فرهنگ امروز/ ریچارد پولت، مترجم: مینا قاجارگر
کسانی که جریان چاپ کتابهای هایدگر را پس از مرگش دنبال میکنند، بیشک دربارۀ «دفترچههای سیاه» شوم شنیدهاند. مجموعه متونی که از دهۀ ۱۹۳۰ تا دهۀ ۱۹۷۰ نوشته شدهاند. تابهحال چهار جلد از این دفترچهها در آلمان منتشر شده است: Gesamtausgabe (جلد ۹۴-۹۶ در سال ۲۰۱۴ و جلد ۹۷ در ۲۰۱۵). علاوه بر عنوان کلی «دفترچههای سیاه»، که به رنگ جلد این اسناد اشاره دارد، هایدگر این نوشتهها را به چند بخش تقسیم کرده است که عناوین مبهمی چون Überlegungen و Anmerkungen دارند. حال ما ترجمۀ انگلیسی ریچارد روجکویکز[۱] از جلد ۹۴ را در دست داریم که شامل Überlegungen II-VI مربوط به سالهای ۱۹۳۱-۱۹۳۸ است. محل Überlegungen I نامعلوم است و برخی از این یادداشتها عنوانهای فرعی نیز دارند. ترجمۀ روجکویکز از جلدهای ۹۵ و ۹۶ نیز در راه است و آدام نولز نیز مشغول ترجمۀ جلد ۹۷ است.
همانطور که ویراستار این کتاب، پیتر ترونی، گفته است، «دفترچههای سیاه» ممکن است تحتعنوان یک Denktagebuch، یک ژورنال pensées یا «ایدههای روزانه» طبقهبندی شوند. اکثر مدخلها بر ویژگیهای فراگیر زمان متمرکزند و میکوشند آنها را براساس آنچه هایدگر تاریخ هستی مینامید، تفسیر کنند. حالوهوای این یادداشتها شخصیتر از نوشتههای دیگر هایدگر است و صیغۀ اولشخص بسیار بیشتر در اینجا دیده میشود، اما این یک دفترچهخاطرات معمولی نیست. بهسختی میتوان ردپایی از کارهای روزانۀ هایدگر در آن یافت. گرچه توصیفهای گاهوبیگاه از آبوهوا و مناظر و جرقههایی از خاطرات کودکی در آن وجود دارد.
واژۀ Überlegungen اشاره دارد به قطارهای فکر که به مسائل عملی و نظری میاندیشند. این واژه دلالتهای کاملاً جدی و مهمی دارد، مانند «considerations» و «deliberations» در انگلیسی. تأملات هایدگر ممکن است کاملاً خشک و جدی و پرطمطراق باشند، اما خواننده نباید با دیدن عنوان به این نتیجه برسد. خوشبختانه ترجمۀ راجکویکز بسیار قابلقبولتر از ترجمۀ افرادی چون پرویز عماد و... است. در واقع او با دنیلا والگا-نئو یک ترجمۀ مشترک بسیار بهتر از «افادات به فلسفه» انجام داد که در سال ۲۰۱۲ چاپ شد. البته راجکویکز درست میگوید، سبک خود هایدگر مبهم و گیجکننده و مطنطن است. بهطور کلی، راجکویکز کار ترجمۀ این دفترچهها به انگلیسی را خوب انجام داده است.
حال بهسراغ محتوای کتاب برویم. یک شایعۀ گسترده تأکید میکند که «دفترچههای سیاه» نویسندهشان هایدگر را بهعنوان یک ضدسامی و یک نازی معتقد معرفی میکنند. صحیحتر آن است که بگوییم او با هیجان و درعینحال نگرانی و تشویش وارد جنبش نازی شد، اما بعدها به مشاهدهگری دلسرد و مأیوس تبدیل شد. او همواره یک فرد غیرمتعارف بود که دریافتش از عظمت بالقوۀ انقلاب، غامض و مرموز و مبهم بود.
اما دربارۀ سامیستیزی هایدگر برخی سخنان هولناک، که او دربارۀ جامعۀ جهانی یهودیان گفته است، بهصورت گسترده بهعنوان شاهد ذکر شدهاند. بنابراین خوانندگان ممکن است شگفتزده شوند اگر دریابند در جلد اول هیچ اشارهای به یهودیان نشده است، بهجز یک انتقاد از نگاه یهودی-مسیحی به انسان. فقرات نیشدار و زهرآگین در جلد دوم آغاز میشوند. آنها شامل توصیفهای بد و ناخوشایند از چند یهودی خاص و اشاراتی به بیریشگی و بیریشهکنندگی یهودیت جهانی هستند. در مجموع، کل مطالبی که در جلدهای ۹۴ تا ۹۷ دربارۀ یهودیان است، حدود ده صفحه میشوند. آشکار است که هایدگر دربارۀ این موضوع با وسواس ننوشته است و در «یادداشتهایی برای احمقها» (که شاید ما باشیم)، انکار میکند که افکارش راجعبه یهودیت ربطی به سامیستیزی داشته باشند که «احمقانه و نفرتانگیز است». گرچه معقول است که بگوییم اشارات او، خواه بهمعنای دقیق کلمه سامیستیزانه باشند یا نباشند، انزجاری نسبت به یهودیان را آشکار میکنند. این تنفر و انزجار ممکن است عمیق باشد و بهطریقی سیستماتیک به جهتگیری فلسفی هایدگر مرتبط باشد. تعدادی از صاحبنظران به نفع وجود چنین رابطهای، دلایل محکمهپسندی ارائه کردهاند. ما همچنین باید به خاطر بیاوریم زمانی که هایدگر در سالهای ۱۹۳۳ و ۱۹۳۴رئیس دانشگاه فرایبورگ بود، بیدرنگ طرحهایی را که رژیم جدید در طرفداری از نژاد آریایی دستور داد، اجرا کرد و در یک درسگفتار، فکری نفرتانگیز راجعبه معدوم نمودن ضروری دشمنان داخلی ملت بر زبان آورد.
جلد یک شامل مدخلهایی است راجعبه آن سال سرنوشتساز که هایدگر رئیس دانشگاه بود. برای فهمی درست از فعالیتهای سیاسی هایدگر، آگاهی از آنها مورد نیاز است. گرچه کسانی که امیدوارند در میان این نوشتهها به توضیحی قطعی دربارۀ رفتار او در آن زمان دست یابند، ناامید خواهند شد. او احساسات و عواطفی مغشوش را به ما نشان میدهد که بهسختی با رویداد خاصی در ارتباطاند و تأملات مبهم و انتزاعی که هم دوستان و هم دشمنان او به یک اندازه میتوانند از آنها استفاده کنند، بدون اینکه دعوا فیصله یابد.
پیش از ریاست دانشگاه، یک فضای متشنج حاکم بود. هایدگر که اطمینان داشت زمانۀ او فاقد حس «درد و رنج» و «مصیبت» است، نوشت که «آنچه اهمیت دارد، گشودن جایگاه جهان است». او در آرزوی یک «قدرت شکلدهنده به جهان» و «قدرتمند شدن هستی» بود که از طریق آزادسازی دازاین در بشریت امروزی ظهور یابد. او یک «رویکرد تعیینکننده را که خالی و صوری نمیماند، بلکه حقیقت موجودات را در افقهای دید و قلمرو عملی کاملاً معین بنیاد مینهد»، تصور میکند، اما از جزئیات آن سخن نمیگوید. این قسمت یادآور آن جملۀ معروف کارل لویت است که در دهۀ ۱۹۲۰، شاگردان هایدگر آن را به جوک تبدیل کرده بودند: «من عزمم را جزم کردهام، فقط نمیدانم برای چهکاری.»
همچنین فضا بهشدت ملیگرایانه بود. گویی میراث میتواند برای اراده و عزم راسخ، یک محتوا ایجاد کند: «تنها یک آلمانی میتواند درکی شاعرانه از هستی داشته باشد.» آلمانیها باید جرئت وارد شدن به «رخداد هستی» را بیابند. هایدگر خودش را «بومی» و «ایستاده بر خاک سرزمین مادری» میدید: «اینجا حد آغازین تاریخ است، نه یک جاودانگی فرازمانی پوچ، بلکه ثبات و عزم ریشهدار بودن.»
هیجان او بیشتر میشود و اوج میگیرد: «جهان در حال بازسازی است. نوع بشر در حال بیدار شدن است.» «بیداری شگفتانگیز ارادۀ جمعی در تاریکی گستردۀ جهان رخنه میکند.» بااینحال هایدگر ملاحظات خاص خودش را داشت: ریشه داشتن، قدرت گرفتن دوبارۀ هستی را تضمین نمیکند و فردیت نباید در اجتماع مستحیل شود. اجتماع حقیقی نیازمند تنهایی است.
به نظر میرسد که هایدگر نگران خطر یا حتی مصیبت است، اما خودش را حفظ میکند: «تنها زمانی که واقعاً گمراه شده باشیم، میتوانیم برضد حقیقت سخن بگوییم.» او شروع میکند به اندیشیدن در اینباره که در تاریخ نقشی برای او وجود دارد. فیلسوف میتواند بهنحو غیرمستقیم در وصل کردن انسانها به خاک، کار و جدال، نقش داشته باشد.
زمانی که او ریاست دانشگاه را پذیرفت، نگران بود که «برای اولینبار برخلاف ندای درونی خویش عمل میکند.» یک لحظه به این موضوع فکر کنید که زندگی و تفکر هایدگر چگونه بسط مییافت و تکامل پیدا میکرد، اگر او همچون سقراط از دایمونیون خویش پیروی مینمود. در عوض، او دل به دریا زد. دفترچههای او عزمی راسخ را نشان میدهند: «ما باید در رسیدن به هدف دشوار خود سرسخت باشیم.» اما این هدف دقیقاً چیست؟ هایدگر تمایلی به بیان این هدف در چارچوب برنامهها و شعارهای رایج ندارد. «ناسیونالسوسیالیسم یک قدرت نوشکفتۀ اصیل است؛ تنها اگر در پس تمامی فعالیتها و حرفها، چیزی برای پنهان کردن داشته باشد... اگر زمان حال آن چیزی بود که باید به دست میآمد و بهخاطرش جنگید، آنگاه تنها هراس از سقوط باقی میماند.»
هایدگر در جستوجوی آن چیزی بود که در سال ۱۹۳۵ آشکارا آن را«حقیقت و عظمت درونی» نازیسم نامید. او گاهی این پتانسیل پنهان را یک فراسیاست مینامید که رو به سوی هستی کاملاً متفاوتی داشت. چنین تغییری مستلزم یک نوع اصالت روحی بود که دانش مردم را پرورش دهد. (در اینجا باید به یاد بیاوریم که «روحی» یک اصطلاح دینی نیست، بلکه گسترۀ کامل فکر و خلاقیت انسان را دربرمیگیرد.) این طرح به فلسفۀ هایدگر گره خورده است: «برونفکنی هستی بهمثابۀ زمان» میتواند به رسالتی اشاره داشته باشد که خون و خاک را برای عمل و ایجاد ظرفیتی برای کار و مؤثر بودن، میگشاید و بههم میپیوندد. معنای همگی اینها برای خواننده، به تفسیر فرد از واژۀ «هستی» بستگی دارد.
شناسایی دشمن مهم است و باید در سطح روحی با او مواجه شد. او روی «جهان مسیحیت، سوسیالیسم بهمثابۀ کمونیسم و... علم در دورۀ روشنگری» انگشت میگذارد و میگوید باید بهنحو فلسفی با آنها مبارزه کرد. او مکرراً میگوید آنچه مورد نیاز است، «توسعۀ دانش» است. گرچه «آنچه غالب است، بیزاری از روحی است که قبلاً بهعنوان عقلگرایی مورد سوءتفسیر قرار گرفته بود.» کوتاه آنکه گرچه «ناسیونالسوسیالیسم روحی» ضروری است، در جنبش نازی جایی برای تفکر وجود ندارد. پیش از ریاست دانشگاه، هایدگر «نوشتن نازکترین کتابهای ممکن» را مسخره کرده بود و عقیده داشت که «این مسئله بهخوبی حکایت از آن دارد که جوانان آلمانی عمیقاً فلسفه و علم را کنار گذاشتهاند.» اما در مواجهه با واقعیت عریان عقلستیزی (سوزاندن کتابها که در می ۱۹۳۳ آغاز شد) با جنبش دانشجویان مخالفت کرد و با ترشرویی گفت دانشجویان اساساً از نظر روحی و جهانبینی به سن بلوغ و خلاقیت نرسیدهاند. در پایان دورۀ ریاست و زمانی که از ایدۀ کار کردن با سیستم جزماندیش و دیکتاتور دست کشید، حسوحالش رو به تلخی گذاشت. او در متن سخنرانی استعفایش (که مطمئناً هرگز ایراد نشد) پذیرفت که شکست خورده است، اما خود را با این ایده تسلی میداد که «فروپاشی و شکست، والاترین تجربۀ بشری است.»
«دفترچههای سیاه» فضای دوران ریاست هایدگر را منعکس میکنند. اسناد عمومی سالهای ۱۹۳۳ و ۱۹۳۴ شامل سخنرانیهای برانگیزاننده و دستورالعملهای بوروکراتیک هستند. در این میان، هیچ تحلیل و دلیل منطقیای که بتواند میان حالوهوا و عقاید و یک هدف طولانیمدت که بهروشنی بیان شده باشد، رابطهای برقرار کند، وجود ندارد. بهطور خلاصه، تعبیر درستی در دست نیست، مگر آنکه روزی مثلاً در میان آثار منتشرنشدۀ هایدگر مطلبی روشنگر یافت شود. تا آن زمان ما مجبوریم با حدس و گمان خود را راضی کنیم. آیا هایدگر میخواست به نتیجۀ خاصی برسد؟ یا از آشوبهای انقلابی و امکان تحولی خلاقانه به هیجان آمده بود، بدون آنکه هیچ تصور عینی از آنچه ممکن است پیش بیاید، داشته باشد؟
افسردگی و غم شدیدی در ادامۀ این کتاب (و جلدهای بعدی) به چشم میخورد. هایدگر هرگز کوشش نمیکند خواربودگی، تاریکی و افلاس پدیدههای اطراف خویش را افشا کند؛ از ستایش قدرت فیزیکی محض (خشونت و وحشیگری) تا ابتذال پراگماتیسم آمریکایی و تسلط کاتولیسیسم. گرچه در مورد این آخرین نکته، هایدگر هرگونه بازگشتی به مسیحیت را فراری از مخمصۀ مدرنیته به بیراهه میدید. تاریخ غرب بدون مسیحیت قابل فهم نیست، اما قدرت خلاق آن، سالهاست که از بین رفته است و دیگر هیچ تصمیم بزرگی در مسیحیت رخ نخواهد داد.
تصویر غمانگیز و یأسآوری است: «اکنون جهان از هم پاشیده است و زمین قلمرو تباهی و نابودی است.» تنها امید باقیمانده این است که «بیاموزیم از چیزهای کوچک لذت بسیار بریم»، درحالیکه در انتظار سپیدهدمیم: جهان دیگر یک جهان نیست یا به عبارت درستتر، هرگز یک جهان نبوده است. جهان در حال شکلگیری است و ما در آستانه ایستادهایم. هایدگر در یک لحظۀ آکنده از نومیدی و مردمستیزی میپرسد: «این به چهمعناست که تودۀ مردم حتی دیگر ارزش نابودی در یک لحظه را نیز ندارند؟»
اگرچه نقدهای هایدگر از نازیسم بسیار اساسی و بنیادیناند، نباید در تبرئه کردن او عجول باشیم. نقدهای او در حکم شکوهها و غرولندهای یک عاشق ناامید و مأیوس است. او به «حقیقت درونی» ناسیونالسوسیالیسم و پتانسیل پنهانی که تنها او توانسته بود بهدرستی بیانش کند، تعلقخاطر بسیار داشت. در سال ۱۹۳۴، وقتی از ریاست استعفا داد، نازیسم را وحشیانه و خام خواند، اما ادعا کرد که این دقیقاً جایی است که «عظمت ممکن نازیسم» نهفته است. بعدها او نوشت که گرچه جهانبینی توده سطحی است، اما ضرورتهای خاص خود را دارد. و ازآنجاکه نازیسم دورۀ تکنولوژیک مدرن را منعکس میکند، نمیتواند ابژۀ یک مخالفت کوتهبینانه باشد. مسئلۀ نازیسم به تأملی خلاقانه فرامیخواند؛ تأملی که چندین قرن زمان خواهد برد.
حتی زمانی که هایدگر در اواخر دهۀ ۱۹۳۰ به این نتیجه رسید که نازیسم شکل نهایی نیهیلیسم مدرن است، به خود گفت که جنبش باید براساس بنیادهای عمیق و فکورانه تأیید شود. ظاهراً دلیل او این بود که مدرنیته باید تا رسیدن به نتایج اساسیاش ادامه داشته باشد و بهاینترتیب ممکن است تجربهای تراژیک و فروپاشی فجیعی را تجربه کند. شاید فروپاشیای که «ضروری است و به تاریخ هستی مربوط میشود»، شروعی جدید را ممکن سازد. بنابراین علیرغم نقدهای متافیزیکی هایدگر به نازیسم، نمیتوان گفت که او مخالف نازیسم بود.
آیا هایدگر فیلسوف نازی است؟ «فلسفه هرگز نباید خود را تا حد بنیاد نهادن یک جهانبینی یا مخالفت یا دفاع از یک جهانبینی پایین بیاورد.» «گفتن اینکه فلسفهای ناسیونالسوسیالیست است یا چنین نیست، مثل این است که بگوییم یک مثلث شجاع است یا شجاع نیست و بنابراین بزدل است.»
البته همۀ مطالب این جلد سیاسی نیستند یا لااقل بهطور واضح چنین نیستند. برای مثال، هایدگر نقدهای خود از متافیزیک غرب را نیز در این دفترچهها شرح داده و گفته است که پرسش از هستی باید نه با «است» (it is) بلکه با «بگذار باشد» (let it be) جهتدهی شود. او تأکید میکند که «غیاب بهمثابۀ آیندۀ غنیتر از حضور است. همچنین او در این یادداشتها، خود را بهخاطر نارساییهای «هستی و زمان» سرزنش میکند: «نویسنده، خود از روی حماقت نکتۀ اصلی را نگفته است!»
[۱]. Richard Rojcewicz