به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه شرق؛ پنجشنبه هفته گذشته سمینار «فلسفه و سیاست» با استقبال علاقهمندان در محل مؤسسه پرسش برگزار شد. در این سمینار عادل مشایخی با موضوع «منطق اعتدال و گریز از امر واقعی»، صالح نجفی درباره «تکرار شکست، خاطره وارونه رهایی» و مراد فرهادپور درباره «فلسفه و حقیقت جهان امروز» سخنرانی کردند. این جلسه با تأخیری چندهفتهای به مناسبت روز جهانی فلسفه برگزار شد. آنچه در ادامه میخوانید گزیده سخنرانی عادل مشایخی در سمینار «فلسفه و سیاست» است.
در برخی فضاهای دانشگاهی رابطه فلسفه و سیاست یک نگرانی به همراه دارد: ایدئولوژیکشدن فلسفه. روشن نیست ایدئولوژی را به چه معنا به کار میبرند چون این واژه امروز تبدیل به ناسزا شده و هرچه را که درک نمیکنیم، ایدئولوژیک میخوانیم. اما برخلاف نیت آن اساتید و صرفنظر از این آشفتگی میتوان با یکی از معانی ایدئولوژی موافق بود. وقتی فلسفه در مقام یک دستگاه مفهومی و پارادایم اندیشه هرگونه ارتباط خود را با جهان خارج از دست میدهد بدل به اصل موضوعه میشود: کسی که امروز متعلق به سنتی فلسفی است، همانگونه حرف میزند که سی سال پیش. انگار که هیچ اتفاقی در دنیا نیفتاده و هیچ بحرانی در میان نبوده است. به عنوان مثال در تحلیل وضعیت باعنوان کلی زمانه عسرت و نیهیلیسم به نوعی نسخهپیچی در قالب چیزی به اسم اندیشه قدسی میرسند. این یکی از نمونههای ایدئولوژی است و برخلاف تصور اساتید عدم رابطه با سیاست است که فلسفه را ایدئولوژیک میکند نه ارتباط فلسفه با سیاست.
میشل فوکو در یکی از درسگفتارهایش در اوایل دهه ١٩٨٠ میلادی پرسشی را مطرح میکند که با جلسه امروز ارتباط دارد: امر واقعی فلسفه چیست؟ آزمون حقیقت فلسفه چگونه ممکن میشود؟ بلافاصله تأکید میکند منظور از امر واقعی واقعیت نیست. تکوین تاریخ فلسفه از بحرانیشدن سنت شروع میشود و تحول فلسفه از طریق همین بحرانیشدن رخ میدهد. برای روشنشدن امر واقع روی تمایز آن با واقعیت مکث میکنم. به تعبیر ساده، اگر واقعیت را لایههای درهمتنیدهای از نهادها، ابزارها و ارزشها به شمار آوریم یعنی لایههای درهمتنیده گفتاری و غیرگفتاری، امر واقعی نه یک لایه از لایههای واقعیت بلکه یکجور پیچش و ازریختافتادگی واقعیت است. اگر واقعیت یک نظام شامل سنتزهای جاافتاده و کلیشهای باشد که الگوی کنشهای گفتاری و غیرگفتاری هستند، امر واقعی سنتز عجیبی است که با منطق حاکم بر ترکیبهای آشنا ناسازگار است. امر واقعی صورتهای مختلفی دارد که نزد لکان و دلوز و فیلسوفان فرانسوی بعد از دهه ١٩٦٠ به مفهوم کانونی بدل میشود: زن بهمنزله موجودی که برای حفظ کرامتش باید بیحرمتش کرد. مثال دیگر: کارگر بهمنزله موجودی که در یک مبادله آزاد به بند کشیده شده است. گاهی یک انسان زیر یک کیسه زباله که دو برابر حجم خودش است از کنار ما در کوچه رد میشود. برخی از نیهیلیسم حرف میزنند و نیهیلیسم را فقدان معنا و بحران معنا تعریف میکنند و وظیفه فلسفه را آفریدن معنا میدانند و میگویند فیلسوف باید مترصد حوالت هستی باشد و معنایی را که در این حوالت رخ میدهد به بیان درآورد. اما فلسفه واقعی به قول پاسکال به ریش فلسفه میخندد و به جای شرکت در بازی بزککردن واقعیت و مالهکشی بر کجیهای آن به صورتهای امر واقعی میچسبد. این چسبیدن به صورتهای امر واقعی را نباید با اتفاقی اشتباه گرفت که در سینمای شبهاجتماعی امروز شاهدیم که در آن با برجستهکردن تجاری فقر، فلاکت و فساد مناسباتی تحلیل میشود که امر واقعی را تولید میکنند. اگر با این اوصاف مارکس، فروید و نیچه ایدئولوگ باشند و در برابر آنها فلان استاد ایرانی که میخواهد به آوای هستی گوش دهد، فیلسوف به حساب میآید، باید فاتحه فلسفه را خواند؛ اما خوشبختانه اندیشیدن در انحصار فلسفه نیست و این موضوع در ایران بیشتر از جاهای دیگر صادق است. منظور این نیست که تا امروز کسی نیندیشیده و ما بناست گره اندیشیدن را باز کنیم. دو سه دههای مد شده که هرازگاهی کسی از راه میرسد و میگوید پیش از من هیچ کسی نفهمیده است. ما حتی کانت، هگل و افلاطون را هم نفهمیدهایم. کارنامهشان را که میبینید، متوجه میشوید همه کانت و هگل را فهمیدهاند؛ جز ایشان. در حقیقت گرایش غالب اهل فلسفه پیگیری موقعیت نمادین در این یا آن نهاد آموزشی و پژوهشی است. آنها اندیشیدن را به دیگران سپردهاند؛ بهطوریکه از مشروطه تا امروز روشنفکران غیردانشگاهی جدیتر و صادقانهتر از اهل فلسفه با آن برچسب نمادین اندیشیدهاند. در دانشگاهها نیز در عرصههایی مثل اقتصاد، جامعهشناسی، علوم سیاسی، تاریخ و حقوق جدیتر از اهل فلسفه اندیشیدهاند. اهل فلسفه در بهترین حالت کارشان محدود شده به پرواز دایرهالمعارفی بر فراز متون.
درباره وضعیت فکری خودمان یک میدان نبرد فکری در دوره جدید شکل گرفته است. اگر نخواهیم به سبک آقای آرامش دوستدار با ژستی شبهکانتی از دینخویی بهعنوان شرایط امتناع اندیشه بگوییم، میدان نبرد حول رابطه سازماندهی و سوبژکتیویته است، به منزله دو امری که از هم جدا نیستند؛ هرچند ممکن است در چارچوبی مفهومی این همبستهبودن نادیده گرفته شود. شرط سوبژکتیویته را باید در خود سازماندهی یافت. این مسئله در تاریخ ما نیز سابقه دارد. تاریخ اسلام را در نظر بگیرید. در جامعهای که با ظهور اسلام در مدینه شکل گرفت، برای اولینبار سازماندهی در شرق تجربه میشود که نهتنها سوبژکتیویته را سرکوب نمیکند که ممکن میکند و یک استلزام دوطرفه بین این دو به وجود میآورد. محمد عابدالجابری سازماندهی سیاسی مدینه بهعنوان یک قبیله جدید را تحلیل میکند: اگر قبیله پیش از اسلام را مثلث عقیده، غنیمت و نسب در نظر بگیریم، قبل از اسلام نسب در رأس بود و بعد از اسلام عقیده. سوبژکتیویته یک جوهر خاص نیست؛ بلکه وقفهای است که بین فرمان و اطاعت ایجاد میشود که هسته غیرجوهری سوبژکتیویته است.
منطق اعتدال اسکلتی است که معنای اعتدال را شکل میدهد و اگر بخواهیم آن را تحلیل کنیم، باید قطعهبهقطعه پیش رفت. باید ماشین دولت، سرمایه و دیگر ماشینهایی که معنای اعتدال را تولید میکنند، بررسی کرد. منظور دولت آقای روحانی نیست؛ بلکه نهادی است که مطابق این منطق در فرایند شکلگیری است؛ مثلا کردارهای حکومتی در حوزه اقتصاد چه ویژگیای دارند؟ استراتژی نهچندان جدید جناح اصلاحطلب یعنی حضورداشتن در حاکمیت به هر شکلی. برای اینکه با جوامع شکننده در نیفتیم، ذیل منطق امنیتی باید ترتیبی اتخاذ شود تا توافق تقسیم رانت ادامه پیدا کند و به زبان ساده ما هم باشیم.