شناسهٔ خبر: 49659 - سرویس دیگر رسانه ها

رمان حسینی‌زاد بعد از یک دهه از محاق درآمد

رمان محمود حسینی‌زاد پس از یک دهه انتظار برای مجوز منتشر شد.

رمان حسینی‌زاد بعد از یک دهه از محاق درآمد

 به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ رمان «بیست زخم‌کاری» اثر محمود حسینی‌زاد در ۱۲۷ صفحه به قیمت یازده هزارتومان از سوی نشر چشمه منتشر شد.

در پشت جلد کتاب آمده است:« محمود حسینی‌زاد، داستان‌نویس و مترجم شناخته‌شده‌ی روزگارِ ماست. او در مقام داستان‌نویس پیش از این کتاب‌های موفقی چون «این برف کی‌آمد؟»، «آسمان، کیپِ ابر» و «سرش را گذاشت روی فلز سرد» را نوشته است. روایت‌هایی مملو از شگفتی و اجسام و ارواح و مرگ... اما رمانِ بیست زخمِ کاری اثری است به‌کل متفاوت در کارنامه‌ی کاری او. یک رمانِ تریلر. رمانی درباره‌ی کُشتن و هراس. گناهانِ کبیره‌ای که ذهنِ شکسپیردوستِ حسینی‌زاد بازخوانی‌شان می‌کند و به‌هم پیوند می‌زندشان. رمان داستان مردی است که می‌خواهد سلطه‌گر باشد. درابتدا پیرمردی ثروتمند و دارا جان می‌دهد، پزشکی قانونی مرگ را عادی اعلام می‌کند اما این تازه آغاز ماجراست... حسینی‌زاد مبنای روایت خود را بر اموری ممنوعه گذاشته که به‌تدریج روحِ قهرمان‌های او را فاسد می‌کند. ولع، حرص، کشتن، کذب و البته میل به بزرگ بودن در جای جای این رمان خواندنی و جذاب نیروی مُحرکه‌ی قهرمان‌های اصلی اوست. اما در تاریکی و سایه‌ی دیگران، آن زخم خوردگانِ ساکت بی‌کار ننشسته‌اند و منتظر فرصت هستند. نویسنده رمانِ خود را با ریتمی سریع و در دلِ تهران روایت می‌کند و البته مکان‌هایی دیگر. اما محور تهران است و شاید ویلایی در شمال که نفرین اصلی آن‌جا رقم می‌خورد. بیست زخمِ کاری، تجربه‌ی یک رئالیسمِ پُرشتاب، قرار است مخاطب را مجذوب خود کند.»
 
همچنین در بخشی از این روایت آمده است: « مالکی پیاده شد و پسر را بغل کرد و بوسید. دست پسر را گرفت. رفتند به ساختمان. هانیه آمده بود جلوِ در. مالکی هانیه را بغل کرد و بوسید و سر به گوشش گذاشت و دلش می‌خواست از دختر بپرسد چه‌طور باید این همه شن را از چشم‌ها بیرون بریزد. نپرسید.

پیچیده به جاده‌ی کلاردشت، پیچیده به راهی که آخرین بار با نعش ریزآبادی از آن رفته بود. فرمان را بین پنجه‌ها گرفت و پا را روی پدال گاز آن‌قدر فشار داد که مجبور شد خود را کمی جلو بکشد.جاده‌ی پیش‌روی مالکی به دره‌ای می‌مانست سیاه که بین غول‌های سیاه‌ترِ مخروطی‌شکلِ دوسوی جاده دهان باز کرده بود و همه را در خود می‌کشید.نور چراغ اتومبیل به سنگ‌ها می‌خورد و می‌شکست و تکه‌تکه در آن برهوت پخش می‌شد و روی برف‌ها می‌افتاد و انعکاسش نور تندتری داشت.هیولاهای سیاهِ دوروبر، آرمیده زیر برف، دور و نزدیک می‌شدند و از جایی زوزه‌ای بلند بود.جلوِ درِ ویلا ایستاد.درِ باغ باز بود. وارد شد و در را نبست. انعکاس ماه روی یخ استخر پنهن و معوج بود و چمن‌های یخ‌زده زیر پایش قرچ می‌کردند.تمام چراغ‌ها خاموش.درِ ساختمان باز.باد لته‌های در ورودی را به هم می‌زد و بادی که از توی ساختمان بیرون می‌زد، یخ بود.مالکی یکی از صندلی‌های یِک‌ورافتاده‌ی روی تراس را برداشت و گذاشت کنار نرده و نشست رویش. خیره شد به شب. نشست تا آسمان پشت درخت‌های فراز کوه، نارنجی شد و رشته‌های زرد و نارنجی از لای درخت‌ها سرازیر شدند بر دامنه‌ی کوه و دره. آفتاب هنوز پهن نشده بود. مِه، انگار دورد، از بین درخت‌های بلند شد و مثل سیلاب سرازیر شد، تمام جنگل را گرفت و تمام دره و کوچه را گرفت و ریخت به باغ و باغ شد غرق در مِهی غلیظ؛ انگار همه‌جا زیر ابری خاکستری خوابیده. مالکی دست برد تا قطره‌ی آب لیموشیرین را که به طرف سینه‌اش می‌سرید، از روی گردنش پاک کند، نفس عمیقی کشید و بین‌اش را پُرکرد با بوی اطلسی‌ها و گوش داد به بال بال زدن پروانه‌ و به هوهوی باد و زوزه‌هایی که از کوه می‌آمد، گوش داد به چِلِپ‌چِلِپ شنای بچه‌ها در استخر، به پچ‌پچ بیت‌الله و حلیمه. گوش می‌داد و نگاهش به ابر گسترده در باغ بود که از لبه‌ی تراس بالا آمد و مالکی ابر را دید که پاهایش را پوشاند و زانویش را و شکمش را. وزش آرام ابر را روی پوست یخ‌زده‌ی صورت حس کرد و کاسه‌ی چشم‌ها خنک شد. ابر که غلیظ شد و مالکی که دیگر استخر را ندید و چمن‌ها و نرده‌ها و ستون‌های تراس را ندید و دست یخ‌زده روی زانوی خیسش را هم ندید، ابرها که غلیظ شد و درخت‌ها انگار هیکل‌های آدمیزادگانی شدند بین کپه‌های ار، صدای چرخ‌های اتومبیلی را روی برف شنید و صدای بازوبسته‌شدن درهای اتومبیل را شنید و صدای خردشدن چمن‌های یخ‌زده را زیر گام‌های سنگین چند پا که ابر غلیظ را می‌شکافتند.»