فرهنگ امروز/ عبدالرحمن نجلرحیم:
بعدازظهر جمعه غریبی بود. راه که افتادم، پشت فرمان ماشین، سنگینی آلودگی هوای دیماه تهران را روی قفسه سینه خود احساس میکردم. هوا شدیدا مسموم بود. اما خوشحال بودم که به تئاتری دعوت شدهام که اسم شاعرانهای دارد: «باغبان مرگ». نویسنده مطرحی، چون محمد چرمشیر و بازیگر سرشناسی چون آتیلا پسیانی را دارد. در تئاتر به زحمت صندلی موردنظر را پیدا کردم و نشستم. تمامی نمایش در درون سلول زندانی در انگلیس هنگام ملاقات یک مرد میانسال قاتل زنجیرهای که ٢٥ زن را مسموم کرده و کشته بود (آتیلا پسیانی) و یک زن خبرنگار آمریکایی که به نظر میرسید طعمه آخر قاتل زنجیرهای باشد، میگذشت و نقش آن را خانمی هلندی (مارین ون هولک) بازی میکرد که فارسی را با تهلهجه خوب حرف میزد. میزی بسیار دراز و باریک وسط سالن نمایش قرار داشت که در دو سر آن قاتل و مقتول نشسته بودند و جدار شیشهای کلفت و کثیفی در وسط، آنها را از هم جدا میکرد. این میز طوری قرار داشت که من روی صندلی جلو، مقابل خانم مارین ون هولک قرار داشتم و برای اینکه آتیلا پسیانی؛ یعنی قاتل زنجیرهای را ببینم، باید ٤٥ درجه سرم را میچرخاندم. این تسلطنداشتن بر تمامی صحنه نمایش و انتخاب برای توجه به حرکات ظریف اغلب درحالنشسته دو کاراکتر نمایش برای من بسیار مشکل و گاه حتی غیرممکن بود. نورپردازی صحنه نیز کار را حداقل برای من آسانتر نمیکرد. تصاویر پرده نمایش بر دیوار نیز که گویی میبایست توجه را به اتفاقات مهم صحنه جلب کند، بر آشفتگی تمرکز مغزی من میافزود. به موقعیت تماشاچیانی که حداقل در ردیف وسط و بالای سالن نشسته بودند غبطه میخوردم که مسلطتر بر اتفاقات صحنه بودند. با خود میگفتم کاش یک صندلی داشتم که به سقف سالن وصل بود.
راستش با نگاه اجباری دائمی به خانم ون هولک که به فارسی حرف میزد، متوجه شدم مدارکی که ورق میزد به زبان انگلیسی بود، یادداشتی که در طول مصاحبه وانمود میکرد در دفترش مینویسد از چپ به راست بود، حتی روزنامهای که از کیفش درآورد تا نقلقولی از آن بخواند، انگلیسی بود، ولی از روی آن به فارسی میخواند، همه اینها برای دنبالکردن ماجرا، مغزم را خسته میکرد. یک چیز مهم که متوجه شدم این بود که خانم ون هولک؛ یعنی خبرنگار، از نظر قاتل، چون مگسی است که برحسب غریزه وزوزکنان به طرف چسب کاغذی برای مردن آمده است. با خودم فکر کردم: اما من که برعکس فروید و نویسنده نمایشنامه به غریزه مرگ باور ندارم. بهعلاوه اصلا من مثل خانم ون هولک متعجب نشدم که چرا دستهای قاتل ظریف و زیبا هستند یا چرا قاتل ملایم و شاعرانه حرف میزند یا او چون شاعر یا هنرمندی خیالپرداز است که فقط به خیالهای خود جامه واقعیت و عمل میپوشاند یا اینکه موجود انسانی شاعرمنشی در درون هیولایی او لانه کرده است. تعجب نکردم قاتل به دام نیفتاده، بلکه داوطلبانه خود را به پلیس معرفی کرده است، همهاش فکر میکردم که او چطور خانم خبرنگار را که با فاصلهای به درازای میزی که میان آن دو هست، قرار دارد و من آن سرش را به زحمت میبینم، میخواهد بکشد!
مدتی از نگاهکردن به نمایش منصرف شدم؛ سعی کردم چشمانم را ببندم و اتفاقات را به صورت یک نمایش رادیویی از طریق مکالمه بین دو کاراکتر دنبال کنم. چندبار که این کار را کردم، دیدم صدای وزوز مگسی که به طرف صفحه چسب مگسکش، خیز برداشته است یا صدای جیغ ناگهانی خانم ونهولک یا فریاد قاتل زنجیرهای (پسیانی) در دفاع از مادرش، به سبک فرویدی و با صداهای بلند موزیک مرا از جا پرانده است. آخرهای نمایش بود که دیدم قاتل زنجیرهای از آرسنیک تولیدشده از مگس چسبیدهشده به چسب مگسکش در یک لیوان آب میگوید، ولی کمی قبل از این حرف، از محدود لحظاتی که موفق شده بودم به قاتل زنجیرهای (آتیلا پسیانی) نگاهی بیندازم، وقتی بود که او لیوانی آب به دست داشت. اگر چنین اتفاقی برای خانم خبرنگار میافتاد، شک نمیکردم که پیچوتابخوردن آخر نمایشنامه او بهخاطر خوردن آب مسموم باشد. در آخرهای نمایش بود که فهمیدم قاتل زنجیرهای باغبان مرگ است و خانم خبرنگار هم آخرین گل این باغ؛ اما نفهمیدم که چگونه قاتل زنجیرهای موفق به کشتن یا بهعبارتی مسمومکردن خانم خبرنگار؛ یعنی بیستوششمین قربانی خود شده است تا وقتی که از سالن تئاتر بیرون آمدم. وقتی توی ماشین چندبار هوای آلوده غروب دلگیر جمعه سرد زمستانی تهران را به ریههایم فرستادم، مغزم ندا سر داد که شاید یک راه مسمومکردن و کشتن خانم خبرنگار به دست قاتل زنجیرهای انگلیسی، فرستادن هوای مسموم به طرف خانم خبرنگار آمریکایی بوده است. با خودم گفتم فقط از یک مغز مسموم به هوای آلوده است که چنین راهحلی برای قتلی اینچنین ماهرانه برمیآید! در همین اثنا بود که به مغزم خطور کرد که آیا زندگی در هوای آلوده تهران خودش اثبات وجود نظریه غریزه مرگ نیست که مدنظر نویسنده هم بوده است؟ ولی مغز غیرفرویدی من چون همیشه نهیب زد این مزخرف است، بنویس که چنین نیست. بنویس که اعتراض کرده باشی و نشان بدهی که غریزه زندگی در تو جاری است، نه غریزه مرگ. تو مگسی نیستی که به طور غریزی برای مردن به طرف چسب مگسکش رفته باشی! تو در تهران زندگی نمیکنی که بمیری! این شد که این مطلب نوشته شد.
روزنامه شرق