فرهنگ امروز/ بابک ذاکری*:
وقتی درباره مالاپارته حرف میزنیم باید در نظر داشته باشیم که هرچیزی که به او مربوط میشود ممکن است ساختگی و جعلی باشد. از نام کورتزیو مالاپارته تا قهرمان رمانهایش که بهنظر میرسد خود اوست اما هیچگاه نمیتوان به درستی تشخیص داد چه چیزی از ذهنش تراوش کرده و چه چیزی از مشاهده آمده. «قربانی» را نیز به همین سیاق نه میتوان داستانی تاریخی درباره مصائب جنگ دانست و نه میتوان آن را گزارش روزنامهنگاری در نظر آورد که شرح مشاهداتش را بازگو کرده است. هم در «قربانی» و هم در «پوست» مالاپارته بهعنوان یک روزنامهنگار ایتالیایی در سرزمینهایی که نازیها اشغال کردهاند حضور دارد و بهعنوان فاشیستی که دیگر علاقهاش را به فاشیسم از دست داده است جنگ را روایت میکند (عدم همدلی او با قربانیها چهبسا نشان از این داشته باشد که فاشیسم در درون او ریشههای عمیقتری دارد.) مالاپارته در روایتهایش از جنگ بهگونهای که مربوط به خود اوست شارلاتانی میکند و از خلال همین روش گونهای ادبی آفریده است که کمتر کسی در تاریخ ادبیات توانسته از آن تقلید کند و حتی تا چندی پیش کمتر کسی به آن دلبستگی ابراز کرده است. مالاپارته بهعنوان کسی که از نظر سیاسی قاعدهمند نیست، حیلهگر و مکار است با ظاهری جذاب و شاد که در سن پنجاهونه سالگی براثر سرطان ریه درگذشته است، همه آنچه هست را در دو رمان «قربانی» و «پوست» عیان کرده است: عشقش به جنگ (برآمده از علاقهاش به زیباییشناسی جنگ که هیچگاه نمیتوان تشخیص داد کجا زیبایی افول میکند و واقعیت سربرمیآورد) و نوعی از اسنوب در شخصیت او که تنها از افرادی در کتاب نام میبرد که بسیار مشهور بودهاند. این دو کتاب هم زندگینامه او هستند و هم به تخیل او درباره زندگی نزدیک. کمتر چیزی او را شاد میکند و درعوض جنگ یادآوری میکند که زندگی را شادی نساخته است و ما که در بیشتر اوقات در حال آزار یکدیگر هستیم باید سرنوشتمان که جنگ است را بپذیریم.
میلان کوندرا در مقالهای که در کتاب «مواجهه» درباره پوست نوشته است شیوه مالاپارته را تحلیل میکند: اول اینکه قصد مالاپارته این است که نشان دهد جنگ تا چهاندازه در اروپا فراگیر شده است و اما تحلیلهای روانی از آن نوعی که در نوشتههای داستایوفسکی و تولستوی یافته میشود در کار مالاپارته وجود ندارد. نویسنده چیزی درباره خود و ترسهایش به ما نمیگوید. درعوض، او سلسلهای از مواجهات در اختیار ما میگذارد که کنجکاوی را برمیانگیزاند که دریابیم آیا واقعا آن وقایع رخ دادهاند یا خیر. در یادآورید جنازه پارتیزانهای روسی را که در آستانه دریاچه لاگودا از سرما یخزدهاند: در روایت مالاپارته تنها جنگ حضور دارد با تمام اعجاب و ترسهایش. در چنین صحنههایی است که زیباییشناسی مالاپارته برانگیخته میشود و او با شور صحنهها را توضیح میدهد. بسیار پیش از آنکه تاریخنگاران از زبان شاهدان عینی چنین صحنههایی را روایت کنند. آنچه مالاپارته در «قربانی» روایت میکند در کوتاهترین کلام روایت ترس است. از دید او آنکه جنایت میکند و آنکه میکشد به سبب غلبه ترس است که میتواند چنین سبعانه بکشد، در واقع قرار است بر ترس با جنایت سرپوش گذاشته شود، بیآنکه برای آن چارهای اندیشیده شود. با اینهمه تا مدتها مالاپارته چندان اقبال نیافت. کمتر به او توجه میشد. کوندرا، برنارد هنری لوی و دومینیک فرناندز در میان اروپاییان به تازگی به او روی خوش نشان دادهاند. مارگارت اتوود در میان انگلیسیزبانان از موارد معدودی است که به او روی خوش نشان داده است. شاید انگلیسیها که دستکم در دویستسال گذشته درگیر هیچ جنگ رودرویی نبودهاند گمان کنند که روایتهای مالاپارته بیش از حد اغراق شده است. در قربانی آن روی غیرانسانی قرن بیستم روایت میشود. در یکی از روایتهای بسیاری که در قربانی وجود دارد ویژگی ضدانسانی قرن بیستم کمال مییابد و مالاپارته از خلال آن بر آن روی دیگر انسان، بر جنگ و شرارت گواهی میدهد و آن را گوشزد میکند. در روستایی نزدیک اوکراین، وقتی که پارتیزانها به آلمانیها حمله میکنند در یک روستا تنها پیرزنان و پیرمردان در روستا باقی ماندهاند. آخرین پارتیزانی که در روستا باقی مانده است یک پسر بچه است، که تقریبا همسن پسر افسر آلمانیای است که آن پسر بچه را دستگیر کرده. او نمیتواند خود را راضی کند که دستور شلیک به آن پسربچه را صادر کند. افسر آلمانی میگوید: «ببین، من نمیخواهم به تو آسیبی برسانم. تو تنها یک بچه هستی و من بابت جنگ علیه کودکان دستمزد نمیگیرم. ای خدای مهربان، من که جنگ را اختراع نکردهام...» آن افسر آلمانی راه حلی پیشپای کودک میگذارد و به او میگوید یکی از چشمهای من شیشهای است. اگر بتوانی بگویی کدام چشم واقعی من است و کدام شیشهای است اجازه میدهم که بروی. کودک بلافاصله میگوید: «چشم چپ شیشهای است.» افسر میپرسد: «از کجا به این سرعت دریافتی؟» و کودک پاسخ میدهد که فقط در چشم چپ تو هنوز چیزی انسانی باقیمانده است. در روایت مالاپارته حساسیت بسیاری به تاریخ نهفته است. راوی نشان میدهد که زمان بزرگترین دشمن پیروز احتمالی جنگ است. بین پیروزی در جنگ و شکست در آن تنها یک فاصله زمانی وجود دارد. هر پیروزی در نهایت شکست خورده است. بازنده جنگ به بدی پیروز جنگ است و بازنده بودن یا پیروز بودن نشاندهنده نیکی یا پلیدی نیروها نیست. بهخصوص اگر از نگاه قربانیها به قضایا نگریسته شود، آنکه پیروز میشود دارای همان خصلتهای آنی است که شکست میخورد: هر دو از ترس به جنایت دست میزنند بهجای آنکه راهی بیابند برای غلبه بر ترس. این دائمیبودن و ازبیننرفتن جنگ در تاریخ بشر، بهعنوان نوعی انسانشناسی، در آخرین بخش داستان نمایان میشود. مگسها. مگسهایی که اهالی ناپل سالها برای از بین بردن آن تلاش کردهاند و جنازههای باقیمانده از جنگ بازهم مگسها را در شهر پیروز میکند. مگسها در نبرد طبیعت و انسان، و انسان و انسان پیروز نهاییاند. جنگ تنها به پیروزی مگسها میانجامد.
* این نوشته ترجمه و خلاصهای است از «مالاپارته: گواه حقیقت» برگرفتهشده از کتاب «انسان در جنگ: داستانها درباره ستیز چه میگویند» به قلم کریستوفر کوکر، انتشارات آکسفورد، ۲۰۱۴
روزنامه شرق