به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ جلسات آموزشی طرح ملی گفتمان نخبگان علوم انسانی در تاریخ جمعه ۱۵ بهمن در دفتر تبلیغات اسلامی، نمایندگی تهران، با حضور اساتید و صاحب نظران علوم انسانی برگزار گردید. حسین کچویان عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی وعضو هیات علمی داشگاه تهران به تبیین «نسبت تاریخ ونظریه علوم اجتماعی وانسانی» پرداخت. وی در ابتدا با تشریح تفاوت نوع نگاه جوامع سنتی ومدرن به تاریخ به دیدگاه های مختلف اندیشمندان و جامعه شناسان عصر مدرن به مقوله تاریخ وعلوم اجتماعی پرداخت.
گزارش مشروح این جلسه را در ادامه می خوانید؛
در دوران مدرن، رابطه جامعه وتاریخ به صورت پر پیچ و تاب بوده است. مسئله ی اصلی آن نیز دچار تحول شده است. در دوران سنت، نوع نگاه به تاریخ به دلیل جزئی دانستن علم تاریخ، به صورتی بود که آن را علم نمی دانستند. لذا چنین رابطه ای بین جامعه شناسی و تاریخ، دارای موضوعیت نبود.
اما در دوران مدرن، این رابطه تغییر کرده و این موضوع که نسبت به فرد و جزئیت، آگاهی ممکن نیست، نقد شد. به عبارت بهتر از دایره ی بحث خارج شد. این تصویر تثبیت شد که افراد نیز می توانند موضوع علم واقع شوند. تمام این تلاش در راستای این بود که تاریخ را وارد عرصه ی دانش نمایند. مثلا در تاریخ چون وقایع جزئی است، نمی توان علت یابی کرد. زیرا تکرار وجود ندارد. حادثه ی تاریخی یک بار اتفاق می افتد و قابل آزمون نیست. در معرفت شناسی مدرن، این مسئله موضوعیت خود را از دست داد. لذا دانش تاریخ نیز معتبر شد. (جزئی بودن علت عدم اعتبار تاریخ نیست). تاریخ در دوره ی مدرن، اهمیت به سزائی یافت. آن چه علم مدرن را از غیر آن متمایز می کند، وجه تاریخی بودن است. یعنی رخداد ها به اعتبار زمان مند بودنشان، دارای ماهیت دیگری می شوند. (همان دیدی که در هگل به صورت پخته شده جا افتاد و «زمان» وجه جوهری اشیاء دانسته شد). تا پیش از این و حتی اگوست کنت، این مسئله مطرح شد. اما در بحث های روان شناختی آلمان (وبر) این مسئله به اوج خود رسید. نزاع بر سر این بوده است که جامعه شناسی، کلی است یا جزئی است، تاریخی است یا غیر تاریخی.
هم در دنیای مدرن و هم سنت، علم اجتماعی از درون تاریخ بیرون آمد. عدم وجود معیار در تاریخ و ورود هر گونه قول و صرف تواتر، باعث ایجاد مشکل شده بود. از دل این بحث و بررسی معیار، علم «عمران» بیرون آمد. در مدرنیته نیز، از دل تاریخ، جامعه شناسی بیرون آمد. سه علم سیاست، تاریخ، اقتصاد، سه حوزه ی علم اجتماعی مدرن است. جامعه شناسی از نقطه نظر تاریخی، علم خاص جهان اجتماعی بوده است. کل این سه حوزه که توسط ماکیاولی آغاز شد، جامعه شناسی به حساب می آمد. علم جهان اجتماعی، مقدماتی داشت که تاریخ و سیاست و اقتصاد، آن را تامین می کردند. دورکیم، بعد ها این نظریه ی ماکیاولی را اجرایی کرد.
کنت، ریاضی، هندسه، نجوم، فیزیک، شیمی، جامعه شناسی را علم می دانست. لذا کل علوم مربوط به جامعه، در علوم اجتماعی خلاصه می شد. از منظر کنت، اقتصاد و تاریخ و سیاست، علم محسوب نمی شوند، بلکه ذیل جامعه شناسی اند. از منظر کنت، در جامعه شناسی، ابتدا کل دریافت می شود، سپس جزء فهم می شود. (تا ارتباط فهمیده نشود، کارکرد جزء درک نمی شود). علم اقتصاد سیاسی، بعد ها توسط کلاسیک اندیشانی مانند اسمیت آورده شد که از سنخ علوم تجویزی بود. در حالی که اقتصاد به عنوان یک علم از قرن ۱۹ آغاز شد و نگاه تجربی را به همراه داشت.
در سیاست نیز امثال مونتسکیو، فلسفه ی سیاست را پایه نهاد. این نیز از سنخ علوم تجویزی بود. هر سه مسیر به فلسفه ی علم منتهی شد (ق ۱۸).
فلسفه های تاریخ آن حوزه ای از تاریخ اند که می خواهند منطق کل تاریخ را بشناسند و شکل نهایی جوامع را بیان کنند. ( منظور از فلسفه نگاه سنتی آن نیست، بلکه فلسفه ی مضاف مورد نظر است که آن علم را از منظر چیستی، روش و مسائل و اعتبار آن مورد بررسی قرار می دهد.)
در جریان تحول این سه حوزه، به فلسفه های علم این سه حوزه نرسید. کنت این سه حوزه را جمع کرد و آن ها را ناقص خواند. کل این سه علوم در یک دسته و آن جامعه شناسی قرار گرفت. (تنها علم جهان اجتماعی).
کنت همزمان با هگل است و هر دو فیلسوف تاریخ اند. با کار کنت، یک نزاع علمی در گرفت میان تاریخ و جامعه شناسی. (علم تاریخ و علم جامعه شناسی) بحث بر سر این بود که جهان اجتماع از راه علم طبیعی شناخته می شود یا علم تاریخی. به عبارتی در جهان اجتماع فقط تاریخ حضور دارد یا علمی مشابه علم طبیعی داریم. موضع گیری ما در قبال هر یک نتیجه ی متفاوتی دارد. چنانچه آن را تاریخی بدانیم، حکم به جزئی بودن آن می کنیم. حال آن که در صورت طبیعی دانستن آن، به دنبال جزئیتی می رویم که از آن قانون استخراج کنیم. عده ای که تاریخی بودن جامعه شناسی را قبول دارند، به تکرار ناپذیری هر رخداد اجتماعی قائل اند و مطالعه ی جزئیت آن تنها راه بررسی آن است. در مقابل عده ای قائل بودند از هر حوزه ی جامعه شناسی می توان تعمیم را دریافت کرد.
وجه تمایز دیگر در این دو حوزه، این است که عده ای که به تاریخی بودن علم معتقد بودند، ناگزیر از توصیف صرف در دانش بودند. اما در مقابل، علم را روابط می دانستند و به تحلیل معتقد بودند. به عبارتی می توان علت و معلول را از آن استخراج کرد.
از لحاظ مقصد، داعیه داران طبیعی بودن علم به دنبال قانون و تعمیم بودند سوالات نیز عام و کلی بوده است. در مقابل مقصد را صرف بررسی مورد خاص می دانستند. (نزاع یونانی که تاریخ علم دانسته نمی شد و در مقابل فهم مدرن از تاریخ که آن را علم می شمرد). تاریخیان، به دنبال نقل و سند صرف بودند، حال آن که طبیعی انگاران جامعه شناسی، آن را به آزمایش و فرضیه سازی نیز گسترش می دادند.
این نزاع، اشکال متفاوتی را به خود گرفت. یکی از آن ها نزاع دیلتای (که خود را کانت علوم اجتماعی می دانست) در مقابل قائلان به علم کلی. دیلتای علوم اجتماعی را تاریخی می دانست. به عبارتی، معنای انسانی در نظر او اصالت داشت و جوهر کنش او، جهان معنایی او است. علم تاریخی است، اما راه مطالعه ی آن متفاوت از راه مورخان است. راه شناخت این ها، تفسیر و تبیین جهان معنایی است. (برگشت به ویکو در قرن ۱۷، او زبان را راه حل شناخت جهان اجتماعی می دانست. تفسیر جهان زبانی، راهکار او محسوب می شد.)
وبر در این نزاع، نوعی میانه روی را در پیش گرفت. موضع خاصی نیز وجود داشت که موضع اندیشمند را موضع عامل می دانست، زیرا بیرون از رفتار، نمی توان متوجه معنای کنش شد.
طبیعی انگاران علم اجتماعی، این دانش را انتزاعی می دانستند. در حالی که فهم تاریخی، انضمامی است ( چسبیده به واقعیت اجتماعی). علم طبیعی دانشی خنثی است. در حالی که علم فرهنگی، ارزشی است. (فهم هر فرهنگ بر اساس ارزش های خاص خود او باید صورت بگیرد) یکی دیگر از این منازعات، نقش شخصیت در تاریخ است. در طبیعی انگاری، ویژگی خاص افراد در علم مدخلیت ندارد و انسان واحد انگاشته می شود. اما دانش تاریخی، شخص را مهم به حساب می آورد.
وبر جامعه شناسی را هم تاریخی و هم طبیعی می دانست. او ورود به ذهن را دروازه ی شناخت می دانست، اما لزوما آن را جزئیت و عدم امکان تعمیم نمی دانست.
تا اینجا، مقطع اولیه ی منازعه است. البته غلبه با رویکرد فهم طبیعی از جامعه شناسی بود.
از دهه ی چهل وپنجاه، این نزاع، شکل جدیدی به خود گرفت. ماکس وبر به دنبال فهم تئوریک و علّی بود که بعد ها به صورت جامعه شناسی تاریخی نمود یافت. بدین ترتیب که از ضرورت نگاه تاریخی به جامعه شناسی سخن گفته می شود. جامعه شناسی ثمره ی تاریخ دانسته شد. این پیوند میان تاریخ و جامعه شناسی، در وبر حالتی پیچیده و تناقضی دارد. تعبیر مارکس که "انسان ها تاریخ را می سازند، ولی تحت شرایطی که دست خودشان نیست" فهم صحیح جامعه شناسی را بیان می کند. انسان مختار مجبور است. انتخابات بسیاری دارد اما این انتخابات، محدود اند و در قالب شرایط تاریخی است. در این فهم نمی توان سوال و جواب خاصی داشت جز این که به تاریخ رجوع کرد.