پیشبینی، که لازم میآورد همیشه چشم چشم کردن که حمله غافلکنندهِ بعدی کی از چهکس باشد و از کدام سوی میآید -که این، ناگزیر، ماهیت و هویت دیگر نه به الگوی اساسی قصد و عمل میدهد تنها، اصلاً تغییر در روح و در روش شخص انسانِ دستاندرکار میسازد. آمادگی به کارکرد آن مشخصات در حق هر که روبرو باشد، و انتظار پایدار و مستمر به دریافت آن مشخصات از هر که روبرو باشد پیچخوردگی در روح و فکر میسازد، که این با روح و فکر او سازگار نمیشد. بارآمدن و رشد در روزگار درسخواندن در آلمان در رشته دانش دقیقی که شیمی بود، دیدار جامعه پرتلاطم بعد از جنگ، و بودن در آن، و کشاندهشدن به آن را شناختن، با توجه و میل به بحث در ریشهها و در چرخشهاش، و رسیدن به محیط مطالعه در سوسیالیسم و سوسیالیستشدن در آن آلمان، تمام در چشمانداز باز و فضایی بود گشادهتر، اروپایی، لوتری، پرسنده، دور از فرهنگ و سنت دربسته و انحصارخواهِ ارتودوکسی و شرقی. سنجش شرط اساسی بود، و شرط اساسی سنجش آزادهبودن بود در پرسیدن و فهمیدن، نه قید و اطاعت گردنگذاشتن به فرمان فردی. او خو گرفته بود به نظم ضوابط علمی، به دقت در پیشبرد تجربه، به تعمق، به استدلال، به استقامت و تسلسل منطق، به رسیدن به حل مسئله از راه بررسی بیبستگی به خواهش و گرایش هوس و قصدهای فرعی و سطحی. برداشت سالهای زندانش از رفتار و روحیههایی که در همزندانیان خود دیده بود بدبینش کرده بود به پاکیشان، یا دستکم به پایداریشان در کار آرمانهایی که بایستی به هم وابستهشان میکرد. میدید بیشتر بهانهای به هم وابستهشان کردهست. خود را تنها میدید. تنها نه یعنی که فرد بیهمتا، یعنی تنهای بیهمدم. و ناخوشایندشان میدید خود را دور میگرفت از آنها، و این او را برایشان اگر نه بیگانه، دستکم بددماغ و سخت نشان میداد. تنها بود و تنهایی او را تشنه معاشرت میکرد اما نه با کسانی که آنچنان میشناخت یا میدید درگیر چشمدوختهبودن به همچشمیهای زهرناکشان هستند. در نتیجه حسها و دریافتهای ضدشان در او فشرده میشد بیآنکه این تراکم تدریجی را چندان خودش ملتفت باشد. این تصویر اوست در ذهن من از آغاز آشناییمان در میان سالهای بیست (چهل به تقویم میلادی).
در سی سال بعد از آن، تحول در او حتی جهتهای تغییرش را هم دگرگون کرد. اما نباید که دیدهها و تجربه سالهای تا آن زمان هنوز درنیامده، و همچنان هنوز بعد را، اینجا، پیشرس بیاورم، بیامیزم به وصف حال دورهای که بود و در گذار بود و از مراحل آیندهاش هیچ نمیدیدی و هیچ هم نمیشد دید یا دانست، که آن، بهتر، بماند برای فرصت و وقت حکایت دورانی که آینده بود و بعدها آمد، هرچند در این زمانه بود که ریشههای آینده رشد میکردند. خطا یا تقلب است که، وارونه، آنچه را در آیندهها آمد شیشه تیرهای کنی، یا به هر رنگی، برای دیدن چیزی که در گذشتهها گذشت. شفاف باید دید. رنگین نکرده باید دید، درست باید دید، آزاد باید دید، با حواس مسلط، به روشنی، و جز چشم باز چیزی نباید باشد میان آنچه هست و قوّه درّاکهات که، باز، شفاف باید و بیخدشه باید گفت. و این دو، هیچیک، ارضاء توقعات روز هیچکس نباشد، نیست. آن روزها، در گذشتِ آنچه میگذشت، زمینهای میشد و جزئی از شرایطی برای آنچه بعد پیش میآمد، در حدهای فردی و جمعی، با ربط اجتماع و رویدادهایش به شخصیت، به هر آدم، همواره با اثرهای گیرنده و دهندهای که در میان آنان است. در آن زمان، همان زمان پیش، در آغاز، پیش او حسها و حادثهها زمینهای برای تکرویش فراهم میآوردند، و تکروی تضمین تداوم اندیشهها و مایه مناعت و استقلال و سرفرازیش میشد - چیزهایی که پیش دیگران نبود یا کم بود و جایش مُدام تقلاشان بود برای کسب نام در آن روز، و تهیه مقدمههای مقام در فردا، تمام با تکیه و توجه و امید به قدرت سنگینی که مثل بختک بود و، از بیرون، نقش و وظیفه تقدیر را با زمختی به هرچه بود تحمیل مینمود، حتی به خود، ندانسته، ضد صلاح و چیزی که دستکم باید برای خود میخواست. ملکی در میان جمع زودتر از هر کسی هویت بختک را به جا آورد.
من از آن نقطه در زمان است که میگویم. در آن نقطه از زمان، آن روز، او برای چنگزدن به نام یا مقام تقلا نداشت. کاری هم که او در آن پذیرایی رسمی در لندن کرد از طرحی نبود که دیگری کشیده باشد و دستور داده باشد به او برای اجرایش. آن برخورد را زمانه پیش آورد. حاصل نیازی بود که در اجتماع و مردم او بود و او شناخته بودش و میکوشید آن را به اجتماع خود بشناساند، که اجتماع غافل بود، و غافل ماند و از غفلت به غفلت دیگری غلتید. و در این میانه تا آنجا که من دیدم او همیشه تنها ماند، بیهمدم، اگرچه پادوهای جعلقی هم بودند که گرد او به جوش و جهل میجستند. و عاقبت، به سرنگونیش کمک کردند ولی آنها را در حساب دیگری بگذار.
کاری که ملکی در آن پذیرایی کرد یک تیراندازی نبود از دور، پنهان شده درلای سطر و پشت ستونهای صفحه یک روزنامه، با بیانی مثل ورورههای مکرر و از تکرار ساییده که هر روز از هرکس در هر روزنامه میخواندی. این حمله مستقیم تن به تنی بود، در یک نقطهِ کانونی، به مخ و مرکز سیاست حریف، رو در رو، گرفتن گریبان وزیر خارجه انگلیس که مَرد! رفتار دولتت، گرچه در اول به دستور تو نبوده است و نباشد و از نیم قرن پیش و بیشتر شکل و قرار گرفته باشد، رفتاریست ضد هر حساب و معنایی که داشته باشی برای آزادی و استقلال و اختیار انسان امروزی. چرا نشود من بتوانم بروم در خانه خودم نگاه کنم ببینم که وضع چگونه است آنجا؟ اشاره ملکی به وضع آن قلمرو وسیع نفتخیز بود در خوزستان که در تمام مرکزهای نفتیاش اجازه و جای اقامت و دیدار دستگاهها، چه اداری چه صنعتی، نبود برای هر کسی که خدمت آن شرکتِ دولتوار نفت نمیبود. ارنست بوین تحمل این حمله ناگهانی غافلگیر را کرد شاید چون واکنشها در این موارد میان انگلیسیها در انگلستان و در زمینه فرهنگ و عادت و آداب انگلیسیشان فرق دارد به آنچه در میان ایرانیان و در خود ایران و در زمینه فرهنگ و عادت و آداب ایرانی اتفاق بیفتد. این هم هست که شاید بوین، میان مهمانی، راهی جز این نداشت. ملکی گفته بود هر که هستی باش، حرف حق اینست، حالا اگر کسی، از جمله دیپلماتهای اتوکشیده ایرانی در لندن، و هر جا، به خِنِس پِنِس میافتادند، که افتادند، بیفتند؛ حرف حقزدن ترس و رنجاندن ورنمیدارد، ترسیدن کمک به حریف است در حرف حق کُشتن.
رهبران حزب در تهران هم از شنیدن حکایت این برخورد به خِنِس پِنِس افتادند. شاید ملکی، از اول، نه ملتفت به هُلی بود که دوستان دستگاه رهبری بهش دادند، و نه شاید اکنون به فکرش رسیده بود که کاری که میکند آنها را خواهد کشاند به غیظی غلیظ و تند هرچند پوشیده به در لبخندهای به تأیید و آفرینگفتن ولی، در هر حال، هم غیظ هم غلیظ، و هم تلخ. برای روزنامهخوانهای حزب توده این نویسنده سنگیننویسشان، مثل فشفشههای شب چراغانی، سینهسیاه شب را درانده بود و در آسمان تیره ستارههای رنگارنگ ترکانده بود. برای خواننده امروز، شصت سال و بیشتر بعد از آن تاریخ، چندان میسر نیست درک درستِ اندازه و اثرهای آن اقدام. باورکردنی نبود، گفتگو که هیچ، اصلاً سر برداشتن و ایستادنِ ساده، چه خواسته در افتادن به یک وزیر خارجه، آنهم وزیر خارجه انگلیس، که در همان زمان هم داشت با فکر استقلال هند، با فکر تشکیل اسرائیل، با هرجور تغییر در نظام پیش از جنگ در امپراتوری، مخالفت میکرد اگرچه خودش، مثل حزب کارگرش، نمونه این تغییر بود و در خلال چنین تغییر و از اثر آن رسیده بود به آن اقتدار و آن رتبه.
ولی حرف ملکی کار خود را کرد. چند هفته بعد شرکت نفت انگلیس و ایران دفترهای ارتباط و دادن اطلاعات به روزنامهها را در تهران و در آبادان فراهم کرد. در تهران یک خاورشناس سابقهدار بریتانیایی را، دکتر لارنس لاکهارت را که نویسنده کتابهایی درباره نادرشاه و همچنین شهرهای ایران بود به بازکردن چنین دفتری گماشت، و جفری کیتینگ، یک خبرنگار زبل را که عکسبردار ارتش هشتم بریتانیا در نبردهای شمال آفریقا بود به سرپرستی چنین اداره در آبادان. بعد از کمی مدت، در فروردین ١٣٢٦، یک دسته کمابیش جامع روزنامهنگاران تهران را دعوت کردند و با هواپیما بردندشان به آبادان و به میدانهای نفتخیز خوزستان. خلیل ملکی و من هم در آن میان بودیم.