به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ شاهرخ بحرالعلومی مستندساز که در چند سال اخیر مشغول ساخت مستندی از زندگی و خاطرات آیت الله هاشمی رفسنجانی بود و با درگذشت وی این مستند پایانی دیگر را به خود می بیند، در یادداشتی از خاطرات خود با آیت الله هاشمی رفسنجانی نوشته است.
این یادداشت را می توانید در ذیل مطالعه کنید:
«هوا سرد بود، درختهای سر به آسمان کشیده مجمع تشخیص مصلحت از دور پیدا بود. پس از طی مراسم بازرسی با دوربین وارد حیاط مجمع شدم. فیلمبردارها نگران و مضطرب بودند و قبل از ورود از من کاغذ خواستند که مسئولیتی در قبال فیلم ندارند و تنها تصویربردار هستند، در فضای باز پرنده پر نمی زد و مسیر نسبتا طولانی به ساختمان کاخ مرمر سابق منتهی شد.
آیت الله هفته قبل آخرین نماز جمعه را خوانده بود، نمازی که در خطبه هایش آرامش همیشگی نبود، دوباره بدو وورد به ساختمان جدید بازرسی شدیم، صدای رضا سلیمانی مدیر روابط عمومی مهربان مجمع که نزدیک به ٣٢ سال همراه و نزدیک آیت الله بوده است توام با خیر مقدم قدری دلم را گرم کرد. از چندین شخصیت و زندگیشان که عمدتا هنرمندان برجسته ای بودند مستند ساخته بودم اما هرگز از سیاستمداری در این ابعاد فیلم نساخته بودم و جدا از فضای سیاست، فضای کار سنگین تر از همیشه بود که حضور دلگرمیبخش سلیمانی مغتنم بود. به اتاقی راهنمایی شدیم، تیم مشغول چیدن دوربین ها بود و من تازه به یاد آوردم که کت نپوشیده ام!
گفتند تا ١٥ دقیقه دیگر وارد می شوند و سوالات این جلسه را به اندازه یک ساعت مطرح کنید. نقاشی های قدیمی بهزاد به دیوارها حکایت از تاریخ بنا داشت و آینه های دیواری، کار فیلمبردار را سخت می کرد. روی صندلی مقابل نشستم و میکروفون یقه ای را وصل کردم، حس عجیبی بود گویی ٣ دهه تاریخ سرزمینم قرار بود تا دقایقی دیگر مقابلم بنشیند و به یاد فرازهای خاطرات کودکی و جنگ و سازندگی بودم. درب باز شد، محافظی آمد و خبر ورود را آورد. با ته لبخندی از سر طمانینه آیت الله وارد شدند و پس از احوالپرسی و دست دادن از من پرسیدند کجا بنشینم؟
با معرفی من، روایتی از جد من سید بحرالعلوم را تعریف کردند که من چون مجذوب حضور و مهر و فروتنی باورناپذیر بودم هیچ بخش روایت را بیاد ندارم، پرسیدند چرا می خواهی از ما مستند بسازی؟ گفتم برای ادای دین و ماندگاری در تاریخ و صد البته اگر سوالی را دوست نداشتید پاسخ ندهید و توضیح دادم من خودم با اینکه دانشگاه آزادی هستم و به شما بابت دانشگاه آزاد مدیون. پشت دوربین ٣ نفر دست بلند کردند که آنها هم دانشگاه آزادی بودند.
خنده ایشان را که دیدم شهامت پیدا کردم و گفتم البته نسل من به شما انتقاداتی دارد و دوست دارم این اثر یک بعدی نباشد و صدای مخالفان عقاید و تصمیمات شما هم مطرح شود. با لحن خاصی گفتند من از نقد استقبال می کنم و راحت باشید.
سوال و جواب های اولیه و بیوگرافی و ورود به عرصه اجتماعی و انقلاب و جنگ و صلح و سازندگی در جلسات مختلفی به طول انجامید و ایشان در طول ٨ سال تصویربرداری پراکنده هیچ سوالی را بی پاسخ نگذاشتند.
مطلبی که بیش از هر چیز در این هشت سال مرا به خود جذب کرده بود مهر و عطوفت و عشق ایشان به دلبستگی هایش بود و اعتدال در رای. هر بار که از خانه قم و خاطرات امام حرف می زد برق خاصی به چشمانش می آمد و در شرایط گوناگون هر وقت از رهبری سخن گفت از عشق و رفاقت گفت، در پاره ای موارد بغضش می ترکید و احساساتش را مخفی نمی کرد. در چند سفر همراه هم بودیم و رفتار صمیمی و پدرانه ایشان همه را مجذوب خود می کرد. در حین فیلمبرداری در سفرها خصوصا خواسته های مختلف گروه را برای تصویربرداری در فضای باز غیر رسمی اجابت می کرد و بعضی اوقات فرمانده یگان حفاظت از این شخصیت به صرف مصلحت مخالفتی با موردی داشتند که کاملا هم قابل درک بود ایشان کتبا نامه می دادند و از فرمانده یگان مساعدت می طلبیدند؛ مثل حضور گروه فیلمبرداری در خودرو ایشان یا همراهی در مسیر تردد و سفر استانی. با این همه، از «نوق تا نبوغ» تصویربرداری بخش های مختلف و گفتگوهایش در طی هشت سال انجام شد و به مرحمت خانم دکتر فاطمه هاشمی و آقا محسن هماهنگی برای تصویربرداری از منزل و موزه رفسنجان به نتیجه رسید.
چند ماه پیش بعد از سفر به گیلان قرار شد تصویر خودرو و ورود به منزل مسکونی را یکی کنیم و هماهنگ کردیم که این سکانس را به عنوان سکانس آخر فیلم بگیریم. من برای مصاحبه با دختر چگوارا عازم کوبا شدم و طی هماهنگی با آقای سلیمانی مدیر کل روابط عمومی مجمع قرار شد در بازگشت این تصویر گرفته شود، اما گویی ایشان کارگردانی فیلم زندگیشان را هم خود بدست گرفتند و سکانس آخر را جور دیگری رقم زد جوری که مخاطبان و سازندگان از «نوق تا نبوغ» را به شوک فرو برد.
آیت الله هاشمی یکی از با ارزش ترین انسان هایی است که در همه عمرم دیدم و در طول این ٨ سال کار و رفت و آمد پراکنده همیشه به انرژی و فروتنی و انسانیت ایشان افتخار کردم، روزی از ایشان پرسیدم پس از سفر ابدی دوست دارید کجا به خاک سپرده شوید، فرمودند حرم رضوی و من با خود گفتم برای اهالی پایتخت دیدار و زیارت مداوم سخت می شود.
ایشان سینما را دوست داشت و از سال های دور خاطرات جذابی از سینما رفتن در سوریه داشت و «نبرد الجزایر» و «محمد رسول الله» را دوست داشت.
سکانس پایان فیلم زندگی خود را خود این چنین کارگردانی کرد و ما را در بهت فرو برد و بدینسان پروژه یکباره به پایان رسید.
از تملق بیزار بود و در روبهرو شدن با چاپلوسان سر به زیر می انداخت، از کسی کینه به دل نداشت و خیلی زود ناملایمات را فراموش می کرد اما بر سر منافع ملت و مطالبات مردم شوخی نداشت. برای فرزندان خودش در مصائب به قرآن پناه می برد اما از روایت زندگی مادری که فرزندی مبتلا به اوتیسم داشت بغضش را نمی توانست مهار کند. به یاد دارم مردم رفسنجان بi دیدارش آمده بودند بعد از سخنرانی با تک تک قدیمی ها دست داد و دیده بوسی کرد. کشاورزی از جمعیت جدا شد و با دست های پینه بسته و صورت شکسته که حکایت از سالخوردگی داشت گفت حاجی من رو یادته؟ آیت الله اسم او را صدا زد. ما در حیرت از این حافظه بودیم که جمله ایشان حیرت را دو چندان کرد. رو به ما گفتند این پیرمرد همبازی کودکی در کوچه های ولایت ما است. به خاطر کار در آفتاب سالخورده تر می نماید همسن من است!
با اینکه با سینما آشنا بود اما اهل نمایش نبود اگر قرار بود تصویر مطالعه گرفته شود واقعا مطالعه می کرد و اهل نمایش چیزی نبود، در یکی از سفرها اجازه خواستم روی صندلی کناری اش در هواپیما بنشینم بعد از موافقت حفاظت، قرار شد ۵ دقیقه بنشینم. این ٥ دقیقه سه برابر شد باز دلم می خواست به گفتگو ادامه دهم که ایشان بدلیل حقوق دیگران که انتظار مطرح کردن حرف خصوصی خویش را داشتند بی آنکه مرا برنجاند گفتند راستی تا یادم نرفته شما که رفتی فلانی را صدا کن.
بعضی مواقع که دوستداران قدیمی اش به عشق عافیت و سیاست، تضاد رفتار و گفتار نشان می دانند و یا در جامعه دست به تخریبش می زدند، نظرش را که جویا می شدم با حکایتی از امیر المومنین در مضمون صبر پاسخ می دادند و روزی که پرسیدم همان کسی که در زمان استانداری اش در دولت شما برایتان کتاب نوشته و در وصف و کمالتان غزل سروده حال دشمن شما است و این گونه می گوید، با لبخند گفتند شما هیچ وقت مقابل پدرت نایستادی؟ اینها بچه های ما و انقلاب هستند ممکن است مقطعی مقابل باشند اما من صلاحشان را می خواهم.
یادم هست در ساختمانی در گیلان اقامت داشتیم، نگهبان می گفت ساختمان پر از موش بوده و بارها هر چه سعی کردند موش ها را فراری دهند نتوانستند و از سوی ایشان سفارش شده بود حیوانات را نکشید. وقتی مشکل موش ها را مطرح می کنند ایشان می فرماید با صوت مهیب و صدای موسیقی بلند موش ها را فراری دهید موش از صوت می ترسد! و با این فرمول موش ها برای همیشه از زیر شیروانی رفتند بی آنکه آسیبی به آنها برسد.
خاطراتم از این سال ها را به موازات فیلم، مکتوب خواهم کرد و تقدیم روح عظیم ایشان می کنم، کاش روز رونمایی و نمایش نخست از «نوق تا نبوغ» می بودند و سکانس آخر قهرمان داستان اسطوره شدن را با اسوه بودن تعویض نمی کرد. روح آیت اله شاد و امید که قبول افتد و دعایش بدرقه ما.
شاهرخ بحرالعلومی
٢٠ دی ٩٥
تورنتو کانادا»