فرهنگ امروز/ عاطفه شمس- محسن آزموده:
بیش از دو دهه است که مدار سیاستهای اقتصادی ایران بر محور نگاه بازارمحور میچرخد، اگرچه در چند سال اخیر برخی جامعهشناسان و اقتصاددانان نهادگرا به کاستیهای این نگاه تاکید میکنند و در چارچوبی داخلی و جهانی آسیبهای آن را بر میشمرند. روز گذشته، نشست «آیین گشایش سلسله نشستهای جایگاه اقتصاد مقاومتی در گفتمان فرهنگی ایران» توسط دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران با همکاری معاونت فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و با حضور سیدعباس صالحی، معاون امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، غلامرضا غفاری، رییس دانشکده علوم اجتماعی، حسین راغفر، استاد اقتصاد دانشگاه الزهرا و ناصر فکوهی، استاد دانشگاه تهران برگزار شد. لازم به ذکر است، آنچه در این نشست ارایه شد، تنها یکی از دیدگاههایی است که نسبت به سیاستهای اقتصادی میتوان ارایه کرد و روزنامه اعتماد آمادگی انتشار نظرات متفاوت و انتقادهای ممکن به دیدگاه مذکور را دارد.
تبدیل اقتصاد مقاومتی به گفتمان ملی
سیدعباس صالحی
معاون امور فرهنگی وزارت ارشاد
بحث اقتصاد مقاومتی به عنوان یک موضوع و واژهای که مطرح است طبیعتا با برداشتهای شاید متفاوتی ارایه میشود. اما شاید بتوان تا حدی از این برداشت دفاع کرد که اقتصاد مقاومتی، اقتصادی است که در تکانههای خارجی و داخلی با رکود، بحران و احتمالا با فروپاشی اقتصاد ملی مواجه نشود بلکه تاب آور، مقاوم و حتی رو به رشد حرکت کند. اگر چنین تعریفی را بپذیریم، به تبع نیازهایی باعث طرح این عنوان و موضوع در سطح جهانی و ملی شده است. بحرانهای متوالی که در اقتصاد جهانی در طول یکصد سال اخیر مطرح شده، این بحث را مطرح کرده است که امنیت اقتصادی پایدار را چگونه میتوان ایجاد کرد. از بحرانهای ١٩٢٩ تا بحرانهای ٢٠٠٨ که به ما نزدیکتر است. آیا میتوان همانگونه که درباره امنیت بنا، مسکن و شهر به عنوان امنیت نسبی و پایدار صحبت میکنیم، از ارتقای سطح امنیت اقتصاد ملی نیز صحبت کنیم. به گونهای که چرخهای که بهطور طبیعی یادآوری میشد که اقتصاد یک چرخه رونق- رکود- بحران و دوباره رونق را دارد، از این سیکل فاصله بگیرد. این بحث هم از لحاظ نظری و هم تجربی در سطح جهانی کم و بیش مطرح بوده است. در سطح ملی نیز در سال ١٣٨٩ نخستین تعبیرهای اقتصاد مقاومتی را در بیانات مقام معظم رهبری میبینیم، بعد به برخی بحثهای سیاستگذاری تبدیل میشود تا بهمن سال ٩٢ که این سیاستها در ٢٤ ماده ابلاغ میشود. بند ٢٢ این سیاستهای ٢٤ گانه بحث گفتمانسازی است؛ اینکه بحث اقتصاد مقاومتی به یک گفتمان ملی تبدیل شود و این بند ٢٢ در ١٢ برنامه ملی که از ناحیه دولت ارایه شده به نهادهای فرهنگی مثل وزارت فرهنگ، ارشاد و صدا و سیما و مجموعههایی مانند آنها واگذار شده است.
اغلاط رایج در پروسه گفتمانسازی
در ارتباط با بند ٢٢ که گفتمانسازی ملی بحث اقتصاد مقاومتی است، احساس میشد که ما باید اغلاط رایج در گفتمانسازی را تکرار نکنیم. این اغلاط رایج که در دهههای متوالی به آن گرفتار بودیم؛ مثل اینکه تصور کنیم ادبیات رسمی یعنی گفتمانسازی، یعنی اگر مسوولان حکومت و سیاستمداران، تعبیری را زیاد تکرار کردند آن گفتمان تولید شده است، مغالطه تکرار یک تعبیر در ادبیات رسمی و آن را به کل جامعه تعمیم دادن. همچنین اینکه اگر ما واژهای را تکرار کردیم، این تکرار به معنای گفتمانسازی است. اگر بسامد واژگانی را زیاد کردیم یعنی گفتمانسازی کردهایم. غلط دیگر، این بوده است که پایگاه و خاستگاه گفتمانسازی باید کنشهای اختیاری و آگاهانه باشد نه کنشهای اجباری و دستوری، کنشهای موقتی و دیرپا که بعد از مدتی به ضد خود تبدیل میشوند. گفتمانسازی باید بر پایه انتخاب و اختیار باشد نه بر اساس اجبار یا دستورات بخشنامهای و رسمی. غلط بعدی این بود که فکر میکردیم صرف دادن اطلاعات و آگاهی کفایت میکند در حالی که اطلاعات و آگاهی، بخش کوچکی از مواد لازم گفتمانسازی است، ما نسبت به خیلی از مسائل اطلاعات داریم اما رفتار و هنجار نداریم و در نهایت انتظار تولد زودرس است، اینکه ما تصور کنیم در یک دوره کوتاه گفتمانی شکل میگیرد، در حالی که با برنامه ضربتی و عجلهای نمیتوان گفتمان ریشهدار ایجاد کرد. اگر بحث اقتصاد مقاومتی را به عنوان یک رویکرد ملی و ضروری در نظر بگیریم و نه یک نگاه سیاسی و مقاومت، به تبع باید کارهایی انجام داد که بخشی از آنها در حوزه فرهنگ بوده و یکی از آن کارها گفتمانسازی است.
دالهای مرکزی اقتصاد مقاومتی
اما در بین مولفههای گفتمانسازی که در سیاستهای اقتصاد مقاومتی آمده است، بر پنج مولفه به عنوان دالهای مرکزی اقتصاد مقاومتی تاکید شده است: اول، درونزایی و نه درونگرایی، به این معنا که اقتصاد از همه ظرفیتهای داخلی، حداکثر بهرهبرداری را ببرد. دوم، برونگرایی، به معنای تعامل سازنده با تمام جهان. سوم، مردمی بودن به معنای اینکه مردم نقشآفرین اقتصاد باشند. چهارم، عدالتمحوری، به این معنا که آحاد مردم از دستاوردهای اقتصادی بهرهمند شوند و فرصتهای برابر برای همگان ایجاد شود و پنجم، دانشبنیان بودن، به این معنا که به جای اتکا به منابع طبیعی که زودگذر است به دانش و تفکر اتکا شود. اگر این پنج مولفه مرکزی رعایت شود و از اغلاط رایج در گفتمانسازی فاصله بگیریم، بالطبع، اینکه چگونه این گفتمانسازی میتواند اتفاق بیفتد، سوال مهم و اصلی خواهد بود. به نظر میرسد سه مساله در این میان اهمیت پیدا میکند؛ نکته اول این است که گفتمان کلان اقتصاد مقاومتی در منظومهای باید به خرده گفتمانهایی تبدیل شود و نظریه و کاربردهای آنها نیز شکل بگیرد. اقتصاد مقاومتی یک کلانپروژه است که گفتمانسازی آن کار سادهای نیست، پس باید به گفتمانهای خردی تبدیل شود که اجزای مختلف آنها به کمک بیایند و با یکدیگر هم افزایی و همپوشانی داشته باشند. خرده گفتمانهایی که ممکن است بخشی از آنها وجه اقتصادی، بخشی وجه اجتماعی و بخشی نیز وجه ترکیبی آنها بیشتر باشد. پیشنهادهایی مثل اقتصاد خانوادهبنیان، اقتصاد سازگار با شرایط کمآبی، اقتصاد تبدیلی و ارزش افزوده، اقتصاد آمایش بنیان، اقتصاد بدون اسراف، اقتصاد خلاق، اقتصاد فساد ستیز، اقتصاد دانشبنیان و اجتماع محور اینجا مطرح میشود. اما اینکه این کلان پروژه را چگونه باید به خرده گفتمانهایی تبدیل کرد که مثل کلافی به یکدیگر وصل شوند و بعد پروژه کلان اقتصاد مقاومتی را از لحاظ گفتمانی به وجود آورند، مهم است.
نقش نخبگان فراسیستمی در گفتمانسازی
نکته دوم اینکه آگاهی سهم محدودی را در شکلگیری گفتمان اجتماعی ایفا میکند و بخش زیادی بر اساس سیستم نردبان منفعت و احساس منفعت است. اینکه در این خرده گفتمانها و آن گفتمان کلان، احساس منفعت محلی، شهری، منطقهای و ملی به وجود بیاید. یعنی افراد جامعه حس کنند که این خرده گفتمان به نفع خود آنها، شهر، محله، قومیت و در نهایت کشور است. حال باید بررسی کرد که خرده گفتمان و گفتمان کلان را چگونه میتوان بر اساس منافع، عملیاتی و درونی کرد. نکته سوم، نقش نخبگان در گفتمانسازی است. نخبگان میتوانند نقشهای متنوعی را در گفتمانسازی بر عهده بگیرند. فلسفه این نشستها نیز همین است. اینکه ما چگونه در فرآیند بهرهوری از آرای نخبگانی در گفتمانسازی استفاده کنیم، سهمی که کم و بیش مغفول است. نخبگان رسمی حضور دارند اما نخبگان نباید به آنهایی که در سیستم حضور دارند، محصور باشند. نخبگان فراسیستم نیز باید در این حوزه مشارکت کنند زیرا اقتصاد مقاومتی زمانی شکل میگیرد که واقعیتهای چالشی ما به مردم ارایه شود و مردم بدانند که ما در کجا قرار داریم. حکومت و نخبگان تا حدی میتوانند مردم را آگاه کنند اما مشارکت نخبگان در آگاهی مردم نقش زیادی دارد. اگر وزارت نیرو از کمآبی صحبت کند، بلافاصله این برداشت به وجود میآید که حتما قرار است قبضها گران شود و حمل بر رابطههای خاص دولت- ملت میشود که همیشه در ابهامها و ایهامها بوده است. مشارکت نخبگان میتواند کمک کند که جامعه واقعیات را از پایگاه دیگری بفهمد. نکته دیگر در سهم نخبگان، به چالش و پرسش کشیدن مفروضات رایج است. این مفروضات که گاه ممکن است در فضای جلسات و تصمیمگیریها، به اعتبار یک تواتر و اجماع دورمیزی، اقناعی را نیز به وجود آورد، ممکن است در فضای دیگری پرسشهای جدیای را به همراه داشته باشد و این امکان را پدید میآورد که ما با سوالات تازه و مفروضات جدید نزدیکتر شویم. سهم نخبگان در نهادسازی مدنی نیز مهم است. نهادهای صنفی، مدنی و اجتماعی میتوانند این حرکتهای گفتمانی را هم در کلان پروژه اقتصاد مقاومتی و هم در خردهگفتمانها به پیش ببرند و افکار عمومی را به میدان آورده و هدایت کنند و در نهایت، نقش نخبگان به عنوان نهاد میانجی مردم و دولت مهم است.
واژه اقتصاد مقاومتی بد متولد شد
متاسفانه از آنجا که سالهای تولید واژه اقتصاد مقاومتی در دوره خاصی و در دوران شدت تحریم و رویدادهای دیگر اتفاق افتاد، این واژه بد و سیاسی متولد شد. به این معنا که رویکرد اقتصاد جنگی و تحریمی است و با این تعبیرها تفسیر شد نه به عنوان رویکردی که پشتوانههای نظری مهمی دارد و میتواند بیشتر نیز داشته باشد و میتواند به اجماعسازی ملی در رویکردها منتهی شود. به خاطر این بد متولد شدن و اینکه اقناعهای ما، دون سیستمی است، نخبگان در این موضوع خوب به میدان نیامدند و این یکی از اتفاقاتی است که در ارتباط با اقتصاد مقاومتی افتاده است. یکی از دلایلی نیز که سبب شد این مشارکت با دانشگاه تهران و دانشکده علوم اجتماعی برای ما به طور جدی احساس شود همین بود که بالطبع، این رویکرد ملی اگر با مشارکت نخبگان همراه نشود، بدون شک عقیم خواهد بود.
رابطه اقتصاد و فرهنگ
حسین راغفر
استاد اقتصاد دانشگاه الزهرا
محور بحث من درباره رابطه بین اقتصاد و فرهنگ است و اینکه آیا اقتصاد مقاومتی در بستر تحول جامعه ایران قابل تحقق است یا خیر. یکی از مشکلات اساسی ما همواره رابطه بین فرهنگ و اقتصاد بوده است. در سال ۱۹۶۵ درآمد سرانه ایران ۲۵۵ دلار و درآمد کره جنوبی ۱۰۵ دلار بود اما ۵۰ سال بعد این ارقام به ترتیب به ۴۷۰۰ و بیش از ۲۵ هزار دلار رسید. این اختلاف زیاد در درآمد سرانه ایران و کره، نکته قابل تاملی را نشان میدهد که تفاوت در عملکردها است که فرهنگ نیز در این زمینه نقش مهمی ایفا میکند.سه نگاه به رابطه اقتصاد و فرهنگ وجود دارد؛ گروهی، اقتصاد را عمدتا جدای از فرهنگ و بدون ارتباط با آن میدانند و معتقد هستند که فرهنگ به حوزهای متعالی مرتبط است و نباید با اقتصاد آن را آلوده کرد. گروه دوم، اقتصاد را پایه اصلی جامعه میدانند و میگویند که فرهنگ چیزی جز روبنای این ساخت تولید در جامعه نیست. اما گروه سوم، قایل به ارتباط تعاملی اقتصاد و فرهنگ با یکدیگر هستند.
چالش اصلی، نظام مدیریت در کشور است
واقعیتهای اقتصادی نشان میدهد که طی سالهای ۱۳۳۸ تا ۱۳۹۱ اقتصاد ایران روی سرش ایستاده و ساختار آن قادر به خلق و تولید شغل نیست. این مساله باعث میشود که سالانه یک میلیون نفر وارد بازار کار شوند که تنها ۶۴۰ هزار نفر آنها دانشآموخته دانشگاه هستند و با مشکل نبود شغل روبهرو میشوند. ساختار اقتصاد ایران پاسخگوی این تعداد نیروی آماده به کار نیست چرا که اقتصاد ایران اصلا مردمی نیست و صاحب اصلی آن، صاحبان سرمایهها هستند و منافع آنها هم در خدمت منافع گروههای خاصی قرار دارد، درحالی که یکی از محورهای اقتصاد مقاومتی خدمت به مردم است. میانگین نسبت اشتغال در دنیا برای مردان ۷۸ درصد است در حالی که در ایران این رقم کمی بیش از ۶۰ درصد است. همچنین میانگین نسبت اشتغال در جهان برای زنان ۵۰ درصد است در حالی که در ایران این رقم حدود ۱۳ درصد است. ٥٠ درصد چرخه اقتصادی که باید به دست زنان بچرخد عملا بیحرکت است و یکی از علل آن نیز نقش عوامل فرهنگی است. ریشه بسیاری از این مشکلات، چالش اصلی نظام مدیریت در کشور است، این ابرچالش راهبردی، بقیه بحرانها را ایجاد میکند. نفت در ایران نه در خدمت مردم ایران بلکه در خدمت تامین نیازهای انرژی امپراتوری بریتانیا است. نظام تدبیر و تمشیت امور ما فاقد فلسفه اقتصادی روشن و شفافی است و اتفاقا صاحبان سرمایه به دنبال نگاه داشتن این فضای مشوش و مغشوش برای کسب سودهای اقتصادی بیشتر هستند. این در حالی است که هدف یک نظام سیاسی - اقتصادی باید حفظ کرامت انسان باشد که این کار هم تنها از طریق «کار شایسته» امکان پذیر است. کار شایسته عبارتی جدید است که افراد در آن احساس شخصیت، تعلق خاطر و درآمد شایسته داشته باشند. به این ترتیب اشتغال کامل و حداکثر کردن سختکوشی و تلاش، هدف نظام تصمیمگیری و سیاستگذاری کشور میشود و نه حداکثر کردن منافع فردی که متاسفانه هدف نظام اقتصادی کشور پس از جنگ تحمیلی تاکنون، بوده است.
از دست رفتن احساس تعلق اجتماعی
عدهای هستند که به ما عبارت «چپ اسلامی» میدهند، درحالی که خود کسانی که ما را نقد میکنند از ابزارهای صاحبان قدرت و ثروت هستند. در مناظرات سیاسی و انتخاباتی اخیر در امریکا و انگلستان شاهد هستیم که چطور احزاب رقیب احساس نگرانی خود را از سلطه نابرابری نشان میدهند، اینها در اثر سیاستها و توسعه فردگرایی در این جامعه است. جامعه امریکا امروز در حال فروپاشی و سقوط است، آنها تلاش کردند در همه سالها سیاستها را ابزاری کنند و الان جامعهای مثل امریکا در حال فروپاشی و سقوط است؛ عین همین عبارت را سندرز در مناظرههای خود مطرح میکند. یکی از مصادیق سلطه سرمایهداری در کشور، زمینهایی است که باید برای ورزش جوانان اختصاص داده میشد اما جای زمینهای ورزشی را برجها گرفتهاند و در نتیجه این اقدامات، جوانان به سفرهخانهها رانده شده و با کشیدن قلیان اوقات فراغت خود را میگذرانند. فرهنگ نئولیبرال افراد جامعه را دچار اختلال روانی میکند، مشخصه این فرهنگ از کارافتادگی فرآیندهای فکری و پاسخگویی عاطفی ضعیف است که جامعه را بهتدریج دچار روانگسیختگی اجتماعی و توهمهای جنونآمیز و رفتارهای مبتنی بر آشفتگی فکری میکند. از یکسو ما شاهد رژه اشرافیت در خیابانهای شهرهای بزرگ هستیم و از سوی دیگر بیکاری، جوانان را بهشدت آزار میدهد. نتیجه این آسیبهای فرهنگی سرخوردگی، افسردگی، اعتیاد و... است و آنچه از دست میدهیم احساس تعلق خاطر اجتماعی است. آموزش عالی ما پولی شده است، هیچ جای دنیا اینطور نیست، این نظام تصمیمگیری است که منشا این مسائل میشود.
هدف سیاستگذاری، حفظ کرامت مردم است
به این ترتیب تولید فرهنگ را نمیتوان تنها به اقتصاد تقلیل داد. در نظامی که بهشدت نابرابری را توصیه میکند و همهچیز را به عرصه عرضه و تقاضا و بازار واگذار کرده است، اتفاقی که میافتد این است که کسی که پول دارد در این کشور و البته بسیاری از کشورهای دیگری که سیاستهای نئولیبرال بر آنها حاکم است، میتواند همهچیز تهیه کند و کسی که پول ندارد هیچ چیزی نیز ندارد، زیرا این فقط پول است که منشا هویت انسانها است و فرد میتواند از طریق آن، از جامعه احترام جلب کند. ما در دنیایی زندگی میکنیم که با این تهدیدها
رو به رو هستیم و این تهدیدها در حوزه اقتصاد، فرهنگ جامعه را بهشدت آسیب زده است. اکثریت جامعه از بیاخلاقی شکایت میکنند و این بیاخلاقی ناشی از این سیاستهای اقتصادی است که فقط گروه خاصی توانستهاند در آن برنده باشند. کسانی که هیچ تعلقخاطر و احساس مسوولیتی نسبت به بقیه جامعه ندارند و همگی در خارج از کشور خانه و سرمایه دارند و این ریشه بسیاری از فسادها در حوزه سیاستگذاری بخش عمومی است. برای شکل دادن به یک اقتصاد مقاومتی در هر یک از قلمروها چه فرهنگ، چه اقتصاد و چه جامعه باید توجه داشت که مردم بزرگترین سرمایههای ما هستند. هدف سیاستگذاری، سعادتمندی و حفظ کرامت مردم است، نه جیب سرمایهداران و نکته دیگر که باید به آن توجه کنیم این است که کار معنابخشی و هویت بخشی زندگی انسان است.
تهدید نولیبرالیسم اقتصادی
ناصر فکوهی
استاد انسانشناسی دانشگاه تهران
بعد از جنگ جهانی دوم کنفرانس برتون وودز تشکیل میشود که در آن دو نظریه کینز و نظریه سیستم امریکایی مطرح میشود. کینز به طور خیلی ساده میگفت اقتصاد بعد از جنگ در آینده باید از حرکت به سمت پولی شدن جلوگیری کند. پولی شدن خطری است که کل جهان را تهدید میکند. پیشنهاد دوم او این بود که کالای مرجع در اقتصاد بینالمللی باید طلا باشد و ارز و سیستمهای پولی نباشد. پیشنهاد سوم او این بود که روابط تجاری بینالمللی باید محدود باقی بماند. یعنی اقتصادهای محلی نباید در چیزی به نام بازار جهانی منحل شوند. او نمیگفت که بازار جهانی وجود نداشته باشد، بلکه بحث این بود که این بازار نباید بر اقتصادهای محلی اولویت پیدا کند. کینز این دیدگاه را از منظری چپ و ضد سرمایه دارانه نمیگفت، بلکه خودش سرمایهدار بود و از منظر نهادهای مستقر بریتانیایی این دیدگاه را میگفت. او مدلی را طراحی کرد که بعدا در نوکینزگرایی ادامه پیدا کرد و به آن مدل اجتماعی اقتصاد بازار یا مدل سرمایه داری اجتماعی میگویند. اما مدل دیگری که در مقابل کینز و معکوس آن بیان شد، در برتون وودز برنده شد.
نولیبرالیسم اقتصادی
آن مدل معکوس اولا میگفت مساله پولی شدن ارتباط به رقابت آزاد بازار دارد و اگر پولی بتواند قدرت بگیرد، نشاندهنده قدرت اقتصادی است، بنابراین باید پول را آزاد گذاشت. ثانیا باید روابط بینالمللی تجاری را به بیشترین حد ممکن گسترش داد و این روابط بینالمللی تجاری است که مشکلات را حل میکند. ثالثا مدل اجتماعی باید بر مبنای مدل موفقیت فردی باشد. این همان سبک زندگی امریکایی
(American way of life) بود که در مقابل سبک زندگی اروپایی بود. همچنین کالای مرجع نیز از طلا به دلار بدل شد که یکی از بزرگترین فجایعی بود که در تاریخ بشر رخ داد. زیرا همانطور که میدانیم دلار پولی است که ناشی از یک اقتصاد قدرتمند نیست، بلکه از یک نظام سیاسی نظامیگرا ناشی شده است که معتقد است باید کل جهان را اشغال کند تا بتواند پول خودش را در سطح جهان در ردهبالایی نگه دارد. علت آن نیز این است که امریکا مقروضترین کشور دنیا است و با پولی که از سایر دنیا گرفته توانسته سطح زندگی مردمانش را بالا ببرد. اگر دلار سقوط کند، تمام کسانی که از امریکا طلبکارند، ورشکست خواهند شد. برای جلوگیری از این ورشکستگی، نظامیگری تنها راهحل است. بنابه گفته جامعهشناسان و اقتصاددانانی که در خود امریکا حضور دارند، مثل پل کروگمن که چپ نیز نیستند، میگویند این وضعیت جامعه امریکا را در مرز فروپاشی قرار داده است. اشکال بیرونی آن نیز در انتخابات امریکا مشهود است.
داستانهای موفقیت امریکایی
مدل امریکایی بعد از ٥٠-٤٠ سال به یک ورشکستگی مطلق کشیده است و همه از فروپاشی آن سخن میگویند. منظور از فروپاشی الزاما به معنای تغییر نظام سیاسی نیست بلکه مثلا در شاخصهای توسعه یافتگی مثل آموزش و بهداشت امریکا از همه کشورهای
توسعهیافته عقب افتاده است. منتها امریکا دایما بر اساس همان سیستم داستانهای موفقیت
(success stories) عمل میکند. یعنی نمیگوید وضع عمومی بهداشت چگونه است، بلکه میگوید بهترین جراحیهای دنیا در امریکا صورت میگیرد یا مهمترین جوایز نوبل در امریکا گرفته شده است. امریکا از لحاظ شاخصهای توسعه انسانی که سازمان ملل منتشر میکند، در ردههای پایین است و در ردههای بالا کشورهای اسکاندیناوی و کانادا قرار دارند که اتفاقا این کشورها اصلا به داستانهای موفقیت نمیپردازند بلکه به دنبال دموکراتیزه کردن سیستمهای توسعه رفتهاند و وضعیت عمومی به خصوص در سطح طردشدگان اجتماعی را بهبود بخشیدهاند.
اروپا بر خلاف امریکا بعد از جنگ جهانی دوم، مدل سرمایه داری اجتماعی کینزی را انتخاب کرد و این سیستم تا سال ١٩٨٠ که تاچر در انگلستان به قدرت رسید، برقرار بود. اتفاقا دوره درخشان ٣٠ ساله فاصله ١٩٥٠ تا ١٩٨٠ بود که کشورهای اروپایی دقیقا از سیستم دولت رفاه حمایت میکردند و سیستم دولت رفاه بود که اروپای جدید را ساخت. به نظر من ما باید از این الگو الهام بگیریم، یعنی الگوی سرمایه داری اجتماعی یا الگوی بازار با تنظیمات اجتماعی. متاسفانه از ١٩٨٠ اروپا از سیستم امریکایی تبعیت کرد و الان کل اروپا در بحران است، مگر جاهایی که از این الگوی سرمایهداری امریکایی فاصله گرفته است، مثل کشورهای اسکاندیناوی یا آلمان (با وجود دولت محافظهکار) که در بسیاری موارد سیاستهای دولت رفاه خود را کنار نگذاشته است.
٣٠ سال موفقیت اروپا
اما اروپا بین سالهای ١٩٥٠ تا ١٩٨٠ چه کردند؟ نخستین کاری که در اروپا انجام شد این بود که گروهی از بخشهای خدماتی را به طور کامل غیرتجاری کردند، یعنی از سیستم پولی خارج کردند. به صورتی که کسی در این بخشها به هیچ عنوان نتواند پول به اندازههای بالا کسب کند. این بخشهای چهارگانه عبارت بود از آموزش و پرورش و دانشگاهها، بهداشت و سلامت، حمل و نقل عمومی و مساله مسکن. امروز بعد از ٦٠ سال هنوز هم کسی که بخواهد نرخ بالای سرمایه داشته باشد، به سمت این بخشها به خصوص مسکن نمیرود. مثلا در مسکن به حدی میزان مالیات را بالا بردند که هیچ کس به طرف مسکن برای فعالیت اقتصادی سودآور نمیرود. همچنین است پزشکی و بهداشت یا حمل و نقل عمومی. البته یک پزشک در اروپا وضع اقتصادی مساعدی دارد، اما چنین نیست که کسی برای سودآوری اقتصادی شغل پزشکی را انتخاب کند و پزشکی علاوه بر رفاه اقتصادی به علاقه و دلسوزی به این شغل نیز نیاز دارد. همچنین کسی به سیستم آموزش و پرورش وارد میشود که به این بخش علاقه دارد و درآمد فردی که وارد این بخش میشود، قابل مقایسه با کسی که وارد صنعت و تولید یا بخش مالی میشود، نیست. البته بارها در اروپا سعی شده که دانشگاهها را به سیستم پولی بازگردانند و چنان به شکل گسترده به این مساله اعتراض شد که ناگزیر از بازگشت به وضع اولیه شدند.
جهان محلیت به جای جهانیسازی
اما سیاستهای راهبردی که به نظرم میرسد، به شرحی است که بیان خواهم کرد. البته این پیشنهادها بر یکدیگر لزوما اولویت ندارند و اولویت آنها متناسب با مکان و زمان متفاوت میشود. نخستین مساله الگویی است که ما به صورت نظری روی آن کار میکنیم، این الگو را در انسانشناسی جهان محلیت (glocalization) است. این الگو جهانیسازی (globalization) را نفی میکند، زیرا جهانیسازی خود یک فرم جدید از دنیای نظامی و البته با شکلی متفاوت از شکل جنگهای اول و دوم جهانی است. در الگوی جهانیسازی شاهد صدها و هزاران نزاع محلی هستیم که نقطه ثقل آنها در خاورمیانه است. اما جهان محلیت یعنی امر جهانی و امر محلی باید با هم پیوند بخورند. هر امر محلی یک امر جهانی است و هر امر جهانی یک امر محلی است. نتیجه جهانیسازی
یک سویه یعنی انتقال سیستمهای مرکزی به پیرامون که نتیجهاش را امروز شاهدیم و جهانی پرتنش را نتیجه میدهد. در حالی که جهان محلیت مساله تعامل را مطرح میکند، یعنی تعامل از یکسو میان خود کشورهای پیرامونی و از سوی دیگر روابط میان کشورهای پیرامونی و کشورهای مرکزی در جهت از بین بردن مرکز. جهان آینده اگر بخواهد بر اساس ساختار مرکز-پیرامون برقرار باشد، تداوم نخواهد داشت باید به سمت جهانی برویم که مرکزیت در آن از بین برود و به جهانی شبکهای برسیم. راه آن نیز جهان محلیت است.
تفاوت و تکثر به جای یکسانسازی
مساله دوم راهبرد عمومی محور قرار دادن تفاوت و تکثر به جای تلاش برای یکسانسازی
(assimilation) است. یکسانسازی یکی از سیاستهای استعماری بود که آن را به گفتمانی در کشورهای پیرامونی منتقل میکند و کشورهای پیرامونی آن را اخذ و ایدئولوژیزه میکنند. سیستم یکسانسازی یعنی همه یک جور فکر و زندگی کنند. این تفکر برخلاف آنچه اغلب گفته میشود، یک تفکر کاملا غربی در دوره استعماری است. یعنی استعمار برای گسترش و بقای خود ناگزیر از یکسانسازی بود تا بتواند میزان سود را افزایش دهد. خوشبختانه در دولت آقای روحانی یکی از مهمترین مسائل بحث زبانهای قومی و محلی بود که تا حدود زیادی حل شد. ما باید بپذیریم که ایران کشوری است که در آنها فرهنگها و اقوام و سبکهای زندگی متفاوتی وجود دارد که باید به رسمیت شناخته شوند. به رسمیت شناخته شدن آنها نه تنها به معنای قبول کردن فشار جهانی نیست، بلکه از قضا به معنای ایستادگی در برابر سیستمهای فشار جهانی است که از ما میخواهد مدلهای یکسانسازی اجتماعی را که پیاده کرده عملی کنیم و همه را یکدست و یکسان کنیم.
دموکراتیزه کردن کیفی
مساله بعدی دموکراتیزه کردن فرهنگ نه فقط به معنای کمی بلکه به معنای کیفی نیز هست. دموکراتیزه کردن فرهنگ در سالهای گذشته دایما مطرح شده است، اما عمدتا کمی در نظر گرفته شده است. یعنی ما هر چه بیشتر دانشجو و دانشآموز داشته باشیم، بهتر است. البته این امر مثبتی است، اما باید کیفیت را نیز ارتقا بخشید و بدون کیفیت، کمیت معنا ندارد و اولویت باید با کیفیت باشد. معنای دیگر دموکراتیزه کردن این است که از مدل داستانهای موفقیت امریکایی و نخبهگرایی بیرون آییم. از این مهمتر اینکه شاخصهای توسعه را امروز در همه جای جهان توسعه یافته و بر اساس شاخصهای سازمان ملل بر اساس وضعیت محرومترین بخشهای جامعه ارزیابی میکنند، نه بر اساس وضعیت بهترین بخشهای جامعه. یعنی اگر میخواهیم سطح آموزش و پرورش در ایران را ارزیابی کنیم، باید ببینیم سطح آموزش و پرورش در محرومترین استانهای ما چگونه است. اگر توانستیم شاخصها در این بخشها را بهبود بخشیم، میتوانیم مدعی توسعه شویم، اما اگر توان مان را صرفا معطوف به ٥ درصد بهره مندان اجتماعی و طبقات فرادست کنیم، نمیتوانیم دم از توسعه بزنیم.
٣٠ سال فرصت برای جامعه جوان
جامعه ایران در حال حاضر پتانسیل بسیار بالایی دارد، زیرا جمعیت جوانی دارد. این جمعیت جوان میتواند بزرگترین شانس و همچنین بزرگترین خطر باشد. از این حیث شانس است که ما ٣٠ سال فرصت داریم این جمعیت جوان که حاصل پرزایی دهههای ٥٠ و ٦٠ است، را پیش از بازنشستگی به نیروی کار بدل کنیم و به ارزش افزودهای بدل کنیم که جامعه ایران را از حیث قدرت اقتصادی متحول کند. من با این جوانان آشنایی دارم و میتوانم بگویم که بیش از ٦٠ تا ٧٠ درصد ایشان اگر شرایطی باشد و مشاغلی باشد که بدانند در ٤ حوزه مذکور (بهداشت، مسکن، آموزش، حمل و نقل عمومی) رفاه داشته باشند، به فعالیت تولیدی میپردازند و به مشاغلی میپردازند که واقعا به آن علاقه دارند. من فکر میکنم توسعه فرهنگ در ایران با به وجود آوردن چارچوبهای اقتصادی جدید و الگوهای اقتصادی عدالتمحور جدید و فاصله گرفتن از الگوهای نولیبرالی امکانپذیر است. متاسفانه بزرگترین ضعف سیستم اقتصادی حاکم همین تاکید بر الگوهای نولیبرال است. دولت آقای روحانی که به خصوص در حوزه بینالمللی موفقیتهای گستردهای داشته است، اما بخشی که مورد حمله است، همین بخش اقتصاد است. البته بسیاری از مسائل به دولت قبل بازمیگردد، اما همواره اقتصاددانهایی که الگوهایی پیشنهاد میکردند، اقتصاددانهای نولیبرال هستند و بر اساس نولیبرالیسم، الگوی امریکایی را پیشنهاد میکردند. نولیبرالیسم بزرگترین خطر برای امروز و آینده کشور ما است.
روزنامه اعتماد