به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ او یکی از سه رأس مثلث شعر انقلاب است. وقتی دو رأس از این مثلث را قیصر امینپور و سید حسن حسینی تشکیل دهند، بدون تردید میتوان رأس سوم را سلمان هراتی، متخلص به «آذرباد» دانست؛ شاعری که در سال ۱۳۳۸ در روستای مرزدشت تنکابن مازندران دیده به جهان گشود و در مانند چنین روزی یعنی در نهمین روز از آبان ماه سال ۱۳۶۵ و در حالیکه تنها ۲۷ بهار از زندگی را تجربه کرده بود، به آسمانها پر کشید.
سلمان از همان کودکی و در حال و هوای پاک روستای زادگاهش، درسهای متعددی آموخت و این در حالی بود که برای گذران معاش، چوپانی میکرد.
او تحصیلات خود را تا فوق دیپلم ادامه داد و سپس در یکی از مدارس شمال کشور به تدریس مشغول شد.
و اما دوستی او با قیصر امینپور و سید حسن حسینی، زبانزد خاص و عام است؛ تا آنجا که به همراه آنان و برخی هنرمندان و شاعران انقلابی حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، بارها به جبهههای دفاع مقدس سفر کرد و با شعرخوانی برای رزمندگان اسلام، آنان را به مقاومت بیشتر فرا خواند:
وقتی که از هوای گرفته بودن
به سمت جبهه می آیی
تمام تو در معیّت آفتاب است
زیر کسای متبرّک توحید
***
وقتی که می رفت
یک سرو کوچک
در پشت پرچین ما کاشت
او رفت و دیگر نیامد
اما چه سبز و تناور
آن سرو تا آسمان قد برافراشت
او در عین حال، به امام رزمندگان، یعنی حضرت روحالله هم عشق می ورزید و شعرهایی هم برای امام سرود که شعر «چشم تو» یکی از آنهاست:
حرف تو به شعر ناب پهلو زده است
آرامش تو به آب پهلو زده است
پیشانی ات از سپیده مشهورتر است
چشم تو به آفتاب پهلو زده است
دوستی و رفاقت سلمان با قیصر و سیدحسن تا آنجا پیش رفت که سیدحسن حسینی بعد از مرگ سلمان، یکی از بهترین آثار ادبی خود یعنی کتاب «بیدل، سپهری و سبک هندی» را به او تقدیم و قیصر امین پور هم مجموعه کامل شعرهای او را به همت انجمن شاعران ایران منتشر کرد.
سلمان را باید شاعری دانست که جهانبینی و ایدئولوژی اسلامی او، کاملا از اشعارش هویداست:
سجاده ام کجاست
میخواهم از همیشه این اضطراب برخیزم
این دل گرفتگی مداوم شاید
تأثیر سایه من است
که این سان گستاخ و سنگوار
بین خدا و دلم ایستاده ام
سجاده ام کجاست؟
***
بهار فلسفه ساده ای است
برای آنکه بدانیم
زمین، عرصه کوچ است
و غفلت
آه غفلت
چه دریغ مطوّلی دارد.
***
زندگی ساعت تفریحی نیست
که فقط با بازی
یا با خوردن آجیل و خوراک
بگذرانیم آن را!
هیچ می دانی آیا
ساعت بعد چه درسی داریم؟
زنگ اول دینی
آخرین زنگ، حساب!
او در جای دیگری هم، نگاه معنوی خود به جهان را چنین به تصویر میکشد:
جهان، قرآن مصور است
و آیه ها در آن
به جای آن که بنشینند، ایستاده اند
درخت یک مفهوم است
دریا یک مفهوم است
جنگل و خاک و ابر
خورشید و ماه و گیاه
با چشم های عاشق بیا
تا جهان را تلاوت کنیم.
سلمان هراتی اگرچه شعر سپید کم ندارد، اما در قالبهای دیگر شعری نیز، یادگارهای ماندگاری از خود به جا گذاشته است:
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرئت فردا شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود
اما دریغ، زَهره ی دریا شدن نداشت
در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
حتی علف، اجازه زیبا شدن نداشت
گم بود در عمیق زمین، شانه ی بهار
بی تو ولی زمینه ی پیدا شدن نداشت
دلها اگر چه صاف ولی از هراس سنگ
آئینه بود و میل تماشا شدن نداشت
چون عقدهای به بغض فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت
درباره زبان شعری سلمان هراتی باید گفت که این زبان، نگاهی آینده نگر دارد و نور امید را در دلها زنده نگه میدارد:
دیگران را بگذار
دل به آفتاب بسپار
نگاه کن چگونه هر بامداد
صبور و سربلند
از شانه های خاکستری صبح بالا میآید
دیگران را بگذار
او در جای دیگری هم امیدوارانه چنین سروده است:
مثل ستاره
پر از تازگی بودی و نور
و در دستت انگشتری بود از عشق
و پاکیزه مثل درختی
که از جنگل ابر برگشته باشد
سرآغاز تو
مثل یک غنچه سرشار پاکی
زمین روشنی تو را حدس می زد
تو بودی، هوا روشنی پخش میکرد
و من
هر گلی را که می دیدم از
دستهای تو آغاز می شد
و آبی که از بیشه ای دور می آمد آرام
بوی تو را داشت
من از ابتدای تو فهمیده بودم
که یک روز خورشید را خواهی آورد
دریغا تو رفتی
هراسی ندارم
مهم نیست ای دوست
خدا دستهای تو را
منتشر کرد
همچنین زبان شعری او، زبانی ساده و صمیمی است که با واژگان ساده در عین حال واجد معنای دقیق، باعث ارتباط آسان مخاطبان با این شعر می شود:
وقتی یک جرعه آب صلواتی
عطش را میخشکاند
دیگر به من چه که کوکا، خوشمزه تر از پپسی است!
سلمان هراتی در شعر خود، انتظار را نیز به صحنه می آورد و با یادی از حضرت صاحب عصر و زمان (عج) چنین می سراید:
ما بی تو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
خورشید چشم توست، چشمان تو خورشید
تا نشکفد چشم تو فردایی نداریم
شمشیرها را گو ببارند از سر بغض
از عشق، ما جز این، تمنایی نداریم
شعر دیگر او هم در این موضوع و با عنوان «ظهر ظهور»، دلبستگی این شاعر به آن موعود منتظر را نشان میدهد:
چون تشنه به آب ناب دل می بندم
بر خنده ماهتاب دل می بندم
ای روشنی تمام، تا ظهر ظهور
چون صبح، به آفتاب دل می بندم
و سرانجام این شاعر متعهد و مردمی در چنین روزی و بر اثر تصادف در راه مدرسه، رخ در نقاب خاک کشید؛ اما یادگارهای او یعنی کتابهایی مانند «از آسمان سبز»، «دری به خانه خورشید» و «از این ستاره تا آن ستاره» و همچنین دو فرزند یادگارش یعنی رابعه و رسول، همواره نام و یاد او را زنده نگه خواهند داشت تا شعر ایران زمین تا ابد به داشتن چنین گوهرهایی، بر خود ببالد.