فرهنگ امروز/ عاطفه شمس:
«زنان همچون مساله»، موضوع نخستین نشست مطالعات زنان بود که طی روزهای اخیر با سخنرانی سوسن شریعتی، استاد دانشگاه و پژوهشگر تاریخ، به همت انجمن اسلامی دانشجویان پیشرو دانشگاه تربیت مدرس برگزار شد. شریعتی در ابتدای بحث خود تاکید کرد اینکه برای بحث درباره مساله زنان همیشه از یک زن دعوت کنند شاید دیگر بدیهی نباشد و همچنین دیگر بدیهی نیست که به صرف زن بودن بتوان در این باره صحبت کرد زیرا مساله زنان و زن همچون سوژه سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و تاریخی، موضوع مطالعات تخصصیتری قرار گرفته و شاخهای از مطالعات دانشگاهی شده است. وی ادامه داد البته فعالان زنان میتوانند و باید در این باب صحبت کنند زیرا آنها بودند که مساله زنان را به یک سوژه مهم اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و در نتیجه، مطالعات دانشگاهی تبدیل کردند. شریعتی با اشاره به رشته تحصیلی خود گفت: من در اینجا نه به عنوان فعال در این عرصه بلکه به عنوان کسی که در رشته تاریخ تحصیل کردهام، قصد دارم با رویکردی تاریخی- به عنوان یکی از رویکردهای ممکن- درباره پیدایش مسالهای به نام زنان صحبت کنم. در این میان، شاید برای صحبت کردن در این باب، فرزند شریعتی بودن نیز جالب باشد زیرا شریعتی، یکی از دست اندرکاران فراهم آوردن فضا یا جریان اجتماعی است که سوژه به یمن او سر زده و زنان نیز همچون سوژه در ذیل این میراث نقشی داشتهاند. در نتیجه، شاید این موقعیت و نام و همچنین ادعای وفاداری به این میراث که من ادعای آن را دارم بتواند مهم باشد. از همه مهمتر اینکه، چنین پیدا است که امروزه مساله زنان سوژهای است که همه ساحتها را درگیر کرده و مدام دست موضوعات زیادی را رو میکند. لازم به ذکر است در ادامه این بحث، هر هفته سلسله نشستهایی با سخنرانی سوسن شریعتی در این دانشگاه برگزار خواهد شد.
چگونه زنان مساله شدند؟
در ابتدا باید روشن کرد که مساله به چه معنا است؟ رشته تحصیلی من فلسفه نیست اما به معنای ارسطویی، مساله از زمانی که چیزی به نام Problem یا مساله از ساحت ریاضی خارج شده و به حوزه فلسفه وارد میشود، تعریفی فلسفی نیز پیدا میکند و عبارت میشود از داده یا موضوعی که دیگر بدیهی تلقی نمیشود و میتوان خلاف آن را نیز گفت. این تعریفی است که ارسطو در کتاب توپیک میدهد که کتابی است در باب هنر گفتوگو و میگوید مساله یا Problem، موضوعی است که برخلاف گذشته بر سر آن اجماع وجود ندارد و آلترناتو دیگری برای تعریف آن وجود دارد. بنابراین، درباره زنان نیز وقتی تعریف درباره آنها، موقعیتشان، تعریف زنانگی در برابر مردانگی، چیستی زنان، تاریخیت این چیستی و موقعیت اجتماعی و فرهنگی این چیستی، همگی به پرسش گرفته میشود و معلوم نیست که دیگر بدیهی تلقی شود، مساله سر زده است. اینجا است که برای مشروعیت دادن به این موضوع باید به رویکرد تاریخی آن پرداخت که به ما نشان میدهد چگونه این داده، توضیح یا تعریف طبیعی درباره زن یا غیبت آن، به یک مساله تبدیل میشود. با اوجگیری جنبش زنان در دهه ٧٠ میلادی، نشستی در فرانسه برگزار شد با این عنوان که آیا زنان تاریخ دارند یا آیا زنان سوژه تاریخی محسوب میشوند؟ زیرا برای داشتن تاریخ، باید سند مکتوب و ردپایی وجود داشته باشد اما زنان در واقع، موجودیتهای شفاهی بودند. ١٠ سال بعد در دهه ٨٠، نشست دومی برگزار شد با این محتوا که به فرض اینکه زنان تاریخ داشته باشند، آیا میتوان تاریخ آنها را نوشت؟ اما این امر امکانپذیر نبود زیرا سندی وجود نداشت و زنان، هویت رسمی تاریخی و ثبتشدهای نداشتند. در دهه ٩٠ نیز نشست سوم برگزار شد با این مضمون که اصلا مگر میتوان تاریخ را بدون زنان نوشت؟ و به این نتیجه رسیدند که آنچه تاکنون از تاریخ یا رویکرد تاریخی گفته میشد، عبارت بود از رویکردی به نیمی از تاریخ بشریت. بنابراین، تاریخی نیمه و ناقص بود و تا آنجا پیش رفت که گفتند نمیتوان آن را حتی تاریخ آن نیمه دیگر بشریت به حساب آورد زیرا امر تاریخی در یک کنش و واکنش، در یک دیالکتیک بین من و دیگری و در یک نسبت، میتواند بازسازی شود و وقتی نیم این قصه خاموش است، آن نیمه دیگر نیز کامل نیست. یعنی حتی تاریخ به این متهم نیست که تاریخی مردانه است زیرا همان تاریخ مردانه نیز در نسبت با امر زنانه باید تعریف میشده و از آنجا که آن را در اختیار نداشتهایم، تاریخی که برای ما روایت شده تاریخ ناقصی است. بنابراین، وقتی از رویکرد تاریخی سخن میگوییم عبارت است از آن رویکردی که امروزه گفته میشود باید بار دیگر برای بازسازی امر دیروزین، نیمه مونث خود را فرابخواند تا ما بگوییم که چگونه زنان مساله شدند. اما رویکرد تاریخی محاسنی دارد؛ اینکه نه تنها نشان میدهد که لازمه سر زدن چیزی به نام مساله، بازسازی دیروزی و دیدن آن موضوع در یک پروسه است، بلکه به ما صبوری یاد میدهد که بدانیم در این پروسه کجا قرار گرفتهایم و امید ایجاد میکند که جهت حرکت خود را بشناسیم. بنابراین، آنچه هستیم را وقتی در یک دیروز و رو به یک فردا قرار دهیم، به ما کمک میکند که نه تنها جایگاه خود را به عنوان زنان همچون سوژهای تاریخی بلکه جایگاه اجتماعی و تحول فرهنگی و تاریخی جامعه را بررسی کنیم و امکان مقایسهای به وجود میآورد بلکه بدانیم جلوتر رفته یا به عقب برگشتهایم.
زنان همچون سوژهای تاریخی
در این قسمت، نقطه عزیمت بحث خود را بر جمله تاریخی سیمون دوبوار از بخش «کودکی» کتاب «جنس دوم» قرار میدهم که میگوید «ما زن به دنیا نمیآییم بلکه زن میشویم». با توجه به اینکه دوبوار جزو نحلهای از فلسفه است که اگزیستانسیالیست هستند و به تقدم وجود بر ماهیت اعتقاد دارند، بنابراین، مهم است که هویت و ماهیت را همچون شدن و نه از پیش تعیین شده تعبیر کرد و احتمالا چنین بنیاد فلسفیای را برای این جمله در نظر گرفت. دوبوار قصد دارد بگوید که جوهرهای به نام زنانگی-مردانگی از ابتدا مورد تردید است و در یک پروسه تاریخی و فرهنگی ساخته میشود و در واقع، زن شدن، یک برساخته و یک ساخت و ساز فرهنگی است و نه یک مفهوم طبیعی، ذاتی و ازلی و ابدی. نقطه عزیمتم را اینجا قرار میدهم زیرا میخواهم در وهله اول به این برسم که تعاریف اسطورهها، ادیان و فرهنگهای مختلف از تعریف یا کلیشه هویتی به نام زنانگی تا چه حد سیال و متنوع است. دوم، به نظر میرسد که دست ما را باز میگذارد که امروز نیز در تعریف زنانگی و چیستی آن، به این امر سیال توجه کنیم و بعد در عین حال، برخلاف نقد بحثهای دیگری که دوبوار مطرح میکند، به این موضوع مشروعیت و صحت تاریخی میدهد که زنانه بودن یا چیستی زن، پیش از هر چیز یک ساخت و ساز فرهنگی و تاریخی است و ارایه تصویری طبیعی، ناتورالیستی و جوهرگرایانه میتواند دیدگاهی باشد که میخواهد موقعیت نابرابر را توجیه کند. از قرن نوزدهم به تدریج، زنان همچون سوژه تاریخی سربرمیآورند که به قصه مدرنیته نیز ارتباط مییابد. گرچه این مقطع نمیتواند نقطه عزیمت ما باشد اما برای شروع مناسب است. در ادامه بحث چند مقطع تاریخی را برای توضیح و توجیه این جمله تاریخی خانم دوبوار بررسی خواهم کرد. میتوان از یونان قدیم و از عهد باستان -غربی- آغاز کرد؛ ما میبینیم که در آن دوران، زنان اصلا سوژه نبودهاند چرا که به طور کلی در تمدن رومی و یونانی به طور خاص، اساسا بحث سرچشمه و تبار نوع بشر اهمیت نداشته است. زنانگی و مردانگی مطرح نیست و سوژههای مورد بحث و مرجعهای اصلی، اسطورههای بنیانگذار شهرها و الههها هستند و اینکه خدایان و الههها چه تباری دارند و بر اساس آن اسطورههای بنیانگذار است که شهرها به وجود میآیند. بنابراین، مهم تبارشناسی الهه و خدایان بوده و نه تبارشناسی نوع بشر، زیرا تمدن یونانی اصلا بشر محور نبوده است و اگر به انسان توجهی میشد، انسانی بود که قرار است در شهرها زندگی کند و در واقع مساله اصلی سیاسی و بنیانگذاران و اسطورههای سیاسی است و شهر همچون واحدی سیاسی که انسان نیز در آن زندگی میکند مهم است. در نتیجه، هیچ گونه ردپایی از قصه تبار بشر در اسطورههای یونان وجود ندارد و اگر جایی از انسان و زاد و ولد او بحث میشود در نسبت با یک الهه است. البته از قرن یکم به بعد و تحت تاثیر مسیحیت ما ردپای زنانه-مردانهای را میبینیم اما بطور کلی، در ادیان ابراهیمی است که با مطرح کردن داستان آدم و حوا، چیزی به نام مرد-زن، مساله و سوژه میشود. قبل از آن در تمدن یونانی تحت تاثیر مسیحیت، ما با وحشی-متمدن یا وحشی-یونانی رو به رو هستیم و باز در خود یونان، از این شهر به آن شهر به طور مثال، آتنی-اسپارتی مطرح است و بعد در خود شهرها بحث آزاد-برده وجود دارد. پس، نقطه عزیمت، هویت جنسی، زن و مرد یا برابری آنها نیست و بر اساس بحث آزاد-برده است که سلسله مراتب اجتماعی شکل میگیرد. بنابراین، شهروند بودن مهم است و آزاد یا برده بودن او. گرچه در این طبقهبندی نیز سلسله مراتبی وجود دارد اما این مقدمات از این جهت جالب است که مانع میشود احساس تعلق به یک گروه خاصی به نام «ما زنان» یا «ما مردان» به وجود بیاید. وقتی مردان به آزاد-برده، خارجی (متک) -یونانی، مالک-غیرمالک و شهروند-غیرشهروند تقسیم میشوند، پس موجودیت انسانی چه مرد باشد و چه زن، در موقعیتهای مختلف حقوقی تکه پاره میشود. بنابراین، چیزی به نام «ما» از خلال تعلق به موقعیتهای حقوقی تعریف میشود و چون جنسیت متفاوت است «ما» به وجود نمیآید. در نتیجه، در اینجا تنش اجتماعی یا تنش جنسیتی وجود ندارد و به تبع، چیزی به نام تجربه مشترک بین ما زنان نیز موضوعیت ندارد.
با ظهور ادیان ابراهیمی، انسان تشخص پیدا میکند
با مسیحیت و ادیان ابراهیمی، اسطوره جای خود را به دین میدهد. در ادیان ابراهیمی است که اتفاقا انسان از آنجا که نماینده و خلیفه خداوند در زمین میشود، تشخص، حقوق و فردیت پیدا میکند و با فراتر رفتن از اسطورهها، بشر و امر انسانی سر میزند و از اینجا به بعد است که بحث زن-مرد مطرح میشود. تفسیر مسیحیت از میوه ممنوعه و داستان هبوط سبب میشود که ما در تمام قرون وسطی تا قرون سیزدهم و چهاردهم که به تدریج بحث رنسانس، اومانیسم و رفرم دینی در جامعه غربی مطرح میشود، شاهد پرهیز از زنان و سرکوب آنان در جامعه مسیحی باشیم. از قرن چهاردهم به بعد، زنان انگشت شماری ظهور میکنند با این اعتقاد که ما باید به مرور از قصه انسان و هبوط و به ویژه موقعیت زنان تفسیری دوباره داشته باشیم و به این منظور نیز باید به متون دینی متوسل شد. ایده آنها این است که گرچه هبوط به وسوسه زنان اتفاق افتاد اما میبینیم که در فرهنگ مسیحیت، نجات نیز از طریق زنان و به یمن حضرت مریم (س) ممکن است که مسیح فرزند اوست. این جزو نخستین رویکردهایی است که با تفسیر دوباره از امر دینی یا داستان هبوط در پی تعریف دوباره موقعیت زنان و مطرح شدن آنان به عنوان سوژه اجتماعی و مادر منجی است. ما این رویکرد را از قرن چهاردهم به مرور در اروپا میبینیم و چهره برجسته آن نیز زنی به نام کریستین دوپیزان است. در قرون بعدی با رفرمهای دینی و ظهور نهضت اومانیسم، تفسیرهای دیگری از داستان هبوط میشود و با بدل شدن رابطه انسان و خدا از آن حالت آسکولاستیک به رابطهای دوستانه، گفته میشود که انسان باید از عذاب وجدان به خاطر این گناه و از تضرع دست بردارد. حتی این تفسیرها تا جایی پیش رفت که هبوط را خواست خدا تلقی کردند اینکه خواست خدا بوده است که خواست انسان محقق شود و اتفاقا یکی از وجوه افتراق انسان با فرشته این است که میتواند گناه کند و نه بگوید. در واقع، رویکرد اومانیستی قرن رنسانسی از نه گفتن انسان به اراده قدسی اعاده حیثیت میکند و در نتیجه، زنان نیز تبرئه میشوند.
غیبت زنان در منشور حقوق بشر فرانسه
این اتفاقاتی که در قرون پانزدهم، شانزدهم و هفدهم یعنی قرونی که به مدرنیته ختم میشود به تدریج، از طریق بازنگری در اسطورهها، بازتعریف نسبت آدم و حوا و میوه ممنوعه و بازتعریف نسبت انسان و خدا میکوشد جا را برای سر زدن بشر باز کند. بحث من این است مقطعی که ما به آن رنسانس میگوییم و تقریبا ٨٠-٧٠ سال، همزمان است با پروژه رفرم دینی یعنی گسست پروتستان، انشقاق کلیسای مسیحیت به دو شاخه پروتستان و کاتولیسیسم و تقریبا همزمان است با جنبش اومانیسم برای مسیحی غربی به معنای بازگشت به خویش قبل از مسیحیت که بازگشت به خویش یونان باشد یا رم. بازگشت به خویش یونان قبل از مسیحیت بازگشت به عقل و قانون و خود بشر و... است و از انسان نه تنها به عنوان دوست خداوند بلکه به عنوان تمثالی از او اعاده حیثیت میشود. تا اینجا چیزی به نام انسان در برابر امر قدسی در حال سر زدن است و فردانیت در ادیان ابراهیمی اهمیت پیدا میکند اما در ذیل تاریخی که طی آن -با نگاهی طبقاتی- از سرواژی وارد فئودالیته میشویم و از قرن چهاردهم و پانزدهم که رنسانس رخ میدهد، به مرور، طبقه سومی به نام بورژوازی در حال شکل گرفتن است. همزمان با این، باید ایدئولوژی آن نیز ساخته شود و به تدریج، خروج از زیر سقف یکپارچه کلیسا اتفاق میافتد، دولت- ملتها شکل میگیرند و به همین میزان، آن جهان یکپارچه تکهپاره میشود و این بشر مومن کلی به هویتهای ملی تبدیل میشود و این هویتهای ملی، حول ایده انسان حیثیت پیدا میکنند. مقطع سومی که در غرب و به طور خاص اروپا، اهمیت پیدا میکند از انقلاب فرانسه تا پایان قرن نوزدهم است. انقلاب فرانسه در ١٧٨٩م. اتفاق میافتد یعنی قبل از آن کانت، دکارت و اصحاب روشنگری یعنی کنت، دونته و مونتسکیو بودهاند، همه کسانی که ورود به عصر مدرن را برای ما طراحی کردهاند. عصر مدرن یعنی جایی که بشر سر میزند، تفکیک ساحت عرفی و قدسی به مرور مطرح میشود، ایده ترقی به وجود میآید و به تدریج ایده دولت- ملت شکل میگیرد و بنابراین، انقلاب فرانسه در واقع، نوعی جمعبندی جامعهای است که در آن، بورژوازی یک طبقه اجتماعی شکل یافته و طبقهای بین رعیت و اشرافیت است. انقلاب صنعتی یک قرن پیش اتفاق افتاده و انقلاب فرانسه به طور خاص به معنای پایان فئودالیته است و در نتیجه، در چنین جامعهای با بشر روبهرو هستیم و انقلاب فرانسه، بنیانگذار حقوق بشر است. نخستین منشور حقوق بشر در این انقلاب و در ١٧٨٩م. شکل میگیرد. انقلاب فرانسه چند مشخصه دارد؛ انقلاب بورژواها است، ایدئولوژی آن حقوق بشر است، بهشدت ضد دین است، اعدامهای زیادی اتفاق میافتد و مبلغ جدایی دین از دولت به شکل خشن آن است. زنان نقش بسیار مهمی در این انقلاب دارند، همچون که مردان با اطلاعیهها و روزنامهها مطالبات خود را مطرح کرده و به دنبال محقق کردن آن توسط قانون هستند. اما با پایان انقلاب، هیچ اجماعی وجود ندارد؛ بشر سر میزند اما زنان هنوز جزیی از آن نیستند. در این مقطع، زنان نقش اجتماعی مهمی دارند و به عنوان یک سوژه اجتماعی سر میزنند و چهره برجسته آنها که اهل قلم بوده و خواهان حق رای است، خانمی به نام المپ دگوژ است اما میبینیم که به این خواسته دست نمییابند. چهل سال بعد در ١٨٧٠م. در کمون پاریس نیز زنان نقش بسیار مهمی دارند. مارکس نیز از آن سخن میگوید و در واقع، دومین دوره جمهوری در فرانسه شروع میشود. در این دوره با اینکه ٨٠ سال از انقلاب فرانسه میگذرد و زنان نقش اجتماعی مهمی دارند اما هنوز حق رای نیاوردهاند. با وجود چهرههای برجستهای که در این دوره زندگی میکنند، میبینیم که در پایان قرن نوزدهم نخستین جنبشهای فمینیستی فعال میشوند زیرا آنها صد سال در صحنه حضور داشته و نقش مهمی را ایفا کردهاند اما حق رای به آنها داده نمیشود. در واقع، زنانی که از ١٧٨٩م. در صحنه اجتماعی حضور یافتهاند تا ١٩٤٤م. حق رای پیدا نمیکنند و این پروسه١٥٠ سال به طول میانجامد.
سه طیف حضور زنان در پایان قرن نوزدهم
در پایان قرن نوزدهم است که با گذشت صد سال از تجربه انقلاب، در گام اول، نهضتی در فرانسه به وجود میآید که به آن سوفراژیستها یعنی فعالان مبارزه برای حق رای زنان میگویند. آنها زنانی هستند که موج اول فمینیسم را به وجود میآورند. فمینیسم از فم به معنای زن میآید و به معنای طرفدار حقوق زنان است. فمینیسم در ابتدا یک واژه پزشکی بود که به مردانی که رفتار زنانه از خود نشان میدادند اطلاق میشد. در پایان قرن ١٩، فعالان حقوق زنان این واژه را از حوزه پزشکی گرفته و به حوزه اجتماعی وارد کردند و آن را به نامی برای جنبش زنان تبدیل کردند. بنابراین، در موج اول، مردان این واژه را برای زنانی به کار بردند که ادای مردان را درمی آوردند و هیچ نشانی از زنانگی در آنها وجود نداشت. موج اول تا پایان جنگ جهانی دوم ادامه مییابد و شامل زنانی میشود که در گام اول، خواهان حق رای برای زنان هستند و با جنبش چپ یعنی مارکسیستها ترکیب میشوند که البته مارکسیستهای فعال پایان قرن نوزدهم معتقد بودند که نزاع اصلی نزاع طبقاتی است، بنابراین، ابتدا باید جنگ طبقاتی را حل کرد سپس مساله زنان در ذیل آن حل خواهد شد. در نتیجه، از چپ چپ تا راست راست، مساله زنان را به تعویق میانداختند. تا پایان جنگ جهانی دوم که موج اول است، فمینیستها دستخوش نوعی موقعیت اقلیت هستند زیرا حتی گفتمانهای انقلابی براندازانه رادیکال چپ نیز مساله زنان را به درجه دوم هل میدادند زیرا میخواستند این مساله را ذیل مساله کلانی به نام تغییر قدرت، حل کنند. بنابراین، زنان حتی در درون خود جنبش، با مرکزیت و حزبی که به آن متعلق بودند اختلاف داشتند زیرا آنها مساله زنان را در اولویت قرار نمیدادند. در واقع، در پایان قرن نوزدهم با سه نوع حضور زنان مواجه هستیم؛ یکی حضور در سیاست است که به طور خاص پروژه آنها بر حق رای متمرکز است. طیف دوم، کسانی هستند که الزاما سیاسی نبوده بلکه فرهنگساز هستند و میکوشند استیل دیگری از زنانگی را پایهگذاری کنند. کسی مثل ژرژ ساند که اسم مردانه دارد اما در واقع، یک نویسنده زن معروف فرانسوی قرن نوزدهم است که با اسم مردانه مینویسد و میکوشد پروژه خود را با کدهای اخلاقی متفاوت و با «نه» گفتن به یک سری کلیشههای فرهنگی پیش ببرد. بنابراین، موقعیت زنان در پایان قرن نوزدهم چند الگویی است؛ یکی الگوی فرهنگی، نویسندگی و تجربههای شخصی را نوشتن است، یکی الگوی سیاسی مبارزه جویانه است و دیگری، چهرههای برجستهای هستند که در کمون پاریس نیز حضور دارند، به دنبال برابری زن و مرد هستند و فعالیتهای آنها الزاما براندازانه نیست بلکه حق رای میخواهند و به نوعی میتوان آنها را اصلاحطلب تلقی کرد.
سر زدن زن جدید در پایان جنگ جهانی دوم
مقطع بین جنگ جهانی اول ١٩١٤م. تا جنگ جهانی دوم ١٩٤٤م. بسیار مهم است زیرا در این ٤٠-٣٠ سال و بعد از جنگ است که معلوم میشود زنان به مساله تبدیل شدهاند. در این مقطع، جنبش زنان که در پایان قرن نوزدهم بسیار جدی است عملا شکست خورده است زیرا حق رای زنان در مجلسهای متعددی مطرح شده اما تایید نمیشود. با وجود اینکه در جنگ جهانی اول اتفاق مهمی در حوزه زنان به ویژه در اروپا و فرانسه رخ میدهد زیرا در این جنگ، مردان زیادی از بین میروند و زنان جای آنها را در کارخانهها میگیرند و به این ترتیب، وارد حوزه کار میشوند. شنل که در حال حاضر ما آن را به عنوان یک برند میشناسیم، در واقع، یک زن آزادیخواه است که در سال ١٩٢٠م و بعد از جنگ متوجه میشود که طبقه جدیدی به نام زنان کار به وجود آمده است که در غیبت مردان که به جبههها اعزام میشدند کارخانهها را میگرداندند. تا آن زمان اکثر لباسهای زنانه پیراهنهای بلند دنبالهدار و ناراحت بود و زنان نیز موهای خود را بلند نگه میداشتند. اما به دلیل این نوع لباس پوشیدن، سوانح زیادی برای آنها در کارخانهها رخ میداد و مرگ و میر زنان بالا بود. او که این لباسها را برای زنان مناسب نمیدانست، تصمیم گرفت موهای زنان را کوتاه کند و لباسهای راحتی برای آنها طراحی کند. در واقع او نخستین کسی بود که متوجه شد باید با توجه به این موقعیت، استاتیک زنان و حتی امر زیباییشناسی آنها تغییر کند. در این مقطع، زنان هنوز حق رای ندارند اما به طور واقعی وارد عرصه کار و امر اجتماعی شدهاند. در نتیجه، پایان جنگ جهانی دوم، اگر چه چهار دهه شکست زنان رقم خورده است اما زن جدیدی در حوزه اجتماعی، کاری و فرهنگی سر میزند که یکی از چهرههای برجسته ادبیاتی آن، ویرجینیا ولف است و بعد از جنگ است که کشورها به مرور به رای دادن زنان تن میدهند. این اتفاق در فرانسه که جزو نخستینها است ١٥٠ تا ٢٠٠ سال بعد از انقلاب طول میکشد، در سوییس تقریبا مانند ما ١٩٦٤م. یعنی ١٣٤٢ش. حق رای پیدا میکنند و در کل کشورهای اروپایی نیز حق رای بعد از جنگ و در طول سالهای ١٩٤٠تا ١٩٦٠م. به زنان داده میشود. مقصود اینکه حق رای که امروز امری بدیهی برای زنان به شمار میرود در اروپا از مقطع انقلاب فرانسه که زنان به سوژه سیاسی، اجتماعی و فرهنگی تبدیل میشوند ٢٠٠ سال طول میکشد و تا پایان جنگ جهانی دوم است که موج دوم فمینیسم آغاز میشود و ما با زنان همچون مساله مواجه میشویم.
روزنامه اعتماد