فرهنگ امروز/ رضا آشفته: سه نمایش «تو با کدام باد میروی؟»، «آدم آدم است» و «بوف کور» هر سه از منظر ساختاری شبیه هم هستند هرچند هر کدام شیوه اجرائی خود را دارد. دستکم در انکار رئالیسم و توجه به مرزهای انتزاع و برخورداری از آیین و شهود شباهتهایی دارند و در زمره آثاری هستند که نوگرا و حتی پسانوگرا به شمار میآیند و هر یک به نوعی چندان وقعی به فرمولها و اصول متعارف نخواهند گذاشت. بنابراین بیمناسبت نیست که در کنار هم مرورشان کنیم.
تو با کدام باد میروی؟
نمایش «تو با کدام باد میروی؟» که این روزها در تئاتر مستقل تهران اجرا میشود، میخواهد به موضوع مهاجرت از منظر تازهای بپردازد. کمال هاشمی توانسته آن نگاه کلیشهشده که مهاجرت بد است و دردسر دارد و از این حرفها را کنار بگذارد؛ بهگونهای دیگر بر آن هست که ما را متوجه انسانی کند که به جای مهاجرت از سرزمینی به سرزمین دیگر، دارد از جهان مادی به جهان والا سفر میکند. یعنی از ناسوت دل میکند و در لاهوت سیر آفاق و انفس میکند. این نمایش باید شکل و شمایل متفاوتی داشته باشد چون بنابر الگوهای رایج کار نشده، بلکه برخورد متفاوتی با موضوع دارد و در نهایت نیز جنس مواجهه با مخاطب دگرگون خواهد شد و ما درواقع داریم نوعی تئاتر شهودی را میبینیم که در آن امر متافیزیکی بسیار حائز اهمیت است. نمایش «تو با کدام باد میروی؟» دارد از جهانی دیگر میگوید که ذرهذره درمییابیم این جهان دیگر ربطی به امر محسوس ندارد، بلکه از عالم مجرد که در آن، ارواح حضور دارند تصویرسازی میکند و این هنری غیرواقعگرایانه است که ما را به سویی پرتاب میکند که دیگر ماده نیست. این امر غیرواقعی دلالتهای نمایش را شهودی میگرداند و ما را از منطق گریزان، چون با استدلال فهم آن ناممکن است با آنکه میدانیم دچار یک تئاتر شدهایم. در دو سوی این تئاتر، مهاجرت و مرگ برجسته شدهاند.
این پنج نفر که هر یک داستانی برای بیرونرفت از وطن دارند، شش مرز را درگذشتهاند و باید از هفتمین مرز و خوان هم درگذرند که انگار نمیشود و همگی میمیرند اما در تئاتر ما مرگ را نمیبینیم و این زیبایی کار هست که در آن با تداوم جریان زندگی مواجه هستیم. یعنی سنتز مرگ و زندگی در این نمایش درختشدن یا تناسخ است. این مهاجران دقیقا از زمانه در آزارند و باید که بگریزند و دیگران نیز در آن هفت مرز با تهدید مانع از نفوذشان به راحتی و رفاه در دنیا شدهاند و باز هم جسم و روانشان آمیخته به درد و رنج دوچندان است و مرگ تنانه اتفاقی است برای بیرونرفت از حال مادی و این نگرهای است که جهان دیگر را برایشان تدارک میبیند و ما به جای انسان با پنج درخت مواجه میشویم که بهتدریج از آن حالت انسانی درگیر با دنیای پیرامون تبدیل به درختهای سربلند سرسبزی شدهاند که به نوازش نسیم به رقصی چنین درآمدهاند. کمال هاشمی در مکاشفه درونیاش نمیخواهد پایبندی خود را به اصول متعارف تئاتری نشان دهد و برای گریز از آن خلافآمد آنچه به نام تئاتر متعارف شناخته میشود، کار کرده است. اگر پویایی و جنبش و حرکت از ارکان تئاتر است او به دنبال القای فضایی دگرگونه است که در آن هیچ چیزی بر پایه این اصول متعارف که در فن شعر ارسطو نظم بخشیده شده است، کار نمیکند. بنابراین کمال هاشمی به دنبال بیان آیینی از انسان در مسیر زندگی است و برای این کارش شکل تعریف میکند. در یک نور موضعی پنجگانه پنج نفر را در یک راه مشترک که دربرگیرنده کوچی دراز و بینتیجه است نمایان میکند و بعد اینها هر یک از رنج و عتاب خود در زندگی گذشتهشان میگویند. بهتدریج این منظر از ویرانی که با تهدیدهای بیرون شکل گرفته، انگار از بین میرود و به جای آن تصاویر نابی که بسیار آرامشبخشاند، ما را به بیداری و آگاهیبخشی فرامیخوانند. این همان فضای متافیزیکی است که بسیار خیالانگیز مینماید. در این باغ تماشا اینها دیگر انسان نیستند و از زبان درختهایی خوشبخت ما را به چالش وامیدارند؛ چالشی که نه منطقی، بلکه
خیالبرانگیز است.
آدم آدم است
مضمون «آدم آدم است»، جنگ و هویت بشری است. برشت نخستین طرحهای حماسی خود را با نگارش نمایشنامه «آدم، آدم است»، در سال ۱۹۲۵ عرضه کرد. او به جز سه نمایشنامه نخستیناش (بعل، آوای طبلها در دل شب و در جنگل شهرها) در تمامی آثار خود بر استفاده از این شیوه تأکید و اهتمام ورزید. بیگانهسازی، مفهومی که در نمایشنامههای برشت نقش اساسی دارد با طرح جنبههای تازه و غافلگیرکننده از زندگی روزمره، تماشاگر را به چالشی جهت تغییر طرز فکر فرامیخواند. اساسا برشت به دنبال تئاتری لذتبخش و سرگرمکننده نبود، بلکه او تئاتری میخواست که تماشاگر را به فعالیت و جدل وادارد؛ تئاتری که جهان را همچون پدیدهای نیازمند به تغییر و نیز قابل تغییر به نمایش میکشد. هدف تئاتر حماسی این نیست که تماشاگر را با داستانی مهیج منفعل کرده و به دنبال خود بکشاند، بلکه جریان نمایش را به طور مرتب قطع میکند و درباره آنچه گذشت، بحث میکند. همانگونه که در نمایشنامه «آدم، آدم است» نخستین اثر حماسی برشت این اتفاق افتاده است. اجرای «آدم، آدم است» به کارگردانی حبیب دانش از یک باورمندی قوی برخوردار است؛ این باور که هنوز برشت میتواند در دنیا کارآمد و مؤثر باشد. طنز برای حبیب دانش اهمیت داشته و این همان هدف اصلی برشت است که به هیجان و لذت در اثر حماسیاش بها میدهد و طنز در ایجاد هیجان و لذت مؤثر است و این روشی برای همسویی با عامترین تماشاگران است. بازیگران نیز به دنبال چنین شیوهای برآمدهاند. گاهی گریم و چیدمان صحنه و میزانسن در القاگری طنز به کمک بازیگران میآید. بنابراین میزانسن ضمن ارائه فاصلهگذاری، از بار هیجانی بهنفع بهتر دیدهشدن و البته سنجیدهشدن لحظات بهره میبرد. یعنی متن برشت درواقع در مسیر درست تحلیلشدن قرار میگیرد و زندگی تلخ و گمراهشونده گالی گی میتواند نمونه مثالی بشود برای همه آنانی که نمیخواهند به خواست دیگران نه بگویند. این مکافاتی در پی دارد که معادل با استحالهشدن در نیروی شر و بیگانهشدن با هویت فردی است که در پی خود پیامدهای شوربختانهای دارد. از سوی دیگر نمایش به دنبال ایجاد فضای گروتسک است و گامهایی هم برداشته شده، شاید این گامها هنوز نیاز به پیشروی دارد، یعنی ضمن ایجاد طنز باید ترس هم بر مخاطب غالب شود و به عبارتی در لحظاتی از تماشا، مخاطب قالب تهی کند اما انگار این ترس فقط قابل تصور است اما باید اتفاق بیفتد و گروه نهراسند از اینکه باید از این استحاله به رعب و وحشتی دلانگیز و متفکر دامن بزنند. بالاخره کار تئاتر همین هست و این روزها شاید بهتر از هرکسی محمد مساوات در القای گروتسک در نمایش «بیپدر» از بقیه پیشدستی کرده باشد چون واقعا حال تماشاگر از این همه دلهره بلعیدهشدن گرفته میشود. در «آدم آدم است»، باید فضای ترس و دلهره پیوست شود به همین لحظات نابی که تا حدودی میخندیم و لبخند میزنیم و باید بدانیم این مسخشدگی ویرانگر است چون به هر تقدیر انسان عاقل و شعورمند است و در غفلت از داشتههای حقیقیاش تبدیل به عنصری ویرانگر خواهد شد، چنانچه این روزها در دنیای پیرامونیمان گروههای بسیاری از این قاعده بیپروایی بنابر نداشتن شعور انسانی بهرهمند میشوند و در ویرانشدن انسانها و جهان پیرامونیشان از هر نوع اعمال خشونتی فروگذار نخواهند بود. این بار با اجرای سختکوشانه «آدم آدم است» بر این نکته تأکید میکند آنچه در این سالها آموخته و اندوخته است در کارگردانی نمود و باور بهتری یافته است. یعنی او یک کارگردان است و باید کار کند. او با آنکه با بازیگران به نسبت آماتور و تازهکار شهر بهارستان (نزدیک رباطکریم) کار کرده است اما از هر آنچه اجرای بهاصطلاح حرفهای نامیده میشود، حرفهایتر به نظر میآید و البته دلایلی هم برای آن هست که در انرژی، هماهنگی و میزانسن اجرای «آدم آدم است» موج میزند.
بوف کور
تلاش ستودنی ناصر حسینیمهر در نمایش بوف کور که برگرفته از رمان بوف کور و داستان کوتاه سه قطره خون صادق هدایت است، ما را به چالش میخواند چون او سابقه پرداخت نمایش در حوزه اکسپرسیونیسم را دارد و حتی سه نمونه قابل پذیرش مانند اتاق شش، هاملت و ویتسک را در کارنامهاش ثبت کرده است، به این ترتیب میتوان خلافآمد تلاش او ساز مخالف نواخت که این بوف کور همانی نیست که چشمانتظارش بودهایم. آنچه در صحنه بوف کور آشکار شده است، نمیتواند بیانگر یک اتفاق ناب و هنری باشد، بلکه تلاش ناصر حسینیمهر بهنظر عقیم میماند. دیگرانی نیز بودهاند که خواستهاند از بوف کور فیلم بسازند اما هیچکدام موفق نبودهاند. نه اینکه بوف کور طلسم شده باشد، نه منظور این نیست، بلکه در ایجاد و تبدیل ادبیات به درام است که نتیجه زیبا نخواهد شد. آن هم در برگرداندن متنی پیچیدهتر و ادبیتر که انگار باید به طرز ماهرانهتری به سراغ این دگرگونی رفت. یک رمان بسیار ذهنی که متکی به روایت است و این روایت در بستر رئالیستی اتفاق میافتد اما آنچه در بوف کور غالب میشود؛ یک سوررئالیسم سردرگم است که در آن ابعاد پیچیده و پنهان و سایهروشنهای مرموز و موذیانهای از یک هنرمند غریب نمایان میشود و در گستردگی ذهن مخاطب است که این راوی و دیگر شخصیتها تبلور مییابند و آنکه ذهنیت قوی و تخیل فرّاری دارد موفقتر از دیگران راه نفوذ در پیکره بوف کور را مییابد. به هر تقدیر این رویارویی در ادبیات و متن نوشتاری است که چنین امکانی را فراهم میکند اما در تبدیل آن به درام که درواقع برانگیختگی و برجستگی لازم را برای عینیتبخشیدن این متن باید به دنبال داشته باشد، شرط لازم و کافی برای چنین منظوری خواهد بود. درواقع در اکثر این اقتباسها نیز هنوز نتوانستهاند آنطور که بایدوشاید درباره هدایت و متنهایش به اثری ویژه و برخوردار از مدیوم مستقل برسند. مثال روشن هم فیلمهایی است که در ایران بزرگمهر رفیعا، کیومرث درمبخش و خسرو سینایی از آن ساختهاند. چون این سه وابستهاند و فقط داریوش مهرجویی با الگو قراردادن بوف کور توانسته در هامون به پردازشی مؤثر دست یابد و در خارج از ایران نیز فیلمساز شیلیایی- فرانسوی رائول روئیز در سال ۱۹۸۷ فیلم بوف کور را براساس رمان بوف کور صادق هدایت کارگردانی کرد. روایت تکگفتاری و ذهنی رمان صادق هدایت در فیلم او نیز تکرار میشود. فیلم روئیز مانند بوف کور هدایت ویژگیهای شخصیت پریشان، خیالپرداز و اسکیزوفرنی روحی راوی را به همراه احساس بیهودگی، دلهره تنهایی، از خود بیگانگی و پریشانی و... بهخوبی نمایش میدهد. بخشی از این خطا به عدم پردازش صحیح متن در اجرا میرسد. پیش از آن هم باید گفت که بوفکور به اندازه خود سهمگین است و سه قطره خون نیز بنابر درک لازمش سترگ مینماید و این تلفیق چندان اصولی و منطقی نیست چون هر کدام به اندازه کافی نیازمند توجه و تمرکزند که بشود از آنها نموداری عینی برای اجرا پیدا کرد. بنابراین خود این تلفیق هم ناممکن مینماید و ایجاز دربرگیرندگی دو متن که خودشان به اندازه لازم مچاله و موجز شدهاند، راه به جایی نخواهد برد مگر هر کدام به شکل مستقل در اختیار گروه اجرائی واقع میشدند.
روزنامه شرق