فرهنگ امروز/ سید مسعود رضوی:
مدیر انتشارات «مینوی خرد» قصد کردند دفتری به پاس خدمات و مقام علمی دکتر عزتالله فولادوند منتشر کنند و این مطلب را برای همین منظور مینویسم. من مقالات متعددی در باره آثار استاد عزیزم دکتر فولادوند نوشتهام و با این همه، اکنون که برای سپاسداشت ایشان دست به قلم شدهام، تکلف و تأنی به سراغم آمده و نوشتن را دشوار کرده است. هنگامی که در باره کتابها مینویسم، مطالب و ایدهها مرا به پیش میبرند و تبادل و تبادری دلنشین، لابلای کلمه و معنا، متن را میسازد و به پیش میراند. این کار را از جوانی آموختم و از همان ابتدا دانستم که پارسی بهترین امکانات را برای خوب نوشتن و خلق زیبایی در عین وضوح دارد. روزی از دکتر زرین کوب آموختم که فرمودند: «باشکوهترین متنهای پارسی، از دل متن مرسل و سبک ساده و روشن خلق میشود؛ اما برای دستیابی به چنین متن و سبکی، نویسنده باید زحمت زیادی متحمل شود، باید تاوان سنگینی بپردازد.»
بسیاری از نویسندگان و مترجمان، و ایضا روشنفکران و حتی ادیبان ما، این تاوان را نپرداختهاند و به همین دلیل خوانندگان باید از زیر آوار کلمات نامفهوم و تعقید عبارتهایی که در فضایی نیمهتاریک رها شده است، دست به تأویل و تفسیر بزنند. آن تاوان را خواننده باید بپردازد. دکتر فولادوند از نخستین آثار و کتابهایش، شکوه روشن معنا را در نثری روان و استوار به خواننده اهدا کرده است؛ به مانند ذکاءالملک فروغی و مجتبی مینوی و پرویز خانلری و…
دانشور و دلبسته میهن
باری، عزتالله فولادوند فقط مترجم آثار فلسفه و فکر سیاسی نیست، متفکری عمیق و دانشور و دلبسته میهن است. مردی مجرب و منظم و سختکوش، که روزگار جوانی را در مطالعه و تحقیق، و طی کورسهای متوالی و دشوار دانشگاهی صرف کرده و مقصد و مقصودش در نیم قرن اخیر، گرهگشایی از مشکلات فکری و درمان آسیبهای فرهنگی و افزودن بر غنای فلسفه و اندیشه سیاسی بوده است. فولادوند انسانی متکی به نفس، و پایبند به نظام سختگیرانه اخلاقی و نظم کاری و شخصی است؛ چنانکه در اولین برخورد، امرای ارتش و نظامیان را به خاطر میآورد! اما اگر از این لایهها بگذریم، با چهرهای دیگر روبرو میشویم؛ انسانی خوشمحضر و نکته سنج، که با وجود خصیصه صراحت و رکگویی، از مهر و دوستی آکنده است. یکبار از ایشان شنیدم که: «این نصیحت پدرم همیشه در گوش من است که: هرچه رفیق و دوست داشته باشی، باز هم کم است. دوستان خوب البته…»
به این ترتیب میتوان از جوانب مختلفی در باره عزتالله فولادوند سخن گفت و چرا باید فقط از منظر کتابهای یک مترجم و نویسنده در باره او سخن گفته شود، وقتی حضور شیرین و خاطرات دور و نزدیکش زنده است و یاد و خاطر را آکنده؟ هرچند از اینهمه آثار نغز و ارزشمند هم نمیتوان عبور کرد. خاصه برای روزنامهنویسی که دلبسته این آثار است و از جستن و خواندن و بررسی و معرفی هریک خاطرهها دارد، و اندوختهها، و نیز آموختهها…
من هیچگاه آثار دکتر فولادوند را نقد نکردهام. اعتراف میکنم که بیشتر آموختهام و بازتفسیر و اشاعه مضامینش را برای پرورش اندیشه و تربیت خودم و دیگر خوانندگان مفید دانستهام. همیشه از امکانات رسانه و روزنامه، برای متوجه ساختن علاقهمندان مباحث فلسفه و سیاست به موضوعات بکر و پرسشها و پاسخهای باریک و عمیقی که در سطرسطر کتابها و مقالههای دکتر فولادوند وجود دارد، بهره بردهام؛ اما خودم بیش از همه مجذوب این ویژگی در آثار وی بودهام؛ اینکه تقریبا غیر ممکن است با متنی روبرو شویم که از آن بینیاز باشیم. حتما دلیل و ضرورت و پرسشی در آن نهفته است.
هر خوانندهای در مواجهه با نوشتههای دکتر فولادوند، بلافاصله متوجه میشود که گزینش و تحریر این متن، از برای پاسخ به پرسش یا نیازی معاصر و اساسی بوده است. از این نظر فولادوند یک استثنای تمام عیار در میان مترجمان فلسفی و روشنفکران ماست. من از نزدیک شاهد بودهام که با چه شور و دقتی یک مقاله یا کتاب را برمیگزیند و سپس با احاطه و وسواسی عالمانه و دانشگاهی با متن و موضوع درمیآویزد. سپس با پیرایش و ویرایشی پیوسته در چند نوبت، متنی روشن و پایدار خلق میکند که بیسابقه و بدیع است و در عین حال، تفکر و سطح پژوهشهای ایرانیان را در پیوند با بنیادهای اندیشه و دانش مدرن، استحکام و اعتلا میبخشد. از این نظر، او بر وسعت دانش ایرانیان بسیار افزوده و اندیشه معاصر را دارا و ثروتمندتر کرده است.
نخستین اثری که از دکتر فولادوند خواندم، «گریز از آزادی» اثر اریک فروم بود. اما ابتدای دهه هفتاد، با خواندن نخستین جلد از سهگانة استیوارت هیوز، به نام «آگاهی و جامعه»، به تمایزی خیرهکننده در متن و بطن آثارش پی بردم. درخاطرم مانده که در دانشگاه تهران و در یکی از کلاسهای دکتر سروش، نام این کتاب را شنیدم. مستمع آزاد اجازه گرفته بودم تا از مباحث فلسفه علوم اجتماعی بهرهمند شوم. سروش چند منبع را برای مطالعات بهتر و بیشتر معرفی کرد و از کتاب هیوز با ستایش سخن گفت. نمیدانم خوانش آگاهی و جامعه، راه فروبسته یا هجرت اندیشه اجنماعی، امروزه چه تأثیری بر خوانندهای چون من مینهد؟ اما در زمین و زمانی که دوالپای ایدئولوژی بر گرده افکار و باورهایمان نشسته بود، اثری رهاییبخش داشت. تازگی مطالب و چیرگی روش و دانشهایی که از ذهن و قلب ما به سوی آزادی دریچهای میگشود، بیش از آنکه ما را با غرب و فرهنگ مدرن آشنا کند، امکان نقد و نظری متفاوت را در عرصه ایدئولوژی و فرهنگ رایج و مألوف در اختیارمان میگذاشت.
چالشی بزرگ آغاز شده بود و کتابهای فولادوند پشتیبان مهمی برای جهانبینی و ادراک نوین بود. معرفت یکسویه و شورشی ته میکشید و میتوان حدس زد که در آن محیط و شرایط، کتابی همچون «جامعه باز و دشمنان آن» تا کجا میتوانست به این جدلها، پرسشها و پویشها عمق و غنا ببخشد.
من یادداشتهای بسیاری از کتاب پوپر برداشته بودم، اما هیچوقت نتوانستم و نخواستم چیزی در این باره بنویسم. ابتدای دهه هفتاد بود. این متفکر آلمانیالاصل بریتانیایی و کتابش، وارد جدلهایی بی پایان با فیلسوف نامدار آلمانی مارتین هایدگر شده بود. جنگی بی ترحم در محیط و میدان ایران و مجلههای پارسی زبان. باری، این هم از شگفتیهای روزگار ما بود که گلادیاتورهای فلسفه تا پای جان به هم ضربه میزدند. دکتر فولادوند میتوانست متهم درجه اول در این نزاع یا یکی از شوالیههای نبرد باشد، زیرا او نخستین و بهترین برگردان پارسی از جامعه باز و دشمنان آن را روانه بازار کرده بود. اما او هوشمندتر از این حرفها بود. کار خودش را میکرد. برنامهای مسئولانه داشت که تلاشهای پیشین را به بار مینشاند و یک گام جلوتر میبرد.
سیر حکمت
پروژهای که در اوایل این قرن خورشیدی با «سیر حکمت در اروپا» و رساله «گفتار در روش درست راه بردن عقل» آغاز شده بود، نیازمند پشتکار و دانش بسیار بود و نیز شناخت روح تجدد. در تمام سالها و دهههای اخیر تنها کاری که از دکتر فولادوند دیدم، کار کردن بود و همیشه کارهای تازه میکرد. افق فکر و فلسفه و اندیشه سیاسی را باز و بازتر میکرد.
در چنین فضا و فرهنگی، من روزنامهنگاری میکردم. کرباسچی شهردار نوگرای تهران، با راه انداختن «همشهری»، بهکلی فضای رسانه و مطبوعات را متحول کرده بود. در نخستین ماهها، جمعی از اصحاب نشریه کیان هسته مرکزی روزنامه و سیاستگذاران فرهنگی آن بودند. احمد ستاری، ماشاءالله شمسالواعظین، بهروز گرانپایه، ابراهیم نبوی، اکبر گنجی و… روزنامه هنوز آشفتگی تأسیس و مشکلات اولیه را پشت سر نگذاشته بود. یکی از مصداقهایش، توازی دوسرویس فرهنگی و فکری به نامهای اندیشه و مقالات بود. گنجی دبیر اندیشه، همان بحثها و انبوهی از مقالات جامانده کیان را همراه داشت و یک در میان، خطابهها و نوشتههای مرادش را منتشر میکرد. ما اسمش را گذاشته بودیم کاشیکاری! نمیدانم چرا؟ آن ایام، این نوع مباحث خریدار زیادی داشت و به اصطلاح مد بود. البته ما هم دوست میداشتیم و دنبال میکردیم.
دبیر مقالات که از دوستان من بود، در جلسهای ما را متوجه اوضاع اضطراری کرد. در واقع گویا حضور ما را ضروری نمیدانستند. دبیر مربوطه با انفعال از من و همکارانم میخواست ما هم همان مطالب یا مشابه آن را تهیه کنیم. اما گروه ما بهتر از این حرفها بود. من و سعید عابدپور، خواستار جلسهای شدیم با سردبیر، او معاونش گرانپایه را فرستاد که انسانی بااخلاق و دانا بود و من از سال ۵۸ در جنبش مسلمانان مبارز با او دوستی داشتم. در آن جلسه برایش توضیح دادم که صلاح نیست روزنامه همشهری، در عوالم فرهنگی فقط یک گرایش را دنبال کند. این رفتار دمکراتیک هم نیست. ما در روزنامهای نیمهدولتی که پژواک صدای همشهریان را بازتاب میدهد، مشغول کار هستیم و شعبه حزب و فرقه خاصی نیستیم. سپس در باره یک تحول مطبوعاتی به تفصیل صحبت کردم؛ تبدیل کیهان فرهنگی به کیان: ما بیشتر به مباحث و مطالب کیهان فرهنگی (البته منظورم همان است که در زمان منتظرقائم و شاهچراغی نشر میشد) نیازمندیم تا مجادلات کیان. البته آن مباحث هم مفید است، اما جایش اینجا نیست و…
صبح روز بعد خبر شدیم که میتوانیم به کارمان ادامه دهیم و برای یک صفحه کامل با تیراژ ۷۵۰ هزار نسخه در هر روز میباید مطلب تهیه میکردیم. تجربهای سخت و تازه بود و ما برای این وسعت و حجم، جوان و کمتجربه بودیم، اما هدفگذاری درستی داشتیم. همین امر تداوم کارمان را ضمانت کرد و سالهای متوالی در حیطه فرهنگ و اندیشه قلم زدیم.
همان روزها به سراغ دکتر فولادوند رفتم. با مساعدت و وساطت دوست عزیزم دکتر هرمز همایونپور در مؤسسه انتشارات علمی و فرهنگی، میزگردی درباره فرهنگ و محتوای آن ترتیب دادیم. ترکیب شرکتکنندگان بیانگر جوانی و بیتجربگی ما بود: سیروس پرهام، حسین الهی قمشهای و عزتالله فولادوند. اما حاصل کار البته شیرین بود. هنوز افاضات معنوی جناب الهی قمشهای و تلاش دکتر فولادوند برای بازگرداندن مباحث به زمین و توصیههای دوجانبه دکتر پرهام برای ایجاد وفاق و آشتی را از یاد نبردهام. این آغاز گفتگوهایی بود که با بزرگان فرهنگ و دانشوران ایرانی و فرنگی داشتم و در طول دو دهه، صدها مصاحبه و میزگرد برگزار شد. بزرگانی که مترادف فرهنگ معاصر ایراناند: سیدجعفر شهیدی، عبدالحسین زرینکوب، سیدجلالالدین آشتیانی، محمدجواد مشکور، عباس زریاب خویی، محمدابراهیم باستانی پاریزی، آنه ماری شیمل، مهدی حائری یزدی، محمد مجتهدشبستری، عبدالحسین نوایی، محمد خاتمی، ریچارد فرای، روژه گارودی، سیدمحمد علی جمالزاده، ایرج افشار، عبدالهادی حائری، محمدتقی دانشپژوه، جلال خالقی مطلق، جواد شیخالاسلامی، حسین عظیمی، سیدحسین نصر، نصرالله پورجوادی، مصطفی محقق داماد و…
عطف به آنچه گفته شد، صاحب بختی بلند بودم که دکتر فولادوند پنجره دوستی را به رویم گشود و بهتدریج در مناسبات و مجالسات علمی و دوستانه خدمتشان میرسیدم و به این هم محدود نماند، ارادت و مراودتی خانوادگی پیدا شد و بیش از پیش کیفیت همسخنی و لذت دیدار را درک میکردم. در این سالها که از ربع قرن گذشته، بهتدریج حکمت کار و رفتار ایشان را یهتر شناختهام؛ البته در قیاس و مقیاس خودم. تأنی و تأمل در گزینش آثاری که برمیگزیند، بهوضوح دیده میشود. کتابها و مقالههایی که دکتر فولادوند دست میگیرد، یا برای خواندن است و یا به قصد ترجمه، که در آن صورت هم به دقت میخواند.
روش کار
بارها شاهد بودهام که در باره اثری که در دست دارد، با دوستان و صاحبنظران گفتگو میکند. هم ایدههای تئوریک و هم اطلاعات تاریخی و آگاهیهای پیرامونی در باره متن و نویسنده و شارحانش را بر اساس اراده و برنامهای روشنگر به بحث میگذارد. واکنش مخاطبان و بازتاب بحثها و پرسشهای ضمنی و دیدگاههای متفاوت را هم ارزیابی میکند. یکی از بهترین علاقهمندان و شرکتکنندگان در این نوع مباحث، که با مراقبت و احساس مسئولیتی شیرین، در این جمعها و گفتگوها تشریک مساعی میکرد، همسر فقید استاد، سوسن خانم بود. با وجود و حضور آن مهربان بانو، فضای بحثها (و گاهی جدلها) تلطیف میشد. دکتر فولادوند البته این مباحثات و نشستها را هم بخشی از کار تلقی و دنبال میکرد و اگر کسی حاشیه میرفت و یا خلاف عرف و ادب سخنی میگفت یا با دیگری نجوایی میکرد، بی هیچ اغماضی تذکر میداد و در این مورد مطلقا برابری و انصاف را مراعات میکرد، از دوستان نزدیک تا کسانی که تازه به دیدار استاد نایل میشدند، ممکن بود هدف تذکر و انتباه قرار گیرند.
این رفتارها و طریقتی که برای کار و پشتکار ارزش قائل است، درختی است که میوههای شیرین به بار میآورد. به همین دلیل، این همه آثار عالی و درجه یک از قلم دکتر فولادوند تراویده و منتشر شده است. بزرگی گفته بود: «نبوغ چیزی نیست جز حاصل کار بیوقفه، متراکم و اندیشیده». اگر با این نظر توافق داشته باشیم، در نبوغ عزتالله فولادوند تردید نباید کرد. در باره آثار ایشان من تجربهها و دیده و شنیدههای بسیار دارم. یکی را اینجا نقل میکنم؛ هنگام محاکمه شهردار تهران آقای کرباسچی، من در تحریر دفاعیات ایشان مشارکت داشتم. زمانی بود که ماجرای دادگاه از تلویزیون پخش میشد و فشار عجیبی به این مرد مقاوم وارد میکردند. من در حال خواندن کتاب «آزادی و قدرت و قانون» نوشته فرانتس نویمان با برگردان پارسی استاد فولادوند بودم و مقاله مفصلی هم در دو شماره روزنامه دریاره آن نوشتم. شبی دیر وقت، شهردار را در روزنامه دیدم. در حال احوالپرسی و گفتگو بودیم و من کتاب همراهم بود. دلم میخواست از طریقی به کاهش فشارها کمک کنم. پس عباراتی از یک فصل کتاب به اسم «روشنفکران در تبعید» برایشان خواندم. شهردار کتاب را از من گرفت و در روزهای بعد دیدم که مشغول خواندن است. مدتی بعد، از ایشان شنیدم که خواندن این کتاب وی را بر دفاع از خود و مجموعه و همکارانش مصمم کرده و بر قوت استدلالها و مدافعه حقوقی و سیاسی افزوده است. این یک از چندین مثال در ذهن من است.
دکتر فولادوند هم ولایتی من است. از خانواده و تباری محترم و بلندمرتبه از نجبا. جد او عزیزالله خان از بزرگان بختیاری و صاحب قلعه روستای مرزیان در الیگودرز بود. پدرش غلامرضاخان از قضات و صاحبمنصبان شایسته و خوشنام و شناخته شده بود. مدتی نمایندگی مجلس شورای ملی و استانداری خوزستان و نیز ریاست سازمان ثبت اسناد و املاک کشور را بر عهده داشت. همه به نیکی از او یاد میکردند. مردی دانا و درستکار که هیچ کس از او نکتهای خلاف اخلاق و انصاف نقل نکرده است. استاد احمد مهدوی دامغانی ضمن خاطرهای از غلامرضاخان در زمان ریاست ثبت، از پاکدستی و ایستادگی او در برابر برخی از منسوبان خانوادگی محمدرضا شاه یاد کرده است.
پدرمن هم آموزگار بود و بعداً رئیس سپاه دانش شد؛ نهادی که برای سوادآموزی به کودکان روستایی تأسیس شده بود. او همواره در ازنا و الیگودرز و توابع برای دیدار سپاهیان میرفت و مدارس را بازدید میکرد. در سفری به ده نصیر، که ولایتی آباد و بینهایت زیبا بود، مرا هم با خود برد. در آنجا با بانویی که بعداً دانستم عمه دکتر فولادوند است، دیدار کرد. گویا خانم فولادوند نماینده مجلس بود. ما در کنار چاه آبی که همچون چشمهای جوشان، آب خروشان را روانه دشت میکرد، زیر سایه درختان زردآلو و سیب و صنوبر ناهار خوردیم و رقص زیبای گندمزار را که تا ابد ادامه داشت، تماشا میکردیم. در باره ساختن مدرسه و اسکان معلمان یا همان سپاهیان دانش صحبت کردند. بانویی نافذ و باادب و صاحب منزلت بود و شمرده و محکم سخن میگفت. اکنون که خاطره محوی در ذهن دارم، شباهتی میان استواری و فصاحت و برازندگیاش با استاد عزیزم دکتر عزتالله فولادوند میبینم.
مرام و منش
دکتر فولادوند تنها اهل تحقیق و مطالعه نیست، اهل شوخی و مطایبه هم هست. لطایف و حکایات نغز میگوید و از بیان گزینگویههای سیاسی و فلسفی لذت میبرد. هنگام سخن گفتن و ایراد خطابه، شمرده و متین و بسیار دقیق سخنرانی میکند. در یکی از جلسات انجمن حکمت و فلسفه، ایشان در موضوع فلسفه تاریخ سخنرانی داشتند. دکتر اعوانی از بنده خواستند که خلاصه و گزارش سخنرانی را برای خبرنامه یا نشریه انجمن تحریر کنم. من با سرعتی متعارف و بدون نیاز به تلخیص و علامتگذاری، تمام عبارات آن خطابه را نوشتم. بعد که خواستم ویرایش کنم، متوجه فصاحت و کیفیت بیان شدم. متنی بود که با کمی دستکاری، به یک مقاله عالی تبدیل شد. در مصاحبه هم همینطورند. ابتدا موضوع را میپرسند. بررسی و سپس تعیین وقت میکنند. این مصاحبهها فقط محدود به مسائل نظری و فلسفی نیست. به سیاست و امر جاری و بالفعل نیز اهتمام دارند. من یک بار در باره اصلاحطلبی و دولت آقای خانمی با ایشان گفتگویی کردم که ابتدا در روزنامه و بعد در کتاب «خاتمی، دوم خرداد و جامعه مدنی» (نشر و پژوهش فرزان روز ۱۳۷۹) بازنشر شد. این گفتگوی کوتاه، از چنان محتوایی برخوردار بود که بسیاری از اندیشمندان و استادان تراز اول علوم انسانی وارد عرصه شدند و با عطف به همین گفتگو، سلسلهای پربار و پرتعداد از بحثها و نقد و نظرها تولید شد.
تاریخ و ادبیات ازجمله علایق همیشگی دکتر فولادوند است. معرفتی عمیق از تاریخ و شناختی جالب از ادبیات دارد. در تاریخ صاحبنظری درجه یک است. چند کتاب مهم را در باره تاریخ اروپا و جهان به پارسی برگردانده است. طبعا ایشان به تاریخ اجتماعی و سیر اندیشه و دانش در تاریخ بیشتر دلبستگی دارد. یک بار عبارتی به این مضمون گفتند: «برای خواندن تاریخ باید سطرهای مکتوب، و برای درک تاریخ باید لابلای خطوط را خواند!» به عبارت دیگر، مورخ راستین و خواننده ژرفانگر، سطرهای سپید را که متعلق یک ذهن پویا و خلاق است، با استنتاج علمی و تأویل نوشتهها بازمینویسد. آنچه از لابلای سطور کتابهای تاریخی جسته میشود، تنها از مسیر پرسشهای درست قابل دستیابی است.
طرح پرسشهای درست، شرط رهیافت علمی و مقدمه همه علوم است، اما پرسشگری در تاریخ نیازمند هوشمندی و ظرافت خاصی است؛ از آنرو که در این حوزه، ما با گزینش واقعیتهای بیشمار روبروییم تا روایتی خلق کنیم. اما آیا گزینش علمی و روایت درست اصلا ممکن است؟ جانبداری و علایق مورخ در این گزینش همواره تأثیر میگذارد. انصاف و بیطرفی، در تمام علوم لازم و مفید است، اما شرط اول تاریخ و صفت ضروری برای مورخ محسوب میشود.
آنچه من از خوانش کتابهایی مانند «برج فرازان» و دیگر کتابها و مقالههای استاد فولادوند به نظرم رسیده، این گمانه را در من تقویت میکند که ایشان، تاریخ را کفیل بقیه دانشهای انسانی میداند، از آنرو که ما «با» تاریخ به گذشته سفر نمیکنیم، بلکه «از» گذشته سفر میکنیم. عبور نمیکنیم، بلکه نگاه و نظر میکنیم و آن را برای گذر از حال یا اکنون، و گذار به آینده بازآفرینی میکنیم. به همین دلیل، دانش تاریخ پویاست و در تداومی استعلایی امتداد دارد و مرتبا بازنویسی میشود. این بازنویسی، بازگشت ما به گذشته نیست. نتیجه تعامل دو زمان حال و ماضی است. به این دلیل، امر معاصر، تاریخی هم هست و هست بودن هر چیز مساوی با تاریخمند بودن آن است. هزارسال پیش مقدسی گفته است: «التاریخ امّ العلوم» و هزار سال بعد از او کارل مارکس هم تاریخ را «مادر دانشها» خواند. به گمانم هر دو متفکر بزرگ، به زنده بودن و فراتر از آن، به زایندگی تاریخ اشاره داشتهاند. این استعاره، عمیقتر از آن است که تنها به اغراق در ارجگذاری و تعریف از تاریخ تفسیر شود.
اگر تاریخ را بیش از این نکاویم، در میان انبوه آثار دکتر فولادوند به ادبیات میرسیم. به ویژه رمان، و داستانهایی که سرنوشت انسان همروزگار و سرشت عواطف و افکار را بازتاب دهد. ترجمه درخشان رمان «آمریکایی آرام» اثر گراهام گرین، و نوول پلیسی ـ جنایی «قول» نوشته فریدریش دورنمات، به تنهایی برای درک منزلت ایشان در میدان ادبیات کفایت میکند. رمان و ادبیات داستانی، بخش مهمی از کنشهای فرهنگ معاصر و شاید زایندهترین بخش آن باشد. رمان گاهی آیینه گذشته و حال، و گاه راوی تاریخ آینده است. این تناقض را میتوان به راحتی رفع کرد اگر دن کیشوت را به «سخریّه» نگیریم و به «سخن» بگیریم.
سروانتس تاریخ سده بعد از خود را در لفاف نمادها و استعارههایی بیهمتا نوشت. ادبیاتی شوخگن که نباید آن را طنز و معادل (Satire) معرفی کرد. شاید آیرونی (Irony) که اصطلاح معادل در زبان و ادب ما ندارد، مناسب گفتگوها و تکگفتارهای دن کیشوت باشد. مباحث ادبی، در نوشتههای دکتر فولادوند وزن سنگینی دارد. از نقد و نظریه و تکنگاری ادبی و تاریخ ادبیات به مانند بخشهایی از سهگانه استیوارت هیوز که تاریخچه، و بلکه نقبی عمیق به مباحث معاصر در حوزه نقد ادبی و زبانشناسی است. واپسین نکتهای که در نظر دارم، ستایش و گزارش دیدگاههای رماننویس نامدار اهل پرو، ماریو بارگاس یوسا است که اخیرا تأثیر عمیقی بر فولادوند داشته است.
دلبستگی به ادبیات
اما افزون بر رمان، من از علاقه و احاطه دکتر فولادوند به ادبیات کهن، و بهویژه شعر پارسی نیز باخبرم. ارادت به افصحالمتکلمین سعدی را باید از زبان خودش شنید. همیشه نسخهای از کلیات سعدی دم دستش است و به محض آنکه کسی نام شیخ را در مجلسی که دکتر فولادوند حضور دارد، بر زبان بیاورد، برق اشتیاق از نگاهش میجهد و آن لحظه بهترین کلمات را میتوان از زبانش شنید. بیتردید سبک استوار و قوامیافته نوشتههای ایشان، سرچشمهای جز ادبیات کهن پارسی نداشته است. بخش مهمی از مهر و پیوند عاطفی او به ایران، در ارتباط با شعر و ادبیات پارسی قابل توجیه است. او یکی از نمایندگان برجسته نهضت علمی و فکری ایران در سده اخیر است؛ نهضت و مکتب پرمایهای که اهداف و خطوط آن، پس از رستاخیز فرهنگی و انقلاب مشروطیت تمهید شد و مواجههای مسئولانه با فرهنگ بومی و فرنگی، یا سنت و نوینگرایی (مدرنیته) داشته است. شناخت بنیانهای فکری غرب و انتقال روش، دانش و اندیشه از طریق ترجمه، پایه این جریان است.
این گروه از مترجمان و نویسندگان ایرانی، روشنفکرانی واقعگرا و فعال بودند؛ علائق میهنی و پیوندهای ملی داشتند، اما اهل تازش به غرب و نازش به مفاخر بومی و قومی نبودند. اغلب به تحقیق و تجربه دریافته بودند که این مفاخرهها و ارجوزهها، فرس راندن در سنگلاخ است. همچنان که به افرنگ تاختن و غربیان را مبدأ و منشأ فساد و کساد و واپسماندگی قلمداد کردن، بخردانه نیست. به همین قیاس، ترک و تازی را تحقیر کردن و ترکتازی در این میدان هم، نشان عقبماندگی و استیصال است. برخی درسهای ادبیات پارسی، گویی جستارهایی از مانیفست این مکتب است: بنیآدم اعضای یک پیکرند…، با دوستان مروت با دشمنان مدارا…، برو کار میکن مگو چیست کار و…
دکتر فولادوند بسیاری از اندرزهای سعدی را برای ایرانیان ضروری میداند و تربیت فردی و آداب جمعی را در مکتب شیخ دنبال میکند؛ زیرا تجسم حکمت عملی در عینیترین و ملموسترین صور ممکن برای انسان ایرانی، در آثار سعدی متبلور است. بارها شنیدهام به ستایشی رسا، این پند ناب را متذکر شده است: «دو چیز طیره عقل است: دم فرو بستنر به وقت گفتن و، گفتن به وقت خاموشی». وقتی، یک بیت از گلستان را که نظیره معنوی این نثر یگانه و موجز (بلکه اعجاز در ایجاز) است، برایشان خواندم: «مجال سخن تا نبینی ز پیشر به بیهوده گفتن مبر قدر خویش» حالت وجد چنان در وجودشان ظاهر شد که قابل وصف نیست. باری، توجه و تکریم بزرگان معاصر نسبت به شیخ اجل، از سرسلسله که ذکاءالملک فروغی است، دلایل محکمی دارد. جملگی آیین انسانی و حکمت اخلاقی و عملی سعدی را ستودهاند و برای تربیت معاصران مفید و لازم دانستهاند. به خاطرم آمد یکبار هم که برای عرض تبریک و دیدار نوروزی خدمتشان رسیدم، دکتر فولادوند قصیده معروف سعدی را به مطلع:
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
به زیبایی هرچه تمامتر خواند و به سیاقی نامألوف اما بسیار موجه و آموزتده، نسیب یا تشبیب طولانی چکامه را شرح و تفسیر کرد. این بیتها وصف اجزای طبیعت است؛ اما سرجمع، تابلویی خیره کننده از تصاویر بهار است: دشت و دمن، درخت و چمن، نرگس و سوسن، عشوههای زمین، کرشمههای فروردین… من از استاد خواستم که ادامه دهد. خاصه که در ضمن آن، شیخ سعدی چند بیتی نیز در الهیات، به روش استقرای طبیعی، برای اثبات صانع پرداخته است ـ البته به ذوق و ذائقه کلام اشعری. پاسخ سنجیده ایشان را از یاد نبرده ام: «هیچ وقت از کسی نخواهید تا در موضوعی که تخصص و اطلاع ندارد، وارد شود. هر دو ضایع میشوند!»
به گمان متواتر، از سنوات متصل به مشروطه بود که آبا و آموزگاران این مکتب واقعگرا و خردپرور، تکاپویی آکادمیک و روشنگر را آغاز کردند؛ با این هدف که فاصله علمی و فکری ایرانیان با اروپاییان کاهش یابد و بیماری مزمن جهل و خرافه و انحطاط را که بلا و مرضی است اشدّ من الموت، چاره کنند. این روشنفکران و اندیشمندان، بهدرستی دریافتند که بار اصلی در این جنبش فکری و فرهنگی، بر دوش ترجمه است. تجربه ترجمههای عهد ناصری پیش چشم بود و از حیث کمّی و کیفی هم قابل توجه. اما هیچ یک به سراغ مبانی و متون مهم علم و فلسفه نرفته بود. تنها استثنا، کتاب «حکمت ناصریه» در ترجمه «گفتار در روش» رنه دکارت است. این کتاب را گوبینو به امیل برنه (منشی سفارت فرانسه) داده و دستور میدهد به پارسی برگردان و منتشر شود. برنه با کمک یکی از ایرنیان فاضل و کلیمی به نام ملالالهزار همدانی، در سنه ۱۲۷۶قمری، موفق به چاپش میشود؛ اما این کتاب جدی گرفته نشد و کارهای اساسی، تنها از ابتدای سده ۱۴ خورشیدی آغاز میشود. جعل اصطلاح و شرح الاسم، شرط مهمی در این مسیر بود. یک قرن تکاپو و تلاش بیوقفه لازم بود تا دانشهای جهان مدرن، بهویژه فلسفه و علوم انسانی، با نثر پارسی بیامیزد و امکان تفکر مدرن از طریق کلمات پارسی ممکن شود.
در اینجا نمیتوان این فرایند و داستان شیوای تحول فکری در قرن اخیر را ـ ولو به اجمال ـ بیان کرد؛ اما میتوان دکتر عزتالله فولادوند را یکی از برجستهترین نمایندگانش دانست. برای من و بسیاری از همنسلان، فولادوند آموزگار روشنگری و اندیشه، و روشنفکری شایسته است و اگر از من بپرسند که مهمترین درس آموزگار برای من چه بوده است، خواهم گفت: موجودیت معاصر ما در گرو تفکر و آموختن است. پس بیندیشید تا باشید. اینگونه به ما آموخت که مدرن باشیم.
منبع: روزنامه اطلاعات