به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ سید مهدی ناظمی قره باغ:تأملات هیدگر درباره مرگ باعث شد تا پرسش از مرگ دوباره برای متفکران وجهی پیدا کند و از آن جمله این که آرای گذشتگان در این باره مجدداً خوانده شود. مرگ البته هنوز آنچنان که در وجود و زمان به عنوان شرط تشخص دازاین تلقی می شود، در فلسفه محوریت نیافته است، اما شاید توجه مجدد ما به چیستی مرگ بتواند مبداء مشترکی را برای گفتگوی فلسفی متفکرانه و تمییز آن از گفتگوهای روزمره و عامیانه و حتی شبه-فلسفه یا فلسفه ورزی های عامیانه این روزگار فراهم آورد.
مسلماً الهام از معنای مرگ در فلسفه هیدگر به آن معنا نیست که دیدگاه سایر متفکران ارزش بررسی ندارد. اندیشمندان متعددی از بین اهل فلسفه به مرگ اندیشیده اند. افلاطون، نیچه، اونامونو، ارسطو، لکان، ملاصدرا و... از جمله فیلسوفانی هستند که هر یک به نوعی به «مرگ» پرداخته اند. اما شاید اگر مفهومی را که هیدگر طرح می کند، به شکل موسعی تفسیر کنیم، به این نتیجه برسیم که اصلاً هر متفکری که از غرقه کردن خود در زندگی عرفی پرهیز می کند، به نوعی از مرگ پرسش کرده است و مرگ-اندیش شده است.
توجه به مرگ یا به قول خود هیدگر، وجود-به سویِ-مرگ (Sein-zum-Tode) نوعی از بودنِ انسان و تجربهای وجودشناختی در انسان است. این وجه از فلسفه هیدگر، هر چند مورد توجه زیادی قرار گرفته است و بسیاری معمولاً در جرح و نقد آن نوشتهاند، اما کمتر از تفسیر نظری جدی برخوردار شده است. شاید یکی از دلایل این امر، یعنی کثرت نقدها و قلّت تفاسیر همدلانه، نه صرفاً در تعابیر مبهم هیدگر که در خود پدیدارِ «مرگ» نهفته باشد.
برای فهم مرگ از نظر هیدگر باید دقت کنیم که هیدگر از ما انتظار دارد به چه چیزی توجه «نکنیم». هیدگر از ما انتظار دارد تفاسیر شایع و رایج اعم از تفاسیر علمی -مثلاً این که بدن انسان با از دست دادن کدام تواناییها، مرده تلقی میشود یا این که انسانها به چه علل روانی به مرگ فکر میکنند و این چه تأثیراتی دارد- و نیز تفاسیر عامیانه دیگر را رها کنیم. ما با رها کردن این تفاسیر از مرگ، چیزی را از دست نمیدهیم، چرا که آن تفاسیر همواره در زندگی ما بهصورتهای مختلف نقش خواهند داشت، بلکه ما با رها کردن این تفاسیر که همگی مرگ را تبدیل به ابژه ای پیشِ-دست (vorhanden) کردهاند، یا به قول هیدگر مرگ «دیگران» را به من نشان میدهند، این امکان را فراهم کردهایم که به مرگِ خود، یعنی مرگی انضمامی بیندیشیم. اینجا معمولاً گفته میشود که مگر مرگِ برایِ خودِ من، که پدیداری است برای آینده، قابلدسترسی است؟ وقتی مرگ برسد که من نیستم و وقتی من باشم که مرگی نیست!
در واقع تمام ظرافت مسأله همینجاست، از نظر هیدگر هر پدیداری باید به نحوی تجربه شود تا از آنِ خود شود. پدیدار، زمانی فهمیده میشود که از متن عالمِ زندگی شده ما فهمیده شود. هر آنچه از امکانات وجود آدمی گفته میشود یا خواهد شد، امکاناتی است که ما میتوانیم –هر چند نادرست باشد- انضمامی بودن آن را لحاظ نکنیم و به شکل انتزاعی و یک مفهوم بیارتباط به خود به آن نگاه کنیم. برای مثال شما میتوانید ترس را بهصورت یک مفهوم کلی در روانشناسی تعریف کنید و بعد، ترسِ خود را بهعنوان یکی از مصادیق آن ترس، معرفی کنید. اما درباره مرگِ خود، چنین چیزی سخت میشود. توضیح هیدگر دراین باره شکل استدلالی ندارد و تنها در صورتی میتوان سخن او را فهمید که کمی همدلانه به موضوع نگاه کنیم. ما درباره «مرگِ خود» با پدیدهای روبرو هستیم که «فقط» متعلق به ماست. مرگِ من، فقط با من کار دارد و نه تنها با دیگری کاری ندارد و فقط با من کار دارد، بلکه با من «قطعاً» کار دارد و این کار آنقدر سهمگین است که من معمولاً سعی میکنم از فکر کردن به آن گریزان باشم. (شاید به همان دلایلی که از فعلیتبخشی به سایر امکانات وجودی خود جهت تبدیل شدن به یک انسان اصیل روگردان و گریزانم)
من در تجربه مرگی که خواهم داشت، همه امکانات وجودی خود را از دست خواهم داد. بنابراین بهتر است برای این که دریابم این امکان، چه نوع امکانی است که در آن من از همه داشتههای خود سلب ید میشوم، بهتر است خود به استقبال آن بروم و قبل از آن که بیاید، سعی کنم از وجودِ این پدیدار پرسش کنم و نه آن که تعاریف موجودبینانه سابقالذکر را تکرار کنم. من برای تجربه پدیدار مرگ، نمیتوانم بمیرم، چون در این صورت من نیستم تا درباره آن تأملی کنم؛ (دقت شود که این نیستی که هیدگر میگوید اظهارنظر دینی یا غیردینی نیست.) بنابراین من تا زمانی که هستم میتوان به مرگ فکر کنم و چون مرگ موضوعی است که هم بالاترین شایستگی را برای از آنِ من شدن دارد و هم این موضوعی است که تهدیدکننده بیتردید همه امکانات دیگر من، پس باید به آن اندیشید و در این اندیشیدن سعی کرد آن را تجربه کرد و آن را از آنِ خود کرد.
اگر تا اینجا متوجه مقصود هیدگر شده باشیم، شاید قدمی به جلو رفته باشیم. حالا ما باید تلاش کنیم به مرگ خود فکر کنیم و به این توجه کنیم که مرگ برایِ من، یعنی آن چیزی که وجود من را حد میزند. این نوع فکر کردن ممکن است هیچ نتیجه مفهومی و حصولی خاصی نداشته باشد، به آن شکل که در فلسفههای کلاسیک یا منطق صوری آموختهایم. یعنی تفکر درباره مرگِ خود، هیچ استنتاج منطقی دربر نخواهد داشت. تنها اتفاقی که ممکن است با یک چنان تفکری رخ دهد، این است که دریابیم: «ما بارقهای هستیم بین دو عدم». عدم سابق که خبری از آن نداریم و عدم لاحق که قطعاً ما را خواهد گرفت. یک چنین توجهی میتواند مقدمهای باشد برای جدی گرفتن زندگی و اجتناب از روزمرگی. تا زمانی که انسان صرفاً درگیر مشهورات زمانه، دغدغههای عادی روزمره، لذائذ حیوانی و امثال آن است، به ساحت تفکر حتی نزدیک هم نمیشود.
حالا با این توضیحات، متن داخل گیومه را بدون توجه به مؤلف آن بخوانیم:
«...و نصیحت هیچ نصیحت کنندهای را نشنود، و حال آن که میبیند که چسان دیگران به ناگهان و بیخبر گرفتار مرگ شدهاند، و نه راه رهایی دارند و نه بازگشت. چگونه چیزی که از آن بیخبر بودند بناگاه بر آنان فرود آمد، و در حالی که با آسودگی خاطر زندگی میکردند، مرگ چنگ در گریبانشان زد و...
پس آنچه بر ایشان وارد شده است، به وصف درنمیآید؛ از سویی سختی جان دادن و از سوی دیگر غم و اندوه آنچه از دستشان رفته، آنان را فراگرفته است، و دست و پای آنها سست و رنگشان دگرگون گردیده است؛ پس از آن که نشانههای مرگ در آنها زیاد شد تا آن که میان هر یک از ایشان با گفتارش حائل گردید (و از سخن باز ماند)، در حالی که در میان خانوادهاش با دیدگان خود مینگرد و با گوشش میشنود و عقلش سالم، بجا و برقرار است. میاندیشد که چگونه عمر خویش را به سر برده و در چه حالی روزگارش را سپری کرده!
و به یاد اموالی افتاده است که آنها را گرد آورده و برای به دست آوردن آنها چشمهایش را میبسته و آنها را از جاهای آشکار و غیر آشکار به دست آورده، اکنون آن اموال وبال گردن اوست و میداند که زمان جدایی از آنها فرارسیده است. (اینک میداند که) این اموال پس از او برای زندهها باقی میماند که با آنها در ناز و نعمت به سر برده و خوشگذرانی کنند. پس این اموال برای غیر اوست بی آن که زحمتی را متحمل شوند...
آن گاه بر اثر آنچه هنگام مرگ برایش آشکار شده، از سر پشیمانی دست ندامت میگزد و به آنچه در زمان زندگیاش رغبت داشته بیمیل میگردد... و مرگ همچنان در بدن او پیش میرود تا این که گوش او هم مانند زبانش از کار بازمیماند.
پس در میان اهل خود میافتد در حالی که نه زبانش گویاست و نه گوشش شنوا. دیدگان خویش را برای نگریستن به چهره آنان باز میکند و حرکات زبان آنان را میبیند ولی سخنانشان را نمیشنود. آن گاه سختی مرگ بیشتر میشود و در او میآویزد. پس چشمش نیز همانند گوشش گرفته میشود و روح از بدنش خارج میگردد آن گاه او مرداری است در میان خانوادهاش که از او وحشت دارند و از او میگریزند. نه گریه کنندهای را همراهی میکند و نه فراخواننده ای را پاسخ میدهد؛ پس او را برمیدارند و به سوی منزلی در دل زمین میآورند و در آنجا او را به عملش میسپارند و دیگر از دیدار او محروم میشوند...»
اگر کسی تاب یک چنین حضوری را بیاورد، یعنی مرگ را به تفصیل و نزدیک به خود تجربه کند، آنگاه میتواند امیدوار باشد برای حرکت به سوی یک زندگی اصیل و غیر مبتذل. آنچه دغدغه هیدگر از مرگ بود، در زمان او یعنی حدود یک قرن پیش، بسی شدنیتر به نظر میرسید. از زمان هیدگر تا به امروز هر چه میگذرد، زندگی انسان، سطحیتر و عامیانهتر و تفکرستیزتر میشود. انسان با دلزدگی از همه اصول و غرق کردن خود در روزمرگیهای بیپایان این روزها، مرگ را –سرنوشت محتوم خود را- بیش از پیش فراموش کرده است. این در حالی است که شب و روزی نیست که از مرگ دهها انسان نزدیک به خود در اینجا و آنجا آگاه نشویم، اما این آگاهی سبب نمیشود که ما به مرگ تفکر کنیم یا آن را در یاد خود نگه داریم. چنین کار سختی، مقدمه فهم است و مقدمه نجات از وضع غیر اصیل و زندگی عامیانه.