فرهنگ امروز/ لیلا ابراهیمیان: کسی نمیداند در آن شب ظلمانی، در آخرین لحظه زندگی آن نویسنده، جامعهشناس، فیلسوف، تاریخشناس و پژوهشگر دینی چه بر او گذشته است. او از فضای بسته و خانهنشینی در ایران، به تنگ آمده بود. با فرستادن احسان، به خارج از کشور، فرصت مییابد تا مقدمات برنامه هجرت همیشگی خود را فراهم کند. کابوس پایانناپذیر شروع میشود؛ علی شریعتی در روز ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۶ (١٩ می١٩٧٧) از ایران، به مقصد بلژیک هجرت کرده و پس از اقامتی سهروزه در بروکسل، عازم انگلستان شده و در منزل یکی از بستگان نزدیک همسرش، پوران شریعترضوی، ساکن میشود. در آخرین لحظه زندگی خود، ساکت بود اما ناآرام؛ غمگین بود و کمحرف. قرار بود فردا صبح برای بدرقه دوستش همراه او باشد؛ نیمهشب بعد از خوردن چای با سارا و سوسن در اتاق خود استراحت میکند. صبح که میشود، صدای زنگ در را نمیشنود، علی فکوهی، وحشتزده با اورژانس تماس میگیرد، آمبولانس میرسد و پس از معاینه نظر میدهند که شریعتی به دلیل ایست قلبی فوت کرده است؛ روز ٢٩ خرداد ١٣٥٦ (١٩ ژوئن ١٩٧٧) نیمهشب، ساوتهمپتون، ٣٣ روز بعد از سفر به انگلستان. او جانش از تهران رفته بود و روحش در حسینیه ارشاد به جای مانده بود، در میان صفوف حاضرانی که گوش به سخنرانی، کنفرانس و کلاسهای خصوصیاش میسپردند. وصیت کرده بود که در حسینیه ارشاد دفنش کنند، اما درنهایت با مشورت استاد محمدتقی شریعتی و کمک دوستانش مانند مصطفی چمران و امام موسی صدر در قبرستانی کنار آرامگاه حضرت زینب(س) در شهر دمشق به خاک سپرده میشود. کسی نمیداند در آن شب ظلمانی بر مردم خیابان کوروش که حسینیه ارشاد را دربر گرفته بود، چه گذشت و در خانه شماره ٩ کوچه نادر غم چگونه چنبره زده بود؟ روایتی که امروز مردم آن را به تصویر میکشند؛ آن راه شریعتی است: «یاد او همیشه زنده است»؛ این روایت یکی از دختران دانشجوی ساکن در خیابان شریعتی است.
روز اول؛ پیچ شمیران؛ تقاطع خیابان انقلاب به شریعتی: به جاده قدیم شمیران معروف است که تهران را به شمیران متصل میکرد؛ تاریخی از زمان قاجاریه تا معاصر؛ در آن روزگاران این مسیر پرسنگلاخ و تپهماهور آن محل اسبدوانی و شکار شازدهها بود و غیر از قصر ییلاقی قاجار، قصری که ساخت آن به دست بهترین معماران ایرانی و نقاشی افرادی مانند مهرعلی دو سال طول کشید؛ اثری از آبادانی امروزی نبود. بعدها این قصر به موزه و زندان قصر و بخشی از آن به ساختمان بیسیم یا ایستگاه رادیو تبدیل شد و دو روستای زرگنده و قلهک که بعدها یکی در اختیار روسیه بود و دیگری در تملک انگلستان. تا زمان پهلوی اول و «چالهرزی» در وسط این خیابان طولانی که میشود نماد و گره میخورد به نام ایران و اندیشه در ایرانزمین؛ چیز دیگری نبود.
عقربهسنج زمان سه بعدازظهر را نشان میدهد؛ پیرمرد تنخسته خود را روی صندلی چرمی زهواردررفتهای ول کرده است. سخت حرف میزند؛ وقتی میشنود که باید درباره علی شریعتی بگوید، خود را جمع میکند و شروع میکند به سفر در زمانه چهلوچند سال قبل؛ جوانی ٢٥ساله که از سال ١٣٤٧ تا ١٣٥١، زمان دستگیری شریعتی و تعطیلی حسینیه ارشاد و از سال ١٣٥٤ تا ١٣٥٦ در کلاسها و مجموعهنشستهای تخصصی شریعتی شرکت میکند. از نشست «علی حقیقتی بر گونه اساطیر» میگوید؛ «از مذهب علیه مذهب»؛ از «روشنفکر و مسئولیت او در جامعه»؛ از «پدر، مادر ما متهمیم» و «شیعه یک حزب تمام». تلألو برق جوانی به چشمان گودافتادهاش برمیگردد؛ پیرمرد ٧٠ساله است و فلسفه را تا لیسانس خوانده است. ٤٠ سال است که تعمیرگاه ماشین دارد. میگوید: «شریعتی معلم انقلاب است؛ معلمی به حاشیه راندهشده؛ کسی که خیلی از دوستانش با نام او نامآوازه شدند و بعدها شریعتی را به حاشیه راندند؛ اما اندیشه شریعتی زنده ماند و مانا». به مقاله «ایرانیان چه رؤیایی در سر میپرورانند» از «میشل فوکو» اشاره میکند: «به سایهای برمیخوریم که بر تمام زندگی سیاسی و... ایران امروز افکنده شده است: سایه علی شریعتی که مرگش، دو سال پیش، این جایگاه ممتاز را در تشیع به او بخشیده که حاضرِ نادیدنی و غایب همیشهحاضر باشد». پیرمرد میگوید: «او مرد ایمان، تقوا و عمل بود، حیف که زود چراغ عمرش خاموش شد».
باید روایت مردم خیابان شریعتی را درباره علی شریعتی پرسید. گروههای سنی متفاوت چه تصویری از شریعتی در ذهن خود دارند؟ برای پاسخ به این پرسش، باید از عابران، همه گروههای سنی در خیابان شریعتی درباره او پرسید. در دو روز متوالی عابران و ساکنان این خیابان، صاحبان مغازهها و مجتمع تجاری و اداری، گیمنت، مسجد، کتابفروشی، جلوی ورودی ایستگاه مترو شریعتی، قلهک و صدر، ایستگاه اتوبوسهای شهری، شهرکتابها، سینماها و سفرهخانه، جلوی در آپارتمانها و کوچهها از شریعتی میگویند؛ جوانهایی با ظاهر امروزی و افرادی با ظاهر رسمی مثل چادر، ریش، کت و شلوار، نوجوانها، میانسالان و کهنسالها روایت خود را از علی شریعتی میگویند.
سهراه طالقانی؛ مغازه الکترونیکی: پیرمرد دختر جوانش را فرا میخواند، او باید پاسخگوی سؤالها باشد. ٢٤ساله است و تازه مهندسی آیتی را تمام کرده است. شریعتی را در چند کلمه تعریف میکند: «تحمل، تأمل، تعامل و تساهل»؛ پیرمرد ترش میکند؛ میگوید نه شریعتی را میشناسد و نه میخواهد بشناسد. او از سیاست گریزان است و نمیخواهد شریعتی را بهخاطر بیاورد. دختر سعی میکند گارد تلخ پدر را بشکند؛ «ما ارمنی هستیم»؛ این را دلیلی میداند که پدرش شریعتی را نشناسد. اما خود معتقد است: «با شریعتی باید سیاست را آموخت و از سیاست زندگیکردن را».
خیابان شریعتی؛ تقاطع خیابان ملک، سینما ایرانیان: خیابان ولیعصر که کشیده میشود، خواستند جاده قدیم شمیران هم موازی خیابان پهلوی آباد شود. این خیابان کوروش نام میگیرد؛ خیابانی با سینماهای متعدد؛ سینما صحرا، سروش، ایرانیان، فرهنگ و چمران که هرکدام معماری نامآشنا دارد و امضای خود را پای ساختمانهای این مکان حک کردهاند.
«...پوپکم، پوپک شیرین سخنم! / تویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امید/ من از آن دارم بیم/ کین لجنزار تو را پوپکم آلوده کند/ اندر این دشت مخوف/ که تو آزادیش ای پوپک من میخوانی...» واژه با حرارت از زبان دختر جاری میشود بر فضای دمکرده خیابان؛ او شعری از علی شریعتی میخواند که در شهریور ١٣٣٦ آن را سروده است. دختر تن خود را به سایه دیوار «سینما ایرانیان» میرساند و میگوید ٢٤ساله است؛ لیسانس ادبیات دانشگاه تهران؛ او شریعتی را بزرگمردی میخواند که دستی بر ادبیات داشته، اما دختر، صمد بهرنگی را به شریعتی ترجیح میدهد: «گل سرخی دریغا در هرس رفت/ امید عاشقان از دسترس رفت/ تنش را ماه و ماهی غسل دادند/ پی ماهی سیاهش در ارس رفت...» سال ١٣٦٢ کتابهای شریعتی و بهرنگی پرفروشترین کتابهای سال بودند؛ آن سال مجموعه کتابهای بهرنگی به چهار میلیون نسخه رسیده بود و کتابهای شریعتی به هشت میلیون نسخه. هنوز هم کتابهای شریعتی خوانده میشود؛ «فاطمه فاطمه است»، «تشیع صفوی، تشیع علوی»، «حج» و «کویریات».
چند قدم بالاتر از خیابان بهار شیراز، مردی تقریبا سیوچندساله سر باز میزند از گفتن درباره شریعتی. او میگوید: «شناختِ تاریخی که بر ما گذشته به درد امروز ما نمیخورد». گلفروش وقتی حرفهای او را میشنود، میگوید: «مردم دیگر از سیاست گریزان هستند؛ نام شریعتی هم با سیاست گرهخورده است». آیا باید شریعتی را پشت سر گذاشت یا باید تاریخ را از نو و دوباره خواند؟ شاید جامعه ازدسترفته است و شتاب جامعه مدرن، ریشهها را به یغما برده است!.
خیابان شریعتی، خیابان پلیس: «عشق، ایمان، عرفان»؛ بلندبلند حرف میزنند و میخندند؛ سهنوجوانی که از مسیر مدرسه به سمت خانه در راهاند؛ با حرارت حرف میزنند و هر کدام دانش خود را به رخ دیگری میکشند؛ یکی از کتاب پدرش میگوید و دیگری از عکسی که بر دیوار خانه زده است و آن یکی سخت به ذهن خود فشار میآورد تا چیزی به خاطر آورد؛ او تنها کلمه عشق را میگوید. سه نوجوان ١٦ساله چیزی را میگویند که شریعتی آن را عجینشده با سرشت خود میخواند: «سرشت من را با فلسفه، حکمت و عرفان عجین کردهاند». کمی بالاتر مادری ٤٥ساله، در کنار کودکش درباره شناخت خود از شریعتی چنین میگوید: «من لیسانس هنرهای تجسمی هستم؛ هنر را چه کار با سیاست؟! من علی شریعتی را نمیشناسم». اگر روزی هنر فقط در آرمان و مبارزه برای آرمان معنادار بود و جز آن هنر اصالت نداشت، امروز زن از جدایی هنر و سیاست میگوید. مرد جوان ٢٥ساله، با موهایی فر و درهمرفته، مهندسی عمران خوانده است؛ او از شریعتی فقط «کویریات» را میشناسد و علاقهای به «اسلامیات» و «اجتماعیات» ندارد؛ کویریات همان چیزی است که شریعتی میگوید: «آنچه خودم را راضی میکند و احساس میکنم که با آن نه کار- و چه میگویم؟ -نه نویسندگی، که زندگی میکنم: کویریات!» و زنی که از شریعتی جز نام یک خیابان چیزی نمیداند. او ٣٠ساله و دیپلم است؛ نه مطالعه میکند و نه فرصتی برای مطالعه دارد؛ شریعتی را جزء شهدای جنگ میداند.
شهر کتاب معلم: «رادیکالیسم»؛ تنها چیزی که با آوردن نام شریعتی به ذهن من میآید همین یک کلمه است. این روایت جوان ٢٩سالهای است که زبان و ادبیات انگلیسی خوانده است. دوست ٢٦سالهاش مهندس مکانیک است، شریعتی را با کتابخانه پدرش میشناسد و با شریعتی یک کلمه در ذهنش نقش میبندد: «اگزیستانسیالیسم»؛ تعبیر شریعتی را درباره این عبارت درست نمیداند و این دلیلی است برای دوریکردن از خوانش اندیشه شریعتی. در انسانشناسی اگزیستانسیال شریعتی، آدمی در بُعد فردی و اخلاقی دستخوش «نفع، ترس و جهل» است و سرمنشأ اجتماعی آن را «زر و زور و تزویر» میخواند. شاید نخستین گام برای فهم مفهوم رهایی، شناخت شکل متنوع اسارات است و ما گاهی اسیر تعصب و اکراه و اصرار. اگر دیروز از سوی منتقدانش با اتهام «التقاط»، «کمونیست»، «مسیحی» «اگزیستانسیالیست» و... روبهرو بود؛ اگر در دهه ٥٠ علیه او جزوه «شریعتیسم» منتشر میشد و علیهاش فتوا صادر میشد، امروز عدهای ردپای او را نه در آزادی و اصلاحگری مداوم که در تفکر تندرو معاصر از رادیکالیسم تا بنیادگرایی میجویند.
چهارراه قصر؛ زندان قصر: قصرِقاجار به زندانِپهلوی تبدیل شد؛ داستان از آنجایی شروع شد که پهلوی، مست از اعلامیه «من حکم میکنم» چهارم آبان ۱۳۰۴ به سرکوب مخالفان دست زد؛ او از همین زمان فهمید زندان نظمیه کفایت این همه مخالف را ندارد؛ پس به سرتیپ محمد درگاهی، رئیس نظمیه دستور داد تا جایی را برای ساخت زندان در نظر بگیرد، زندانی برای خفهکردن صداهای مخالف. اما در وقت تنگ آن زمان، درگاهی از نیکولا مارکوف گرجی کمک خواست. او فارغالتحصیل دانشکده هنرهای زیبای آکادمی سلطنتی سنپترزبورگ بود و کاخ شهربانی را طراحی کرده بود و در بازسازی مدرسه دارالفنون سرمهندس بود. پیشنهاد مارکوف ساختمانی آماده در محل قزاقخانه قصر بود. بعدها دیوار این زندان شاعران و نویسندگان زیادی را دربر کشید از محمد فرخییزدی، شاعر زندانی و لبدوخته تا بزرگ علوی، از مهدی اخوانثالث، احمد شاملو، تا محمود دولتآبادی پشت دیوارهای بلند زندان قصر ادبیات نوشتند و شعر سرودند.
پشت چراغ قرمز چهاراه قصر، سه زن میانسال ایستادهاند، ٥٥ و ٦٠ ساله. یکی از «فاطمه فاطمه است» میگوید و دیگری اسم هیچ کتابی را بهخاطر ندارد و آن یکی سکوت را ترجیح میدهد بهدلیل عدم شناخت. یکی لیسانس آمار دارد و دیگری دیپلم است. آنها میگویند: «شریعتی بعد از فوتش بیشتر معروف شد تا زمان حیاتش؛ و این به دلیل مظلومیت شریعتی است». یکی میگوید: «اول فکر میکردم شریعتی متعصبی مذهبی است و ضد زن؛ اما بعدها او را شناختم» و دیگری او را روشنفکری دینی میخواند که اندیشیدن را به میان مردم آورده است.
روز دوم، حسینیه ارشاد؛ نامش گره خورده به نام علی شریعتی در کنار شهید مرتضی مطهری؛ شریعتی وصیت کرده بود در اینجا دفن شود؛ وصیتی که تا امروز عملی نشده است و دری که کمتر زمانی برای بزرگداشت شریعتی قفل آن باز شده است. قبلا چادری بزرگ بر زمین چالهرز به پا میکردند و جلساتی شبانه؛ در این جلسات ناصر میناچیمقدم و مرتضی مطهری حاضر بودند؛ تا اینکه تصمیم میگیرند حسینیهای در این محل ساخته شود به دست ناصر میناچیمقدم، محمد همایون و عبدالحسین علیآبادی در سال ۱۳۴۶ در زمین باغی به مساحت دو هزار مترمربع. تا اینکه شریعتی در سال ١٣٤٨ ردای معلمی دانشگاه فردوسی مشهد را کنار گذاشت و بحثهای تازه دینی خود را در حسینیه ارشاد به فاز خطابههای ایدئولوژیک نزدیک کرد. از همینجا اختلاف بعدی با شهید مطهری آغاز شد. او احساس میکرد که شریعتی با تأکید بر جامعهشناسی، الهیات را فدا میکند و بیش از حد، آزادانه از فلسفه سیاسی غرب اقتباس میکند. شریعتی بعد از سوسیالیست خداپرستبودن، بعد از مصدقی و نهضت آزادیبودن، با سازمان مجاهدین خلق اولیه ارتباط میگیرد؛ ارتباطی که به قصه «حسن و محبوبه» باز میگردد؛ داستانی که او تحت عنوان «طرحی برای نجات ایران به وسیله روشنفکر مسلمان» از تریبون حسینیه ارشاد مطرح کرد و در سوگ «حسن آلادپوش» و «محبوبه متحدین» بیان شد؛ زن و شوهر مجاهد جوانی که آنقدر به شریعتی نزدیک شده بودند که مراسم عقد سادهشان با حضور او برپا شد. این ارتباط عاطفی ادامه داشت تا آنکه با پیگیریهای مداوم ساواک، ضربات سنگین تا مرحله اضمحلال جنبش چریکی به سازمان وارد شد. در واقع، سالهای ٥٣ تا ٥٥ دوران ناامیدی تدریجی شریعتی از مبارزه قهرآمیز با رژیم حاکم است. پس از این مقطع او قصد داشت به فاز مبارزه فرهنگی و آگاهیبخشی بازگردد؛ اما بستهشدن حسینیه ارشاد و فوت زودهنگامش مانع این کار شد.
«دکتر شریعتی برای ما متولدان دهه ٥٠ که با نوشتهها و سخنرانیهای حماسی او زندگی کردیم، یک قهرمان بود. دیوار اتاقمان پر بود از تصاویر او به همراه جملات شاهکاری که ویژه ادبیاتش بود». مرد فوقلیسانس جامعهشناسی است؛ او میگوید: «نگاه انقلابی آمیخته به روشنفکری دینی در آن زمان بسیار ارزشمند و گوهری گرانبها بود. همچنان که نگاه نوِ شریعتی به اسلام و تشیع امروز میتواند پاسخی به مطالبات دینی و خودآگاهی جوانان پرسشگر این حوزه باشد». او شریعتی را فقط برشی از یک قطعه تاریخی نمیداند که اگر چنین بود، چنین در جان و دل ریشه نداشت. شریعتی و اندیشه او در جهان در حال جهانیشدن نبود؛ از مصر، افغانستان، ترکیه تا تاجیکستان؛ از لبنان، تونس و فرانسه تا مالزی و ژاپن.
از زرگنده تا قلهک؛ دختری با ظاهری آراسته از تأثیر شریعتی بر زندگیاش میگوید: «شریعتی برای من یادآور نوجوانی ایدئولوژیک من است؛ وقتی تصمیم گرفتم از رشته ریاضی به علوم انسانی تغییر مسیر دهم. وقتی مطمئن شدم مهمترین مسئله کشور مسائل جامعهشناسی است، نه مهندسی؛ وقتی به خاطر شریعتی دیندار شدم و همزمان نقد اسلام صفوی را خواندم؛ از شریعتی عدالت را آموختم و تصمیم گرفتم برای فرودستان کاری کنم. درک امروز من از جامعه به خاطر تلنگرهایی است که شریعتی بر ذهن من زده است». او فوقلیسانس علوم ارتباطات خوانده است و فعال مدنی است.
خیابان دولت؛ بالاتر از قلهک، مهندس جوان، شریعتی را نواندیشی که جلوتر از زمانه خود بود، میخواند: «او مقابل خوانش متحجرانه از دین ایستاد و به زبان اندیشه سعی در دوری جامعه از تحجر داشت. آزادی اندیشه مطالبه تاریخی اوست. از شریعتی و آثارش نمیتوان عبور کرد؛ اما میتوان او را از نو خواند».
قیطریه؛ تپه قیطریه: خانمی میانسال و چادری، به مجسمهای تاریخی تکیه داده است که به حادثه ١٣ شهریور اشاره دارد. او بعد از سکوتی سنگین چنین درباره شریعتی میگوید: «روشنفکر دینی که روحانیت سنتی او را برنمیتابید و چنین شد که به شریعتی روا داشتند آنچه نباید...». قیطریه را با نماز ١٣ شهریور ١٣٥٧ به امامت شهید محمد مفتح میشناسند و راهپیمایی بعد از آن؛ اما کمتر کسی درباره تاریخ سههزارو ٢٠٠ساله این منطقه میگوید و ساختمانهایی که بر گورستان تاریخی تهران بنا شده است. این راهپیماییها بعد از ٢٦ دی (فرار شاه) بیشتر میشود؛ مردم اسامی شخصیتهای تاریخی مورد علاقه خود را بر خیابانها و میادین اصلی شهری مینوشتند و در شعارهای راهپیماییها (ازجمله میدان شهدا و چهارراه مصدق) نیز آن را تکرار میکردند. بعد از پیروزی انقلاب ازآنجاکه مسئولیت نامگذاری خیابانها برعهده شهرداری تهران است، در همان روزهای اول تصدی اداره شهر تهران، شورایی از فعالان گروههای اجتماعی ملی- اسلامی دوران انقلاب زیر نظر خسرو منصوریان، معاون امور اجتماعی و رفاه شهرداری تهران، تشکیل شد که به کار نامگذاری معابر شهری نظارت داشت. محمد توسلی، اولین شهردار تهران، چنین روایت میکند: «خیابان قدیم شمیران را مردم در جریان راهپیماییهای تاسوعا و عاشورا به نام آیتالله طالقانی نامگذاری کرده بودند. ازآنجاکه حفظ آن مغایر ضوابط تعیینشده (فرد زنده نباشد) از طرف شورای نامگذاری بود، موضوع به صورت حضوری با آیتالله مطرح شد. ایشان ضمن تأیید ضوابط مذکور از پیشنهاد نام دکتر شریعتی به مناسبت موقعیت «حسینیه ارشاد» در این خیابان به گرمی استقبال کردند». بعد از درگذشت مرحوم طالقانی در ١٩ شهریور سال ١٣٥٨ خیابان تختجمشید سابق به نام ایشان نامگذاری شد. امروز نام جاده قدیم شمیران، خیابان کوروش، خیابان دکتر علی شریعتی است.
دختر جوان و چادری ساکن خیابان جمالزاده است؛ او فوقلیسانس معماری خوانده است؛ میگوید شریعتی را با نام خیابان میشناخت تا اینکه راهش به موزه شریعتی افتاد؛ دیدن لباس، اسباب و اثاثیه، دستنویس و کتابهای شریعتی اولین تلنگری بود بر ذهن جستوجوگرش برای شناخت؛ آن زمان ٢٠ساله بود. حالا شریعتی را خوب میشناسد و معتقد است: «او بعد از فوتش در ٤٣ سالگی، بیشتر مشهور شد تا زمان حیاتش؛ این به دلیل مظلومیت شریعتی است و اندیشهاش چون «بازگشت به خویشتن» که در بستر زمان معنا و مفهوم پیدا کرده است».
جوان ٣٣ساله تحلیل دیگری از شریعتی دارد: «شریعتی متفکری است در میانه دو گروه «روحانیت سنتی» و «روشنفکران دینی تجددخواه»؛ متفکری که به دلیل اصالت در دیدگاه و نوع نگاهش به مسائل دینی، از جانب هر دو طیف ذکرشده مورد بیمهری قرار گرفت». او را اندیشمند حوزه جامعهشناسی میخواند که به سنت دین و قرآن مسلط بود. مرد جوان معتقد است: «به اعتقاد من ساخت اسطوره از شریعتی با منش خود او ناسازگار است. باید از شریعتی آشناییزدایی کرد». «اسطورهشدن» مطلوب شریعتی هم نبود. روح عصیانگر پرفسور «شاندل» بارها میپرسید: «وقتی شمعی را فوت میکنیم، شعلهاش کجا میرود؟» شاید شعله آن شمع امروز در خیابان شریعتی و در کوچهپسکوچههای جمالزاده جامحقیقتبین باشد؛ روایتی که در ٤٠ سال بعد از فوت شریعتی ادامه دارد.
رونامه شرق