فرهنگ امروز/ نورا موسوینیا:
کدام نویسنده میتواند بگوید چرا و چگونه شخصیتی در تخیلش زاده میشود؟ راز خلق هنری نیز مثل زایش است. ممکن است زنی که عشق میورزد دلش بخواهد مادر شود؛ اما خواستن تنها کافی نیست، هرقدر هم این خواست شدید باشد. ناگهان خجستهروزی چشم باز میکند و میبیند مادر شده است، بدون آنکه از چندوچون قضیه سر در بیاورد. هنرمند نیز درست به همین شکل نطفههای زیادی از زندگی را جذب وجود خویش میکند و نمیتواند بگوید که چطور و چرا یکی از این نطفههای زنده، در فلان لحظه، خود را در تخیل او جا میکند و در آن جا به موجود جانداری تبدیل میشود که زندگی متعالیتر از موجودات تغییرپذیر روزمره دارد.
در رمان «پشت درخت توت» با نویسندهای روبهرو میشویم که مدتی از خانه و خانواده دور شده تا به خانه نیمهمتروکه پدریاش اسباب بکشد و به یگانه خواست خود که فقط خواندن و نوشتن است جامه عمل بپوشاند و بهرغم دلواپسیهای همسر و استدلالهای پسر برای منصرفکردنش، سر موضعش میماند. نویسنده به آن خانه اسباب میکشد و بلافاصله موجودات جانداری که مدتها در وجودش میزیستند یکییکی از پشت درخت توت ظاهر میشوند و میهمان نویسنده میشوند. اکنون شخصیتهای رمان پیشروی خواننده و نویسنده هستند، زنده- طوری که میشود لمسشان کرد و صدای تنفسشان را شنید ـ همه در حضور نویسنده هستند و بماند که مناظره آنان درباره وقایع پیشبرنده رمان مثل دستگیرشدن سیروس و تنها ماندن نسرین و دوبچهاش در فقر و وحشت و انتخاب نویسنده در نمایشندادن صحنههای بازجویی و شکنجه و اینجور چیزها، و در عوض نشاندادن خودِ درد و حس آن ـ نفس مناظره نویسنده با شخصیتهای رمانش ـ خواننده را یاد تکنیک «شش شخصیت در جستجوی نویسنده» پیراندللو میاندازد. با این تفاوت که در رمان «پشت درخت توت» از جایی شخصیتها خودشان روایتگر روایتِ خود میشوند و نویسنده فقط میشنود. بهواقع جایگاه قصه و قصهگو تغییر میکند. قصه خود را روایت میکند و مستقل از وجود نویسنده تاریکیها و سایهها را روشن میکند. شخصیتهای مخلوق ذهن نویسنده زندگیای پیدا کردهاند که مال خودشان است نه مال نویسنده، گویی آنها از خود نویسنده که اغلب سردرگم مانده و رشته حیاتشان در ذهنش پاره شده جلوترند، نهتنها زندگی آنان دیگر در ید قدرت نویسنده نیست بلکه برعکس دیگر آنها هستند که قصه خود را برای نویسنده روایت میکنند. شخصیتها از ماهیت و موقعیت «شخصیتی» خود پا فراتر مینهند و وارد حریم نویسنده میشوند و زمام کار را به دست میگیرند. شخصیتها خودشان نویسنده میشوند و بنابراین کسی که میبایست باشند نیستند. در اینجا نسرین شخصیت اصلی رمان از سرشت خود فراتر میرود و امکان فعالیت آزادانه ذهنی دارد و تنها محدود به ایفای وظایف ارگانیک خود نیست.
در فصلهای بعدی رمان ـ نسرین تو بگو ـ ما شاهد روایت زندگی نسرین از زبان خودش هستیم. نسرین است و تنهاییاش، نسرین است و فقر و وحشتی که میبایست دستتنها دو بچه را هم بزرگ کند، نسرین است و تبها و تشنجهای بیعلاج سعید، امید و ناامیدیاش، قضاوت اجتماع، تمایزگذاری میان وقف تماموکمال خود به بزرگکردن دو بچه یا جایگزینکردن دکترِ پسرش سعید بهجای همسرش سیروس. جدال میان وظیفه و احساس. جدال میان ایثار و آزادی فردی. میان صورت و زندگی. و این جدال پس از مرگ دکتر کمرنگتر میشود چون امکان انتخاب احساس خودبهخود حذف میشود. صورت و ژست نسرین به مرور بر تمام رمان سایه میافکند. ژست نسرین با استمرار و استقامت گره میخورد. ارزش ژست او در همین نهفته است. به عبارت دیگر، همین ژست اوست که برای خود و اطرافیانش زندگیساز و زندگیپرور میشود. کنشی که چیزی بیابهام را به وضوح بیان کند. یگانه شیوه بیان امر مطلق در زندگی؛ تنها چیزی که فینفسه کامل است، یگانه واقعیتی که بیش از امکانِ صرف است. ژست نسرین، خود، بیانگر زندگی است. زندگی نسرین، سرنوشت او، که ابتدا به ظاهر غمناک مینماید، کمکم جانی و رمقی معنادار میگیرد و پرتوهای شکوهش بر تمام صفحات رمان میتابد، همه وقایع رمان دست به دست هم میدهند تا نسرین ژست خود را در برابر کثرت آشوبناک زندگی با وضوح بیشتری نمایان کند. نسرین در استمرار و استقامت است که وجود مییابد و مبارز سیاسی میشود، او به ضد خود بدل نمیشود، متزلزل نمیشود، در ژست فسرده نمیشود، و فقط در دوام صلب آن است که بر همه لحظههای ناپایدار زندگی چیره میشود و در درون آن است که تکتک این لحظهها به واقعیت راستین بدل میشوند.
نسرین در سرنوشت خود تنهاست، هر چیزی که کمترین شباهتی به خوشبختی و آفتاب داشته باشد همواره برای او ممنوع میشود، از سوی خود یا از سوی اجتماعی که در آن زندگی میکند. او در رنج و حرمان دائم دستوپا میزند و شاید حتی اگر یکبار از ثمره کامل کامیابی بهرهمند شود ـ مثلا ازدواج او با دکتر سعید ـ همین سبب نابودی بهترین جنبه وجودش میشود؛ همانا شعر استمرار و استقامتش. نسرین خود در سایه میماند تا دو پسرش سعید و حمید قد بکشند، با سرنوشت آشنا شوند، با حقایق روبهرو شوند. نسرین تا واپسین دم نیرومند و نجیب و خوشفکر میماند، و هنگامیکه مصیبت او را به مرتبهای پایین میکشاند وجودش تهی و تهیتر میشود و همواره تراژدی جان و نه سرنوشت را در پس ژست استقامتش از چشم اطرافیانش پنهان میکند.
او از شنیدن خبر بهکمارفتن سعید میمیرد. او اینگونه میمیرد. ضرورت درونی مرگ، پایان راهی را که در آن است رقم میزند. و ما ناچاریم ادامههای این راه را در ذهن تصور کنیم. در اینجا حتی مرگش معنی پیدا میکند و گویی خود به اختیار خود و نه اختیار سرنوشت، نابترین و بیابهامترین نقطه پایان را برمیگزیند.
باقی فصلهای رمان از زبان حمید و نامهنگاریهای او با مهری روایت میشود. عاشقشدن حمید، ازدواجش با مهری، تب و تشنجهای سعید و پیداکردن دکتری برای علاج بیماری شیزوفرنیاش، و رفتن حمید با سعید به بریتانیا برای علاج بیماری. قطعا دیگر شخصیتهای رمان هم واجد فریبندگی و پیچیدگی خود هستند، ولی شاید قصد نگارنده در اینجا بنا به دلایلی فقطوفقط موشکافی شخصیت نسرین باشد. نسرین چون آنا کارنینا، تس دوربرویل، مادام بوواری، قهرمان جامعه ماست. ژستش ژست آنها نیست چون جامعه ما جامعه آنها نیست، جامعه ما بر ارزشهای تاریخی و سنتی دیگری پا گذارده و نسرین به فراخور شرایط اجتماعی زمانه خود ناگزیر به انتخاب و حفظ ژست خود میشود. و در یک کلام، «پشت درخت توت» شعر منثور مبارزه است. شعر استمرار و استقامت.
پینوشت: در نگارش این نوشته وامدار «جان و صورت» جورج لوکاچ بودهام.
روزنامه شرق