به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه شرق؛ پنجشنبه هفته گذشته سمینار «فلسفه و سیاست» با استقبال علاقهمندان در محل مؤسسه پرسش برگزار شد. در این سمینار عادل مشایخی با موضوع «منطق اعتدال و گریز از امر واقعی»، صالح نجفی درباره «تکرار شکست، خاطره وارونه رهایی» و مراد فرهادپور درباره «فلسفه و حقیقت جهان امروز» سخنرانی کردند. این جلسه با تأخیری چندهفتهای به مناسبت روز جهانی فلسفه برگزار شد. آنچه در ادامه میخوانید گزیده سخنرانی مراد فرهادپور سمینار «فلسفه و سیاست» است.
فلسفه همواره با امر کلی سروکار داشته است. همه حقیقتها با وجود کلیبودن ریشه در یک وضعیت جزئی و خاص دارند و به منزله شکاف یا استثنائی در آن آغاز میشوند. فلسفه نیز گرچه جهانشمول، اما شروع خاص آن در یونان قرن پنجم قبل از میلاد است. فلسفه در مقام چیزی که نام آن را باید «جستوجوی حقایق» گذاشت، نه عشق به معرفت، به یک دوگانگی پیوند میخورد که فراتر از رابطه پیچیده دموکراسی و فلسفه همه پدیدههای آن دوره را در بر میگرفته است. خود این دوگانگی چیزی نیست جز یک جامعه بحرانزده و روبهرو با نقد، جامعهای بر سر یک دوراهی: ١) بحران و بازگشت به شکلی از حقیقت مطلق بنیادین، نوعی بنیادگرایی اسطورهای آن دوره که ضامن انسجام جامعه و کل جهان بوده، براساس باورهای سنتی و دینی مطلق که چونوچراپذیر نیستند. یکی از اتهامات سقراط تشویش در اذهان عمومی و زیرسؤالبردن مقدسات بود؛ حتی دموکراتهایی که سقراط را هم محاکمه میکردند، در ظاهر همین داعیه را داشتند. ٢) نقطه مقابل آن نبرد فلسفه است با سفسطه و نسبیگرایی که اصولا نه حقیقت مطلق و دینی را قبول میکند و نه اصولا هیچ حقیقت دیگری را بلکه تنها به رتوریک یا خطابه توسل میجوید. مشابه آنچه ما امروز تحت عنوان رسانه و زبان و فرهنگ داریم؛ هرچه در دسترس است، برای دستکاری افکار عمومی است و جازدن سلایق شخصی با حقیقت کلی. وظیفه سوفسطاییها آموزش افراد است تا با استفاده از ابزار خطابه بتوانند در هر لحظهای منافع خود را پیش ببرند و به این اعتبار هیچ حقیقتی نماند جز منفعت شخصی.
فلسفه یونان در عمل بهعنوان نوعی کنش سیاسی نتوانست راه سومی باز کند. وقتی واقعیت دو راه جلوی پا میگذارد، انتخاب بد و بدتر، تنها راه تغییر واقعیت جهت گشودن راه سوم است. فلسفه نشان داد توانایی گشودن راه سوم را ندارد (هم درباره افلاطون و هم درباره رابطه ارسطو و اسکندر و ایدههای مثل شاه-فیلسوف) هرچند به لحاظ نظری توانست دستکم معیارهایی برای حقایق و نوعی امکان برای فرارفتن از بد و بدتر به وجود بیاورد. ظاهرا فلسفه در دوره معاصر بدل به یک مسئله بارز و اصلی شده که از برخی جهات شبیه همان دوره اولیه زایش فلسفه است. همراهی با شکلی از دموکراسی صوری این شباهت را تشدید میکند.
دوران ما دو پارادایم اقتصادی و سیاسی دارد، به ترتیب نولیبرالیسم و «جنگ علیه ترور» و یک پارادایم فرهنگی با عنوان «زیباییشناسی پستمدرن». در چنین دورانی من کوشیدم دوراهه مذکور را تحت عنوان دوگانه بوش-بنلادن صورتبندی کنم؛ هرچند آن موقع نمیدانستم واقعیت میتواند اینقدر قوی باشد که بوش و بنلادن را با هم ترکیب کند و در قالب ترامپ یا پوتین بار دیگر به ما عرضه کند. این دوراهه همچنان در قالب انواع بنیادگرایی هویتی، مذهبی، ملی، نژادی و زبانی روبهروی ماست. فلسفه در این دوران با این دوراهه چه باید بکند و چه جایگاهی دارد؟ به دو نکته اشاره میکنم؛
اول، بررسی منطق سرمایه. توصیف مارکس از سرمایهداری پیچیدهترین و فشردهترین و به اعتقاد من حقیقیترین بررسی است از این منطق بهویژه در قالب طرح نقد اقتصاد سیاسی که بهعنوان یک برنامه تئوریک به لحاظ تاریخی مهمتر است از مواردی مثل نسبیت عام اینشتین یا نظریه جاذبه عمومی نیوتن. در «مانیفست کمونیسم» با ستایشی از سرمایه بهعنوان نیروی خلاق دورانساز روبهروییم که براساس رقابت و انقلاب پیدرپی جلو میرود و دارای قدرتی جادویی است برای درهمشکستن جهان قدیم و ساختن یک جهان یکدست نو که زمینه کمونیسم است؛ ولی در مقدمه سرمایه با این ایده عجیب روبهرو میشویم که ما نه فقط از پیشرفت سرمایه صدمه میخوریم؛ بلکه عدم پیشرفت سرمایه و سرمایهداری هم زخمی است برای بشر. این نکته وقتی روشن میشود که روابط سرمایهداری و پیشاسرمایهداری را بررسی کنیم. دوم، همینجاست که منطقهای دیگر مثل منطق دولت مطرح میشود. بین بودن و شدن سرمایهداری نسبتی است و به دلیل همین نسبت هیچوقت درون مارکسیسم بحث از چیستی سرمایهداری چگونگی فرارَوی از آن نشده است. این گذشته و حال به هم گره خوردند و پاسخ آینده را باید در این گرهخوردگی جستوجو کرد. مفهومپردازی مارکس تحت عنوان تسلط واقعی و صوری اجازه میدهد سرمایه را یک نیروی جهانی ببینیم که از همه چیز استفاده میکند؛ نه فقط تضادها و درگیریها و فجایع خاص خود را میآفریند؛ چندان که تولید ثروتش همراه تولید فقر است؛ بلکه از نهادها و گسستها و شکافهای گذشته جهت بازتولید خود استفاده میکند. سرمایهداری همسازکردن سازمانها و نهادهایی است که هیچ ربطی به هم ندارند. سرمایه در گذشته و حال خصلت دایرهای مییابد و همین امر به آن وجهی جاودانه و طبیعی میدهد. وجود سرمایه همانقدر میتواند مشکلساز باشد که نبودش. مارکس توانست فقط به این نتیجه برسد که این نظام فاجعه میزاید؛ اما سرمایه به ما نشان نمیدهد چگونه میتوان از آن گذر کرد. چون مارکس سرمایه را تجسم نیرویی خلاق میدید، میتوان عناصری از حیاتگرایی را در خود مارکس دید. در نیچه و اسپینوزا و دلوز و نگری و هارت و شتابگرایان بحث این است که این نیروی حیاتی بر موانع خود غلبه میکند و به شکل درونماندگار پیش میرود و در نتیجه، چنانکه مثلا نگری و هارت معتقدند، با یک تعویض زاویه صوری سرمایهداری جهانی بدل به همان کمونیسمی میشود که انتظار میرفت، ولی مارکس هگلیتر از این حرفهاست. او میکوشد از طریق دیالکتیک تاریخ مبارزه طبقاتی به راهحلی برای این مسئله برسد و همینجا مشکل اساسی سر برمیآورد. براساس دید مارکس نهایتا باید از یک بورژوازی جهانی صحبت کنیم که در متن یک بازار جهانی رویاروی یک پرولتاریای جهانی ایستاده، ولی واقعیت این است که در هیچ دورهای سرمایهداری خود را اینچنین جهانی نساخت. سرمایهداری چارچوب اخلاقی، قضائی، حسابداری، نظامی و بازار ملی دارد، اما هیچکدام را در سطح جهانی ندارد. منطق مدرنیته در سطح جهانی ناشی از تعامل با یک منطق دیگر است که مثل خود سرمایه دین، فرهنگ، زندگی روزمره، رسانهها را در یک کلیت ملی ناسیونالیستی (نه یک کلیت جهانشمول) کنار هم میآورد. شاید امروز با استفاده از حرف مارکس بتوان گفت هنر در دوران ما چیزی نیست جز افیون تودهها. تلاش سرمایه برای جهانیکردن خود از طریق افیون هنر جلو میرود.
اما منطق دولت و سرمایه در ایران چگونه کار میکند: در دهه ١٣٨٠ موج انباشت اولیه سرمایه اتفاق افتاد که اتفاقا نه اولیه است و نه یکباره، بلکه همواره تکرار میشود و محتوای آن عبارت است از غارت و سلب مالکیت عمومی به مدد نیروهای ماورای اقتصادی و عمدتا دولت که نقد و هر شکلی از مقاومت را ناممکن میکند. ما شاهد بروز گستردهترین موج انباشت اولیه و غارت همگانی در دهه ١٣٨٠ بودیم و دیدیم که چگونه منحصر به اقتصاد نبود و فرهنگ و همه ابعاد زندگی اجتماعی دچار گندیدگی شد.
امروز هنوز سیاستی که با هر دو عامل سرمایه و دولت روبهرو شود، نداریم ولی هنوز چیزی از تز یازدهم باقی مانده است: «فلاسفه تاکنون جهان را تفسیر میکردهاند، مسئله بر سر تغییر آن است». من نمیدانم این تغییر چگونه امکانپذیر است و به نظرم از مرز فاجعه هم عبور کردهایم. مقصود از فاجعه نه به معنای هالیوودی آن که یک روز به ناگهان اتفاق بیفتد، بلکه به قول والتر بنیامین فاجعه همین وضعیت موجود است، فاجعهای که از ٤٠ سال پیش شروع شده و شاید تا پایان قرن هم طول بکشد. در دل این فاجعه با همه یکسان برخورد نمیشود؛ دیوارهای علم و تکنولوژی به اقلیتی ثروتمند اجازه میدهد همچنان به زندگی خود ادامه دهد. با اینهمه، در جهان امروز باقیماندن گفتاری که بر حقایق بهعنوان امور کلی پافشاری میکند نه تنها مفید و ارزشمند که ضروری است. ازاینرو فلسفه گرچه امروز تبدیل شده به یک استثنای بیمعنا که حتی جایی در دانشکدههای علوم انسانی هم ندارد، اما در عرصه واقعیت اجتماعی بهعنوان نوعی جستوجوی حقایق کلی حضور دارد و حضورش ضروری است.