مایکل والزر . ترجمه: امیررضا گلابی
بحثم را درباره مارشال برمن به عنوان یک نظریهپرداز سیاسی آغاز میکنم، اما موضوع اصلی سخنم این است که او چگونه به چیز دیگری تبدیل شد- و به نظرم چیزی بهتر. کتاب اولش، «سیاست اصالت»، ماحصل پایاننامهاش در دانشگاه هاروارد بود و حداقل در ظاهر تجربهای متعارف در نظریه سیاسی. کتاب زیرعنوان مجموعهای از کتابها، که عمر کوتاهی هم داشت، با ویرایش من توسط انتشارات آتنوم در دهه ١٩٧٠ منتشر شد. هدفم در این مجموعه انتشار کتبی بود که به نظر کتابهای متعارفی درباره نظریه سیاسی میرسید، اما اولاً بیش از اکثر کتابهای دانشگاهی برای عموم قابل فهم و دوماً از اکثر کتابهای دانشگاهی جذابتر بودند. کتاب «سیاست اصالت» به خوبی در این قالب جا میافتاد؛ این تنها کتابی است از این مجموعه که واقعا به خاطرم مانده. هنری پچر از هیئت تحریریه نشریه دیسنت [معارض] کتاب را نظریهای سیاسی برای چپ نو نامید (پچر از چپ نو متنفر بود اما از مارشال خوشش میآمد). نظریهای سیاسی برای چپ نو: این عنوان کتاب را به صورت غیرمتعارفی جذاب میکرد، و سبک مارشال- که از اولش هم یک نویسنده بود - آن را به صورتی غیرعادی قابل فهم میکرد.
کتاب در اصل تحقیقی بود درباره مونتسکیو و روسو، و بیشتر روسو. این چیزی بود که آن روزها انتظارش را داشتیم: ما نظریاتمان را با خواندن و شرح کتابهای بنیادین درباره نظریه سیاسی بیان میکردیم. مستقیم نمیگفتیم نظرمان چیست؛ از زبان خودمان حرف نمیزدیم. صدای مارشال خیلی واضح شنیده میشد، اما باز هم از طریق خواندن روسو، اما چیزی که میخواست، و شاید خودش هم هنوز نمیدانست، نوشتن کتابی بود که در آن خواننده صدای برمن را بشنود.
او کتابهایی از این دست نوشت و خواندن برمن تبدیل شد به کاری که مردم فهیم انجام میدهند، هم در داخل آمریکا و هم در خارج- مخصوصا در برزیل و بعد از دیدار غرورآمیزش از آنجا، آنهم به دلیلی که مارشال هیچگاه نتوانست برایم توضیحش دهد. خب چطور شد که او توانست حرفش را به زبان خودش بزند، بدون هیچ واسطه و پیچ و تابی؟ به نظرم او از طریق خواندن مارکس به اینجا رسید و خودش حکایت جذابی است. او میتوانست نهایتا تبدیل به شارح دستنوشتههای اولیه اقتصادی- فلسفی مارکس شود که در دهه ١٩٥٠ با شور و شوق بسیار کشف کرده بود؛ چند تا از مقالاتش دلالتی است بر پروژهای از این دست. اما در واقع این مارکس متقدم نبود که منبع الهام او شد؛ بلکه منبعش مارکس مانیفست بود. به نظرم - که شاید اشتباه هم باشد و ممکن است آرشیوپژوهان روزی این را به ما بگویند- این مارکس مانیفست بود که مارشال را از خواندن مارکس و همچنین نظریه سیاسی متعارفش آزاد کرد.
بخشی از مانیفست که مارشال با شور و حالی سرزنده دربارهاش نوشت، سروده مارکس درباره بورژوازی بود، این پدیدآورندگان جهان مدرن. این بخشی بهیادماندنی است از مانیفست؛ همهتان به خاطرش دارید (یا نقلقول مارشال را از آن). بورژواها اولین بینالمللگرایان بودند؛ آنها همه دیوارهای چین را فروریختند؛ آنها همه جزمهای مذهبی را زیر سئوال بردند؛ آنها نظام صنعتی را ابداع کردند؛ آنها سلسلهمراتب ارباب رعیتی را به چالش کشیدند؛ شهرهای جدید ساختند؛ هر آنچه سخت و استوار را دود کرده و به هوا فرستادند. مدرنیته مخلوق آنهاست. بنابراین مارشال بدون اینکه روی تاریک زندگی بورژوازی را فراموش کند تبدیل به مدافع زندگی بورژوایی شد. او به صورتی جاودانه در کتاب «تجربه مدرنیته» این آرزوی زاهدمآبانه هرتسن را تخطئه میکند که میگفت: «خدا روسیه را از شر بورژوازی در امان بدارد!» و به جای آن از دیدگاه نویسندهای تجلیل میکند که او «بلینسکی عوام»اش مینامید. به نظر بلینسکی «تا وقتی طبقه ملاک روسیه به طبقه بورژوا تبدیل نشود...فرایند درونی توسعه مدنی روسیه آغاز نخواهد شد». این «فرایند توسعه مدنی» که بورژوازی کلیدش را میزند مدرنیته است، فرایندی تا ابد ناتمام، همواره در حال جوشوخروش. مارشال از خلال خوانش کارهای مارکس روی بورژوازی موضوع خود را یافت، این موضوع نه مارکس بلکه جهانی بود که مارکس ابتدا آن را توصیف کرد، جایی که هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود. مارشال درباره جهانی نوشت که بورژوازی با عشق خلق کرد. اگر مارکس میخواست سرودی در مدح بورژوازی بسراید مارشال میخواست یک سمفونی بنویسد. اما هیچگاه فراموش نکرد همین بوژوازی که جهان به آن نیاز دارد شایسته نقدی کوبنده است. به عقیده او، ادبیات عظیم مدرنیته، هم واجد مدح و هم نقد بود، هم آری و هم نه. «نه» مارشال بسیار قدرتمند بود اما «آری»اش قدرتمندتر. علاوه بر همه اینها، او به شهر مدرن آری گفت، به خیابانهایش، و به مردم در خیابانهایش.
شاید بهترین روش برای درک ویژگی آری مارشال خواندن سیاههای باشد از کسانی که علیهشان نوشت. این بخشی است از کتاب «تجربه مدرنیته»: «برای کسانی که بصیرت درک یأس فرهنگی را داشتند، از تی.ای.هولم تا ازرا پاوند و الیوت و اورتگا گرفته تا الیول و فوکو، آرنت و مارکوزه، همه حیات مدرن دربست به شکل امکانی بشری تهی، سطحی، اخته، بیعمق، و تکبعدی به نظر میرسد؛ هر چیزی که حس و حال آزادی یا زیبایی داشته باشد در واقع نقابی است بر روی اسارت و وحشتی بیشتر». البته همه این نویسندگان مدرناند و هم از سنت چپ آمدهاند و هم از راست. اما مارشال فکر میکرد که توصیف آنان از زندگی مدرن سخت اشتباه- و البته مشخصا یکجانبه است، نهای بدون آری، اما مشکل فقط به یکجانبگی ختم نمیشود. این تصویر بیانگر شکستی بنیادین در درگیرشدن با مدرنیته است.
یکی از بهترین مقالاتی که مارشال نوشت تصویرگر این شکست است؛ این مقاله پاسخی است به نقد بیرحمانه پری اندرسون بر کتاب «تجربه مدرنیته» با عنوان «نشانهها در خیابان». این مقاله که در اصل برای نیولفتریویو نوشته شده بود بعدها در کتابش «ماجراجویی در مارکسیسم» و باز بعد در مجموعهای جدید، «مدرنیسم در خیابان» دوباره منتشر شد. با خواندنش تقریباً دلم به حال پری اندرسون سوخت. حولوحوش انتهای متن، مارشال توضیح میدهد که «او اینهمه درباره مردم عادی و زندگی روزمره در خیابان نوشته» چون «دیدگاه اندرسون فرسنگها با آنها فاصله دارد». و هنوز هم ماجرا از همین قرار است و دیدگاه بسیاری از دانشگاهیان مارکسیست هم همینقدر پرت است. خط آخر مقاله مارشال چکیده موضع جدیدش است. «خواندن کتاب سرمایه اگر نتوانیم نشانههای موجود در خیابانها را بخوانیم دردی از ما دوا نمیکند». خواندن نشانهها: این توصیف مارشال است از درگیرشدن فکریای که او خود تبدیل به نمونهای از آن شد. بنابراین موضوع کارش این بود: خیابانهای نیویورک اما در کنار آن خیابانهای پاریس و سنپترزبورگ، جایی که او نشانهها را از خلال خواندن وقایع حیات شهری خواند، از خلال خواندن بالزاک، بودلر، و بنیامین؛ پوشکین، گوگول، بیلی و ماندلشتام. این دیگر نظریه سیاسی نبود؛ مارشال هنوز هم در دانشگاه بود و وفادار به دانشجویانش، اما تا جایی که به نظام دانشگاهی مربوط میشد او روحی آزاد داشت– بهعنوان اثباتی بر اینکه «stadtluftmachtfrei» [هوای شهر به انسان آزادی میبخشد]؛ هوای شهر مارشال را آزاد کرده بود. او فراتر از هر نظامی بود.
این شرح خود مارشال است در پاسخ به اندرسون از آنچه تبدیل به پروژه زندگیاش شد:
کتاب «تجربه مدرنیته: هر آنچه سخت و استوار است» دارای چگالی بیشتر و فضایی غنیتر از کارهای اولیهام است. دلیلش این است که سعی کردم با شتابی بیشتر جستوجوی خود را از انسان مدرن در زمینه اجتماعی قرار دهم که همه انسانهای مدرن از آن سر بر آوردهاند. من بیشتر درباره محیط و فضای عمومیای مینویسم که در دسترس مردم مدرن است، و محیطهایی که این مردم خلق میکنند، و نحوه کنش و واکنش آنها در تلاششان برای ایجاد حس تعلق به این فضاها. تأکیدم بر احوالی است از مدرنیسم که درصدد غلبه بر فضای عمومی یا تغییرش است، درصدد جذب و تغییر آن به نام مردمی است که به مدرنیته تعلق دارند.
این مردم شامل اعضای هر طبقهای است، هر چند تاکید مارشال بیشتر بر شناخت کارگرانی بود که فوراً در خیابان، به طور مثال در خیابان نوزکی دیده نمیشوند، هر چند روزی بالاخره پایشان به آن باز میشود. کارگران، فقرا، حتی کسانی که فقر شدید دارند اغلب در صفحات کارهای مارشال ظاهر میشوند اما هیچوقت نه به آن صورت تصویر رایج کلیشهای نسخه چپ: آنها قربانیان استعمار سرمایه نیستند (هر چند مارشال قطعا باور داشت که آنها استعمار شدهاند) و آنها «قهرمانان مثبت» رئالیسم سوسیالیستی و مبارزان طبقه انقلابی نیروی دولت سرخ هم نیستند (هر چند او باور داشت آنها توان آن را دارند «فضای عمومی را اشغال کنند و تغییرش دهند»). آنها همان مردم عادی هستند که در خیابان یا در مترو هرروزه میبینید، اما شاید توجه بهشان نمیکنید.
به گمانم آخرین چیزی که مارشال در مورد کتاب«سرمایه» نوشت چنین عنوانی داشت: «مردم در سرمایه». این اثر درباره سقوط ارزش سود نیست. بخش عمدهای از پاسخش به اندرسون هم به همین صورت سیاههای است از مردمی که مارشال در نیویورک با آنها برخورد کرده- مردان و زنانی که به نظر او، روشنفکران از معاشرت با آنان سر باز میزنند، انسانهای نامرئیای که در نظریات متعارف دانشگاهی ظهور پیدا نمیکنند. هدف این سیاهه نشاندادن این بود که «مردم تسلیم نشدهاند؛ مدرنیته قبراق و سرحال است». الان که برمن را میخوانم، امیدوارم حق با او باشد. من باورش دارم.
منبع: ورسو
روزنامه شرق