شناسهٔ خبر: 47536 - سرویس دیگر رسانه ها

متن سخنرانی محمدجعفر یاحقی و ژاله آموزگار در مراسم بزرگداشت دکتر احمدعلی رجایی بخارایی

مراسم بزرگداشت مرحوم احمدعلی رجایی بخارایی استاد ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد و تهران با رونمایی از کتاب «در مکتب حقایق» مجموعه مقالات و اشعار آن مرحوم با حضور دکتر شفیعی کدکنی، دکتر محقق، دکتر ژاله آموزگار و دکتر رجایی فرزند آن استاد فقید برگزار شد.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از میراث مکتوب؛ مراسم بزرگداشت مرحوم احمدعلی رجایی بخارایی استاد ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد و تهران با رونمایی از کتاب «در مکتب حقایق» مجموعه مقالات و اشعار آن مرحوم با حضور دکتر شفیعی کدکنی، دکتر محقق، دکتر ژاله آموزگار و دکتر رجایی فرزند آن استاد فقید برگزار شد.

محمد جعفر یاحقی: خطا نکرده‏‏‌ام اگر بگویم دکتر رجایی بخارایی، کاشف ترجمۀ پارسی قرآن‌‏های کهن بود.

رجایی در بهمن ۱۳۴۷ با کدورت از دانشگاه مشهد بازنشسته شد. آن سال باقر پیرنیا، استاندار خراسان و نایب‏‌التولیّۀ آستان قدس رضوی بود. پیرنیا را با وی، رابطۀ مودّتی بود که دم به استاد و شاگردی می‏‌زد. وقتی چند ماه بعد، من به عنوان دانشجویی علاقه‏‌مند به جمع یاران او در آستان قدس پیوسته بودم، چند بار دیدم که پیرنیا، رجایی را «استاد» خطاب می‏‌کرد و واقعاً در این خطاب صادق می‏‌نمود و حرمت او را به کمال نگه می‏‌داشت. این بود که بلافاصله از همان آغاز بازنشستگی، او را برای سروسامان دادن به بخش فرهنگی آستان قدس به کار دعوت کرد.

در آن سال‏‌ها فرهنگِ قابل توجّهی در آستان قدس نبود؛ تنها کتابخانه بود و موزه. رجایی آستین بالا زد و بخش فرهنگی مستقلّی برای آستان قدس تأسیس کرد و خود به سِمَت مدیر کلّ امور فرهنگی آستان قدس مشغول به کار شد. کتابخانه را سروسامان داد؛ کتابخانه‏‌های وزیری یزد و هرندی کرمان را به مجموعۀ آستان قدس اضافه کرد. بسیاری از نسخه‌‏های خطّی و کتاب‏‌های کمیاب را از سراسر ایران برای آستان قدس گرد آورد، به امور موزه رسیدگی کرد و گنجینۀ قرآن را که تا آن زمان مخصوص بازدید ملوکانه بود، به صورت موزۀ قرآن و برای استفاده عام‏‌تر آماده‌‏سازی کرد.

شیدایی رجایی امّا در آستان قدس داستان دیگری داشت؛ خودش تعریف می‌‏کرد که هنگام بازدید از بخش‏‌های ساختمان کتابخانه و موزه، ناگهان در انباری در زیرزمین یکی از ساختمان‏‌ها متوجّه می‏‌شود که مقداری قرآن خطّی روی هم انباشته شده و بخش‏‌هایی از آنها از رطوبت زیرزمین و گرد و غبار فرونشسته بر چهره، بسیار آسیب دیده است. برخی از آنها را می‏‌گشاید و غبار قرون از چهرۀ آنها می‌‏زداید، ناگهان متوجّه می‏‌شود که این قرآن‏‌ها اغلب با ترجمۀ پارسی همراه است. مقداری از آنها را به اتاق خود می‏‌آورد و سر به واژه‏‌های کهن پارسی فرو می‏‌برد. خواندن برخی از این ترجمه‏‌های کهن، همان و کشف دنیای جدیدی از واژگان ناب پارسی، همان. چندین شب و روز سر به کار قرآن‏‌ها می‏‌دارد و در خلسۀ واژه‏‌های ناب، که یادگار قرون و اعصار و دلدادگی‏‌های مترجمان ناشناس از گوشه و کنار این سرزمین اهورایی است، فرو می‏‌رود.

زیبایی و کهنگی و ناشناختگی این واژه‌‏ها صبر و قرار از او می‏‌گیرد. چون می‏‌بیند که به تنهایی قادر به رساندن این بار به منزل نیست، از دو سه نفر از دانشجویان خود در دانشکدۀ ادبیات دعوت می‌‏کند که با او همکاری کنند. من سومین‏‌شان بودم و اوّلین و دومین، علی سلطانی گرد فرامرزی و ابراهیم قیصری. رجایی ما را به دفترش که همانا محلّ سکونتش هم بود، فراخواند. شگفت آنکه رئیس دانشکدۀ ادبیات نه در مشهد، که در زیر آسمان کبود، از خود خانه‏‌ای نداشت و بعد از بازنشستگی، خانواده‌‏اش را به تهران منتقل کرد و خود به تنهایی در اتاق عقبی دفتر کارش، واقع در ضلع غربی صحن پهلوی، که امروز به کلّی جزو حرم مطهّر شده، ترجمه‏‌های کهن و ترکیبات ناب پارسی آنها را به ما نشان داد و در اهمّیت زبانی و لهجه‌‏یی و دستوری آنها دادِ سخن داد.

گمان ندارم ارشمیدس هم بعد از آنکه در آب خزینۀ حمّام، خود را سبک یافت و سرآسیمه و شاید لخت و عور، نعره‏‌زنان از حمّام بیرون دوید که: یافتم، هم بیش از این در خود احساس نشاط و سبکی و سرافرازی کرده باشد که رجایی می‏‌کرد. او از ما خواست که آستین‏‌ها را بالا بزنیم و این گوهرهای نفیس را از پردۀ گمنامی به در آوریم. یک ماهی و بیشتر کار ما شده بود قرآن‏‌کِشی و گردافشانی و بعد هم تفکیک مترجَم از بی‌‏ترجمه و تهیۀ شناسنامه برای هر قرآن مترجَم؛ به طوری که ظرف یکی دو ماه، هزاران قرآن خطّی را دیدیم و برای ترجمه‌‏دارهای آن، شناسنامه تهیه کردیم و بعد هم قرار شد که برابرهای پارسی این قرآن‌‏ها را با دقّت فیش کنیم تا به ‏صورت فرهنگی عربی به پارسی تدوین و منتشر شود.

رجایی از من خواست که مقاله‏‌ای در معرّفی این کار بنویسم و نوید انتشار فرهنگ‏نامۀ قرآنی را در آستان قدس بدهم. و من دانشجوی سال دوم دورۀ لیسانس ادبیات فارسی که تا آن روز چیزی منتشر نکرده بودم، نخستین مقالۀ علمی خود را با همین عنوان «فرهنگ‏نامۀ قرآنی» نوشتم که بعد از آنکه دکتر رجایی دید و تأیید کرد، در نامه آستان قدس، شمارۀ چهارم، دورۀ نهم، صص ۱۴۱ـ۱۴۷ به چاپ رسید.

در ماه‏‌های پاییز سال ۱۳۴۸ اتّفاق خوش دیگری، ذوق پارسی‏‌شناس رجایی را به هیجان آورد. هنگام تعمیر دیواره‏‌های فوقانی حرم مطهّر، ناگهان نیش کلنگ کارگری به داخل اتاقک مسقّفی نقب زد و خرواری کتاب و قرآن و جزوه و سی‏‌پاره و اوراق کهنسال خطّی از لابه‏‌لای دیوارها، چهره‌‏نمایی و رجایی شیفته را شیفته‌‏تر کرد. مدّتی هم باز کار ما شده بود شناسایی و تنظیم و سروسامان دادن به این جزوات و کتاب‏‌ها و قرآن‏‌ها و سی‌‏پاره‌‏ها؛ و چه گوهرها و نفائس که از لابه‏‌لای کیسه‌‏گونی‏های فرسوده و فروپاشیده به در آمد! بیشتر از دو هزار کتاب، قرآن، سی‏‌پاره، جزوه و انبوهی یادداشت و سند و برگه، شناسایی و ثبت و ضبط گردید و بر گنجینۀ کتاب‏‌های کهن و ذخایر فرهنگی آستان قدس افزوده شد.

پیش از آن و از همان آغاز، قرآنی کامل و نفیس با ترجمۀ درخشان پارسی و تذهیب‏‌های خیره‌‏کننده و نقطه‏‌گذاری‏‌های رنگی، نظر وی را به خود جلب کرده و در میان انبوهی از قرآن‏‌های کهن ترجمه‏‌دار،  شده بود سوگلی رجایی. این قرآن را به دلیل شمارۀ ثبت‏‌اش، قرآن شمارۀ ۴ نامیده بود که بعد هم به این نام مشهور و زبانزد شد. هرکس به دفتر کارش می‌آمد، با دلباختگی و شور و شوق زائدالوصفی در ستایش این نسخه دادِ سخن می‏داد و همگان را مبهوت شیدایی خود می‏‌کرد. چه رؤیاها که رجایی در مورد این قرآن در سر نداشت!

می‏‌خواست این مصحف شریف را تمام رنگی روی کاغذ کهنه‏‌نما و به زبان امروز، به صورت نسخه برگردان چاپ و در آستان قدس منتشر کند. ترجمۀ آن را به عنوان ترجمۀ استاندارد و مبنا به چاپ برساند و به همین منظور، مطالعات گسترده‏ای درمورد این قرآن آغاز کرد که حاصل آن در سال ۱۳۴۹ به نام متنی پارسی از قرن چهارم هجری؟ در آستان قدس منتشر شد. آن سال‏‌ها امکانات چاپ رنگی آن هم به صورت نسخه‌‏برگردان در ایران بسیار کم بود. رجایی زمینه را فراهم کرد که کاغذ مخصوص و لوازم این کار را از آلمان وارد کردند و در تهران کارهای مقدّماتی این اقدام آغاز شد؛ حتّی نمونه‌‏هایی از صفحات چاپ شدۀ این قرآن هم برای اظهار نظر فنّی و تأیید نهایی آماده شد و ما آنها را با اصل مطابقت کردیم و نظرات رجایی را در این خصوص گرفتیم.

علاوه بر این، رجایی قبلاً یک نمونه از کار مورد نظر خود را منتشر کرد که به نام سوره مائده، قرآن خطّ کوفی در سال ۱۳۵۰ انتشار یافت و اکنون احتمالاً نسخه‏‌هایی از آن در کتابخانه‏‌ها موجود است. من برای بررسی ترجمۀ این قرآن و تهیۀ مقدّمه، به استاد کمک می‏‌کردم و در جریان جزئیات کار بودم. غیر از این، یک جزوۀ کوچک دیگری به خطّ ثلث نفیس هم چاپ شد که همان زمان به عنوان تحفه از سوی آستان قدس رضوی به مهمانان اهدا می‏‌شد.

رجایی آن سال‏‌ها با شوق کار می‏‌کرد. گفتم که در مشهد کس و کاری نداشت و در اتاق کار خود زندگی می‏‌کرد. بنابراین شب و روزش به تحقیق و مطالعه و دلدادگی می‌‏گذشت. یکی از قرآن‏‌های مکشوفه از جدار حرم مطهّر را هم که ترجمه‌ای آهنگین و کهن داشت، پیش کشیده بود و آن را برای چاپ آماده می‏‌کرد که چندی بعد با عنوان پلی میان شعر هجایی و عروضی فارسی و مقدّمه‌‏یی مبسوط در چند و چون وزن عروضی و هجایی و معرّفی این قرآن، در بنیاد فرهنگ ایران منتشر شد.

دکتر رجایی مرا هم که سر سوزن علاقه‌‏ای از خود نشان می‌‏دادم، تشویق کرده بود که در مورد یکی دیگر از قرآن‏‌های مکشوفه کار کنم و من هم قرآنی را که با لهجۀ خاصّی ترجمه شده و برابرهای پارسی عجیب و خیره‏‌کننده‏‌یی داشت، پیش کشیده و با شیدایی دربارۀ آن کار کردم که حاصل آن چند مقاله بود که در نامه آستان قدس منتشر شد و اصل آن هم، بعدها در سال ۱۳۵۵ به پایمردی خود او در بنیاد فرهنگ ایران با عنوان گزاره‏ای از بخشی از قرآن کریم (تفسیر شنقشی) به چاپ رسید.

رجایی برای معرّفی این نفائس و کوشش برای تبلور چهرۀ فرهنگی آستان قدس، از هر فرصتی استفاده می‏‌کرد. هر اهل علمی اعمّ از دانشگاهی و غیردانشگاهی که به مشهد می‌آمد، او را به دفترش فرامی‏‌خواند و تا آنجا که فرصت بود، گوشه‌‏هایی از این قرآن‏‌ها و نفائس را به او نشان می‏‌داد و نظرات و ایده‏‌های خود را با آنان در میان می‌‏گذاشت. با هماهنگی قبلی از استاد فروزانفر که به او سخت ارادت می‏‌ورزید هم، دعوت کرده بود که در اردیبهشت ۱۳۴۹ به مشهد سفر کند و از ماه‌‏ها پیش، ما دانشجویان را بسیج کرده بود که خود را برای بازدید استاد فروزانفر از این دستاوردها آماده کنیم و اگر سؤالی هم از محضر استاد داشتیم، بپرسیم.

صبح یکی از روزهای اردبیهشت که سر به کار خود داشتیم، با زبانی پر از دریغ به ما اطّلاع داد که متأسّفانه استاد فروزانفر بیمار شده‏‌اند و نمی‏‌توانند به مشهد بیایند. بیماری‌‏یی که در ۱۶ اردیبهشت ماه به مرگ استاد منتهی شد و ما که سخت مشتاق درک حضور فروزانفر بودیم، از این دیدارِ تاریخی محروم ماندیم.

در آن سال‏‌ها چند نفرِ دیگر هم از دانشجویان و دبیران آموزش‏ و پرورش به انتخاب رجایی به ما پیوسته بودند و شده بودیم پنج شش نفری که به ساعتی ۲۵ ریال در آستان قدس با اشتیاق و علاقه کار می‏‌کردیم و برای  فرهنگ‏نامه قرآنی فیش درمی‏‌آوردیم و هر شب دستاورد علمی خودمان را برای تأیید به استاد نشان می‏‌دادیم. در آن سال در دانشگاه مشهد، دو کنگرۀ بین‌‏المللی بزرگ برگزار شد که تعداد قابل توجّهی از دانشمندان متخصّص از کشورهای گوناگون در آن شرکت کرده بودند: کنگرۀ شیخ طوسی در دانشکدۀ معقول و منقول (الهیات) و کنگرۀ ابوالفضل بیهقی در دانشکدۀ ادبیات. رجایی اغلب مهمانان هر دو کنگره را برای بازدید از فرهنگ‏نامه قرآنی و فعّالیت‏‌های فرهنگی به آستان قدس دعوت کرد.

یادم نمی‏‌رود که من آن سال در مورد ترجمۀ قرآن مورّخ ۵۵۶ ق آستان قدس که بعدها در سال ۱۳۶۲ با عنوان ترجمه قرآن ری منتشر شد، کار می‏‌کردم. از میان دانشمندان شرکت‏‌کننده که بیشتر این ترجمه‏‌ها نظرشان را به خود جلب کرده بود، یکی دانشمند افغانی عبدالحیّ حبیبی بود و دیگر استاد مجتبی مینوی. فراموش نمی‏‌کنم که استاد مینوی نصف روزی جلو میز کار من نشسته و با قلم و کاغذِ آماده از برابرهای فارسی این قرآن که زیر دست من بود، یادداشت برمی‏‌داشت. پیش از آن، دکتر رجایی برای استاد مینوی دربارۀ  قرآن شماره ۴ دادِ سخن داده و آن را برترین قرآن و ترجمۀ آن را ترجمۀ معیار معرّفی کرده بود.

شادروان مینوی وقتی برابرهای ناب و کامل و تمامیت این قرآن را دید، به من گفت: «من اگر جای آقای رجایی بودم، این قرآن را مبنای کار قرار می‏‌دادم که کامل و تاریخ کتابت و کاتب و واقف آن مشخّص و روشن است.» نشان به این نشان که رجایی پیشنهاد و نظر استاد مینوی را نپذیرفت و دنبال کار قرآن شماره ۴ را گرفت که با اختلاف نظر او با نایب‏‌التولیه و استاندار بعدی، کار آن هم به جایی نرسید و من نمی‏‌دانم آن همه هزینه‏‌یی که شد، چرا بی‏‌نتیجه ماند! تنها بعدها در دوران جمهوری اسلامی به دستور اولیای وقت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگی، کتاب فرهنگ لغات قرآن (تهران، ۱۳۶۳) براساس برابرهای فارسی این قرآن گردآوردۀ وی و با مقدّمه‌‏یی از عزیزالله جوینی منتشر شد.

دو سه سالی که رجایی در رأس امور فرهنگی آستان قدس شیفته‏‌وار خدمت کرد، برای آستان قدس رضوی برکاتی داشت که آثار و نشانه‌‏ها و بقایای آن هنوز هم برجاست. اگر بعدها فرهنگ‏نامه قرآنی در ۵ جلد منتشر شد و در همان سال، به عنوان کتاب سال جمهوری اسلامی ایران انتخاب گردید، اگر امروز بخش فیلمتِک آستان قدس یکی از مجهّزترین مراکز خدمت‏‌رسانی به کتاب است، اگر اکنون امر چاپ و نشر و کتاب و مطبوعات آستان قدس در سطح کشور، نام و اعتباری دارد و چندین اگر و مگر دیگر، همگی میوۀ نهالی است که رجایی در آستان قدس کاشته و به جانش آبیاری کرده بود. و آستان قدسی که من از پنجاه سال پیش می‏‌شناسم، چنین باغبانانی کمتر به خود دیده است.

***

دکتر ژاله آموزگار نیز در این مراسم در سخنانی گفت: پرندۀ خیال چه آسان سفر می‌کند، دهه‌ها را پشت سر می‌گذارد، و سرزمین‌ها را در می‌نوردد و ناگهان از پس سالیان، تو خود را در قالب دختر شهرستانی جوانی می‌یابی، کمرو و آرمان‌گرا، بر روی نیمکت‌های دانشکده ادبیات تبریز که با یک دنیا تحسین و اشتیاق چشم به دهان استادی دوخته است سفر کرده از خراسان...

کلاس درس حافظ است، گویی دیروز است، با همان شفافیت در گنجینۀ حافظه‌ام. استاد با حرارت تمام غزل را می‌خواند، نمی‌دانم چرا حتی غزل آن را به یاد دارم:

زلف آشفته و خوی کرده...

صدایش را می‌توانم با همان ابهت و گرمی به یاد بیاورم، تلاش می‌کند هنر حافظ را در ترسیم و تجسم صحنه‌ها و انتقال آن به خواننده، با لحنی ستایش‌آمیز بازگو کند و سپس به توضیح واژه‌های مشکل می‌پردازد، و من مجذوب و میخکوب نمی‌دانم چشم به دهان او بدوزم یا یادداشت بردارم. هنوز نوشته‌های شتابزدۀ آن دوران را به عنوان یادگار نگاه داشته‌ام. کاش آنها به اندازۀ یادداشت‌های آقای دکتر یاحقی از کلاس‌های استاد، پخته و منظم و روش‌مند بودند که جرأت چاپشان را پیدا می‌کردم.  به‌نظم نوشته‌های ایشان از آن دوران که در یادنامۀ استاد نقل شده است، غبطه می‌خورم. آن بی نظمی را به حساب این می‌گذارم که خام بودم و تازه‌کار و از روش تحقیق چیزی نمی‌دانستم که بخشی از آن را هم از استادم دکتر رجایی آموختم.

پرندۀ خیالم باز هم به پرواز درمی‌آید: کلاس درس متون منثور است، و یکی از متون انتخابی، تاریخ بیهقی است. بخش‌هایی از آن را در این کلاس می‌خوانیم. متن مورد استفادۀ دانشجویان، متن چاپی علی‌اکبر فیاض است، نه جزوۀ کوچکی که تنها داستان حسنک وزیر را داشته باشد!

استاد دلسوز ما می‌داند چگونه ما دانشجویان سال اولیِ نوپا را وادارد که همۀ اوراق تاریخ بیهقی را حتماً ورق بزنیم. برای هر کدام از دانشجویانِ کلاس تکلیفی از این کتاب تعیین می‌کند، یکی باید حروف اضافه را در آورد، دیگری با «که» موصولی دست‌وپنجه نرم کند و یکی دیگر عبارت‌های فعلی را به بحث بکشد و ...

آن روزها ما بیشتر عادت داشتیم به خواسته‌های استادانمان احترام بگذاریم و گفته‌هایشان را اطاعت کنیم و این نوع تکلیف کلاسی هم کاری نبود که دیگری کمکمان کند. پس من دانشجوی مطیع می‌بایست می‌نشستم و اجباراً همۀ بیهقی را صفحه به صفحه می‌دیدم و حروف اضافه را درمی‌آوردم. الفتی را که بعدها با متن تاریخ بیهقی پیدا کردم مرهون این استادم و اگر قدم در راه پژوهش گذاشتم، الفبایش را در این کلاس و کلاس‌های دیگرم در آن دوران آموختم.

دکتر رجایی عادت داشت هر موضوعی را جدی بگیرد (جز بیماریش)؛ وقتی درس می‌داد با تمام وجودش درس می‌داد. یادم هست همیشه دو عینک داشت، یکی را می‌گذاشت به یادداشت‌ها نگاه می‌کرد، با دیگری به دانشجویان جوانش می‌نگریست، هنوز عینک‌های دو دید در دسترس همگان نبود.

روزی در لابه‌لای تفسیر متون، ضمن جابه‌جا کردن عینک‌ها، چند واژۀ مشکل را توضیح می‌داد و چون قیافۀ درماندۀ برخی از دانشجویان را دید، راه نصیحت در پیش گرفت که نترسید، اگر می‌خواهید پیشرفت کنید باید کار کنید، مرا در نظر بگیرید هم دورۀ لیسانس دانشکدۀ حقوق را تمام کردم و همزمان رشتۀ ادبیات فارسی را ادامه دادم، با سخت‌گیرترین استادان کار کردم، تا اینجا رسیدم، می‌بینید که هیچ‌طوری نشدم. واکنش شیطنت‌آمیز جوانی از پشت سرم به گوش رسید: «دیگر می‌خواستید چه شود بجای یک عینک، دو عینک را جابه‌جا می‌کنید!»

من که مجذوب قیافۀ مصمم استادم بودم، چنان با خشم به سوی این همکلاسی که اکنون حتی نامش را به‌خاطر ندارم، برگشتم که هول شد و با شرمندگی سرش را پائین انداخت و من در دلم خدا خدا می‌کردم که استادِ زودرنج من این گفتار آهسته را نشنیده باشد.

در آن روزهای نوجوانی، استادان خوبم در دانشگاه قهرمانان من بودند. علم وکلاس‌داری تعدادی از آنان تحسین را در من برمی‌انگیخت و آرزوی شیرینی در دلم می‌خلید. آیا من هم روزی خواهم توانست مانند آنان بر کرسی استادی تکیه بزنم...

آرزو بر جوانان عیب نبود و من در سایۀ رجایی‌ها توانستم به آنچه مشتاقانه و از ته دل آرزو کرده بودم برسم.

من بخت این را داشتم که در دانشکده ادبیات تبریز و در آن سال‌هایی که دانشجو بودم استادان برجسته‌ای بر سر راهم قرار گیرند و دکتر احمدعلی رجایی یکی از آنها بود. من به قدر توانایی‌ام در محضر آنان که هرکدام خود قطبی به شمار می‌آمدند، تلمذ کردم. اگر به‌جایی رسیده‌ام مرهون آنها هستم که از دانششان بهره بردم و از منششان آموختم و به عنوان فرزند معنویشان سرافکنده‌شان نکردم و اگر توانستم از هزینۀ تحصیلی رتبه اولی دانشگاه برای ادامۀ تحصیل دکتری و سفر به خارج استفاده کنم، باز هم در سایۀ ایشان بوده است. خداوند را شکرگزارم که موهبت حق‌شناسی را به من ارزانی داشت که هرگز الطافشان را فراموش نکنم.

خوشبختانه یکسالی از دوران تحصیلی‌ام در پاریس مصادف شد با سفر مطالعاتی استاد رجایی به پاریس، و من و همسر و دختر کوچکم، این افتخار را داشتیم که بسیاری از یکشنبه‌ها را میزبانشان باشیم، و من محضر شیرین ایشان را که صفای خاصی به جمع کوچک ما می‌بخشیدند، همیشه در خاطر دارم.

من خودم را آدم خوشبختی می‌دانم و بخشی از خوشبختی من این بوده است که در طی زندگی و تحصیل، استادان خوبی داشتم که علمشان را از من دریغ نداشتند و من ضمن احترام به فرد فرد آنها، از صمیم قلب دوستشان داشتم. دکتر احمدعلی رجایی یکی از برجسته‌ترین آنها بود که از او بسیار آموختم و سعی کردم با بخشی از سجایای اخلاقی او همسانی یابم. پشتکار، اعتماد به نفس، پای‌بندی به اصول و وجدان کار را از او آموختم.

دوستش داشتم و مرهونش هستم.