فرهنگ امروز/علیاکبر شیروانی:
امبرتو اکو، فیلسوف و رماننویس فقید ایتالیائی، با ژان کلود کریر مفصل دربارهی کتاب گپ زدهاند و نام کتابشان را گذاشتهاند «از کتاب رهائی نداریم.» چرا؟ چرا از کتاب رهائی نداریم؟ بیائید فکر کنیم در غار افلاطون زندگی میکنیم. تمثیل غار افلاطون شهرهتر از آن است که بخواهم مفصل دربارهاش بنویسم. به اجمال برای خوانندهای که دربارهی آن نشنیده میگویم، افلاطون غاری را توصیف میکند که عدهای در آن زنجیر شدهاند با اجبار به تماشای تصاویری که از دریچهی کوچک و بیرون غار به دیوار روبروی آنها میتابد. فرض افلاطون این است که زنجیریان از اول زندگی در غار زندگی کردهاند و هرچه میدانند و هرچه در تمام زندگیشان دیدهاند و هرچه را حقیقت میدانند، همان تصاویر روی دیوار غار است. آنها با رضایت در غلوزنجیر زندگی میکنند. همهچیز در صلح و صفا پیش میرود، اما کسی پیدا میشود و زنجیر پاره میکند و بیرون میرود و حقیقت را مییابد. مرد شجاع زنجیرپارهکرده از تصاویری که روی دیوار غار افتاده فراتر میرود، نه اینکه منکر تصاویر شود بلکه تصاویر را گویای همهی حقیقت نمیداند. میفهمد هر چه روی آن دیوار میدیده سایه و تصویر شی دیگری بوده، و بله البته که هر شیای سایه و تصویری دارد، اما همهچیز فقط تصویر و سایه نیست و اشیاء حداقل جسمیت دارند. مرد رها از زنجیر حالا فکر میکند همهی حقیقت را یافته است و از جهان تصاویر بیرون رفته و با خود اشیاء سروکار دارد. جالبی داستان اینجاست که وقتی به غار برمیگردد و به دیگر زنجیریان از حقیقتی بالاتر از تصاویر روی دیوار صحبت میکند ـ همان اشیائی که جسم دارند ـ متهم به دروغگوئی و تنها و منزوی میشود.
این جهان معتاد آدمهاست؛ همین تصاویر هر روزهای که دوروبرمان میبینیم؛ خانه، ماشین، کامپیوتر، لباس، غذا، شهر و هزاران چیز دیگر. چند نفر پی میبرند که در پس این ظواهر، باطنی هست، در پس این تصاویر عادی، غرائبی هست، در پس هر چیز، چیزی هست؟ خیلی دور نروم، من هر روز مخیرم بین اینکه در دنیای سایهها زندگی کنم یا جسمها. چیزهائی در زندگی عادی و معمولی هست که هر روز با آنها مواجهم؛ هر روز صبح از خواب بیدار میشوم، سر کار میروم و روزم را با کارهای روزمره به پایان میبرم و شب، بعد از دیدن چند ساعتهی تلویزیون، میخوابم تا صبحی دیگر و تکرار مکررات. اما سوال این است که تمام حقیقت همین است؟ لذت درک حقیقت، دیدن چیزی فراتر از معمول، تماشای سایه با لمس جسم برابر است؟
هر روز انتخاب میکنم. وقتی به سمت کتابی میروم، کتابی میخرم یا امانت میگیرم و شروع به خواندن میکنم، انتخاب کردهام. انتخاب کردهام به تصاویر بیرون از غار نگاهی داشته باشم؛ به جهان بیرون، به چیزهای فراتر از زندگی و تجربههای روزمره. روزهائی که بیکتاب سپری میکنم روزهائی است که قانع شدهام در غار زندگی کنم و با همان سایهها کنار بیایم. آیا این یک تمثیل شاعرانه است؟ آیا توصیفات زیبائیست از باغ عدنی که هرگز وجود نداشته و ندارد و فقط وعدهاش داده شده؟ آیا دعوت به یک مهمانی است که هیچ تدارک و تهیهای برای آن دیده نشده است؟ آیا کتاب، کتابخوانی و کتابدوستی، آن طور که بوردیو در کتاب تمایز میگوید، فقط نمایش منزلت و ارزش طبقهی مرفه جامعه است برای کسانی که در هزارتوی مشکلات معیشتی گرفتارند و نه وقت کتاب دارند و نه پولش را؟
کتاب مجموعهای از جملات و کلمات است که
- طبق تعریف سازمان یونسکو- حداقل ٤٩ صفحه داشته باشد و به طور دورهای چاپ نشود. با تعاریف متعدد کتاب کاری ندارم. کتاب از جملات و کلمات تشکیل شده که نویسنده بر اساس فکر، علم، اندیشه، تجربه، بینش و نگرشش به مسائل مختلف نوشته است؛ با این هم کاری ندارم. مهم وضعیت کتاب و کتابخوان است. کسی که کتاب میخواند، کسی که کتاب را دستش میگیرد و کلمات را از حلقه و حدقهی چشمانش میگذراند و جملهها را پشت سر هم ردیف میکند و تبدیلشان میکند به معانی و در معانی تامل میکند، یا نمیکند حتی، چه وضعی دارد؟ چه ویژگی خاصی در این آدم هست؟ چه تمایزی با خودش وقتی که کتاب نمیخواند، یا دیگرانی که کتاب نمیخوانند دارد؟ کتاب دیگر اینجا، در این مواجهه و تقابل، مجموعهی کلمات و جملات نیست؛ کتاب یک وضعیت است که خواننده را در خودش فرو میکشد. سکونت کلمهی مناسبی است؛ خواننده در کتاب سکونت میکند، ساکن میشود. صفت سکونت را برای خانه و منزل به کار میبرند چون در آن تسکین و آرامش و اسکان نهفته است. کسی که کتاب میخواند، آرامش مییابد و آرام میشود. کمتر موقعیتی مثل کتابخوانی دعوت میکند و فرا میخواند و فرو میبلعد خواننده را در خودش. کسی که کتاب میخواند حواسش کمتر از همیشه پخشوپراکندهی کارهای دیگر و محیط اطرافش میشود. از این بُعد، شاید بشود کتابخوانی را با عبادت مقایسه کرد. در عبادت هم، اگر زمینههای آن فراهم باشد، عمل عبادی فرد را در خودش فرو میبرد.
در این سکونت و آرامش چیز دیگری هم نهفته است؛ غوغا. نه، این غوغا و طوفان با آن آرامش تضاد و تنافری ندارد. بیشتر شبیه نشستن در تراس امن خانهای ساحلی و لذت بردن از تلاطم دریاست. این جنبه را از این جهت غوغا نامیدم که فارغ از آنچه کتابخوان در حال خواندنش است، در حال فراگیری است. در فراگیری حرکت هست و در حرکت غوغا؛ فراگیری به معنائی بزرگتر و عمیقتر از دانشآموزی و علمآموزی. فراگیری هم شامل علم و دانش میشود و هم تجربههای زیسته. غوغائی از موقعیتها، وضعیتها و شرایط مختلف به یکباره بر خواننده وارد میشود. در همان امن آرامی که کتابخوان کتاب دست گرفته و غرق در آن است، خود را در شرایط گوناگونی قرار میدهد که نویسنده برایش طراحی کرده است؛ غم، شادی، عصبانیت، اضطراب، هیجان، ترس، عبرت و هزار چیز دیگر. گرچه در کتابهای علمی-آموزشی که بخش بزرگی از مطالعات ما را تشکیل میدهد به نظر نمیرسد چنین تجربیاتی داشته باشیم، ولی با کمی تامل، با یادآوری خاطرات دوران تحصیلی، با رفتن سراغ یکی از کتابهای درسی فعلی یا قبلیمان، بخشی از این تجربه را میتوانیم یادآوری کنیم. تجربههائی که حتماً لازم نیست از خود متن بیاید، بلکه از چیزی فراتر از متن میآید؛ از آن نقطهی اتصال کتابخوان با کتاب. در انتگرال، میدان الکتریکی توزیع بار پیوسته، آمار استنباطی، پرسپکتیو دونقطهای، واکنشهای پیوند دوگانهی کربن، صفات واجبالوجود، دلائل شکست دولت عثمانی از شورشیان افغان، نظریه خودکشی دورکیم و الیآخر، احساسات به طور مستقیم درگیر نمیشود، ولی همین موضوعات وقتی سر کلاس مطرح میشود، حامل تجربهای نیست که در مواجهه با کتاب به دست میآید. شاید فرار از این تجربیات گوناگون است که برخی از دانشآموزان و دانشجویان را از کتاب گریزان میکند و البته دلائل متعدد دیگری هم دارد. به هر حال، روح و نفْس با همهی این تجربیات است که شکل میگیرد و شکل پیدا میکند. اگر دیدگاه سنتی کسانی مثل مولانا و ابنعربی را قبول داشته باشیم که روح انسان را مثل ظرفی میدانستند، آن ظرف با این چیزها پر میشود یا شاید ظرف با این چیزها بزرگ میشود که با چیزهای دیگری پر شود. اگر امروزیتر فکر کنیم، تجربیاتی از این دست انسان را آماده میکند برای مواجهشدن با زندگی، با پیچوخمهایش و با کلافهای پیچیدهای که پیشروی هر انسانی از بدو تولد تا موقع مرگ قرار دارد.
در نظر اول، هیچ فضیلتی در انتخاب هر یک از این دو نیست. هر روز داریم انتخاب میکنیم بین یکی از این دو، خواهناخواه اگر از دستهی کتابخوانها باشیم، از انتخابمان حمایت میکنیم و اگر از دستهی کتابنخوانها باشیم کتابخواندن را کاری بیهوده و عبث میشمریم. اما همانطور که اصل زندگی در اختیار و انتخاب ما نیست، چیزهای دیگری در زندگی در محدودهی انتخاب ما نیست. ربطی به طبقهی اجتماعی و طبقهی معیشتی و هر نوع طبقهبندی دیگر ندارد. نمیتوانیم هم انسان باشیم، هم به ظرفیتها و محدودیتهای خودمان، زندگیمان، حیاتمان، محیطمان و چیزهای دیگر اهمیت ندهیم. ناچاریم زندگی کنیم و ناچاریم برای زندگی بهتر، بهتر بشناسیم. کتاب بخش بزرگی از چیزهائی که لازم داریم را با خود و در خود دارد. میتوانیم راههای دیگری پیدا کنیم. میتوانیم سفر کنیم، با مردمان زیادی معاشرت کنیم و موقعیتهای مختلفی را تجربه کنیم. در اینها شکی نیست. ولی زمینهی این کارها چقدر فراهم است؟ اگر هم فراهم باشد، آن تجربهی خاص سکونت و سکونی که با کتابخواندن به دست میآید را چطور میخواهیم به دست بیاوریم؟ آن را در کجا و چگونه میخواهیم پیدا کنیم؟ اگر خوب توجه کنیم، میفهمیم که ناگزیریم از کتاب؛ اگر به خودمان اهمیت میدهیم، اگر به زندگی و انسانبودنمان اهمیت میدهیم و اگر خودمان برای خودمان مهمایم. کتاب جهانی را به رویمان باز میکند با همهی چیزهائی که لازم داریم. رفاقت و دوستی با کتاب، در طولانیمدت و با رفاقت عمیق، از ما آدمهای دیگری میسازد. در کتاب چیزی هست که این همه از عمر آن میگذرد و هنوز جایگزینی پیدا نکرده است. بشر به مرور زمان نیازهایش را توسعه داده و گاهی تغییر داده است. نیاز به دفاع را زمانی با ابزارهای ابتدائی مرتفع میکرد و الان با ابزارهای پیچیده و پیشرفته. اما کتاب، همین کتاب کاغذی که بوی کاغذ را در شامهی خواننده میپیچاند و کتابخوان را با لمس ورقورقش سر ذوق میآورد و غرقش میکند، هنوز جایگزینی پیدا نکرده است. از کتاب رهائی نداریم.