فرهنگ امروز/رضا داوری اردکانی*
۱- برای هموار کردن راه توسعه و پیشرفت، وجود سازمان اداری توانا و کارساز و درستکار و چالاک شرط مسلم و مقدم است اما چون این شرط مسلم و مقدم جزئی از فرآیند توسعه است طرح اندیشه اصلاح اداری و اقدام به آن نیز قهراً به اصلاح در همه شئون زندگی مردم و کشور موقوف میشود. معهذا چنان نیست که کار توسعه یکسره موقوف به اصلاح کلی اداری و آموزشی و این یک نیز مشروط به تحقق مراتبی از توسعه باشد یعنی بستگی این دو به یکدیگر از سنخ دور باطلی که منطقیان میگویند نیست. زیرا دور در مفاهیم و در تفسیر کارها و سخنها پیش میآید. در امر وجودی و در جامعه و زندگی دور وجود ندارد زیرا در وجود همه امور به هم بستهاند و تغییراتشان معمولاً متناسب و متقارن است ولی اگر همه چیز به هم بسته است مانند اهل شک نباید نتیجه گرفت و حکم کرد که هیچ چیز را نمیتوان شناخت و در هیچ جزئی از کل نمیتوان تصرف کرد. درست است که جزء را مستقل از کل و بدون در نظر آوردن نسبت آن با اجزاء دیگر نمیتوان شناخت ولی چرا از این سخن نتیجه نگیریم که شناخت و تصرف در امور، موکول به درک نسبت آنها با چیزهای دیگر و رعایت تناسب است نه اعراض از شناخت و عمل. وجود جهانی که در آن به سر میبریم گواه امکان علم و توانایی آدمی در ساختن و ویران کردن است. وقتی علمی به نام مدیریت یا تعلیم و تربیت وجود دارد و راهنمای عمل است چگونه بگوییم که اصلاح اداری و آموزشی امکان ندارد یا چندان دشوار است که از فکر آن باید منصرف شد. شئون اداری و آموزشی و فرهنگی و اقتصادی در عین حال که به هم بستهاند هر یک حیثیت کم و بیش معین دارند و پرداختن به آنها وقت و جای خاص دارد و اهلیت و صلاحیت میخواهد. اگر گفته میشود که اصلاح آموزشی و اداری جزئی از توسعه است چه مانعی دارد که این جزء بر بسیاری امور دیگر مقدم باشد؟ در انجامدادن کارها ناگزیر باید ترتیب و مراتبی را رعایت کرد. مهم این است که اهمیت و شأن آموزش و مدیریت در جامعه کنونی را بشناسیم و به صلاح و کارآمدی و کارسازی یا ضعف و ناکارآمدی آن بیندیشیم و مخصوصاً در نظر داشته باشیم که وضع کنونی آموزش و مدیریت با علمآموزی و کار دیوانی در گذشته تفاوت دارد. بوروکراسی که وبر آن را مظهر خرد تجدد میدانست با کار دیوانی قدیم قرابت و نسبت تاریخی دارد اما دیوان نیست. دیوان در جهان قدیم کار دبیری و کتابت و نگاهداری دفتر و حساب باج و خراج را به عهده داشت و تحت فرمان و در خدمت شاهان و امیران و حکام بود و اگر گاهی تحکمی داشت به نمایندگی از حکومت تحکم میکرد. سازمان اداری کنونی (بوروکراسی) گرچه در ظاهر کارگزار دولت و حکومت است در واقع جزئی از دولت و در حکم تن آن است و وقتی این تن بیمار میشود در کار حکومت و دولت و کشور اختلال پدید میآید. هر سازمان اداری قاعدتاً برای ادای وظیفه و انجام کاری به وجود میآید و باید از قانون و مقررات معین پیروی کند ولی این دلیل نمیشود که آن را مثل دیوان در اختیار حکومت بدانیم زیرا نظم اداری وقتی استقرار یابد چه بسا که خود غالب و حاکم و حتی مستبد میشود. پس با اینکه فکر و رأی و توانایی اشخاص در مدیریت اثر و دخالت دارد هر کس در هر نظم اداری هر چه بخواهد نمیتواند بکند. در یک سازمان آشفته و ناکارآمد لیاقت کمتر به کار میآید و قبل از آنکه مجال ظهور بیابد نابود میشود. گفته شد که هر سازمانی برای انجام دادن کاری و ادای وظیفه معینی به وجود میآید و کسانی هم که در آن سازمان کار میکنند باید از عهده کاری که به آنها محول میشود، برآیند و با همت و رغبت کار کنند. اما این همه موقوف به این است که سازمان بداند چه باید بکند و چشماندازی فرا روی خود داشته باشد تا بتواند فردا کار امروزش را ارزیابی کند. ماکس وبر به اعتباری درست میگفت که سازمانهای اداری و آموزشی مظاهر عقل جامعهاند. اگر چنین است پس با نظر به صلاح و فساد و کارآمدی نظام مدیریت و آموزش در یک کشور میتوان سامان و بیسامانی زندگی مردم آن را شناخت. به عبارت دیگر سازمانهای اداری و آموزشی گردانندگان نظم و فراهمآورندگان شرایط گردش درست چرخ امورند هر چند که همیشه از عهده ادای این وظیفه مهم به خوبی برنمیآیند.
۲- بوروکراسی را معمولاً دیوانسالاری ترجمه میکنند. در الفاظ بحث نمیکنیم ولی چنانکه اشاره شد بوروکراسی کار دیوانی نیست و برای خدمت به امیران و حاکمان و حکومتها به وجود نیامده است. جامعهای که ساخته میشود و در حال ساخته شدن است (و هیچ جامعهای جز جامعه جدید و متجدد همواره در کار ساختن و در حال ساخته شدن و تحول نبوده است) کارگزاران و کارپردازان و هماهنگکنندگانی میخواهد. بوروکراسی کارگزار نظم جامعه متحول است و چون این کارگزاری با علم و تدبیر صورت میگیرد آموزش و پرورش باید کارگزارانی را تربیت کند که بتوانند با تحول همراه شوند. در جایی که تحول به دشواری صورت میگیرد، مدیریت هم دچار مشکل میشود و اگر سازمان اداری به فساد مبتلا شود، باید نگران آینده بود. در اروپای جدید سازمانهای اداری کم و بیش بر حسب اقتضا و به حکم نیاز پدید آمده است. اما کشورهایی که رسوم تجدد را از اروپا فراگرفتند یا ناگزیر به آن تن در دادند همیشه همه سازمانها را با درک نیاز تأسیس نکردند و شاید لازمترین سازمانها را از روی گرده اروپاییش ساخته باشند و چه بسیار سازمانها پدید آوردهاند که هیچ نیازی به آنها نبوده است. مدرسه و عدلیه و مالیه سازمانهایی بودند که بر اثر نیاز پدید آمدند یا وقتی به وجود آمدند نیاز را هم با خود آوردند. مشکل این بود که در ابتدا احساس نیاز در میان مردم پدید نیامده بود بلکه حکومت مثلاً احساس میکرد که به کارمند نیاز دارد پس برنامه مدرسه را چنان ترتیب میداد که کارمند برای دولت تربیت کند. چنانکه در اساسنامه آموزش کشور یکی از وظایف مدرسه تربیت کارمند برای دولت بود و در گواهینامههای تحصیلی هم قید میشد که صاحب آن میتواند از مزایای قانونی آن (برای استخدام) استفاده کند. مدرسه باید کارمند تربیت کند اما کارمندپروری جزء کوچکی از وظایف آن است زیرا آموزش و پرورش و سازمان اداری هر دو برای جامعه است و صرفاً در خدمت دولت و برای خود نیست.
۳- از همین جا معلوم است که بنای نظام اداری ما حتی اگر به حکم احساس نیاز به وجود آمده باشد بر مبنای درست نهاده نشده است. سازمانی که برای خدمت به خود و برآوردن نیازهای درونسازمانی به وجود میآید وقتی تا حدودی این نیاز را برآورده کرد، عاطل میشود و چه بسا که وجه وجودش را از دست میدهد. اکنون اگر در سازمانهای اداری تعداد کارمندان زیاد است و کمتر کارمندی شغل مناسب با علم و استعداد خود دارد و کسی نمیپرسد و بررسی و ارزیابی نمیشود که کارمندان چه میکنند و حاصل کار سازمانها چیست (و اگر ارزیابی صورت گیرد غالباً صوری و نمایشی است) از آن روست که سازمانها در بهترین صورت صرفاً به وظیفه رسمی و صوری خود عمل میکنند و وظیفهشان هم اینست که مقررات را اجرا کنند. سازمانی که نداند از کار و زحمتش چه حاصل میشود و از حاصل کار خود رضایت نداشته باشد مثل سیزیف افسانهای که سنگ را بالای کوه میبرد و سنگ از قله به دامنه بازمیگشت و سیزیف دوباره سنگ را بالا میبرد احساس بیهودگی میکند و افسرده میشود. در این وضع اگر فساد در سازمانها راه یابد جای تعجب نیست. تلقی و پندار شایع این است که فساد را مفسدان با خود میآورند و اگر آنان را به سازمانها راه ندهند و مفسدانی را که هستند برانند (که البته باید چنین باشد) فساد رفع میشود. این درک درستی از جامعه و سازمان و نظام اداری نیست. فاسدان و مفسدان را دفع باید کرد اما دفع کافی نیست بلکه آنها نباید بوجود آیند و اگر بوجود میآیند باید تأمل کرد که چگونه زمینه، مستعد رویش و پرورش آنها شده است. وقتی شرایط بروز فساد فراهم باشد به فرض اینکه سوداییان قلع و قمع، هر روز هزاران ظالم و فاسد را مجازات کنند، ظلم و فساد کم نمیشود و عدالتی که شاید در سودای آن باشند تحقق پیدا نمیکند زیرا صرفنظر از اینکه فساد به صرف مجازات فاسد از بین نمیرود، گاهی فاسدان مجازات را دست میاندازند و به شوخی میگیرند، وقتی قسمت اعظم سازمانهای یک کشور باید ظالمان و فاسدانی را که هر روز از زمین میرویند بیابند و دربند کنند و به مجازات برسانند، دیگر مجالی برای اصلاح کارها و کارهای اصلاحی نمیماند. فاسدان و مفسدان را باید مؤاخذه و مجازات کرد اما کار مهم این است که شرایط برای ظهور و عمل آنان مهیا نباشد و اگر نااهلی در جایی وجود دارد راه فساد را بسته ببیند. معمولاً سازمانی که میداند چه باید بکند و در کار خود موفق است کمتر در معرض فساد قرار دارد و آنجا که بیشتر وقت میگذرانند و این وقتگذرانی حاصلی ندارد، راههای انحراف به آسانی گشوده میشود. یکی دیگر از منشأهای فساد، نبود نظم و اعتدال و معلوم نبودن جای چیزها و کارها و اشخاص است. وقتی اشیا و اشخاص و امور در جای خود نباشند و پریشانی غالب شود و حدود و حقوق و وظایف خلط شوند کارها دیگر به هم پیوسته نیست و کارمندان از هم جدا و از یکدیگر دور و بیخبر میمانند. سازمان و مصالح آن هم از یاد میرود و هر کس به فکر تأمین مصلحت شخص خود میافتد.
۴- گفته شد که همه سازمانها بر اثر احساس نیاز به وجود نیامدهاند ولی اکنون به سازمانهایی که به آنها نیاز نبوده است و پس از آنکه آنها را به وجود آوردهاند وظایفی برایشان مقرر کردهاند کاری نداشته باشیم (هر چند که تعداد این سازمانها کم نیست و وجودشان نشانه پذیرفتن اجمالی این معنی است که سازمانها ضرورتاً نباید وظیفهای انجام دهند بلکه نام و حرفشان هم که باشد خوبست) و به سازمانها و مؤسساتی فکر کنیم که اگر نباشند در کار کشور خلل به وجود میآید. کشور به مدرسه و بیمارستان و پلیس و شهرداری و دارایی و ترافیک و دادگاه و راه و کار و هواپیما و سینما و تئاتر و برنامه و بودجه و ... نیاز دارد. هر یک از این سازمانها بر وفق قوانین و مقررات خاص به وظایف خود عمل میکنند. در قوانین و مقررات معمولاً وجه وجود هر سازمان و وظایف و نحوه اجرای آن وظایف و ترتیبات اداری و سازمانی معین میشود. اگر اهداف یک سازمان خیالی و لفظی و رؤیایی باشد از ابتدا پیداست که کار آن سازمان پیش نمیرود و به مقصدی نمیرسد و کارمندان صرفاً به اجرای مقررات مشغول میشوند. وقتی اهداف و غایات یک سازمان انتزاعی و خیالی باشد مدیران ناگزیر به جای عمل، حرف میزنند یا عمده همّشان مصروف تشریفات میشود ولی مگر سازمانها موظف به اجرای مقررات نیستند؟ چرا همه سازمانها و کارکنان آنها باید تابع قانون و مقررات باشند و بر وفق مقررات عمل کنند؟ مشکلی که پیش آمده است اینست که اجرای مقررات به جای اینکه طریقی برای حل مسائل و رفع مشکلات باشد هدف و غایت شده است. سازمان اداری باید تابع مقررات باشد ولی بدانیم که سازمان را برای خدمت به کشور و مردم به وجود آوردهاند و نه برای اجرای مقررات. مقررات طریق خدمتند. این مقرراتپرستی را کسانی گاهی با قانوندوستی و قانونخواهی اشتباه میکنند. قانونخواهان دو گروهند؛ گروهی که ضابطه را دوست میدارند و برایشان مهم نیست که این ضابطه و قانون چه باشد. اینها باید رسمی و قاعدهای داشته باشند که رعایت کنند یعنی نه قانون بلکه رعایت قانون را دوست میدارند. اینها چندان نسبتی با روح و جان قانون ندارند. وقتی قانون بیروح میشود، کسانی که اجرای آن را دوست میدارند تأکید و اصرارشان بر اجرای مقررات بیشتر میشود. در این صورت قانونخواهی و قانوندوستی صورتِ عادت پیدا میکند و چون عادت از خرد عملی دور و از مدد آن محروم است اجرای آن کارساز و نظمبخش نیست. گروه دیگر صاحب خرد عملیند و خرد عملی امور را با ضرورت عملیشان که قانون و حق است میشناسند. قانون حکم اعتدال و عدل است و نمیتواند به دلخواه این و آن وضع شود. قانون آسمانی حکمت الهی است. قانون بشری هم ناظر به حفظ نظم ممکن و مطلوب است. میگویند و درست میگویند که کارمندان دولت لازم نیست که با روح قانون آشنا باشند و با آن زندگی کنند. اینها ظاهر قانون را میشناسند و آن را اجرا میکنند و اگر اجرا کردند وظیفه اداری خود را انجام دادهاند. این نکته نادرست نیست ولی درستی آن موکول و مشروط به اینست که قانون، قانون درست و بجا باشد و اجرای آن نیاز جامعه را برآورد که اگر جز این باشد سازمان عاطل میشود. یکی از گمانهای غالب اینست که عیب و نقص سازمانهای اداری ناشی از کمکاری کارمندان و سختگیری آنان است و این درست نیست زیرا مسئول ناکارآمدی سازمانها کارمندان نیستند بلکه این سازمان ناکارآمد است که کارمند ناتوان استخدام میکند و کارمند توانا را ناتوان میکند. در سازمانی که حاصل کار رضایتبخش نیست، تفاوت میان کارمند کاردان و ناتوان اهمیت ندارد. اصلاً این سازمان است که میخواهد کارمندش مقرراتپرست باشد یعنی سازمان وقتی نتیجه و حاصل کارش آنچه باید باشد نیست نقص و نقصان حاصل کار را با نشاندادن دقت و سختگیری صوری تدارک میکند. در حقیقت مقرراتپرستی دفاعی است که یک سازمان نادانسته از خود میکند. اگر سازمان قانون را دوست میدارد باید مواظبت کند و ببیند آیا از رعایت قانون چه نتیجه و حاصلی به دست آمده و اگر به مقصود نرسیده است چه مشکلی در کار بوده و برای رفع آن چه میتوان کرد ولی به ندرت دیده میشود که سازمانی از بینتیجه بودن کوششهایش بپرسد و گاهی هم که میپرسد علاج را در تدوین مقررات تازه و تأسیس سازمان دیگر میبیند. ما با اینکه قانون زیاد داریم هر مشکل تازهای که پیش میآید کسانی میگویند خلأ قانون وجود دارد. برای رفع مشکل باید قانون تازه وضع کرد و برای نظارت بر اجرای قوانین سازمانهای نظارتی پدید آورد. اکنون برای هر کار و هر چیز دهها قانون وجود دارد و با این دهها قانون میتوان جلو هر کاری را گرفت یا هر اقدام و عملی را موجه جلوه داد. سازمانهای نظارتی متعدد هم در همهجا مشغول نظارتند و نمیدانیم از نظارتشان که بیشتر نظارت بر هزینه است، چه عاید میشود. اگر مدیریت نظم درست داشته باشد حداقل قانون برای اداره امور کفایت میکند. نظارت هم باید نظارت عمومی باشد. وجود این همه ناظر قانونی به این معنی است که کسی حق پرسش و تذکر ندارد زیرا سازمانهایی هستند که این وظیفه را انجام میدهند و اشخاص غیرمسئول نباید در کاری که به آنان مربوط نیست دخالت کنند. این همه قانون و این همه ناظر و نظارت که هست نشانه ناکارآمدی سازمانها و ابتلاء آنها به اهمالکاری در عین سختگیری و ناتوانیشان در ادای وظایف و احیاناً وجود نادرستی و سوءاستفادههای شخصی و گروهی در درون آنهاست. در بسیاری از اساسنامهها هدف یا اهدافی که برای یک سازمان معین میشود لفظ و شعار و تعارف و آرزوست. الفاظی که مدام تکرار میشود و شاید هیچ مابازائی نداشته باشد و هیچکس نمیداند که با آن چه باید بکند (مثلاً وظیفه من و همکارانم ارتقاء سطح علم کشور است. نمیدانم چگونه و از چه راه باید این وظیفه سنگین را در سن پیری با بدن نحیف و جان علیل ادا کنم). قانون و مقررات باید دقیق و بیابهام و بدون الفاظ زائد باشد و مجریان آن را یکسان بفهمند و بتوانند اجرا کنند. اساسنامه و آییننامهای که نظم و سامان و ترتیب ندارد و عباراتش احیاناً نادرست و نامفهوم است، ضامن و حافظ چه نظمی میتواند باشد؟ چنین قانونی با آنچه هست و میگذرد و آنچه باید برای مصلحت زندگی به وجود آید و دگرگون شود نسبتی ندارد بلکه ساخته و پرداخته وهم و آرزو و نوعی تفنن است. قانون وقتی قانون است که احساس ضرورتی تاریخی یا درکی از آینده آن را اقتضا کرده است و البته این ضرورت را جز با آزادی نمیتوان درک کرد. ما ضرورت قانون را با آزادی درک میکنیم و به همین جهت پیروی از قانون هم عین آزادی میشود. یکی از اختلافهایی که نظام اداری ما با اصل غربیش دارد اینست که در اروپا (لااقل در دوران شکوفاییش) قانون و مقررات جای تدبیر را نمیگرفته و مدیران را محدود نمیکرده است. اینجا مثلاً یک رئیس دانشگاه جز آنکه نامهها و احکام و اسناد را امضا میکند، وظیفهای ندارد و همه تصمیمها را شوراها و هیئتها و کمیتهها میگیرند و مشکلی نمیماند که او آن را با تدبیر رفع کند. وجهش هم اینست که اگر کار را به تدبیر واگذارند شاید اعمال نظر شخصی بر تدبیر غلبه کند. میبینید مشکل چندان عظیم است که گاهی انحراف از اصل و قاعده یک اصل موجه میشود.
۵- مردمان در هر زمان عالمی دارند که در آن برای زندگی مطلوب و رسیدن به غایات کم و بیش معین با هماهنگی میکوشند. عالم زمان و فضای وحدت و یگانگی و دمسازی و همزبانی آدمیان است. آدمیان وقتی فرد و تنها باشند و در عالمی شرکت نداشته باشند هر چند هوش و دانش داشته باشند کارشان با کار دیگران هماهنگ نیست و مکمل کارهای دیگر نمیشود. از کارمندی که استخدام میشود تا وجه معاشش فراهم شود و لقمه نانی به دست آورد یا سازمانی که کارمند استخدام میکند تا ردیفهای استخدامش پر و بودجهاش مصرف شود یا درخواست اشخاص را اجابت کرده باشد (و البته گاهی برای محول کردن کار و جایی که کارمند در آن مشغول شود به تکلّف دچار میشود) توقع بیش از حد نباید داشت. در چنین وضعی کارمند وقت میگذراند. سازمان هم چه بسا هر روز پرحجمتر و ناتوانتر و بیحاصلتر شود. این درد سازمان را علم مدیریت نمیتواند درمان کند زیرا مسئله این نیست که آیا نظم و قاعده مدیریت، درست اجرا میشود یا نمیشود و شاید اصلاً نظم و قاعده علمی را نتوان اجرا کرد. اکنون مگر میشود نصف کارمندان دولت را از کار بیکار کرد و دکان یک سازمان صنعتی را که کالای بد تولید میکند و زیان میدهد بست. در چنین سازمانی را که ببندند یکی از آثارش اینست که حداقل نان دهها هزار نفر آجر میشود. عذر کارمندان را هم که نمیتوان خواست و آیا رواست که برای دانشگاههایی که در رشتههای معتبر علمی فارغالتحصیلهای خوب تربیت میکنند به این عنوان که تعدادی از آنها به خارج میروند و در آنجا میمانند و غنیمتی برای کشورهای توسعهیافتهاند محدودیت ایجاد کرد؟ اکنون در سازمانهای اداری دولتی ما شاید در حدود نیمی از کارمندان زائد باشند. نیمی از این نیم هم برای کاری که استخدام شدهاند صلاحیت کافی ندارند و آن تعداد بقیه هم اگر توانایی کار و ادای وظیفه مقرر را داشته باشند شرایط کار چنانکه باید برایشان فراهم و مهیا نیست. سازمان برنامه تا چندی پیش پر از آدمهای تحصیلکرده و فهیم و کارشناس در کار اقتصاد و تکنولوژی و فرهنگ و آموزش بود ولی تاکنون حتی ما یک برنامه توسعه هماهنگ که در آن آثار و عوارض اجرای طرحها و تصمیمها محاسبه شده باشد، نداشتهایم. ما میدیدیم کشورمان در حال خشک شدن است و خشک شدن را پیشبینی نمیکردیم؛ سد میساختیم و حساب نمیکردیم که چگونه شرایط آب و هوای کشور را بر هم میزنیم و آبادیها را از میان میبریم و با این تکنولوژی توسعهیافتهمان اندک آبی را که داریم تلف میکنیم. اکنون هم نگران مشکلات آینده نیستیم و اگر بودیم کارهای آسان و دشوار را یکی نمیدانستیم و توقع رفع دشواریها در ظرف زمان کوتاه نداشتیم. این غفلت، غفلت دولت و حکومت نیست. حکومت گرفتار مسائل سیاست و فرهنگ است و فکر و ذکری جز سیاست نمیتواند داشته باشد و بخصوص وقتی دولت و حکومت گرفتار جنگ روانی است و هر روز باید در محکمهای از خود دفاع کند توقعی از آن نمیتوان و نباید داشت. وانگهی شاید در قدرت و توان حکومت و دولت نباشد که رأساً همه کارها را به صلاح آرد زیرا هر اصلاحی و از جمله اصلاح اداری و آموزشی موکول به فراهم شدن شرایط است و شرط اول اینکه تا خودآگاهی در جامعه به وجود نیاید اقدام و کار مؤثری نمیتوان کرد و هم اکنون هنوز نشانههای این خودآگاهی -اگر از بارقهها و آثار موضعی چشم بپوشیم- پیدا نیست.
۶- ما از این معنی که مدیریت، مدیریت امروز برای فرداست، بسیار دوریم. سخن ماکس وبر را به یاد آوریم که بوروکراسی را مثال و تجسم خرد تجدد میدانست و این خرد یعنی خردی که فردا را باید بسازد، در طی دو سه قرن اخیر کم و بیش در کار ساختن و ویرانکردن بوده است و اگر اخیراً در مدیریت نظام تجدد بحران راه یافته است از آن روست که فردا دارد به امروز تکراری و مکرر که جوهر اصلیش مصرف است تبدیل میشود و به این جهت زمان، زمان مدیریت امروز بیفردا و تکرار هر روزی کارهاست. این مدیریت دیگر سازنده فردا نیست[۱]. بلکه رفتن به فضای مجازی و زندگی در قلمرو حکومت مطلقه تکنیک است. اشاره شد که مدیریت و حتی دولت در این میان چندان مقصر نیست. وقتی در کشوری۱۰ برابر کشورهای توسعهیافته انرژی مصرف میشود آن کشور با آینده چه نسبت دارد و مدیریت آب و برق و نفت و گاز و دیگر منابع انرژیش چه میتواند بکند و چه باید بکند. با سختگیری و تخویف و تهدید که مردم را نمیتوان به مصرف درست فراخواند (این عیب مردم نیست بلکه خو نگرفتن با رسم و راه و آداب زندگی در زمان حکومت تکنیک است).
مشکلاتی که بر اثر توسعه ناهماهنگ و شکسته بسته پدید آمده است جز با سامانیافتن توسعه رفع نمیشود. مدیریت هم شأنی از توسعه است. چنانکه اگر سامان داشته باشد سامانش حاکی از سامان توسعه است و اگر نداشته باشد باید خللی در کار توسعه وجود داشته باشد. به شئون دیگر توسعه هم که نظر میکنیم وقتی ناهماهنگی میبینیم نباید متوقع باشیم که در بحبوحه ناهماهنگیها، سازمان اداری نظم و سامان درست داشته باشد. اگر میگویند مدیریت باید به امور سامان بدهد و بیسر و سامانی را علاج کند، راست میگویند و مگر به تکرار نگفتیم که مدیریت، عقل توسعه است. مدیریت به برنامههای توسعه سامان میبخشد ولی وقتی برنامهای نباشد مدیریت نمیتواند آن را ایجاد کند یا اگر مدیریت، مدیریت توسعه نباشد به صرف اجرای مقررات تحویل میشود. البته مدیریت ناظر به توسعه نیز باید مقررات را اجرا کند با این تفاوت که وقتی برنامه توسعه وجود داشته باشد مقررات هم در تناظر با برنامهها و هماهنگ با آنها تدوین و اصلاح میشوند.
۷- اکنون ما چه میتوانیم بکنیم؟ آیا اصلاح سازمانهای اداری و آموزشی چندان دشوار است که باید از آن چشم پوشید؟ اگر پرسش به این معناست که آیا مجلس، دولت و حکومت میتوانند به صرف تصویب قانون و صدور تصویبنامه و اتخاذ تصمیم، سازمان اداری لخت و راکد و کمکار و سهلانگار سختگیر را در کوتاهمدت سبکبال و کارساز و مآلاندیش و گرهگشا کنند، پیداست که نمیتوانند. اگر قضیه به افراد و به اخلاق مردمان و روانشناسی آنها مربوط بود میشد با آموزش و موعظه و اعمال مدیریت صحیح و سالم مشکل را حل کرد اما وقتی گفته میشود که بازده هشت ساعت کار سازمانهای اداری ما ۲۰ یا ۳۰ دقیقه کار مفید است (و این سخن کم و بیش درست، ممکن است بر بسیاری کسان گزاف آید و آنها را برنجاند و قضیه را در نظرشان به کلی نادرست جلوه دهد و بگویند چگونه محاسبه کردهاند که کارمند در روز نیم ساعت کار مفید میکند؟ من این را در جایی دیدهام. شاید رقم ۲۰ یا ۳۰ دقیقه درست نباشد و اگر کسانی مدعیاند که این ارقام درست نیست خوبست که نادرستی آن را نشان دهند. به هر حال در اینکه بازده کار ادارات و سازمانهای اداری ما ناچیز است، تردید نمیتوان کرد.)، مراد این نیست که کارمندان و معلمان و مأموران انتظامی و ... بیست دقیقه یا نیم ساعت کار میکنند و بقیه اوقات وقت را بیهوده میگذرانند و از انجام وظیفه سرباز میزنند. آنها در اوقات موظف اداری گاهی یکسره به کار مشغولند. مگر معلم میتواند به کلاس نرود یا وقتی به کلاس میرود در کلاس درس ندهد؟ اگر چنین معلمانی هم باشند استثنا هستند و تعدادشان اندک است. معلمان همه کار میکنند اما نتیجه کار یک معلم در همه جا یکسان نیست. وقتی معلم در مدرسه صدها صفحه زمینشناسی و تاریخ و نحو و جغرافیا یا هر درس دیگری میآموزد و اکثریت دانشآموزان حتی ده درصد آن درسها را فرانمیگیرند یا پس از امتحان آن را فراموش میکنند (نتایج کنکور ورودی دانشگاهها این را نشان داده است). آیا با تأسف نباید گفت که زحمت و کوشش معلم هدر رفته و کار مؤثرش بیش از نیم ساعت در روز نبوده است. چه میتوان و باید کرد که آموزش و پرورش پرحاصلتر از آنچه هست بشود و فرزندان کشور آنچه را که نیاز دارند یا به کارشان میآید بیاموزند. وقتی میگویند کار مفید مثلاً در ژاپن در هر روز (از هشت ساعت کار) در حدود شش ساعت است، کار آنها چه تفاوتی با کار ما دارد و چرا حاصل آن بیست برابر کار اداری در کشور دیگر است. (این کندی اختصاص به سازمانهای اداری ندارد. بنایی را که چینیها در ظرف مدت یک سال میسازند شاید در جای دیگر ساختنش بیست سال طول بکشد) کار مفید و مؤثر کار بجا و مناسب مقام و مکمل کارهای دیگر است. آیا درسی که کودکان و نوجوانان یاد نمیگیرند و به یاد نمیسپارند نامناسب و بیجاست؟ این تعبیر قدری نامناسب و خشن و سخت است زیرا کار تعلیم را چگونه میتوان نامناسب دانست.
۸- دانش را هر چه بیشتر بیاموزیم، غنیمت است اما آموزش برای زندگی اندازه و شرایط خاص دارد و آن را باید مدیریت کرد و مدیریتش از همه مدیریتهای دیگر پیوند نزدیکتر با علم و تحقیق دارد. مدیریت در آموزش با تدوین دورههای تحصیلی و برنامهریزی درسی و تعیین دروس و تألیف کتب درسی و کمک درسی ارتباط دارد و این امور نمیتواند از تلقی نسبت به علم و آموزش مستقل باشد. در کشورهایی مثل کشور ما که سابقه علم و فرهنگ درخشان دارد چه بسا که دو تلقی از علم و آموزش با هم خلط شود. این دو تلقی یکی علم و آموزش علم برای زندگی و دیگری آموزش علم برای نیل به کمال انسانی است. این دو تلقی را میتوان با هم جمع کرد اما اشتباه و خلط یکی با دیگری ممکن است موجب بیتعادلی در برنامه آموزش و تناسب نداشتنش با امور و شئون دیگر شود. برنامه مدارس جدید گر چه نباید راه به سوی مرزهای دانش و دانایی را ببندد در وهله اول ناظر به علم برای زندگی و کار در جامعه است. اصلاً مدرسه جدید برای آموزش این علم به وجود آمده و برنامههایش باید عمدتاً ناظر به این تلقی باشد. به عبارت ساده بگویم همه مردم را نمیتوان برای رسیدن به مراتب عالی علم به مدرسه برد و همه علوم را به آنان آموخت. وقتی همه به مدرسه میروند مدرسه باید جزئی از زندگی باشد و در آنجا علم ضروری برای زندگی آموخته شود و البته برای کسانی هم که میخواهند راه دانش را دنبال کنند شرایط باید فراهم باشد ولی آیا مدرسه راهنمایی (و چه نام بیمسمایی است این راهنمایی) و دبیرستان باید همه علوم را به همه بیاموزد؟ ظاهراً همه باید خواندن و نوشتن زبان خود را بدانند و مقداری ریاضی و فیزیک و شیمی و زمینشناسی و زیستشناسی و تاریخ و جغرافیا و زبان خارجه و تعلیمات دینی و صرف و نحو عربی و ... یاد بگیرند ولی آیا اندازه این علوم معلوم است؟ در هفتاد و چند سالی که من محصل و معلم بودهام اندازه آموزش بارها تغییر کرده است ولی چه ملاکی برای اندازهگیری داشتهایم و داریم؟ ظاهراً برنامههای درسی بیشتر با بلندنظری و با تکیه بر این اصل که سواد داشتن خوبست و علم شرف دارد، تدوین شده است. بلندنظری که در همهجا فضیلت شمرده میشود در اینجا به کار نمیآید. تا وقتی در مدرسه همه دانشها را با بلندنظری و پیروی از شعار «هر چه بیشتر بهتر» میآموزیم نتیجه دلخواه به دست نمیآید زیرا همه رغبت و استعداد فراگرفتن همه چیز- آن هم بیش از ظرفیت فهم متوسط ندارند- پس طبیعی است که عده زیادی از درس معلمان هیچ بهره نبرند یا بهرهشان بسیار اندک و آن هم ناپایدار باشد. در این صورت حتی اگر معلم بهترین معلم باشد و هیچ قصوری در کار خود نکرده باشد، حاصلی که باید از کارش عاید نمیشود و این وضع شاید در روحیه مردم و جامعه اثر بد بگذارد. با این ملاحظه و محاسبه بود که گفته شد کار مفید معلم ما هم ممکن است از کار مفید یک معلم در بعضی کشورهای دیگر کمتر یا بیشتر باشد. در اینجا هم باید در نظر داشت که اگر نقصی در کار ادارات و مدارس وجود دارد مسئولش کارمندان و معلمان نیستند.
۹- اگر از آنچه گفته شد استنباط شود که تحول و تغییر در نظام اداری به آسانی صورت نمیگیرد، استنباط را نادرست نمیتوان دانست ولی آیا برنامه آموزش را هم نمیتوان تغییر داد؟ این تغییر هم دشوار است. زیرا نه متصدیان امور میتوانند آنچه را که گفته شد به جان بپذیرند و نه اگر بپذیرند شرایط بیرونی و جرأت و توانایی تغییر برنامهها و درسها وجود دارد. حتی اگر متصدیان امر هم چنین جرأت و جسارتی داشته باشند، گروههای نفوذ علمی آموزشی و از جمله دانشمندان و دانشگاهیان اجازه چنین تحولی را نمیدهند زیرا همه علم خود و مدرسه و دانشگاه خود را معتبر و مهم میدانند و صلاح علم کشور و آینده را با آن میسنجند و اگر یک صفحه از یک درس کم شود فریاد واعلما برمیآورند و هر نقصی را که در کار آموزش و پرورش ببینند به کم شدن آن یک صفحه بازمیگردانند و این البته کمترین دشواری آموزش و پرورش است که صاحبان هر علم، علم خود را اصل میدانند و اگر هم وقعی به علوم دیگر بگذارند به تعلیم و تحقیق در آنها چندان اهمیت نمیدهند و چه بسا که مدعی باشند خود به کفایت از عهده حل مسائل متعلق به آن علوم برمیآیند. من از همکارانم بسیار شنیدهام که میگویند ساعات فلان درس در مدرسه کم است و البته میدانند که حداکثر ساعات درسی در هفته معین است و وقتی میگویند ساعت درس علم ما –که اگر مطلق علم نباشد مهمترین علم است- باید افزایش یابد در حقیقت میگویند ساعت درسهای دیگر کم شود. کاش میتوانستیم راهی بیابیم که همه درسها را به اندازه و در وقت و جای خود بیاموزیم زیرا هر چه را هر اندازه که بخواهیم نمیتوان به همه آموخت و نتیجه بیشتر آموختن، ضرورتاً بیشتر فراگرفتن نیست. میبینیم که تغییر برنامه آموزشی هم هر چند در ظاهر چندان دشوار به نظر نمیرسد در حقیقت بسیار دشوار است (و تجربه کوشش طولانی و بیثمر (کماثر؟) برای تغییر بنیادی نظام آموزش و پرورش دشوار بودن آن را تا حدودی اثبات کرده است) در این صورت چه امیدی به تحول در مدیریت و اصلاح سازمانهای اداری که دشوارتر مینماید میتوان داشت؟ از کار دشوار از آن جهت که دشوار است منصرف نباید شد بلکه باید خود را برای کار سخت و دشوار آماده کرد. این کشور با سابقهای که در علم و فرهنگ و ادب و تفکر و کشورداری دارد اگر درنگ کند و به امکانهای تاریخی خود متذکر شود، از عهده رفع بسیاری از مشکلها و گشایش بسی کارها برمیآید. درک و تصدیق دشواری کارها، اعتراف به ناتوانی و تسلیم به نومیدی نیست.
۱۰- اگر از هماکنون بتوانیم به فکر برنامه آینده باشیم و بکوشیم در برنامهای که برای آینده کشور تدوین میشود تحول در مدیریت و آموزش را در صدر کارها قرار دهیم، مسلماً کار بزرگی را آغاز کردهایم و اگر بگویند صرف گنجاندن اصلاح اداری و مالی و آموزشی در برنامه توسعه، مشکلی را حل نمیکند بلکه شاید راهی برای غفلت بگشاید، اشکال را باید مهم تلقی کرد ولی اگر بدانیم که برنامهریزی چه کار دشواری است و هواها و سوداها و الفاظ و اوهام را به جای آینده نگذاریم و برای فرار از آینده خود را به خواب غفلت نزنیم و نگران فردا و پسفردا باشیم، یکی از شرایط عمده آیندهنگری حاصل میشود. اگر این شرط حاصل شود به دست آوردن علم و اطلاع از امکانها و شرایط مادی و بیرونی دیگر دشوار نیست و از هماکنون مقدار زیادی از علم ضروری برای برنامهریزی بخصوص در رشتههای پزشکی و مهندسی و کشاورزی موجود است و علوم انسانی هم پس از آشنایی با زمان شاید روحی تازه پیدا کند و در این صورت است که بهتر میتوان برنامهریزی کرد. برنامه دستورالعمل سیاست توسعه کشور است. تهیه این دستورالعمل از عهده کسانی برمیآید که شرایط و امکانهای مادی و تواناییهای فکری و علمی و فنی و اداری کشور را بشناسند و با وضع جهان و مقتضیات زندگی در آن آشنا باشند و بدانند که چه میخواهند و چه میتوانند بخواهند و پدید آورند. در نظم مدرن نمیتوان چیزها را به حال خود گذاشت که هر طور میخواهند باشند. بشر متجدد هم کارها را به حال خود نمیگذارد. در زمان کنونی به ضرورت، آینده را باید طراحی کرد و ساخت و این ساختن با تعلق به زمان صورت میگیرد. آینده پروای وجودی ماست. آینده را نه با میل و هوی و بیباکی بلکه با پروای اینکه چه خواهد شد و در همراهی با زمان و با تحمل درد میسازند. وقتی گفته میشود که بعضی اقوام و مردمان انس و سر و کاری با آینده ندارند، مراد این نیست که آنها به فکر فردای خود و کسانشان نیستند یا تصوری از زمان تهی که خواهد آمد ندارند. هر کس زبان دارد و فعل مستقبل را میشناسد و به زبان میآورد، آینده موهوم را هم میشناسد. ولی اینجا مراد از آینده آیندهای است که همه همیشه به یک اندازه با آن آشنا نیستند و همزمان به آن نمیرسند. این آینده طرح کاری برای فردا و آگاهی از آثار و نتایج و لوازم آنست. پس آینده امری بیرون از ما نیست بلکه امکانی است که یک قوم برای تحقق فردای خود دارد. اگر تاکنون برنامهها درست طراحی و اجرا نشده است و ما بیشتر اکنون را دوره کردهایم شاید وجهش این باشد که اکنون خود و تواناییهای خود را نشناخته بودیم. راه آینده جز با خودآگاهی نسبت به (و نه با وهم آینده) زمان گشوده نمیشود. این راه شاید هموار نباشد اما به هر حال باید با قدم همت در آن وارد شد. در این سیر است که سازمان اداری و آموزشی کشور هم شاید بتواند اصلاح شود. اکنون در وضعی قرار داریم که به نظر نمیرسد درک چگونگی گردش سازمانهای اداری و مالی کشور چندان دشوار باشد و نتوان دریافت که این سازمانها تا چه اندازه سنگین و پر خرج و کمکار و سهلانگار و سختگیر شده است. این نکته را نیز شاید به آسانی بتوان دریافت که یک سازمان سستبنیاد و ناتوان همواره مستعد پروردن تخم فساد و انحراف است. اگر این سازمان ناتوان افتاده بیآزاری بود میتوانستیم دست به ترکیبش نزنیم اما چون گاهی به جای اینکه تأمینکننده صلاح و نظمدهنده کارها و مجری طرحها و ... باشد، مانعی در راه توسعه و پیشرفت کشور است و مخصوصاً از آن جهت که تخم فساد در آن پرورش مییابد اصلاحش بر هر امر دیگری مقدم است. شاید جهانی که در آن آدمی با طبیعت هماهنگی و همنوایی دارد، جهانی آرامتر و آسودهتر و اخلاقیتر و البته کمبرگ و نواتر و کمتر زشت و آلوده و هولناک باشد اما وقتی به این عالم نزدیک نیستیم و تنها راه پیمودنی راه دشوار و ناامن توسعه است، آن راه را با اهتمام و مواظبت باید پیمود.
[۱]- چون ما معمولاً با زمان فیزیک و مکانیک آشنایی داریم و تلقیمان از زمان منحصر به آن است، اگر کسی از زمان تاریخی (آینده) بگوید ممکن است گمان کنند که او معنی زمان را نمیداند یا منکر زمان به معنی مقدار حرکت و نسبت متحرک با متحرک شده است. گاهی هم مآلاندیشی را با زمان تاریخی اشتباه میکنند. همه مردم شاید به فردا و آینده خود بیندیشند و درباره آینده بگویند اما آینده تاریخی چیز دیگری است. در این باره در جای دیگر بحث خواهم کرد. این آینده، آینده افراد و اشخاص نیست و به جامعههایی با اوصاف خاص تعلق دارد. آن را زمان خالی که نسبتش با همه یکسان باشد، نباید انگاشت. زمان تاریخی با تفکر و رو کردن به صورتی از خرد و عزم تحقق طرحی و رسیدن به جایی و پیمودن راهی محقق میشود و این طرح و جا و راه را باید یافت. در جهان کنونی در بسیاری جاها، طرحها و جاها و راههای وهمی جای طرح آینده را گرفته است. چنانکه هر جا برویم سخن از توسعه و رفع مشکلها و حل مسائل و رسیدن به جامعه و زندگی مطلوب شنیده میشود اما معلوم نیست درد آینده تا چه اندازه در جان گویندگان است و آنها تا چه اندازه به امکان تحقق چیزی که میگویند و به آثار و نتایج احتمالی آن واقفند. اگر مردمی نمیتوانند آینده کارهایشان و آثار مصرف بیرویه منابع را پیشبینی کنند در واقع با آینده تاریخی انس یا سر و کار ندارند.